شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

هنر کاغذی

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

از رمان یاسمین استقبال نشده موندم بقیشو بزارم یا نه شما بگید

رمان یاسمین قسمت دوازدهم


-بايد منو ببخشيد . مي دونم برخوردم خيلي بد بوده . عذر مي خوام ازتون .
خنديد و گفت :
-پولدارها زياد نبايد از كسي عذر خواهي كنن !
بهش نگاه كردم و گفتم :
-پولدارها

كاوه – مامانم ميخواد زنم بده . بابام رفته سر دفترچه حساب بانكي م . ديده پول ازش خيلي برداشت كردم . ترسيده نكنه خدا نكرده دور از جونم ، گردي شده باشم !
-تو چي بهشون گفتي؟
كاوه – هيچي بابا ، گفتم هروئيني نشدم . قمار كردم باختم !
-راست مي گي كاوه ؟
كاوه – تو چقدر ساده اي ؟ خب جريان رو گفتم ديگه .
-چي گفتي ؟
كاوه – گفتم واسه فريبا وسائل خونه خريدم و پول اجاره خونه شو دادم با پول پيش.
-اونا چي گفتن ؟
كاوه – پرسيدن فريبا كيه ؟
-تو چي گفتي ؟
كاوه – گفتم يه دختره.
-خب؟
كاوه – خب كه خب !
-يعني اونا چي گفتن ؟
كاوه – گفتن يه دختره يعني چي ؟
-خب؟
كاوه – مي گم ها ! امروز وسط هفته اس و اونقدر گدايي كردم ، شب جمعه حتماً دو برابر امروز مي شه اينجا گدايي كرد ها !
مي گم به فريبا بگم يه چادر بندازه سرش و عصرها بياد بشينه ! اينجا خوب كاسبي مي كنيم ! چطوره ؟
-ا ا ا ا !! ميگم تو چي گفتي ؟
كاوه – گفتم يه دختره كه مادرش مرده . اونا گفتن هر دختري كه مادرش بميره ، تو ميري براش خونه اجاره مي كني و وسايل خونه مي خري؟
-اون وقت اونا چي گفتن ؟
كاوه – من گفتم نه هر دختري . بعضي از دخترها اگه مادرشون بميره من براشون خونه اجاره مي كنم و وسايل خونه مي خرم !
-اون وقت چي شد ؟
كاوه – هم پدر ، هم مادرم ، هر كدوم دو تا فحش بهم دادن !
-كاوه جونت بالا بياد كه جونم رو بالا آوردي ! درست حرف بزن ببينم چي شده ؟
كاوه – هيچي ديگه ، مامانم گفت بايد زودتر زن بگيري.
-خب؟
كاوه – خب كه چي ؟
-يعني اينكه بعدش چي شد ؟
كاوه – منم گفتم يا زن نمي گيرم يا اوني كه دوست دارم مي گيرم .
-اونا چي گفتن ؟
كاوه – گفتن تو گه مي خوري!
-لال شي پسر ! ديوونه م كردي . بعدش چي شد ؟
كاوه – اونا گفتن حالا تو كي رو دوست داري ؟ منم گفتم فريبا رو . اونا گفتن فريبا كيه ؟ منم گفتم همون دختره كه مادرش مرده .
-خب خب ! اونا چي گفتن ؟
كاوه – صحبت شون همين جا تموم شد .
-يعني چي صحبت شون همين جا تموم شد ؟
كاوه – يعني تئوري تموم شد بحث تبديل شد به كار عملي !
-يعني چه؟

كاوه – يعني اينكه يه لگد زدن در اونجام و از خونه بيرونم كردن ! روم نميشه بگم كجا !

-خب !
كاوه – منم اومدم پيش تو كه بگيري منو زير بال و پر خودت و ازم حمايت كني !
-تو اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي
بلند شو گم شو برو بيرون با اين تعريف كردنت !
كاوه – من يه بچه بي پناهم كه به تو پناه آوردم . اگه پناهم ندي و بيرونم كني فاسد مي شم گناهش مي افته گردن تو ! از اينجا برم گول مي خورم . جوون ها فريبم مي دن مي شم فريب خورده !
-تو دنيايي رو فاسد مي كني ! بيچاره جوونا ! حالا بگو ببينم جون من راست مي گي ؟
كاوه –آره بابا !دروغم چيه ؟
-حالا مي خواي چيكار كني ؟
كاوه – زكي ! اگه مي دونستم كه نمي اومدم پيش تو !
-تو مطمئني كه فريبا رو دوست داري و مي خواي باهاش ازدواج كني ؟
كاوه – نه
-باز لوس شدي ؟
كاوه – آره بابا مطمئنم .
-يعني با دختر ديگه اي غير از فريبا عروسي نمي كني ؟
كاوه – خب چرا ! اگه يه دختر خوشگل تر از فريبا گيرم بياد باهاش عروسي مي كنم !
-خاك بر سرت كنن با اين عشق ت !
كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . من فقط با فريبا عروسي مي كنم .
-كاملاً مطمئني ؟
كاوه – نكنه تو يه دختر خوشگل تر از فريبا واسه م پيدا كردي ؟ جون من اگه پيدا كردي بهم بگو .
-مرده شورت رو ببرن كاوه !
كاوه – اه ! حرصم نده گوشت تنم آب مي شه ! جون من اگه يه دختر خوشگل تر واسه من سراغ داري بگو . اگه نه برم همين فريبا رو بگيرم .
-پاشو برو گم شو كه با تو نمي شه حرف حساب زد .
كاوه با حالت گريه گفت :
-آخه چيكار كنم كه تو حرف منو باور كني ؟
-براي اينكه همه ش شوخي مي كني . آدم نمي فهمه داري حرف راست مي گي يا دروغ؟
كاوه – بايد فكرهامو بكنم .
-مگه تا حالا فكرها تو نكردي ؟
كاوه – چرا ، اما نمي دونم چرا يكي ته دل بهم ميگه تو برام يكي ديگه رو زير سر گذاشتي كه از فريبا خوشگل تره ! مي ترسم سرم كلاه بره ! ميشه عكس ش رو يه دفعه بهم نشون بدي ؟
-عكس كي رو ؟ بلند شو گم شو ! تو آدم نمي شي!
كاوه – باشه باشه ! راست مي گم . آره بخدا ، مي خوام با فريبا عروسي كنم . راه ش رو هم خودم بلدم . تو بايد بياي و با مامان و بابام صحبت كني .
-من حرفي ندارم . هر وقت ميخواي بگو . اصلا بلند شو همين الان بريم .
دوتايي سوار ماشين شديم و حركت كرديم . وسط راه كنار خيابون ، كاوه يه زن گدا رو ديد و نگه داشت و پياده شد و رفت جلوش و تمام اون پولهايي رو كه گدايي كرده بود داد بهش . زنه گفت : جوون خدا محتاجت نكنه كه كاوه گفت :
-نترس مادر ! ديگه خودم راهش رو ياد گرفتم ! محتاج شدم در جا مي آم و مي شم همكار شما ! فوت و فن اين حرفه رو هم ياد گرفتم !

خلاصه دوباره سوار شد كمي بعد رسيديم خونه شون . پدر و مادرش نگران شده بودن تا رسيديم باباش با عصبانيت ازش پرسيد كجا بودي ؟
كاوه- رفته بودم باباجون سركار !
نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زير خنده . بعد از سلام و احوالپرسي پدرش گفت :
-خوب شد اومدي جوون . ما كه زبون اين پسره رو نمي فهميم .
تو جريان اين دختره رو برامون تعريف كن .
تموم جريان رو غير از اون كه فريبا سوار ماشين ما در اون شب شده بود تعريف كردم .
خانم برومند-من مي خوام بدونم تو چرا ژاله رو نمي گيري؟
كاوه – چون از بچگي باهاش بزرگ شدم . مثل خواهرم مي مونه .
خانم برومند- خب دختر دايي ت ، ناهيد رو ميگم با اون عروسي كن .
كاوه – اونم نمي خوام . قدش خيلي بلنده . مي خوام در گوشش يه چيزي بگم بايد صندلي زير پام بذارم تا دهن م به گوشش برسه !
خانم برومند –خب چه عيبي داره ؟ عوضش بچه تون بلند قد ميشه .
كاوه – راست مي گين بچه مون ميشه تير چراغ برق . تازه از كجا معلوم من بچه دار بشم .من مادر زاد وضعم خرابه !
آقاي برومند – لا اله الا الله ! خيلي خب برو دختر عمه ت رو بگير.
كاوه – اون دماغش كوفته ايه . دماغ كوفته اي دوست ندارم . تازه مگه من گوسفندم كه شما برام جفت پيدا مي كنين؟ فكركردين من مرغم واسه م دنبال خروس مي گردين ؟
بعد رو به من كرد و گفت :
-اسم منو گذاشتن كاوه . كم كم تو ذهنشون تبديل شده به گاوه . حالا مي خوان يه ماده خوي پيدا كنن با من جفت بندازن و اصلاح نژاد كنن.
پدرش زد زير خنده .
خانم برومند – پس تو كي رو مي خواي ؟
كاوه – همون دختره كه مادرش مرده .
آقاي برومند – تو اصلاً حرف نزن . يه كلمه حرف حسابي از دهن ت در نمي آد .
كاوه – چرا بابا . سلام و خداحافظ كه ميگم حرف حسابي يه ديگه .
دوباره پدرش خنديد.
آقاي برومند – آخه پسرم تو از اين دختر چي مي دوني ؟
كاوه – مي دونم كه مادرش مرده .
اين دفعه همه خنديديم . فضا از حالت عصبي در اومده بود كه كاوه گفت :
-يه پيشنهاد دارم . حالا كه موافق نيستين، اجازه بدين من شش ماه فريبا رو بگيرم بعد طلاقش مي دم كه اصلاح نژاد كنيم . بعدش براتون گوساله بدنيا مي آرم اندازه فيل هاي هندوستان! چطوره؟
خانم برومند – پسر جون اينقدر شوخي نكن . اين زندگي ته . آيندته !
كاوه – اگه نذارين با فريبا عروسي كنم مي رم از اين پنجره مي پرم پايين ها !
آقاي برومند – خودكشي هم غير آدميزاده ! اين پنجره كه تا كف حياط يه متر بيشتر فاصله نداره !
كاوه – خب چهار دفعه از اينجا مي پرم پايين اونوقت همه ميگن از چهار متري پريد پايين .
آقاي برومند – پسر تو كي آدم مي شي؟
كاوه – زنم بدين آدم مي شم .
همه خنديدن .

كاوه – اصلاً مي دونين چيه ؟ من هم ژاله و هم ناهيد دختر دائي و هم دختر عمه و هم فريبا رو مي گيرم . چطوره؟ زن گرفتن واسه من مثل قرص آنتي بيوتيكه ! هر شش ساعت يكي . اينطوري خيلي زودتر بهبود پيدا مي كنم . موافقين؟
بعد رو كرد به من و گفت :
-ا ! پس تو رو آوردم اينجا چيكار ؟ همه ش كه دارم خودم حرف مي زنم . تو هم يه چيزي بگو ديگه .
-حقيقت ش من صلاح نمي دونم تو با فريبا ازدواج كني .
كاوه – قربون قدمت . خيلي ممنون . همون ساكت باشي بهتره . خودم از خودم دفاع مي كنم . مي ترسم اگه تو ازم دفاع كني تا عصري شوهرم بدن و تا پس فردا دو تا شيكم هم زائيده باشم .
خانم برومند – چطور مگه بهزاد جون ؟
-كاوه بايد ببينه كه لياقت فريبا رو داره يا نه ؟اين دختر با اين سن كم دست به فداكاري بزرگي زده ! لايق ستايشه !
كاوه – يعني بايد زن آقاي ستايش بشه ؟
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم :
-هر كي با اين همه بدبختي بسازه و از مادر مريضش نگهداري كنه ، آدم بزرگي يه !
چند سال با بدبختي هم درس خونده هم كار كرده و از مادرش نگهداري كرده . شما چه معياري براي شناختن يه دختر خوب سراغ دارين ؟ اين كافي نيست كه يه دختر اونقدر اصالت داره كه درسش رو ول كنه و يه كار نيمه وقت مي گيره و از مادرش مواظبت مي كنه ؟ اين دختر امتحان خودش رو تو زندگي پس داده .
كاوه مثل برادر منه . اگه فريبا دختر خوبي نبود ازش دفاع نمي كردم . من كه دلم نمي خواد كاوه بدبخت بشه .
در هر صورت از نظر من فريبا دختر صالحي يه .
خانم برومند –آخه بهزاد جون اين دختر هيچ كسي رو نداره .
-منم كسي رو ندارم ! دليل بدي آدمها نمي شه كه !
مدتي به سكوت گذشت . بعدش پدر كاوه گفت :
-بهزاد جون ، ما رو حرف تو حساب مي كنيم . بسيار خب . فقط اجازه بده كه در اين مورد يه مدت فكر كنيم و صلاح و مشورت كنيم . بعد نظر خودمون رو مي گيم .
-خيلي ممنون جناب برومند . اين رو هم بگم . بنظر من فريبا مي تونه كاوه رو خوشبخت كنه . اگه من يه پسر داشتم ، حتماً فريبا رو براش مي گرفتم .
نيم ساعت بعد با وجود اصرار زياد براي ناهار ، خداحافظي كرديم و از خونه اومديم بيرون .
كاوه – دستت درد نكنه بهزاد . انگار داره جور ميشه . ولي حالا يه مشكل ديگه دارم .
-ديگه چته ؟
كاوه – حالا كه درست فكر مي كنم مي بينم انگار فريبا رو هم زياد نمي خوام .
-ا ! پسر ما رو مسخره كردي ؟ پس تو كي رو مي خواي ؟ اصلاً معلوم هست ؟
كاوه – آره من تو رو مي خوام . سالهاست كه عاشق تو ام . سالهاست كه اين عشق رو تو دلم پنهون كردم . بهزاد عشق من ! بيا پيش بابام خواستگاري . تو ديده شناخته اي . بابام بهت نه نمي گه . بخدا بران زن خوبي مي شم .
-مرده شورت رو ببرن !
چند دقيقه بعد رسيديم خونه .

كاوه – بريم يه سر به فريبا بزنيم ،ببينيم چه خبره .
در زديم و رفتيم بالا.
فريبا – سلام بهزاد خان . سلام كاوه خان .
-سلام از بنده س حالتون چطوره ؟
كاوه – سلام عرض كردم فريبا خانم . چطورين؟
فريبا – خيلي ممنون خوبم . بفرمايين تو . الان چايي مي آرم . حاضره .
نشستيم و فريبا رفت تو آشپزخونه و يه دقيقه بعد با يه سيني چايي اومد بيرون .
-دستتون درد نكنه . ببخشيد فريبا خانم . فرنوش اينجا زنگ نزده ؟
فريبا- نخير زنگ نزده.
كاوه – ناهار كه نخوردين؟
فريبا- نخير. ولي يه چيزي واسه خودم درست كردم . اگه شمام ناهار نخوردين ، نيم ساعته براتون يه چيزي درست مي كنم .
كاوه – نه خيلي ممنون . ميرم از بيرون كباب مي گيرم . خيلي مي چسبه . فقط لطفاً يه سيني اي چيزي بيارين كه كباب ها رو بذارم توش.
تا فريبا رفت تو آشپزخونه ، كاوه به من گفت :
-بهزاد جون تا من ميرم غذا بگيرم ، از طرف من ازش خواستگاري كن.
-ا ! به من چه ! خودت مگه لالي؟
تا اومدم بهش بگم كه من نمي تونم ، فريبا با يه سيني اومد بيرون و كاوه زودي رفت .
فريا اومد روي يه مبل اون طرف نشست . يه كم دست دست كردم بعدش گفتم :
-فريبا خانم ، يه سوالي ازتون دارم .
فريبا – بفرمايين .
-اگه يه نفر مثلاً كاوه بياد خواستگاري تون ، نظرتون چيه ؟
سرخ شد و سرش رو انداخت پايين .
-ببخشيد يه دفعه رفتم سر اصل مطلب. ناراحت شدين ؟
فريبا – نه خواهش مي كنم . ولي برام خيلي غير منتظره بود .
-حالا نظرتون چيه ؟
يه دفعه زد زير گريه و گفت:
-آخه مي دونين ؟ اين چيزها رو پدر و مادر يه دختر ازش مي پرسن .
-خدا رحمت كنه پدر و مادرتون رو ولي خب اين چيزهارو برادر هم مي تونه بپرسه . منم مثل برادر شما هستم ديگه . حالا خوب فكرهاتون رو بكنين بعد جواب بدين .
سرش رو دوباره انداخت پايين و ساكت شد . بعد كه ديد من منتظرم گفت :
-چي بهتون بگم بهزاد خان ؟ من عزادارم !

-مي دونم ولي به قول معروف مي خواستم مزه دهن شما رو بدونم .
يه مدت ديگه فكر كرد و بعد گفت :
-بهزاد خان اين حرف خودتونه يا كاوه خان ؟
-حرف كاوه س . از من خواسته كه نظر شما رو بپرسم .
فريبا – من فعلاً عزادارم بهزاد خان!
-البته من كاملاً درك مي كنم . فقط كاوه مي خواست بدونه كه مي تونه به ازدواج با شما اميدوار باشه يا نه . اگه جواب مثبت بهش بدين بقيه چيزها موكول مي شه به بعد .
دوباره رفت تو فكر و بعد گفت :
-نمي دونم چي بايد بگم . اصلاً موندم كه چيكار بايد بكنم . مي دونيد اگه بگم نه كه ناسپاسي كردم . اگه بگم آره كه ممكنه كاوه خان فكر كنن كه بخاطر ثروت شونه . هر چند كه الان هم خرج من گردن شونه !
-بخاطر همين هم از من خواسته ازتون سوال كنم .
فريبا- من بايد چيكار كنم بهزاد خان ؟
-به قلب تون رجوع كنيد . ببينين واقعاً كاوه رو دوست دارين ؟ بعد خيلي راحت فقط به من بگين آره يا نه . بقيه ش با من . حتي اگه جوابتون منفي هم باشه ، كاوه شما رو ول نمي كنه .
دوباره سرخ شد و سرش رو انداخت پايين . يه خرده بعد صبر كردم و گفتم :
-سكوت علامت رضاست . اگه جواب ندين و سكوت كنين معنيش اينه كه كاوه رو دوست دارين . متوجه هستين فريبا خانم ؟
بازم سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت :
-پس با اجازتون وقتي كاوه اومد من بهش مي گم كه شما دوستش دارين و به ازدواج با اون راضي هستين . باشه ؟
بازم سكوت كرد .
-پس سكوت شما علامت رضايت تونه . خب بسلامتي مباركه . اميدوارم به پاي هم پير بشين و خوشبخت .
اين بار وقتي سرش رو بلند كرد . يه لبخند گوشه لبش بود .
يه ربع بعد كاوه برگشت . سيني كباب رو داد به فريبا و فريبا هم بدون اينكه سرش رو بلند كنه و تو چشماي كاوه نگاه كنه سيني رو گرفت و رفت تو آشپزخونه . كاوه اومد بغل من نشست و پرسيد چي شد؟ آروم گفتم :
-جواب نه داد . خيلي هم ناراحت شد . گفت كاوه خان خجالت نمي كشن به يه دختر عزادار اين حرف ها رو مي زنن!
كاوه – آخ !آخ! جان تو اصلاً يادم نبود . حالا بخاطر اينكه بي موقع ازش خواستگاري كردم گفت نه؟ يعني اگه بعداً خواستگاري كنم مي گه آره ؟
-نه بابا . من خيلي باهاش صحبت كردم . اصلاً موافق نيست . انگار از تو خوشش نمي آد . تقصير خودته از بس دلقك بازي در مي آري اينطوري مي شه ديگه!
كاوه – داري دروغ مي گي مثل سگ! من خودم همه رو دست ميندازم حالا تو مي خواي به من كلك بزني ؟
-اومدي تو رفتارش باهات خوب بود ؟
كاوه –آخ آخ! راست مي گي . اصلاً نگاهم نكرد .
-حق داره طفلك . اينم قيافه س تو داري؟
كاوه – داري سر به سرم مي ذاري ؟ برو بچه جون! حالا زوده تو بتوني منو فيلم كني!
-نه به جان خودم . مي گي نه برو از خودش بپرس. اما اگه كنف شدي ناراحت نشي ها !
كاوه – آخه قيافه من چه عيبي داره؟همه مي گن قد بلندم و خوش تيپ و خوش قيافه ! نه ، تو بگو كجاي صورتم ايراد داره ؟
-دماغ ت ! دماغ ت خيلي گنده س. تو ذوق مي خوره ! مثل خرطوم فيل مي مونه !
كاوه –ا ا ا...! چه خبره؟ چرا داد مي زني ؟ الان صدات مي ره تو آشپزخونه!
آروم بهش گفتم :
-دماغت ناجوره كاوه جون . چند ساله مي خوام بهت بگم اما روم نشده .
دستي به دماغش كشيد و گفت:
-والله تا حالا همه بهم مي گفتن دماغ خوش فرمي دارم ! حالا چطور فريبا ازش ايراد گرفته نمي دونم . اين دماغ يه بند انگشت بيشتر نيست كه ! تازه دماغ م نيست فوقش باشه شيش ماغه!

فريبا ايراد نگرفته . اون اصلاً از تو خوشش نمي آد . من خودم دارم بهت مي گم .
كاوه – جون من شوخي مي كني ؟ برو گم شو ، من خودم همه رو دست ميندازم !
-صحبت ها مي كني ها ؟ دزد حاضر ، بز حاضر! برو از خودش بپرس.
يه فكري كرد و گفت :
-چه عيبي داره اين همه جراح پلاستيك تو اين مملكت هست . مي رم دماغم رو عمل مي كنم . مي گم بكنن ش اندازه يه فندق ! واسه بعدها هم بدرد مي خوره.
-بعد ها ؟ مگه مي خواي چند تا زن بگير ؟ تازه اينطوري كه فايده نداره ! دماغت رو كه عمل كني يه مشكل ديگه پيدا مي شه !
كاوه – چه مشكلي؟ تو هم وقت گير آوردي واسه شوخي ؟!
-دهنت!دهنت خيلي گشاده ! بايد يه فكري هم به حال اون بكني.
كاوه – پس يه دفعه بگو به ننه م بگم يه بار ديگه منو بزاد ! اين دفعه قيافه م رو از رو كاتالوگ مارلون براندو سفارش بده ! قيافه س ديگه ! خدا داده .
-قربون خدا برم اما قيافه خوبي بهت نداده كاوه !
كاوه – اگه بفهمم سر بسرم گذاشتي بلايي به سرت بيارم كه دستهات رو هوا راست بمونه بهزاد!
-فكر كردي باهات شوخي مي كنم ؟ اگه من دروغ مي گم ، چرا فريبا از تو آشپزخونه بيرون نمي آد ؟ اصلاً دلش نمي خواد اون قيافه بي ريختت رو ببينه ! باور كن كاوه ! خيلي ناراحته! يعني مي دوني ؟ اين دماغ تو نصف اتاق رو گرفته اصلاً جا نيست ما بياييم تو اتاق .
كاوه – نخير ! حالا من شدم فرانكشتن! كجاست اين آيينه ؟ نكنه صورتم امروز طوري شده باشه ؟ معقول قبلاً خوش قيافه بودم .! راست مي گي ها ! چرا از آشپزخونه بيرون نمي آد ؟كباب رو كه حاضري گرفتم !
-كاوه جون ، فكر دماغ باش . دماغ كه نيست شصت ماغه . مثل خرطوم فيل مي مونه .
كاوه – حالا تو هم وسط دعوا نرخ تعيين كن . خيلي خب مي رم عملش مي كنم وامونده رو .
بازم دست كشيد به دماغش . باور نكرده بود .
كاوه – بخدا بهزاد اگه دروغ گفته باشي بيچاره ت مي كنم ! گريه تو در مي آرم !
-گم شو بابا . اصلاً به من چه مربوطه ! اين تو ، اين فريبا!
يه نگاهي تو چشمام كرد و گفت:
-آ...! مچت رو گرفتم ! ته چشمات خوشحاله . معلومه جواب مثبت داده !
برو پسرجون ، من قورباغه رو رنگ مي كنم جاي فولكس واگن مي فروشم ! تو مي خواي منو رنگ كني ؟
-غلط كردي ! باورت شده بود .
كاوه – بجان تو از همون اول فهميدم . نخواستم تو كنف بشي! گفتم بذار يه بار هم اين سر به سر ما بذاره .
-برو خودتي ! من بودم مي خواستم دماغم رو عمل كنم؟
كاوه- حرف زيادي نباشه ! بذار جلوي فرنوش خدمتت مي رسم . حالا بگو ببينم چي شد ؟ چي گفت؟
-خيالت راحت . مباركه ايشالله .
كاوه – خيال من از اولش راحت بود . خواستگاري دختر ملكه انگليس برم، بهم نه نمي گه !! ملكه فرانسه بچگي هام رو ديده ، نشونم كرده واسه دختر كوچيكش!
-فرانسه ملكه نداره!
كاوه – چه مي دونم ، از بس زيادن ، يادم نمي مونه ملكه كجا بوده ! حالا چرا فريبا بيرون نمي آد ؟
در همين وقت فريبا صدامون كرد . ميز ناهار رو تو آشپزخونه چيده بود .
فريبا – ببخشيد طول كشيد . داشتم سالاد درست مي كردم . بفرمايين تو آشپزخونه .
كاوه آروم به من گفت :
-من روم نمي شه باهاش رو برو بشم بهزاد . خجالت مي كشم .
-خجالت نداره . فريبام مثل دختر ملكه انگليس ! تو كه خاطرخواه زياد داري!
كاوه – حرف نزن! پاشو تو جلو برو من پشتت مي آم .
من جلو رفتم . تا خواستم بگم مبارك باشه ديدم كاوه پشتم نيست . خندم گرفت به فريبا كه سرش رو پايين انداخته بود گفتم :
-خجالت مي كشه بياد تو آشپزخونه !
فريبا آروم گفت :
-راستش بهزاد خان ، منم خجالت مي كشم .
-لحظه شيريني يه !
بعد كاوه رو صدا كردم .
-كاوه كاوه ! بيا ديگه . كباب يخ كرد !

فريبا – ببخشيد بهزاد خان ، كباب نيست ! ساندويچ كالباس گرفتن كاوه خان .
-ساندويچ !! كاوه بيا ببينم!
كاوه از تو سالن گفت :
-شما بخورين ، سرد مي شه . من اشتها ندارم . ببخشيد يادم رفت گوجه بگيرم !
-چي سرد مي شه ؟!كالباس سرد خدايي هست ! در ضمن گوجه تو ساندويچ ها هست !
كاوه – ساندويچ چيه ؟
-مرد حسابي تو رفتي كباب بگيري ، ساندويچ كالباس گرفتي ؟ تازه دنبال سيخ گوجه ش مي گردي؟ عيبي نداره، خواستگاري كرده ، هول شده ! بيا تو خجالت نكش . دفعه اولش اينطوريه !
كاوه اومد تو آشپزخونه و در حاليكه سرش پايين بود گفت :
-من چطور ساندويچ گرفتم ؟
-تو ساندويچ نگرفتي ، بهت ساندويچ دادن !
فريبا – ساندويچ هم خوبه . بفرمايين.
هر سه سر ميز نشستيم . كاوه ساكت بود .
-كاشكي زودتر برات خواستگاري كرده بوديم كه تو يه خرده ساكت بشي!
فريبا و كاوه با خجالت خنديدن .
كاوه – بخشيد فريبا خانم بي موقع خواستگاري كردم ها ! تو تموم زندگيم اومدم يه كار خوب بكنم ، اونم چي از آب در اومد ! از بس هول شده بودم ، موقعيت شما يادم رفت . راستش هنوز من نفهميدم چطوري جاي كباب ، ساندويچ گرفتم ؟!
-از بس سر به هوايي! عاشقي پسر مگه ؟
كاوه در حاليكه مي خنديد گفت :
-اگه عاشق نبودم كه خواستگاري نمي كردم ! حرف ها مي زني ها !
فريبا با خنده سرش رو پايين انداخت .
كاوه – حالا مي خواهين فريبا خانم ، اين جريان امروز رو فراموش كنين ، من يه ماه ديگه مي آم خواستگاري كه شمام ناراحت نشين .
اين حرف رو بقدري معصومانه گفت كه فريبا سرش رو بلند كرد و تو چشمهاي كاوه نگاه كرد و خنديد . كاوه م خنديد . منم خنديدم .
-نخير لازم نكرده . همين خواستگاري رو فريبا خانم قبول كرد . مي ترسم دفعه ديگه ساعت 3 بعدازنصف شب بياي خواستگاري.
كاوه – مگه من خرم؟
-البته كه نه ! دور از جون خره! يعني دور از جون تو !
بلند شدم و ساندويچم رو برداشتم و گفتم :
-من ساندويچم رو مي رم تو اتاق خودم مي خورم . شما دو تا فعلاً خيلي حرفها دارين كه به همديگه بزنين.
هر دو شروع به تعارف كردن اما ته دلشون مي خواست كه تنها باشن .
خداحافظي كردم و رفتم پايين . تو دلم آرزو مي كردم هميشه همديگر رو دوست داشته باشن . شكر خدا كه برنامه اين دو نفر هم جور شد . خدا خدا مي كردم كه فرنوش منم امشب برام خبرهاي خوبي بياره .
در اتاقم رو كه واز كردم ديدم يه نامه تو اتاق افتاده . تا برش داشتم ، بند دلم پاره شد . با دلشوره وازش كردم . نامه فرنوش بود

بهزاد ، عشق من سلام !
وقتي جادوگر پير ، طلسمي درست مي كنه ، رهايي ازش سخته .
ولي خوشحالم از اينكه اين جادو در تو اثر نكرد و از اين آزمايش سربلند بيرون اومدي. من امشب حرفهايي رو كه مادر فاسدم پاي تلفن به تو گفت شنيدم .
از تلفن ديگه گوش كردم .
فرار تو رو هم از ويلا ديدم . ممنون كه چيزي رو به روم نياوردي . از تو همين انتظار مي رفت .
مي دونم كه تو پاكي بهزاد من . من از تو شرم دارم . ديگه خجالت مي كشم كه تو چشمات نگاه كنم .
اي كاش كنجكاو نشده بودم و دنبالتون نمي اومدم . اي كاش به اون تلفن لعنتي گوش نمي كردم . اگه چيزي نمي دونستم ، مهم نبود ولي حالا چرا .
وقتي مادر هرزه اي بخواد كه عشق دخترش رو ، داماد آينده اش رو ، معشوق خودش بكنه ، ديگه براي آدم ها چي مي مونه ؟ يه دختر چه جوري سرش رو جلوي مردش بلند كنه ؟ من شكستم بهزاد . در درونم چيزي شكست كه سالها پيش ترك خورده بود.
بهزاد ، فرخ لقاي تو ، توي قلعه سنگ بارون ، اسير طلسم ديو موند!
اين نامه رو نزديك صبح برات نوشتم . تا صبح نخوابيدم و گريه كردم . بعدش اومدم دم خونت تا ببينمت . وقتي از خونه بيرون رفتي ، تصوير قشنگ و مردونه ت رو براي هميشه تو ذهنم جا دادم .
دوستت دارم بهزاد . خوشبختي من در اين چند روز ، عشق تو بود .
من ميرم بهزاد . مي رم تا از خودم ، از سرنوشتم ، از خانواده گندم و از مادر پليدم فرار كنم . مي دونم كه با شخصيت تر از اوني هستي كه دنبالم بياي .
من احتياج دارم كه يه مدت تنها باشم و با خودم فكر كنم . اين ضربه بزرگي براي روح يه دختره !
من نتونستم تحملش كنم بهزاد . اگه تونستم با خودم كنار بيام ، بر مي گردم پيشت . بهزاد من غمگين تر از اوني هستم كه بتونم بگم .
حالا مي فهمم كه اگه آدم يه پدر و مادر فقير اما با آبرو داشته باشه ، چقدر با ارزشه .
دنبالم نگرد عزيزم . تو هميشه مرد مني . براي هميشه دوستت دارم بهزاد و منو ببخش.
مي دونم در حق تو ظلم شده اما دل تو مثل درياست . زلال و پاك و بزرگ .
اگه جسمم پيش تو نيست ، روحم ماله توئه .
مي دونم غرور و منش ت والاتر از اين حرفهاست . اما ازت مي خوام كه براي رفتنم نه گريه كني و نه ناراحت بشي. شايد برگردم . نمي دونم . فعلاً هيچي نمي دونم.
بهزاد ، وقتي به قطرات بارون نگاه مي كنم كه از آسمون پايين مي آن و روي زمين رو مي پوشونن به ياد تو مي افتم كه برام تكيه گاه بودي .
اون وقت دلم مي خواد تو كوچه ها راه بيفتم و دنبالت بگردم تا مثل اون شب ، تو بارون و سرما ازم حمايت كني .

فرنوش

نامه رو يكبار بيشتر نخوندم . يعني احتياجي نبود .
همون كه دستم بهش خورد . تمام غمهاي فرنوش ، همه زجري كه از فهميدن جريان كشيده بود و شوكي كه بهش وارد شده بود ، از پوست انگشتهام گذشت و تا ته قلبم رو سوزوند . رفتم ته اتاقم نشستم و مثل هميشه كه بدبختي ها سرم هوار مي شد ، زانوهام رو بغل كردم و رفتن فرنوشم رو نگاه كردم !
تا خوشبختي چقدر فاسله داشتم ؟ دو تا خونه ؟ سه تا خونه ؟
الان چي؟ مثل بازي مارو پله !
تو يه زمان كم ، تاس زندگي دو تا نردبون جلوم گذاشته بود و برده بودم بالا ! اما وقتي كه داشتم بازي رو مي بردم ، يه مار خوش خط و خال ، آروم خزيده بود زير پام و نيشم زده بود !
حالا كجا بودم ؟ اول بازي! اين وقت ها هميشه خوابم مي گرفت ، حالا چرا نمي گيره! ديدم كه تو آسمون هام . خيلي بالا . سوار يه سرسره و دارم به طرف زمين سر مي خورم اما هر بار كه به زمين نزديك مي شم ابرهاي زير سرسره ميرن كنار و باز مي بينم بالاي سرسره سرجاي اولم هستم ! حالم از هر چي سرسره و سرخوردن بود هم مي خورد.
آدم اگر قرار باشه يه چيزي رو دوباره تكرار كن ، عزا مي گيره ! مثل تجديدي تو يه درس ! يه ديازپام 10 تو خونه داشتم . بعد از خوندن نامه ، خورده بودمش اما خوابم نمي اومد . نشسته بودم . كارت هاي عروسي مون رو مي نوشتم! پنجاه تا كارت من ، پنجاه تا كارت فرنوش! اما من كه كسي رو نداشتم دعوت كنم . نه فاميلي ، نه كسي ، غير از چند تا از بچه هاي دانشكده .
بيست تا كارت من ، هشتاد تا فرنوش.
اونم كه كسي رو نداشت . يه مشت درب و داغون . خب دوستهاي دانشكده ش هستن .
بيست تا كارت من ، پنجاه تا فرنوش.
بايد همون طوري كه سرم مي خورم ، كارت ها رو بنويسم . دستم خط مي خوره .
آقاي هدايت حتماً بايد باشه . هم خودش ، هم ياسمين و هم علي .
اما ياسمين و علي كه مردن ، چه جوري مي خوان بيان عروسي؟
حتما يكي مي ره دنبالشون ! ساز آقاي هدايت رو چيكار كنم ؟ اگه بخواد تو عروسي من ، برام ساز بزنه چي ؟ سيم سازش پاره شد ! سيم ساز چنده ؟ اصلاً چند تا هست ؟
پونزده تا كارت من ، چهل تا فرنوش.
عروسي رو كجا بگيريم ؟ صندلي ها رو چرا چيدن زير بارون و وسط خيابون ! ماشين مي آد مي زنه به هدايت !
چرا كفش پاي خودم نيست ؟! فرنوش هم داره روي پاكت يه كارت رو مي نويسه.
بعد به من نشونش مي ده و مي پرسه ، چطوره ؟ خوش خطه؟!
آقاي فولاد زره ديو و بانو! از پذيرفتن اطفال معذوريم !
نادر يه گوشه نشسته و گريه مي كنه و مي گه منم مي خوام بيام !
ده تا كارت من ، بيست تا فرنوش.
كاوه مي گه غذا تموم شده . فقط ساندويچ دارن! عروسي تون ساندويچه ! فريبا مي گه تموم ميوه ها گنديده ! فقط گوجه فرنگي مونده ! همه رو چيدم رو ميزها ! دوباره دستم خط خورد. خدمت بهرام خان و خانواده .
پنج تا كارت من ، ده تا فرنوش!
مادر فرنوش رو صندلي زير بارون ، وسط خيابون نشسته . داره با ملي حرف مي زنه و گوجه فرنگي مي خوره ! يه لباس خواب قرمز پوشيده ، تو سرما!
تا منو مي بينه بهم مي خنده و مي گه پسر جون تو نه خونه داري و نه ماشين و نه زندگي ! بيا پيش خودم همه اينا رو برات مي خرم ! دوباره مي خنده !
فرنوش حرف هاش رو شنيده . ساندويچش رو برداشته داره مي ره !
بر مي گرده به من مي گه بازي نمي كنم . برات ساندويچ مرغ آوردم ، دوست داري؟
يه كارت من ، هيچي كارت فرنوش!
خدمت آقاي بهزاده تك و تنها!
كارت ها از اون بالا ريختن پايين . هنوز دارم سر مي خورم .
كاوه داره با دست دماغش رو اندازه مي گيره! ياسمين داره آواز مي خونه و علي داره خودش رو مي كشه !
فريبا لباس سياه پوشيده و بالاي سر قبر مادرش گريه مي كنه و خودم دارم دنبال كفش هام مي گردم كه برم دنبال فرنوش.
با صداي يه چيزي از خواب پريدم . نمي فهميدم چه وقتي يه و چي شده . بين خواب و بيداري بودم . همونطور كه زانوهام رو بغل كرده بودم ، خوابم برده بود .

دوباره صدا اومد . يكي داشت محكم در مي زد و منو صدا مي كرد.
تمام تنم خشك شده بود . ياد خوابي كه ديدم افتادم . دور و برم كارتي نبود ! بازم در زدن . صداي كاوه مي اومد كه اسم منو صدا مي كرد . هر جوري بود بلند شدم و در رو باز كردم .
كاوه – كجايي پسر؟ شاقالوس گرفتم! چرا در رو وا نمي كني ؟! چته!
نگاهش كردم . برگشتم ته اتاق و نامه فرنوش رو ورداشتم و تاكردم و گذاشتم لاي يه كتاب.
كاوه – بيا بشين ببينم . چرا در رو وا نمي كني ؟! از ديشب تا حالا سه بار اومدم در خونه ت.
دوباره سر جام نشستم .
كاوه – بهزاد !! با توأم . چي شده ؟چرا قيافه ت اينجوريه؟!
اصلاً دلم نمي خواست حرف بزنم . كاوه همونطور واستاده بود و منو نگاه مي كرد .
-ساعت چنده ؟
كاوه- چهار بعداز ظهر . چي شده بهزاد ؟!
سرم رو گذاشتم رو زانوهام . كاوه كه خيلي نگران شده بود ، اومد پيشم نشست .
كاوه- نمي خواي با رفيقت حرف بزني ؟!
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم . چنگ زد تو موهام و بغلم كرد و گفت :
-لامسب اينطوري نيگام نكن . جيگرم آتيش گرفت ! چي شده ؟ دلم تركيد! بگو ديگه !
-يعني بازم خورشيد در اومده ؟
كاوه –هذيون مي گي ؟ ببينم تب داري كه !
دست گذاشت رو پيشونيم .
كاوه – پاشو بريم دكتر . ديشب اين وامونده بخاري رو روشن نكردي ، چائيدي ! آخه من نمي فهمم صرفه جويي چقدر؟ آدم عاقل زمستون ، تو نفت هم صرفه جويي مي كنه ؟ بلند شو بريم . چرك مي زنه اون يه كليه تم مي گنده ! پاشو ديگه .
نگاهش كردم و آروم گفتم:
-هميشه فكر مي كردم اگه يه روز فرنوش من نباشه ، ديگه برام صبح نمي شه !
كاوه – فرنوش نباشه ؟! مگه قرار بوده فرنوش بياد اينجا؟ نكنه دعواتون شده ؟
بلند شو خجالت بكش ، پسر خرس گنده ! حالا تازه اول شه ! ترسيدم ها ! فكر كردم چي شده!
حالا حالا ها با هم دعوا دارين ، كتك كاري دارين! قهر دارين ،آشتي دارين ، همديگرو مي زنين، زندان مي رين ، دادگاه مي رين ، همديگرو مي كشين ! طلاق مي گيرين ، طلاق مي دين! چشم ندارين همديگرو ببينين !سايه همديگرو با تير مي زنين، از هم جدا مي شين !اينا همه شيريني زندگي يه! حالا ببين تلخي زندگي چيه!!
اينا رو گفت ، بخاري رو هم روشن كرد . وقتي برگشت و منو نگاه كرد با تعجب گفت :
-درست حرف بزن بگو ببينم چي شده ؟ انگار موضوع جدي يه!
چشم هام رو بستم و گفتم :
-فرنوش من رفت .
كاوه – رفت؟ يعني چي ؟كجا رفت؟
-كاوه ، ازم هيچي نپرس . نه چيزيه كه بتونم برات بگم و نه حوصله حرف زدن دارم .
كاوه – خيلي خب . تو الان كلافه اي . يه خورده آروم باش . بعد بذار آبجوش بياد يه چايي دم كنم بعد برام تعريف كن .
نگاهش كردم و دوباره چشمهام رو بستم . اونم ساكت شد .
يه ده دقيقه ، يه ربعي كه گذشت گفت :
-پاشو بهزاد جون . پاشو برو يه دوش بگير حالت سر جاش مي آد . پاشو اعصابت خرابه!
بزور بلندم كرد . با اكراه بلند شدم . وقتي داشتم بطرف حموم مي رفتم ، برگشتم و بهش گفتم :
-كاش از اول به حرف تو گوش نكرده بودم ! همه چيز خراب شد كاوه .

كاوه – من نوكرتم . همه چيز درست مي شه . چيزي نشده كه ! تو برو يه دوش بگير، بعد بيا با هم حرف مي زنيم . برو فدات شم . برو زود برگرد.
راست مي گفت كاوه . دوش آب سرد ، تو زمستون عاليه ! پدر اعصاب رو در آره ! وقتي از حموم اومدم بيرون ، كمي حالم بهتر بود . حداقل افكارم قاطي پاتي نبود .
وقتي برگشتم تو اتاق ، ديگه كاوه همه چيز رو فهميده بود .
كاوه – لامسب ! چرا زودتر به من نگفتي؟
نگاهش كردم .
كاوه – نامه رو خوندم . نمي خواد از من پنهون كاري كني !
-تو حق نداشتي اون نامه رو بخوني.
كاوه – حداقل زودتر مي گفتي يه خاكي تو سرمون مي كرديم!
-چي رو بگم ؟ بگم مادر كسي كه دوستش دارم بهم نظر داره؟
كاوه – پشت سر الهه عصمت و طهارت كه نمي خواستي حرف بزني ! مي خواستي جريان يه زن دگوري رو تعريف كني . حالا خوبه كه نگفتي؟
-بخاطر فرنوش بود . نمي خواستم اسرارش رو كسي بفهمه .
كاوه – به فرنوش چه ربطي داشت ؟ يكي ديگه خرابه . به اون چه ؟ تازه! كوي رسوايي يه اين زنيكه رو تو پاچنار و پامنار هم زدن ! كجاي كاري؟
اين عفريته خانم تا مي تونه تو ايران جوونا رو قر مي زنه ! كم كه مي آره ، مي ره سراغ جوجه خروس ماشيني ! يعني مي ره بقيه كثافتكاري هاشو تو خارج مي كنه !
ولي انگار اين دفعه چشمش به تو جوجه خروس رسمي افتاده !
اي دل غافل! فكر همه چيزش رو مي كردم ، الا اين يكي !
-از اين جريان نبايد كسي با خبر بشه ، فهميدي كاوه !
كاوه – آره بابا ، خيالت راحت . ساندويچت رو هم كه نخوردي . پاشو يه چيزي بذار دهن ت ضعف مي گيردت ها !
اين وامونده هم كه جوش نمي آد يه چايي دم كنم با نون پنيري ، چيزي بدم بخوري.
-اشتها ندارم ولش كن !
كاوه – حالا مي خواي چيكار كني ؟ نمي خواي بري دنبالش؟
-مگه نامه رو نخوندي ؟ فرنوش نمي خواد منو ببينه . حداقل فعلاً.
كاوه- راست مي گي ، درست هم نيست كه فعلاً بري سراغش . تف به گور پدر هر چي مادر ....لگوري يه!
-كاوه !!چته؟!
كاوه – چيه ؟ بازم ازش طرفداري مي كني ؟ صابونش هم كه به تنت خورد اين زن !
-من احترام فرنوش رو نگه مي دارم .
كاوه – فرنوش خودش هم به ننه ش فحش داده!
جوابش رو ندادم . بلند شد و چايي دم كرد و از تو سطل نون ، كمي نون در آورد و گذاشت تو سيني و گفت :
-حالا خودت رو زياد ناراحت نكن . به اميد خدا چند روزي كه بگذره ، فرنوش آروم مي شه و بر مي گرده پيشت . خودش هم تو نامه نوشته . همه چيز درست مي شه .
-اگه فريبا سراغ فرنوش رو گرفت . بهش بگو مادر و پدرش جلوش رو گرفتن نمي ذارن بياد پيش بهزاد . فهميدي كاوه . چيز ديگه اي نگو.
اون روز ديگه با كاوه حرف نزدم . طفلك يه يه ساعتي نشست ، وقتي ديد كه ديگه جوابش رو نمي دم بلند شد و با ناراحتي رفت

نوار فرنوش رو گذاشتم و نشستم به گوش دادن.
قرار بود چقدر انتظار رو تحمل كنم ؟ يه روز ، دو روز، يه هفته ، يه ماه ، دو ماه ، يه سال ، دو سال؟!
راستي هر روز چند دقيقه است ؟ اين همه ساعت توي دنيا ، به چه دردي مي خورن؟كه فقط به ما بگن چطوري داره عمرمون مي گذره و تلف مي شه ؟! اگه ندونيم بهتر نيست ؟
كاش بجاي كليه م ، قلبم رو به كاوه مي دادم . حداقل اينكه ديگه نمي تونستم به كسي بدمش !
امروز هم يه روز ديگه س مثل ديروز .
خورشيد همونطور طلوع كرد كه ديروز كرد ! همونطور هم غروب كرد كه ديروز كرد ! تا ببينيم فردا چي مي شه . شايد اصلاً طلوع نكرد .
تو اتاقم يه مگس همراه من زنداني شده بود . انگار وقتي در وار بوده اومده تو و اينجا اسير شده ، مثل خود من . شيريني اي ، چيزي هم نيست كه بشينه روش !
نمي دونم مگس هام عاشق مي شن؟! جفت اون هام ولشون مي كنه و بره ؟
كاوه سه بار اومد سراغم . در رو واز نكردم . دلم مي خواست تنها باشم .
يه تيكه نون ، ته سطل نون مونده بود . خوردمش .
راستي وقتي شيرين نبود ، فرهاد چيكار مي كرد ؟ يه ضرب تيشه به كوه مي زده؟!
مجنون چي ؟ اونم وقتي ليلي نبوده ، همين جور تو بيابون ها ول مي گشته يا به كارهاي ديگه ش هم مي رسيده ؟
امروز چه روزي يه ؟ چند شنبه س؟
يه بند انگشت خاك تو اتاق نشسته ! اين عقربه ساعت هم كه انگار خسته نمي شه ! همين جور دور خودش مي چرخه !
مگسه ديگه خسته شده . پرواز نمي كنه . يه جا نشسته ! مثل خود من !
براش ته نون خرده ها رو ريختم . دلش خواست ، بخوره نميره !
راستي چه چيزي ما آدم ها رو به فردا اميدوار مي كنه ؟ مگه همه روزها مثل هم نيست ؟
پس چي باعث مي شه كه منتظر فردا بشينيم؟
آدم با آب خالي هم مي تونه زندگي كنه ! مثل خود من

اين يكي دو روزه يكي مي آد هي در مي زنه و اسم منو صدا مي كنه . صداش كه آشناس ! هوا تاريكه . خورشيد داره كلك مي زنه ! مي خواد بگه كه يعني من در نيومدم !
ولي دروغ مي گه ! در اومده، اما رفته پشت ابرها قايم شده .
خاك و كثافت همه جا رو گرفته !
اون قديم ها ، وقتي هنوز فرنوش نيومده بود ، موقع تنهايي چيكار مي كردم ؟
****
امروز مگسه مرد . طاقتش همين قدر بود .
بازم در مي زنن .
نوار فرنوش خراب شد .
مي گن كه خورشيد بره ، ديگه بر نمي گرده ! همه دارن حسابي نگاهش مي كنن .
خورشيد مرده يا ماه ؟ مي گن خورشيد زنه ، ماه مرده . از كجا فهميدن ؟
مي گن يه روز با هم دعواشون شده . خورشيد با نورش زده يه چشم ماه رو كور كرده ! واسه همين ماه يه چشم بيشتر نداره .
چشمهام رو باز كردم . اتاق غريبه بود . رو تخت خوابيده بودم و يه مشت لوله بهم وصل بود . سرم رو كه چرخوندم ، كاوه رو ديدم كه كنار تختم رو صندلي نشسته و داره به من نگاه مي كنه . چشمهاش سرخ شده بود .
-اينجا كجاست؟
كاوه – اون دنيا! اينجا يه بيمارستان اول دروازه جهنم !
-خب ؟
كاوه – هيچي ديگه . كسايي رو كه مي ميرن اول مي آرن اينجا ، درمونشون مي كنن ، وقتي خوب خوب شدن، مي فرستن شون تو جهنم !
-چرا اومديم اينجا ؟ چي شده؟
كاوه - البته شما رو كه نياورديم ،نعش تون رو با تخت روان آورديم!
بعد جدي شد و گفت :
-بيچاره ضعف گرفته بودت !دير رسيده بودم الان زير دست مرده شور بودي !
-حالا كه حالم بهتره . پاشو برگردم خونه ، لباس هام كجاست ؟
كاوه – بگير بخواب ! اين يه خرده جون رو با ضرب سرم كردن تو تن ت !
بدبخت داشتي مي مردي! از وسط راه اون دنيا برت گردوندم !
-من بايد برم خونه . ممكنه فرنوش بياد . اگه من نباشم خيلي بد مي شه !
كاوه – اولاً كه فريبا خونه س ، دوماً فرنوش هم جسد تو رو كه نمي خواد !
-پاشو كاوه . اگه منو دوست داري ، پرستار رو صدا كن اين چيزها رواز تو دستم در بياره وگرنه همه رو خودم مي كشم بيرون ها !
كاوه قربونت برم ، اينطوري كه نمي شه . بايد دكتر اجازه بده . حالت هنوز درست سر جاش نيومده . آخه يه خرده فكر خودت باش . اين چه برنامه اي كه واسه خودت درست كردي ؟ سه چهار روزه كه تپيدي تو اون اتاق گشنه و تشنه ! آخرش هم اينجوري بايد برسونمت بيمارستان.
دنيا كه به آخر نرسيده . فرنوش يه چند وقت رفته كه فكر كنه . به اميد خدا بر مي گرده و همه چيز درست مي شه . آخه تو نبايد بخاطر يه همچين موضوعي خودت رو از بين ببري!
-برو پرستار رو صدا كن كاوه . دلم داره مثل سير و سركه مي جوشه .
كاوه – بازم كه داري حرف خودت رو مي زني !
-تو نمي فهمي من چي مي گم . اگه فرنوش بر نگرده . همه چيزم رو باختم . فرنوش دنياي منه!
فرنوش تمام خلاء زندگي من رو پر كرد .
كاوه من بهت تگفته بودم . از روز اولي كه ديده بودمش ، دلم رو بهش دادم .
حالا ديگه جونم به جونش بسته اس. چه جوري بهت بگم ؟ اگه تمام چيزهاي دنيا يه طرف باشه و فرنوش يه طرف ، من فرنوش رو انتخاب مي كنم !
حالا ديگه پاشو برو اجازه مرخصي م رو از دكتر بگير . لباسهام رو هم بيار . پاشو ديگه دير مي شه .
كاوه – نمي دونم چي بگم . ولي از ديروز تا حالا مرديم و زنده شديم تا تو چشم باز كردي .
حالا دوباره مي خواي برگردي تو اون اتاق ، روز از نو روزي از نو !
ديروز كليد ساز آوردم در رو وار كرده ! هر چي در مي زديم كه وا نمي كردي !
-داري چي مي گي كاوه ؟! من دارم همه چيزم رو از دست مي دم . آدمي كه هميشه تو دهني به تموم خواسته هاش زده ، آدمي كه تا حالا دستش از همه جا و همه چيز كوتاه بوده ، آدمي كه كم كم باور كرده بود كه توي اين دنيا هيچ حقي از هيچ چيز نداره ، يه دفعه مي بينه كه يه دختر ،خانم ،مهربون ، قشنگ ، دختري كه گنده گنده هاش آرزشو دارن و گيرشون نمي آد ، يه دفعه ه طرفش مي آد و بين اين همه جوون پولدار اون رو انتخاب مي كنه و دستش رو مي گيره و از اين همه بدبختي و تنهايي نجات مي ده ، بعد بخاطر هوس يه مادر ، چي بگم ؟ ! هوس باز همه اميد و زندگي و هستي ش رو كه به اين دختر بسته بوده ، يه دفعه از دست مي ده ، ديگه زنده بودن يا نبودن براش فرقي نداره .
واسه فرنوش هيچ چيز مهم نبود . نه نداري من ، نه بي كسي من ، نه تنهايي من ! هيچ كدوم براش اهميت نداشت .
دلم از اين مي سوزه كه نتونستم باهاش حرف بزنم . يه تيكه كاغذ، همه چيز رو تموم كرد . من بعد از فرنوش هيچي نمي خوام .
حالا بلند شو برو تا اون روي سگم بالا نيومده ، لباس هام رو بيار .
اينو گفتم و با آن يكي دستم ، دو تا سرم رو محكم از دست ديگه م كشيدم بيرون كه خون از دستهام وا شد و ريخت روي تخت .

كاوه – چيكار مي كني ديوونه ؟!! رگ دستت پاره مي شه ! تو ديگه چه كله خري هستي ؟
پريد بيرون و يه دقيقه بعد با يه پرستار برگشت تو اتاق.
***
يه ساعت بعد خونه بوديم با دست پانسمان شده و يه مشت قرص ويتامين و از اين جور چيزها . طفلك فريبا ، اتاقم رو تميز و مرتب كرده بود .
جاي منو گوشه اتاق انداخته بود كه بخوابم .
تو تمام تنم احساس ضعف مي كردم و تو قلبم احساس پوچي و بيهودگي.
فريبا كه انتظار اومدن ما رو نداشت ، وقتي جريان رو از كاوه شنيد خيلي ناراحت شد اما به من حق داد . وقتي لباسهام رو عوض كردم ، اومد تو اتاق و گفت :
-بهزاد خان تشريف مي آوردين بالا . شما فعلاً احتياج دارين كه يه نفر پيش تون باشه . منم مثل خواهرتون ، چه فرقي مي كنه ؟!
-خيلي ممنون فريبا خانم . خدا از خواهري كم تون نكنه اما دلم اينجاست . تو اين اتاق! نمي دونم متوجه مي شين ، يا نه ؟ اما بايد اينجا باشم .
كاوه – الهي درد و بلاي تو رفيق بخوره تو كاسه سر من ! آخه بگو ببينم اينجا به طبقه بالا چه فرقي مي كنه ؟ فرنوش اگه بياد و ببينه اينجا نيستي ، خب زنگ بالا رو مي زنه !
-كاوه جون اصرار نكن . اگه مي خواي من راحت باشم ، بذار همين جا بمونم .
طفلك كاوه هم از سر ناچاري ديگه چيزي نگفت .
فريبا من برم بالا يه سوپي ، چيزي درست كنم .
كاوه – دستتون درد نكنه اين پسر بايد تقويت بشه . خودش كه انگار نه انگار تو اين دنياس.
نگاهش نكردم . وقتي فريبا خواست بره بيرون برگشت و گفت:
-راستي كاوه خان . شما كه نبودين يه دختر خانم اومده بودن اينجا . گفتن ژاله دختر خاله تون هستن .
كاوه – ژاله؟ اينجا اومده چيكار؟
فريبا- گويا با شما كار مهمي داشته . آدرس اينجا رو مادرتون بهشون دادن . گويا نتونستن با موبايل تون تماس بگيرن .
كاوه موبايلش رو در آورد و شماره گرفت .

الو ، ژاله . سلام خوبي؟
-قربانت . خاله چطوره؟طوري شده ژاله؟
-نه بيرونم . چطور مگه؟
-خب بگو انگار خاموش بوده زنگ نزده.
-نه خبري ندارم . چند روزه كه بي خبرم .
-خوش خبر باشي ، بگو ديگه .
-چي!!!
-كي!!!كي به تو گفت ؟!!!
در اتاق رو واز كرد و رفت بيرون . فريبا هم دنبالش رفت . يه ربع ، بيست دقيقه بعد كاوه تنهايي برگشت تو اتاق .
-چي شده كاوه ؟ چرا چشمات سرخه؟ طوري شده؟
كاوه – چيزي نيست .
-يعني چي ؟ پس چرا ناراحتي؟ ژاله چي مي گفت مگه ؟
كاوه – تو حالت خوب نيست . بگم ناراحت مي شي.
-از اين حال كه هستم ، بدتر نمي شم . نترس بگو . بگو دلم شور مي زنه .
كاوه – چيزي كه به تو مربوطه باشه ،نيست .
-كاوه جون ، من اعصاب ندارم . رعشه تو تمام جونم افتاده ! بگو ديگه!
كاوه – پدر ژاله فوت كرده بابا ! به تو چه ارتباطي داره ؟
-ا ؟ چطور؟كي؟
كاوه – سكته كرده . ديشب .
-خدا رحمتش كنه . مي خواي راه بيفتيم بريم خونه شون ؟ شايد كاري چيزي داشته باشن .
كاوه – هيچكس هم نه ، تو بري با اين حال و روزت ، كارهاشون رو روبراه كني !
-چطور يه دفعه اينقدر دلم شور افتاده؟ انگار يكي داره تو دلم رخت مي شوره!
كاوه – چيزي نيست . مال ضعفي يه كه داري. يه چيزي مقوي بخوري، درست مي شه .
-تو چرا وسط تلفن از اتاق رفتي بيرون ؟
كاوه-وامونده اين موبايل ، بعضي جاها كار نمي كنه . نقطه كور داره .
-حالا چيكار مي خواي بكني؟
كاوه- تا فريبا ناهار رو درست كنه، من يه سر مي رم پيش ژاله . ببينم كاري ندارن .
-آره برو . از طرف منم تسليت بگو . اگه كاري بود كه از دست من بر مي اومد ، خبرم كن .
كاوه- تو فعلاً استراحت كن . غذات رو هم خوب بخور تا من برگردم .

نزديك ظهر كاوه برگشت . نشسته بودم و به گردنبندي كه فرنوش بهم يادگاري داده بود نگاه مي كردم .
كاوه – سلام . چيزي خوردي؟
-چي شد؟چطور بودن ژاله اينا؟خيلي ناراحت بودن؟چيكار مي كردن؟
كاوه- نه من كه رسيدم ديدم همه شون نوار گذاشتن دارن مي رقصن ! بعدش هم قرار شد شب همگي برن شهر بازي!
يه آن مات نگاهش كردم .
كاوه – خب ناراحت بودن ديگه ! داشتن گريه مي كردن چه سوالي يه مي كني! ناهار خوردي؟
-نه اشتها ندارم .
كاوه – فريبا نيومده پائين؟
-نه مزاحمش نشو . اونم كار داره ديگه .
كاوه – اون چيه تو دستت ؟
-يادگاري . يادگاري فرنوش.
كاوه – برم ببينم چرا برات ناهار نياورده .
اينو گفت و رفت . يه ربع با يه سيني غذا برگشت پائين و گفت :
-فريبا عذر خواهي كرد و گفت چون سرش درد مي كنه نمي آد پائين !
-چي شده؟ چرا سرش درد مي كنه؟
كاوه- والله هنوز به درستي علت سردرد رو نتونستن پيدا كنن . بعضي از محققين عقيده دارن كه يكي از علل سر درد ، غلظت خون مي تونه باشه . بعضي از دانشمندان ريشه سر درد رو مسايل عصبي مي دونن . بعضي از پزشك ها معتقدند كه سردردهاي پي در پي وجود يه تومور در مغز رو نشون مي ده . در علم پزشكي ثابت شده كه ...
-اين چرت و پرت ها چيه مي گي ؟ فريبا چه شه ؟؟!
كاوه – نظر شخصي من اينه كه يه آسپرين بخوره و بخوابه . بهتر از اينه كه دنبال ريشه هاي سردرد بگرده! حالا بيا اين سوپ رو بخور ، ايشالله درس ت كه تموم شد خودت علل سر درد رو ياد مي گيري ! مرغش رو هم بايد بخوري كه جون بگيري.
-خودم بلدم . يكي از علت هاش اينه كه آدم با تو حرف بزنه !
به اصرار كاوه يه خرده سوپ خوردم . چند تا لقمه كه كاوه گرفته بود . بزور از گلو دادم پائين .
كاوه – آفرين پسر خوب! اين مرغ و كه خوردي ، مادر همون تخم مرغ هاست كه مي خوري ! اگه يه خروس هم گير بياري و بخوري ، يه خونواده كامل رو خوردي !
-حوصله خنديدن ندارم ، اينقدر حرف نزن .
بگو ببينم چطور يه دفعه شوهر خاله ات مرد ؟ اون كه مشكلي نداشت ! چند سالش بود؟
كاوه – شصت و چهار پنج سالش بود بيچاره! گويا چند وقت پيش عاشق يه دختر 18 ساله مي شه . دختره يه روز مي ذاره و مي ره .اونم شبونه سكته مي كنه!

-خفه شي ايشالله كه هر چي مي كشم از دست تو مي كشم !
كاوه – خيلي ناراحت شدي كه شوهر خاله م مرده؟ كاشكي تو زنده بودنش اين محبت رو نشون مي دادي كه حداقل خودش بفهمه و يه خونه اي ، ماشيني ، چيزي به نامت كنه ! شوهر خاله منه ، تو ناراحت شدي كه مرده؟ خاله م عين خيالش نيست!
-من واسه اون ناراحت نيستم ، يعني هستم . بلاخره يه انسان بوده كه مرده!
كاوه – بلاخره ناراحتي يا نه ؟ تازه ، زياد هم انسان نبود ! جووني هاش دست بزن داشته ! خاله م رو هر شب كتك مي زده ! اصلاً خوب شد مرد! بچه كه بودم ، يه بار منو دعوا كرد !
-دلم براي اين فريبا مي سوزه كه پس فردا كه زن تو شد بايد چه مجنوني رو تحمل بكنه !
كاوه –خيلي غير قابل تحملم ؟از نظر پزشكي ....
-مرده شور تو و نظريات پزشكي تو رو ببره ! پاشو بريم يه سر به آقاي هدايت بزنيم . چند روزه ازش بي خبرم . دفعه آخر كه ديدمش حال و روز خوبي نداشت .
بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جواب نداد .
-ديدي كاوه بي خودي دلم شور نمي زد ! حتماً يه اتفاقي براي بدبخت افتاده !
كاوه – بابا تو چرا اينقدر فكرت به راه هاي بد مي ره ؟ شايد رفته نون بخره . ده دقيقه يه ربع ديگه بر مي گرده .
-گوش كن كاوه !طلا پشت در اومده . ببين داره صدا مي كنه !
كاوه – خب گوش كن ببين چي مي گه ! بپرس آقاي هدايت حالش چطوره؟ازش سوال كن كجا رفته ؟
-حقا كه آقا گاوه اي ! اين حيوون وقتي ناله مي كنه ، حتما اتفاقي واسه آقاي هدايت افتاده !
كاوه – برو كنار تا من بهت بگم .
منو كنار زد و خودش اومد جلو در ، جاي من و گفت :
-خانم طلا!سلام ، روز بخير! من دكتر واتسون معاون كارآگاه شرلوك هلمز هستم . آقاي هلمز ميل دارن بدونن كه آقاي هدايت اين وقت روز كجا هستن ؟
خواهش مي كنم به اين سوال پاسخ روشني بدين !
هولش دادم كنار و گفتم :
-خيلي لوسي كاوه ! حالا وقت شوخي يه !
كاوه – تو چرا اينقدر بد بيني ؟ بيا بريم يه چيزي بخوريم . نيم ساعت ديگه برگرديم ، آقاي هدايت هم اومده .
-يعني مي گي طوري نشده ؟
كاوه – حالا چون شوهر خاله من سكته كرده ، تمام پيرمردهاي دنيا هم سكته كردن ؟ بيا بريم يه شيرموزبهت بدم شايد افاقه كنه و دلشورت از بين بره !
سواره ماشين شديم و دو تا خيابون اون طرف تر ، جلوي يه آبميوه فروشي واستاديم و رفتيم تو نشستيم و كاوه سفارش آبميوه داد و بعد گفت : -مي دوني چي مي خواستم بهت بگم ؟
نگاهش كردم .
كاوه – دختره بود همسايه ما اسمش سيما بود ؟ همون كه روبروي خونه ما خونه شون بود ؟
-نمي شناسم .
كاوه –چطور نمي شناسي؟چشم و ابروي روشني داشت ؟ تو ازش خوشت اومده بودها؟!
چپ چپ نگاهش كردم .
كاوه – تو رو خدا اينجوري نگام نكن . اختيارم رو از دست مي دم ! دلم ضعف مي ره !
-گم شو !
كاوه – چطور يادت نمي آد ؟يه سال پيش كه ديده بوديش ، آب از لب و لوچه ات راه افتاده بود !
-اولاً كه يادم نمي آد . ثانياً من اين دختر رو كه مي گي نديدم و ازش هم خوشم نيومده .
حالا منظورت چيه ؟
كاوه – هيچي . مي خواستم بگم كه اونم از تو خوشش نيومده ! يعني به ژاله ما گفته كه من از اين پسره بهزاد خوشم نمي آد !
-آبميوه ت رو بخور بريم كه حوصله اين چرت و پرت ها رو ندارم .
كاوه – بشين بابا ! بذار يه ساعت بگذره بعد بريم .
-پس دري وري نگو!
كاوه – جدي مي گم بهزاد !اين سيما رو تو ديدي . دختر قشنگيه . چند وقت پيش يه جوري به ژاله حالي كرده بود كه از تو خوشش مي آد . گفته اگه يه جووني با مشخصات تو بياد خواستگاريش ، بهش نه نمي گن .
جوابش رو ندادم.
كاوه – تازه! مهسا فرهت بود تو دانشگاه ؟ چند روز پيش كه رفته بودم سري به بچه ها بزنم، سراغت رو مي گرفت . از من مي پرسيد كه بهزاد ازدواج كرده يا نه ؟
-پسر راه افتادي دوره واسه من جفت پيدا كني ؟
كاوه – چيكار كنم ؟آدم ترشيده رو بايد يه جوري به ناف يكي ببنديم بره ديگه ! حالا سيما نشد ، مهسا ! مهسا نشد زهره!زهره نشد مهستي ! مهستي نشد عزرائيل !
ساعتم رو نگاه كردم .
كاوه – بهزاد ، نظرت چيه ؟ يعني مهسا رو كه ديگه ديدي؟
-كاوه خري يا خودت رو به خريت مي زني ؟
كاوه – خر نيستم ، خودم رو به خريت مي زنم .
-پاشو بريم ديگه .
كاوه – زوده بابا يه خرده دندون رو جيگر بذار.
-آخه دلم خيلي شور مي زنه !
كاوه – ببين بهزاد ، مي خوام باهات حرف بزنم .
-من حوصله ندارم كاوه .
كاوه – يعني چي ؟ مگه مي خواي كوه بكني ؟ تو فقط گوش كن ببين چي مي گم . از دستت ناراحت مي شم ها !
-به درك !
كاوه – حالا گوش مي دي ببيني چي مي گم ؟

-بفرمائيد !
كاوه – مي گم بهزاد ، با اين برنامه كه تو و مادر فرنوش پيش اومده ، به نظر تو بازم صلاح هست كه با فرنوش ازدواج كني ؟يعني فكر نمي كني كه فرنوش كار درستي كرده كه ول كرده و رفته ؟ فكر نمي كني كه پس فردا كه با هم ازدواج كردين ، ديگه تو نمي توني تو روي مادرش نگاه كني؟
-مگه من چيكار كردم كه نتونم تو روي مادرش نگاه كنم ؟
كاوه – منظورم رو بدگفتم . يعني اون نمي تونه تو چشمهاي تو نگاه كنه . تازه فرنوش هم هيچوقت اين موضوع يادش نمي ره . حالا كه جريان علني شده ، فرنوش بيچاره با چه رويي بياد و زن تو بشه ؟اصلاً ديگه رغبت مي كنه بگه يه همچين زني مادرشه ؟ اگه اين برنامه به گوش پدرش برسه چي ؟ مي دوني چه خر تو خري مي شه ؟
-اينا رو براي چي مي گي كاوه ؟ فعلاً كه فرنوش گذاشته و رفته و خبري ازش نيست . منم كه كاري از دستم بر نمي آد . سرم به زندگي خودم گرمه . تموم شد رفت پي كارش.
كاوه – آهان ! منم همين رو مي گم ! مي گم اگه فكر فرنوش رو از سرت بيرون كني ، بهتره . با اين جريان كه پيش اومده، اين ازدواج صورت نگيره به صلاحه هر دوتونه .
-كاوه كلافه م كردي ! پاشو يه ساعت شد . بريم سراغ هدايت . پاشو . يادت رفته تا چند روز پيش چي مي گفتي ؟ حالا داري چي مي گي ؟ اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي ! من داشتم مثل آدم زندگي مو مي كردم . اومدي و منو ورداشتي بردي در خونه فرنوش كه اون جريان تصادف پيش اومد ! يادت رفته ؟
حالا نشستي برام داستان تعريف مي كني !
كاوه – من چه مي دونستم كه ننه ش مي شنگه !
-حواست به حرف زدنت باشه كاوه .
كاوه – ببخشيد ! من چه مي دونستم كه خانم ستايش دلي داره به زيبا به طراوت شكوفه هاي بهاري و گرمي يه استكان آبجوش!
چه مي دونستم سر و گوشش مثل موج دريا ، تا تو رو مي بينه به تلاطم در مي آد ، يعني مي جنبه !
-مي شه كاوه جون لال بشي و بلند شي بريم؟
پول آبميوه رو دادم و راه افتاديم . چند دقيقه بعد رسيديم به خونه آقاي هدايت . پياده شديم و در زديم . بازم خبري نشد . چند بار محكم در زديم .
-ديدي حالا كاوه خان ؟ پس كجاست آقاي هدايت ؟
كاوه – چه ميدونم بابا؟ مگه دست من سپرده بوديش؟
دوبار صداي ناله طلا اومد . اين دفعه علاوه بر ناله ، خودش رو هم مي زد به در خونه !
-ببين اين حيوون چيكار داره مي كنه ؟
كاوه – انگار راست مي گي ! حالا چيكار كنيم؟
-برو كنار ببينم .
كاوه – مي خواي از در خونه مردم بري بالا ؟ يه نفر برسه اينجا نمي گه اينا اومدن دزدي ؟!ا !حداقل بذار من برم بالا ! چه جوني داري تو ! پناه بر خدا ، دو ساعت نيسا از بيمارستان مرخص شدي !
اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو ، طلا زبون بسته اومد تو بغل من و بعد تد به طرف ساختمون حركت كرد .
ديگه دلم گواهي داد كه يه اتفاق بدي افتاده .
تا وارد ساختمون شديم . بوي بدي به شاممون خورد . به طرف اتاق هدايت رفتيم . بو شديدتر شد حيف ! كار از كار گذشته بود .

بيچاره پيرمرد ، وسط اتاق رو به قبله دراز كشيده بود و يه ملافه انداخته بود روي خودش و تا سينه اش كشيده بود بالا . بالش رو هم از زير سرش برداشته بود .
چشمهاش بسته بود و چهره ش مي خنديد ! مثل اين بود كه داره يه خواب خوب مي بينه ! طلا اومد پائين پاي آقاي هدايت نشست و پوزه اش رو گذاشت روي پاي هدايت . كاوه اومد جلو و دست هدايت رو گرفت و برگشت به من نگاه كرد و يه سري تكون داد . بعد بلند شد و پنجره هارو واز كرد .
هواي اتاق عوض شد .
برگشتم به ديوار كه نقاشي صورت ياسمين بهش بود نگاه كردم .
جاي تابلو خالي بود اما رو طاقچه يه پاكت بود روش نوشته بود خدمت پسرم بهزاد . اومدم نشستم بالاي سر آقاي هدايت تو صورتش نگاه كردم . انگار به آرزوش رسيده بود .
خودش رو براي مردن آماده كرده بود . دستي به موهاي سفيدش كشيدم كه مثل برف بود . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم .
-رفتي ؟ استاد ؟راحت شدي ؟ رفتي ديدن ياسمين و علي ؟
زدم زير گريه :
-بلاخره بدبختي ها و سختي هات تموم شد !
بخواب پدر . ببخش كه بلد نيستم ساز بزنم وگرنه آخرين قصه رو برات مي گفتم ! پدر تازه مي خواستم من برات قصه بگم . تازه مي خواستم من برات درد و دل كنم . قصه زندگيم رو برات بگم .
اومده بودم بگم چطور فرنوشم منو گذاشته و رفته . اومده بودم بگم كه چقدر غصه تو دلم تلنبار شده .
قصه زندگي تو گفتي و رفتي ؟ طاقت غم هاي منو نداشتي؟ باشه عيبي نداره من يه عمره كه لال بودم ، بازم لال مي شم . ولي اين رسمش نبود استاد ! اين رسمش نبود كه منو يه دفعه تنها بذاري و بري.
اومده بودم پيشت كه از دست اين روزگار شكوه كنم . قرار نبود كه من گريه كنم اما اين اشك ها رو براي شما مي ريزم استاد . براي زندگي يه از دست رفته ات . براي تنهايي ت . ببخش كه نتونستم بهت سر بزنم . بخدا گرفتار بودم استاد . بخدا استاد هر بار كه مي اومدم پيشت ، دلم مي خواست كه بغلت كنم و زار زار گريه كنم . اما چه كنم كه شرم ، مانعم مي شد . خداحافظ پدر ، راحت بخواب .
سرم رو گذاشتم رو سينه ش و تلخ گريه كردم .
كاوه بلند شو بهزاد . خوب نيست بالا سر مرده گريه كني . بلند شو كار داريم . بايد برنامه هاش رو جور كنيم . بلند شو ديگه ! حالا حال خودت هم دوباره بد ميشه !
بزور بلندم كرد . دولا شدم و صورت هدايت رو ماچ كردم .
كاوه – برو يه آبي به سر و صورتت بزن و بيا تا من يه زنگ به اورژانس تهران بزنم .
كاوه موبايلش رو در آورد و منم رفتم بيرون و صورتم رو شستم . وقتي برگشتم تازه ياد پاكت كنار آقاي هدايت افتادم .
ملافه رو كشيدم رو صورت آقاي هدايت و پاكت رو ورداشتم و وازش كردم .

بهزاد بابا جون سلام!
"دوباره بغض گلوم رو گرفت ."
الان كه اين نامه رو برات مي نويسم حال جسميم خوب نيست اما روحم خوشحاله . احساس مردن مي كنم . واسه همين هم خوشحالم .
فكر نكنم كه آفتاب فردا رو ببينم به اميد خدا البته . شايد خدا بخواد و به ديدن عزيزهام برم .
اگه اومدي و ديدي كه من مردم ، برام خوشحال باش نه ناراحت .
در اين مدت كوتاه كه با تو آشنا شدم ، عجيب بهت دل بستم . خودت ميدوني چرا .
امشب خودم رو براي مردن آماده كردم . آخرين بار آهنگي رو كه ياسمين و علي دوست داشتن ، با ساز زدم و ساز و نقاشي ياسمين و تمام عكس هام رو سوزوندم .
حال عجيبي دارم امشب ، هر جا چشم مي اندازم ، يه لحظه صورت علي و ياسمين رو مي بينم . خدا كنه كه وقت ديدار رسيده باشه .
من تو اين دنيا هيچ فاميل و قوم و خويشي ندارم ، فقط دلم براي اين طلا زبون بسته نگرانه . اگه من طوريم شد اين حيوون رو ببر و تو جنگلي جايي ولش كن . مي مونه فقط تو .
تو همين پاكت يه وصيت نامه هست . نسخه ديگرش پيش يه وكيله كه اسم و آدرسش رو برات نوشتم . ثلث هر چي دارم رو واسه تو گذاشتم .
پسرم اين دنيا و پول هاش و هر چي كه توش بود . به من كه وفا نكرده ، اميدوارم براي تو اومد داشته باشه .
تكليف بقيه اموالم رو هم معلوم كردم . بقيه ش رو بخشيدم كه باهاش يه پرورشگاه حسابي بسازن .
امشب برگشتم و به زندگيم نگاه كردم . حالا ، در لحظه مرگ مي فهمم كه زندگي ارزش هيچي رو نداره . بخدا قسم !
خواهش كه ازت دارم اينه كه برام هيچ مراسمي نگيري .
دلم مي خواد منم مثل بچه م علي به خاك سپرده بشم . يعني كسي رو هم ندارم .
بهزاد ، من از بچگي آرزو داشتم كه يه روزي پولدار بشم كه شب ها سرگرسنه زمين نذارم . پولدار هم شدم اما ، هميشه
مثل ندارها زندگي كردم . نداري اون چيزهايي رو كه آرزوش رو داشتم ! نداري عشق!
اميدوارم تو خوب زندگي كني . يه جايي واسه طلا پيدا كن و اونجا ولش كن كه هزار كيلو طلاي اين دنيا به پاي محبت اين حيوون زبون بسته نمي رسه .
ديگه حرفي واسه گفتن ندارم . ازت خداحافظي مي كنم و تو رو به خدا مي سپرم .
تا حالا مثل مرده بودم ، مثل يه زنده به گور ! ولي احساس مي كنم كه اگه خدا بخواد . از امشب به بعد زنده مي شم و آزاد .
خدا كنه بتونم اون دنيا زن و بچه م رو ببينم .
خدانگهدار پسرم .

نامه كه تموم شد رفتم بالا سرش و دولا شدم و دوباره بوسيدمش و گفتم :
-خدارحمتت كنه استاد !
كاوه در حاليكه نامه رو از من مي گرفت پرسيد :
-چرا بهش مي گي استاد ؟
-براي اينكه استاد بود . استاد وفاداري! از وفا و مهر و محبتي كه تو قلبش بود بگذريم ، تا حالا اسم استاد ... رو نشنيدي ؟ همين آدم بود كه اينجا خوابيده .
كاوه – چي مي گي ؟ اين استاد .... بود ؟ پس چرا خودش رو هدايت معرفي مي كرد ؟
-نمي خواست كسي بشناسدش . نمي خواست خاطراتش براش زنده بشن . تا قبل از روزي كه به من بربخوره ، خودش رو تو خودش گم و گور كرده بود .
كاوه – اي دل غافل ! كاش زودتر به من گفته بودي .
همونطور كه نگاهم به استاد بود پرسيدم :
-اگه مي گفتم چيكار مي كردي؟
كاوه – مي اومدم اون دستهاش رو ماچ مي كردم . عجب پنجه اي داشت و چه چيزهايي ساخته بود ! يكي دو تا از آهنگ هاش رو تو يه صفحه قديمي شنيده بودم .
چه روزگاري يه ! شنيده بودم يه خواننده زني ...
نذاشتم حرفش رو تموم كنه و گفتم :
-كاوه به اورژانس زنگ زدي ؟
كاوه – آره الان بايد برسن . بذار اين نامه رو بخونم ببينم چي نوشته ؟
تا كاوه نامه رو مي خوند رفتم سراغ طلا . ناز و نوازشش كردم . زبون بسته از پايين پاي استاد تكون نمي خورد !عجب وفايي !
كاوه – ا ا ا ....! بهزاد اين خيلي آدم بوده ها ! خيلي مرد بوده !
مي دوني ثلث اين خونه و باغ چقدر مي شه ؟ شايد حدود سيصد ، چهارصد ميليون تومن مي شه !!
-آره اما بايد ديد كه به من وفا مي كنه ؟ به صاحبش كه نكرد !
با موبايل كاوه يه زنگ به وكيل استاد زديم .
اورژانس هم رسيد و پس از معاينه ، علت مرگ رو ايست قلبي نوشت .
نيم ساعت بعدش ، وكيل استاد اومد و ترتيب كارها رو داد و همون روز جسد استاد رو به خاك سپرديم . بدون مراسم ، همونطور كه خودش خواسته بود .
دفتر زندگي يه هنرمند بسته شد !
فرداش هم مأمورها با وكيل استاد اومدن و خونه رو مهر و موم كردن تا تكليفش معلوم بشه . من و كاوه هم طلا رو برداشتيم و با يه وانت برديمش و تو جنگل هاي شمال آزادش كرديم .
زبون بسته اولش از ما دل نمي كند و جدا نمي شد اما يه يه ساعتي كه اونجا واستاديم تازه مفهوم آزادي رو فهميد و يه نگاهي به من كرد و آروم آروم ازمون دور شد و زد به جنگل !!


سه روز ديگه هم گذشت . خالي و سرد بدون خبري و بدون شادي !
فقط به انتظار .....
شش حرف و چهار نقطه! كلمه كوتاهي يه اما معني ش رو شايد سالها طول بكشه تا بفهمي ! تو اين كلمه شش حرفي ده ها كلمه وجود داره كه تجربه كردن هر كدومشون دل شير مي خواد !تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ، غصه نااميدي ، شكنجه روحي ، افسردگي ، سرخوردگي ، پشيموني ! بي خبري ، دلواپسي!
براي هر كدوم از اين كلمات چند حرفي كه خيلي راحت به زبون مي آن و خيلي راحت روي كاغذ نوشته مي شن ، بايد زجر و سختي كرد تا معاني شون رو فهميد و درست درك شون كرد !
تو خودم بودم و كلمه انتظار رو بخش مي كردم كه صداي در اومد .

كاوه بود .
-سلام پسر حاج كمپاني !
-بيا تو ، سلام !
كاوه – منم بهزاد جون ! دوست قديمي ات يادت نمي آد ؟ اون وقت ها كه فقير بودي و مرتب تخم مرغ مي خوردي ، خيلي تحويلم مي گرفتي !
-بيا تو خودت رو لوس نكن .
كاوه – يعني حق داري . اگه منم شب مي خوابيدم و صبح بلند مي شدم و دست مي ذاشتم رو پونصد ميليون تومن پول بي زبون . ديگه جواب سلام هيچكس رو نمي دادم .
نگاهش كردم و يه آه كشيدم .
كاوه – قربون اون آه ت برم كه هر كدم الان چهار پنج هزار تومن قيمت شه ! آه نكش ! روزي كلي ضرر مي كني ها !
خندم گرفت .
-بيا تو پسر اينقدر دري وري نگو . بيا تو هواي اتاق رفت بيرون .
كاوه – فداي سرت ! پولداري ديگه ، پول بده ، هوا بخر ! ديگه دوره جيره بندي نفت و صرفه جويي و گدابازي هات گذشت عزيزم !
حالا يه دقيقه بيا بالا كارت دارم . اون ريش هات رو هم بزن . شدي عين افلاطون . البته موقعي كه هشتاد و پنج سالش بود !
-بالا بيام چيكار ؟
كاوه – از طرف وكيل ت اومدن و مي خوان باهات صحبت كنن .
-خب بهشون بگو بيان پايين .
كاوه – نمي شه بهزاد جون . اين اتاق ماشالله اونقدر بزرگه كه اولاً صدا به صدا نمي رسه ، ثانياً ممكنه توش همديگرو گم كنيم ! اتاق كه نيست ! سالن كاخ مرمره!
مجبوري با كاوه رفتم بالا .
با فريبا احوالپرسي كردم كه چشم افتاد به يه دختر قشنگ كه روي مبل نشسته بود و تا ماها رو ديد بلند شد و سلام كرد .
-سلام بفرماييد خواهش مي كنم .
-خيلي ممنون . شما آقا بهزاد هستيد ؟
-بله خودم هستم .
بعد برگشتم و به كاوه نگاه كردم كه گفت :
-ايشون خانم بيتا پناهي هستند . دختر وكيل شما . يعني وكيل شما پدر ايشون مي شن .
-خب ؟
كاوه – قربون اون هوش و ذكاوتت برم كه مثلاً شاگرد اول كلاسمون هستي ، ايشون تشريف آوردن كارهاي شما رو درست كنن .
-كار منو درست كنن ؟ چرا پدرشون تشريف نياوردن ؟
بيتا و فريبا يواش خنديدن .

كاوه – شما بهزاد جان يه چند دقيقه بشينيد بعد خدمتتون عرض مي كنم . الان صبحه و شما تازه سر از بالين برداشتين و كمي خلقتون تنگه !
بعد رو به بيتا كرد و گفت :
-ببخشيد بيتا خانم . امروز تو خونه عسل نداشتيم اينه كه ايشون رو هم نميشه غير از عسل با چيز ديگه اي خورد ! فريبا خانم لطفاً يه چايي شيرين بده به بهزاد جون تا من بپرم سر كوچه يه كوزه عسل بخرم و بيام !
فريبا رفتكه چايي بياره . بيتا هم در حاليكه خنده ش رو قايم مي كرد نشست رو مبل . منم يه چپ چپ به كاوه نگاه كردم و رو به مبل ديگه نشستم .
بيتا – آقا بهزاد تبريك مي گم خدمتتون .
-ببخشيد براي چي ؟
كمي هول شد و گفت :
-ببخشيد ! خب قراره شما . يعني ...
كاوه به دادش رسيد و گفت :
-يعني منظور بيتا خانم اينه كه با داشتن يه همچين دوستي مثل من به تو تبريك بايد گفت !
فريبا با يه سيني چايي اومد تو .
كاوه – وردار ! وردار بهزاد جون يه چايي شيرين كن بخور !
فريبا اول به بيتا تعارف كرد و بعد به من و كاوه . يه كمي كه گذشت بيتا گفت :
-من دانشجوي رشته حقوق هستم . در ضمن به پدرم هم در انجام كارها كمك مي كنم .
-صحيح .
بيتا – من يه پيشنهاد براتون دارم .
نگاهش كردم .
بيتا – كسي پيدا شده كه تمام اموالي كه به شما مي رسه رو مي خواد . يعني قيمت مي ذارن و ارزيابي مي كنن . بعد با پنج درصد كمتر از بهاي اصلي ، مبلغ رو به شما پرداخت مي كنن .
بازم نگاهش كردم .
بيتا – حالا من اومدم كه نظر شما رو بدونم .
سرم رو انداختم پايين . دختره طفلك مستأصل شده بود كه كاوه گفت :
-قربونت برم . اخم هاتو وا كن . خجالت نكش ! بزور كه نمي خواهيم شوهرت بديم . شرم و حيات رو بزار كنار واسه بعد كه ميري خونه بخت ! حالا فكرهات رو بكن و يه جواب بده !
بيتا سرش رو انداخت پايين و يواشكي خنديد .
كاوه – اين بهزاد ما خيلي خجالتي يه ، تو رو خدا ببخشيد ! تقصير خودمونه ! از بس كه مواظبش بوديم و نذاشتيم رنگش رو آفتاب و مهتاب ببينه ، اينه كه براش سخته با غريبه ها حرف بزنه !
بعد رو به من كرد و گفت :
-آ قربون حجب و حيات برم ، چادرت رو بكش رو صورتت دخترم نامحرم اينجا نشسته !
فريبا خنده ش گرفت و رفت تو آشپزخونه . بيتا هم ايندفعه بلند خنديد.
نگاهي به كاوه كردم و گفتم :
-من نمي دونم . هر چي كاوه تصميم بگيره تأئيد منم هست .
اينو گفتم و بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و بيرون رو نگاه كردم . چشمم به خيابون ، جلوي در اتاقم بود .
همه ساكت شدن . كاوه اومد پيشم و دستش رو گذاشت رو شونه م و ازم پرسيد :
-كجا رو نگاه مي كني ؟
-دم در اتاق رو ! چشم انتظاري دارم ، مي دوني كه !
دستي به موهام كشيد و برگشت پيش بقيه چند دقيقه بعد منم رفتم پيش شون و نشستم.
كاوه-بهزادجون به نظر من پيشنهاد خوبيه . البته من تو محاسبه و ارزيابي نظارت مي كنم . حالا خودت مي دوني .
-باشه موافقم .
بيتا –بفرماييد آقا بهزاد . اينا فتوكپي يه تمام اموال آقاي ... رلاستي حتماً مي دونستيد كه ايشون كي بودند .
-بله مي دونستم .
بيتا – مي دونستم .
بيتا – گويا زندگي عجيبي داشتن ! تو اون باغ به اون بزرگي ، تك و تنها ! گويا خيلي هم بخودشون سخت مي گرفتن زندگي رو .
-درست نيست كه در مورد آدم ها بدون شناخت قضاوت كرد ! حتماً خبر دارين كه در زمان حيات شون چه كمك هايي به چه جاهايي كردن !
بيتا – معذرت مي خوام . حق با شماست . اما منظورم اين بود كه ...
-ايشون يه هنرمند ، يه انسان وارسته و درد كشيده بودن . روحشون شاد .
ببخشيد خانم پناهي . چه مدت اين برنامه ها طول مي كشه ؟
بيتا – دقيقاً نمي دونم . شايد حدود يك هفته ده روز .
-خوبه با من ديگه امري نداريد ؟
بيتا- عرضي نيست . احتمالاً چند جلسه بايد با هم داشته باشيم . البته سعي مي كنم عصرها بيام خدمتتون كه روحيه شما مناسب باشه !
نگاهش كردم و گفتم :
-بايد منو ببخشيد . مي دونم برخوردم خيلي بد بوده . عذر مي خوام ازتون .
خنديد و گفت :
-پولدارها زياد نبايد از كسي عذر خواهي كنن !
بهش نگاه كردم و گفتم :
-پولدارها

رمان یاسمین قسمت یازدهم


هزاد جون . ولي ايكاش تو مرده بودي ! دو روز عزاداري مي كرديم و تموم مي شد مي رفت پي كارش ! بدبختي من از اين چيزها بيشتره !
-خفه نشي با اين حرف زدنت .
بالاخره مي گي چي شده يا نه ؟



آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم : -تو اينجا چيكار مي كني فرنوش ؟ ويلا بودي ؟ فرنوش – اول بگو ببينم شما اينجا چه كار مي كنين ؟ مگه قرار نبود با مامانم حرف بزني ؟ اومدين اينجا چيكار ؟ بخودم گفتم نبايد فرنوش از اين جريان بويي ببره . بايد مواظب باشم كه يه دستي نخورم . -مامانت مي خواست يه سري به اين ويلاتون بزنه . با هم اومديم . تو راه هم حرف زديم . فرنوش – خب چي شد ؟ -حالا تو بگو اينجا چيكار مي كني ؟ فرنوش – دنبال تو اومدم . يعني مامانم كه از خونه اومد بيرون ، نتونستم طاقت بيارم . اين بود كه دنبالش اومدم فكر مي كردم مي آد خونه تو باهات حرف بزنه ! -اصرار كردم ولي نيومد تو . مي خواست بياد يه سر به اينجا بزنه . فرنوش – حالا بلاخره چي شده ؟ -هيچي ! آب پاكي رو ريخت رو دستهام . گفت تو پول نداري و فقيري و از اين جور حرفها ! فرنوش – تو چي گفتي ؟ -اولش فكر مي كردم كه راست مي گه و من نبايد به خيال ازدواج با تو مي افتادم ، اما ديدم اشتباه مي كنم ! من و تو بايد با هم ازدواج كنيم ، اگر چه مامانت راضي نباشه . فرنوش – من اصلاً نمي فهمم چي مي گي ؟ -چيز مهمي نيست كه بفهمي . فقط به من بگو ، حاضري با نداري من بسازي ؟ فرنوش – تو داري يه چيزي رو از من پنهون مي كني . راستش رو بگو بهزاد ، چيز ديگه اي هم شده ؟ يعني اتفاقي افتاده ؟ -اتفاق از اين مهم تر ؟ چرا فكر مي كني دارم بهت دروغ مي گم ؟ فرنوش – نمي دونم . شايد بخاطر اينكه خيلي ناراحتي ! چشمات سرخ شده . تا حالا نديده بودم صورتت يه همچين حالتي بشه ! -خب تو هم اگه بهت مي گفتن كه فقيري و بي پولي و اگه بهت زن بديم .زنت نمي تونه تو رو جلوي فاميل در بياره ناراحت و عصباني نمي شدي ؟ فرنوش – من نمي تونم تو رو جلوي فاميل در بيارم ؟ -فعلاً حركت كن . راه افتاد انگار از هيچي خبر نداشت . خدا رو شكر كردم . ولي اگه دم در ويلا ، يه گوشه واستاده بود ، چطور دويدن من رو نديده ! فرنوش – با مامانم دعوات شده ؟ -نه اصلاً وقتي اين حرفها رو زد ، خداحافظي كردم اومدم بيرون . خيلي ناراحت شده بودم . حالا بگو ببينم ، حاضري با فقر و نداري بسازي ؟ فرنوش – مگه اول كه با هم آشنا شديم و گفتم كه دوستت دارم و مي خوام باهات ازدواج كنم پولدار بودي ؟ -آخه تو به اون زندگي ها عادت كردي و برات سخته كه مثل من زندگي كني . بايد خودت رو آماده كني كه با بدبختي ها بجنگي . آخرش هم ممكنه نهايتاً يه زندگي يه معمولي برات درست كنم . فرنوش- اينطوري هام كه تو فكر مي كني نيست . درسته كه غرور و طبع بلند خوبه اما منم نبايد از حق خودم بگذرم ! ديگه فقيرترين دخترها وقتي شوهر مي كنن يه جهيزيه مختصر با خودشون مي برن خونه شوهر منم به عنوان جهيزيه ، پول نقد مي آرم با طلا و جواهراتم -آخه من دلم ... نذاشت حرفهام رو تموم كنم و گفت : -ببين بهزاد ، مگه تو منو دوست نداري؟ مگه نمي خواي كه با هم باشيم ؟ با سر بهش جواب دادم. فرنوش – پس حرفهام رو گوش كن . اينها رو به عنوان قرض قبول كن . به اميد خدا پولدار كه شديم همه رو بهم پس بده . تازه يه مقدار از اين پول ها حق خودته كه اشتباهي اومده پيش باباي من ! هر دو خنديديم . صداي قشنگ فرنوش ، خنده هاي شيرينش ، تمام ناراحتي ها رو از يادم برد . دلم مي خواست ساعتها مي نشستم و فرنوش برام حرف مي زد . فرنوش – مي دوني بهزاد ، پدر و مادر در مقابل بچه هاشون يه مسئوليتي دارن . من از اون موقع كه يادم مي آد ، مامانم رو درست و حسابي نديدم . شش ماه از سال كه ايران نيست . اون شش ماه ديگه م كه ايرانه ، يا خونه دوست هاشه يا دوستهاش خونه ما دوره دارن . يه دقيقه تو خونه بند نمي شه ! خيلي ددريه ! خلاصه مادري در حق من نكرده! -تو نبايد در مورد مامانت اينطوري صحبت كني فرنوش . فرنوش – تو خبر نداري. تو توي زندگي ما نبودي كه بدوني . تا اونجا كه يادم مي آد ، منو اين صغري خانم بزرگ كرده ! اين مادر حتي به من شير نداده ، مي دوني چرا ؟ مي ترسيد هيكل ش خراب بشه ! چي بهت بگم ؟ هر چيزي رو كه نمي شه گفت ! اين زن در حق من مادري كه نكرده هيچ ... نذاشتم حرف هاش تموم بشه و گفتم : -تو نبايد به اين چيزها فكركني . اين همه چيزهاي خوب تو دنيا هست كه مي تونيم در موردش با هم حرف بزنيم . برگشت يه نگاهي به من كرد و ديگه چيزي نگفت . يه مدت تو سكوت رانندگي كرد و دوباره گفت : -بازم بابام . حداقل جلوي من كاري نمي كرد البته تا چند سال پيش ! هر چند كه حالا اونم زده به رگ بي خيالي ! تا چند سال پيش مراعات منو مي كرد . نمي دونستم چي بايد بهش بگم ، اينه كه گفتم : -فرنوش جان، اين حرف ها رو ول كن . بايد به فكر زندگي خودمون باشيم . هيچي نگفت . تو خاطراتش غرق شده بود كه گفتم : -حالا بگو ببينم اگه مامانت مخالفت كرد كه حتماً مي كنه ، تو مي خواي چيكار كني ؟ فرنوش – پدرم كه موافقه . تو بيا باهاش صحبت كن . بعد خيلي راحت مي ريم يه محضر و عقد مي كنيم .



-اينطوري تو راضي هستي ؟ بدون جشن و عروسي و اين حرف ها ؟ فرنوش – اون قدر تو خونه مون جشن و مهموني و پارتي و مزخرف و لجن ديدم كه ديگه حالم از همه شون بهم مي خوره . -از حرفات مطمئن هستي ؟ نكنه يه مدت كه گذشت جشن عروسي برات حسرت بشه . فرنوش – من يه زندگي پاك توي يه خونواده پاك برام حسرته ! بهزاد خواهش مي كنم زودتر منو از اين محيط گند ببر بيرون . بخدا من حاضرم تو همون اتاق كوچيك باهات زندگي كنم . نگاهش كردم اشك تو چشماش جمع شده بود . فرنوش جان ، اگه ناراحتي ، مي خواي ببرمت پيش فريبا . تا برنامه هامون جور بشه با فريبا زندگي كني ؟ كار عقد و ازدواج چند وقت طول مي كشه . فرنوش – تا چند وقت ديگه طاقت دارم . همين كه اميد داشته باشم تا يه مدت ديگه از اين خونه مي رم تحمل هر چيزي رو دارم . -تو كه اين قدر اونجا ناراحت بودي چرا قبل از اينكه مامانت برگرده ايران نخواستي با هم ازدواج كنيم ؟ چرا اصلاً تا حالا زن يه نفر نشدي كه از اون خونه بري ؟ خواستگار كه زياد داشتي ؟ فرنوش- خواستگار زياد داشتم اما همه سر و ته يه كرباس! همه شون مثل بهرام بودن ! -يعني پولدار بودن ؟ يعني تو دنبال آدم بي پول مثل من مي گشتي ؟ فرنوش – دنبال يه مرد پاك و نجيب كه آلوده نباشه مي گشتم ! دنبال يه نفر كه مردونه از من حماتيت كنه . نه بخاطر پول واين حرف ها . تو اين كار رو كردي . -از كجا معلوم ؟ شايد منم بخاطر پول اينكاررو كرده باشن ! نگاهي بهم كرد و خنديد و گفت : -وقتي كليه تو به كاوه مي دادي دنبال پول بودي ؟ من تو زندگيم اون قدر آدم هاي پول پرست و زالو صفت ديدم كه از صد متري مي شناسمشون ! رسيده بوديم داخل شهر ، كمي كه رانندگي كرد گفت : -اصلاً حوصله ندارم برم خونه مون . - خب بريم خونه من . ميوه و شيريني هم دارم . شام هم يه چيزي با هم مي خوريم . خنديد و گفت : -عاليه . بريم شام مهمون من . -قرار نشد كه از حالا خرجي يه خونه رو تو بدي ها ! فرنوش – تازه خبر نداري ! مي خوام تمام طلا و جواهراتم رو بيارم بذارم پيش تو ! جاش امن تره ! ممكنه مامانم وقتي فهميد مي خوام يواشكي زن تو بشم همه رو ورداره . -گيرم كه برداشت . از چي مي ترسي ؟ اميدت به خدا باشه . حالا از اين حرفها بگذريم ، مهريه چي مي خواي ؟ چقدر بايد مهرت كنم ؟ فرنوش – چي مهرم كني ؟ يه چيزي كه تا من زنده م نتوني بهم بدي . -مثلاً صدميليون تومن پول! فرنوش – اون رو ممكنه وقتي پولدار شدي بدي تازه من از اسم پول نفرت دارم . -ده هزار تا سكه طلا! فرنوش – نه ، اين چيزها رو نمي خوام . پول و طلا هر چقدر كه بخوام دارم . -راستي مگه تو چقدر النگو و گوشواره و چيزهاي طلا داري ؟ فرنوش – اگه بگم ممكنه لجبازيت گل كنه و نذاري با خودم بيارم . -نه ديگه . اين قدرهام لجباز نيستم . طلاهاي دختر مال خودشه . وقتي بعد از عروسي با خودت بياري ، بازم مال خودته . حالا ششصد هفتصد گرم ميشه ؟ خنديد و گفت : -من حدود 4كيلو طلا دارم . البته جواهر هم دارم . -چهار كيلو طلا ؟ چه خبره ؟ آخه اين همه طلا جواهر رو مي خواي چيكار ؟ فرنوش – چه ميدونم يه موقع خوشحالم مي كرد . -پس اگه من يه روزي خواستم يه چيزي برات بخرم كه خوشحال بشي ، تكليفم چيه ؟ فرنوش- ميري برام يه قواره پارچه مي خري از فروشگاه حقيقت . مي دي بدوزنش ، البته به خياطي صداقت . بعد مي آي و مي ديش به من البته با رفاقت . -بسيار خب . هم اين پارچه فروشي رو مي شناسم و هم اين خياطي باهام آشناست . حالا نگفتي مهريه چي مي خواي ؟ فرنوش- خاك ! يه مشت خاك! خاك گورم . بعد از اينكه مردم ! -قرار نشد حالا كه هنوز زندگي مون شروع نشده از اين حرف ها بزني ها . فرنوش – آخه تا وقتي زنده م نمي توني اين مهريه رو بهم بدي ! يه ربع بعد رسيديم ماشين رو پارك كرد و رفتيم تو اتاقم . تا رسيديم ، هنوز فرنوش پالتوش رو درنياورده بود كه در زدند . كاوه و فريبا بودند . كاوه – سلام !سلام !مبارك باشه! اي تو چه زرگي پسر !! تو رفتي دو كلمه صحبت كني ، صحبت كه كردي هيچي ، خواستگاري هم كه كردي هيچي ، عروس رو هم ورداشتي آوردي ؟ فرنوش – سلام كاوه خان . عروس خودش اومده . كاوه – بابا ايولله . چه مهره ماري داره اين بهزاد ! بينم بهزاد ، تو رفتي با خانم ستايش صحبت كني ، خرفت تموم نشده عروس رو فرستادن ؟ همه خنديديم فريبا و فرنوش هم سلام و احوالپرسي و روبوسي كردن . كاوه آروم در گوش من گفت : -چي كار كردي ؟ مادر زنت رو كشتي ؟ يه شيشه عمر داشتها !بايد اونو مي زدي زمين مي شكوندي و مي گفتي ، كشتم با جفتش ! تا كاملاً بميره ! -سر به سرم نذار كاوه ، حوصله ندارم ، خسته م . كاوه – حق داري ، دامادي كه مادر زنش رو بكشه بايد م خسته باشه ! خسته نباشي ، خداقوت ! مي خواستي يه خرده از گوشت تنش بكني بياري! مي گن داروي باطل السحره ! رو دل هم خوبه ! فريبا – بهزاد خان ، من و فرنوش مي ريم بالا . شما و كاوه خان هم تشريف بيارين . يه لقمه نون و پنير هست ،دور هم مي خوريم . فرنوش و فريبا رفتن بالا و وقتي تنها شديم كاوه پرسيد : -چي شده ؟ مادرش چي گفت ؟ قيافه ت كه خيلي ناجوره ! -گفت نه ، همين ! كاوه _ يعني چي ؟ يه نه خالي گذاشت جلوت ؟ بدون مخالفت ؟ يه سبزي اي ماستي ، سالادي ، نوشابه اي ! دو تا فحشي چيزي ! فقط همين ؟ كجا رفتين با هم ؟ -نه بابا ، دو ساعت برام حرف زد . رفتيم ويلاشون . كاوه – ويلاشون ؟ اونجا واسه چي ؟ اونكه مي خواست بهت جواب منفي بده چرا همين جا نداد ؟ خيلي عجيبه ! چي ها مي گفت ؟ -مي گفت تو بي پولي و خونه نداري و ماشين نداري و دكتر هم كه بشي حقوق و درآمد خوبي نداري و از اين حرف ها ديگه ! كاوه – ا ! خب بهش مي گفتي من دكتر كه شدم ميرم دنبال كار قاچاق مواد مخدر ! يه ساله وضعم روبراه مي شه . -حوصله ندارم كاوه ، ولم كن . كاوه – به حرف من رسيدي حالا ؟ ديدي بهت چي گفتم ؟ بيا و اين دفعه حرفم رو گوش كن . برو بهش بگو يه عمويي داشتي كه مرده و كلي برات ارث و ميراث گذاشته ! بقيه اش با من . تو كاري ت نباشه . همه رو من جور مي كنم . -نه كاوه جون ممنون .من و فرنوش تصميم خودمون رو گرفتيم . اين برنامه رو تموم ش مي كنيم . كاوه – مي خواهين خودكشي كنين ؟ دوتايي با هم ؟عاليه! راحت مي شين والله اون دنيا ديگه سر خر ندارين ! خونه م بهت مي دن ! تازه چون تو بچه پاك و خوبي بودي . ممكنه بهت يه قصر بدن . لوازم منزل م هر چي كم و كسر داشتي ، من از اينجا برات پست مي كنم . چطور تا حالا به اين فكر نيفتاده بودي ؟ فقط چيزي كه هست ، قبل از رفتن ، آزمايش خون بدين !اونجا آزمايشگاه پاتوبيولوژي ندارن ! واستاده بودم و نگاهش مي كردم . نمي خواستم اصل جريان رو براي كسي تعريف كنم . كاوه هم بي خبر از همه جا هي شوخي مي كرد . -چرت و پرت هات تموم شد ؟ كاوه – آره تموم شده . ممنون كه به چرت و پرت هام گوش دادي ! -قراره برم پيش آقاي ستايش . باهاش صحبت كنم . اون راضيه . اگه خدا بخواد بريم محضر عقد كنيم . كاوه – آفرين ! بارك الله ! اين كار رو بايد خيلي وقت پيش مي كردين . الان هم بچه تون كلاس دوم راهنمايي بود . ولي عيب نداره . حالام دير نشده . فقط بجنبين . مادر فرنوش اگه بو ببره جلوتون رو مي گيره . مي گن يه زني يه كه هر كي ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه ... -ا گم شو كاوه ! پاشو بريم بالا . اونام تنهان . در اتاق رو قفل كرديم و داشتيم مي رفتيم بالا كه كاوه گفت : -بالاخره من نفهميدم . اين همه راه ، تو رو برد كه بهت بگه دختر به تو نمي دم ؟! بهزاد نكنه چيز ديگه اي هم بوده ؟ به من كه دروغ نمي گي ؟ اگه چيز ديگه اي هم هست به من بگو . -نه بابا چيز ديگه اي نبود . حتما مي خواسته ويلاشون رو به رخم بكشه . كاوه – غصه نخور . به اميد خدا وقتي با فرنوش ازدواج كردي ، يه روز خودت دست مي ذاري رو تمام اين مال و اموال . مي گن اگه كسي اين زن رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ، دق مي كنه و مي ميره . اون وقت همه ثروتش مي رسه به تو ! -خفه شي كاوه ! كاوه – حالا از شوخي گذشته ، تو رو خدا بهزاد ، اين لجبازي و تعارفت رو بذار كنار . هر چي پول مي خواي . بگو . بابا بعداً ازت پس مي گيرم . آفرين پسرخوب ، ايشالله مادر زن ت قربونت بره ! درد و بلات بخوره به جون بانو ستايش! خنديدم و گفتم : -چشم ، اگه پول لازم داشتم بهت مي گم . دوتايي رفتيم خونه فريبا تا وارد شديم كاوه گفت : -خب الحمدلله همه چيز درست شد . فرنوش- چطور مگه ؟ طوري شده ؟ كاوه – بعله ! يه نقشه كشيديم كه همه چيز رو جور كنيم . فرنوش – مي خواين چيكار كنين ؟ زود بگين دلم آب شد . كاوه – هيچي ديگه ! قرار شده شما برگردين خونه تون ، منم برم براي بهزاد يه دختر ديگه رو بگيرم . اين طوري همه چيز درست مي شه ! فرنوش مات به كاوه نگاه مي كرد كه خيلي جدي داشت حرف مي زد . -كاوه اذيتش نكن ، ناراحت مي شه . فرنوش – داشتم باور مي كردم كاوه خان ! كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . قرار شده كه بهزاد بره سر خونه و زندگيش ، اون وقت براي شما يه شوهر خوب پيدا كنيم . كاوه – آهان ببخشيد اشتباه كردم . قرار شد فرنوش خانم و بهزاد برن سر خونه و زندگيشون ، اون وقت فريبا خانم بره شوهر كنه ! اما نمي فهمم ! فريبا خانم شوهر كنه ، چطوري مشكل شما حل مي شه ؟ چه ربطي به هم داره ؟ آهان ! تازه فهميدم ! قرار شده .... -كاوه خفه ! سرمون رفت . فريبا – اول به من بگين شام چي مي خورين ؟ همبرگر درست كنم مي خورين ؟ -نه فريبا خانم . شام مهمون من . يه چيزي از بيرون مي گيريم . كاوه – مهمون تو و من نداره كه . خودم مي رم يه چيزي مي گيرم . ساندويچ كه مي خورين . بلند شدم و بهش پول دادم و گفتم : -امشب مهمون من . دفعه ديگه نوبت تو . فقط با ماشين برو كه زودتر برگردي . فريبا – كاوه خان سالاد و نوشابه نگيرين . تو خونه هست . فقط ساندويچ بگيرين . كاوه – چشم فريبا خانم . هر چي شما دستور بفرمائين . شما چي ميل دارين براتون بگيرم ؟ -كباب تركي بد نيست ، خوشمزه است . كاوه – ببخشيد از شما نپرسيدم ! از فريبا خانم سوال كردم . بعد رو كرد به فريبا و گفت : -فريبا خانم ميل دارين برم از خود تركيه براتون كباب تركي بگيرم ؟ اجازه مي فرمائين برم از ايتاليا براتون پيتزا بگيرم و داغ داغ برسونم اينجا ؟ فريبا با خنده گفت : -پيتزا نه كش لقمه ! كاوه – وابمونه اين كلمات بيگانه كه خودشون رو مثل نخود چي كه قاطي يه آجيل مي شه ، ول دادن وسط واژه هاي شيرين فارسي . همه خنديديم . فريبا كه وقتي كاوه حر ف مي زد ضعف مي كرد . كاوه – اصلاً ميل دارين يه تك پا برم اصفهان و براتون بريوني بگيرم و زود برسونم اينجا كه به دهنتون مزه كنه ؟ اصلاً ميل دارين من يه دقيقه بپرم وسط خيابون و برم زير تريلي هيجده چرخ و تيكه تيكه از زيرش بيارنم بيرون و هيچ بيمارستاني هم قبولم نكنه تا شما ديگه اينطوري با اون چشماتون منو نگاه نكنين ؟! فريبا – خدا اون روز رو نياره ! -ما بيشتر ميل داريم كه شما لال موني بگيرين و بپرين سر همين چهارراه و چهار تا دونه ساندويچ معمولي بگيرين و بيارين بدين به ما . بعدش اگه خواستين برين زير تريلي. كاوه – بهزاد خان ، شما هنوز ياد نگرفتين كه وقتي دو تا مهندس دارن صحبت مي كنن يه عمله نمي پره تو حرفشون و بگه بيل م شكسته . -بي تربيت . كاوه – داشتم عرض مي كردم خدمت تون فريبا خانم . مي گم اگه هوس كردين دست كنم جيگرم رو در بيارم و بكشم به سيخ دو تا گل جيگر بذارين دهن تون قوت بگيرين . -الهي چونت بخشكه پسر ! لازم نكرده تو بري شام بخري . خودم مي رم . از گرسنگي ضعف كرديم . كاوه – رفتم كه رفتم . راستي فريبا خانم چي ميل دارين ...؟ -د برو ديگه ! اين همه حرف زدي ، بلاخره فهميدي شام چي بگيري؟ كاوه – با اين پولي كه تو گدا به من دادي ، كارد سه سر! اون شب شام رو دور هم خورديم . خيلي بهمون خوش گذشت . كاوه مرتب شوخي مي كرد و ما مي خنديديم . بعد از شام فرنوش خداحافظي كرد و رفت . وقتي سوار ماشين شديم فرنوش گفت : -بهزاد من فردا عصري با پدرم صحبت مي كنم . شب بهت خبر مي دم كه چي شده و پدرم چي گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمي زني؟ فرنوش – پدرم صبح مي ره شركت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوي اون نمي شه حرف بزنم . عصر مامانم مي ره بيرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شايد منم فردا يه سري برم پيش آقاي هدايت . بيچاره تنهاس . فرنوش – اي واي ! من چه آدم بدي هستم ! بايد مي رفتم ديدنشون . خيلي بد شد . دفعه ديگه كه رفتي ، منم مي آم . از طرف من خيلي بهشون سلام برسون .عذرخواهي هم بكن . -چشم . اون هميشه بهت سلام مي رسونه و حالت رو مي پرسه . يه چيزي مي خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستي ؟ مي دوني كه داري چيكار مي كني ؟ بهم خنديد و گفت : -بهزاد من با تو تا هر جايي كه بخواي مي آم . تو فقط محكم باش ، مثل هميشه . من بهت احتياج دارم بهزاد . من اگه تو اين خونه بمونم ، از بين مي رم . نابود ميشم . تو وضع خونه ما رو نمي دوني چيه ؟ مثل يه هتل ! هر دقيقه كه از اتاق مي آم پايين تو سالن يه عده يه گوشه نشستن . معلوم نيست دوستهاي بابام ن يا دوست هاي مامانم ! ديگه خسته شدم . بعضي از مردهاشون كه اين قدر چشم چرونن كه مي خوان با چشم آدم رو بخورن ! يه موقع ها كه اصلاً جرات نمي كنم از اتاق بيرون بيام ! -همه ش درست مي شه . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا فردا شب برام خبرهاي خوب بياري . با هم عروسي مي كنيم و تمام اينها مي شه خاطره ! ديگه رسيده بوديم . جلوي خونه شون نگه داشت . فرنوش – حالا سختت نيست پياده برگردي خونه ؟ -نه تمام راه به تو فكر مي كنم . خيلي هم شيرينه . بهم خنديد و گفت : -مي خوام بهت يه يادگاري بدم . ولي نبايد هيچوقت از خودت جداش كني ، باشه ؟ - باشه ، اما نري يه ماشين شيك از تو پاركينگ تون در بياري بدي به من ! يه زنجير ظريف از گردنش درآورد انداخت گردن من . بهش يه حرف f از طلا بود ظريف و قشنگ . فرنوش – ده سال ديگه كه بچه ها مون بزرگ شدن هم بايد اين گردنت باشه وگرنه باهات قهر مي كنم ! -اگه جونم بره ، اين زنجير رو از خودم دور نمي كنم . مطمئن باش . فرنوش – بهزاد ، خيلي دوستت دارم . -منم خيلي دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گريه مي كني ؟ا ا ا ا ا ! شدي مثل بچه ها ! فرنوش- دست خودم نيست . نمي دونم چرا يه دفعه دلم گرفت . -بخاطر اينه كه مي خواي بري خونه تون . چون از اين خونه بدت مي اد ، اينطوري مي شي . الان كه رفتي خونه يه دوش بگير حالت خوب مي شه . امروز خسته شدي . من ميرم كه تو زودتر بري استراحت كني . فرنوش – نه ! نرو ! حالا نرو! يه كم ديگه پيشم باش . -چرا اينقدر ناراحتي ؟ آخه طوري نشده كه ! فرنوش – مي دونم اما دلم شور مي زنه . اصلاً دلم نمي خواد تنهام بذاري . -الان يا بعدها؟ فرنوش- هيچوقت نه الان نه بعدها . -مي مونم بشرطي كه گريه نكني . من طاقت ديدن اشك هاتو ندارم . حيف نيست كه از اين چشمهاي قشنگ اشك بيرون بياد ؟ ببين دنيا داره بهمون لبخند مي زنه ! چرا بيخودي غصه مي خوري؟ فرنوش – ديشب خواب ديدم كه لباس عروسي تنم كردم و دارم از خونه مي آم بيرون كه با تو بريم عقد كنيم اما مامانم جلوم رو گرفته نمي ذاره از خونه بيرون بيام . -ببين چه خواب خوبي هم ديدي ! خيالت راحت ! مامانت هم كم كم راضي مي شه . فرنوش – مي گن لباس عروسي تو خواب خوب نيست . -كي اين حرف رو زده ؟ لباس عروسي هميشه خوبه ! فرنوش – ولي مامانم چي ؟ اون نمي ذاره ما با هم ازدواج كنيم . توي خواب كه زنداني م كرده بود . -اگه زندانيت هم بكنن ، خودم مي ام نجاتت مي دم . مثل امير ارسلان ! مي ام به قلعه سنگ بارون ! نه از سنگ هاش مي ترسم و نه از ديوارهاش ! فرنوش- طلسمت مي كنن! -من يه بار طلسم اون چشمات اسير شدم . ديگه هيچ طلسمي به من كارگر نيست . رنوش – از فولاد زره ديو نمي ترسي ؟ -ديگه از هيچكس نمي ترسم . جز تو چيزي ندارم كه از دست بدم . تويي فرخ لقاي من! بازم امير ارسلان ، پول و مال و پادشاهي داشت كه براي از دست دادنشون بترسه ، اما من جز اين جووني كه توي تن مه چيزي ندارم . اونم مال تو . امير ارسلان كفش و لباس و عصاي آهني برداشت و براي نجات فرخ لقا رفت . من با همين لباس و كفش معمولي خودم مي آم و دستت رو مي گيرم و از اين خونه مي آرم بيرون ! درسته كه پول ندارم ، اما يه دل دار مثل دل شير! فرنوش- از مامانم هم نميترسي؟ اون با پول همه رو سحر و افسون مي كنه ! مي ترسم اسيراين طلسم بشي! خيلي ها به اين جادو گرفتار شدن . -عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هيچي بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و گفت : -نكنه وقتي مي آي براي نجات من ، به اين ور و اون ورت نگاه كني !دور تا دورت پره از چيزهاي قشنگ ! چشمت كه به اونها بيفته ، من از يادت مي رم. -ياد من تويي ! فكر من تويي ! جز تو چيزي تو سرم نيست كه متوجه چيز ديگه اي بشم. فرنوش – نكنه وقتي اومدي به پشت سرت نگاه كني ! اگه بترسي و بخواي برگردي ، سنگ مي شي ! -از وقتي كه حركت كردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و نجات بدم ! نه بر مي گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه مي كنم ! تو رو ديدم و فقط تو رو مي بينم . نه از كسي مي ترسم و نه از چيزي! فرنوش- فولاد زره ديو ، يه اژدها رو مي فرسته به جنگ ت كه از دهنش آتيش بيرون مي آد! وقتي اومد چيكار مي كني ؟ -وا مي ايستم تا هر چقدر دلش خواست آتيش طرفم ول بده ! دل من خيلي وقته كه سوخته ! مگه يه دل چند بار مي سوزه ؟ خود اژدها همه دلش مي سوزه و مي ره ! فرنوش- از قلعه سنگ بارون ، سنگ ها مي آد طرفت ، هر كدوم اندازه يه كوه . چيكار مي كني ؟ -اون قدر روزگار جلوي پام سنگ انداخته كه ديگه به تموم سنگ ها عادت كردم ! خود سنگ هام به من عادت كردن . ديگه اونام براي من مثل سنگ سخت نيستن! من و سنگ با هم غريبه نيستيم . نگاهي بهم كرد كه درد و زخم تام اين سال ها تو دلم درمون شد ! صد سال نگاهش طول كشيد ! فرنوش – پس مي آي دنبالم ؟ -مي آم دنبالت . فرنوش – حالا ديگه برو . دلم گرم شد . ديگه نمي ترسم . -منم ديگه نمي ترسم . يادمه اولين بار كه تو چشمهام نگاه كردي ، دلم هري ريخت پايين! همون وقت فهميدم اسير شدم ! ترسم از اين بود كه ديگه اين چشمها رو ازم پنهون كني . اما تو اومدي . بهم جرات دادي ، دل دادي ! يادم دادي كه از زشتي هاي اين دنيا نترسم . دفعه اول تو بودي كه نترسيدي ! من ياد گرفتم حالا دنبالت مي آم تا هر جا كه تو بخواي . يه سكوت اومد تو ماشين . بين مون نشست و برامون هزار تا حرف زد . فرنوش – خداحافظ بهزاد من ! تا توي خونه ، همه ش به فرنوش فكركردم . راه برام يه قدم شد . تا رسيدم خونه ، فريبا صدام كرد . تلفن باهام كار داشت . فريبا نشناخته بودش كه كيه . تا رسيدم بالا دلم هزار راه رفت . تلفن رو كه برداشتم مثل برق گرفته ها در جا خشكم زد ! -الو بفرماييد ! -بهزاد سلام -سلام از بنده س . بفرماييد ، خودم هستم . شما ؟ -منم فرشته . نشناختي؟ لعنت به من كه چه خامي كردم و شماره تلفن فريبا رو به اين زن خبيث دادم . -شمائيد خانم ستايش؟ -آره اما براي تو فقط فرشته هستم . دير وقته ميدونم اما نتونستم بهت زنگ نزنم . مي توني حرف بزني ؟ -بله امرتون رو بفرماييد ؟ -خب اول بگو عصر چرا يه دفعه فرار كردي ؟ ترسيدي بخورمت؟ -خير . از خودم فرار كردم . -اي شيطون ! ترسيدي نتوني جلوي خودت رو بگيري؟ ولي خيلي حيف شد ! از كف ت رفت ! خيلي چيزهاي خوب رو از دست دادي! اين رو گفت و بلند خنديد ! -خانم ستايش من بهتون التماس مي كنم . ازتون تمنا مي كنم . همه چيز رو فراموش كنيد . منم فراموش كردم . اصلاً انگار امروزي وجود نداشته . شما رو قسم مي دم به اون كسي كه مي پرستيد با سرنوشت دو نفر بازي نكنيد . -اگه گفتي من الان كي رو مي پرستم ؟ -خانم ستايش اگه فرنوش از اين جريان بويي ببره ، كارش به جنون مي كشه ! حداقل به دخترتون رحم كنيد . -همه اين حرفها مال اينه كه هنوز عقل رس نشدي . ساده اي خامي ! شما درست مي فرمايين . ولي شما كه با تجربه ايد چرا داريد خطا مي كنيد ؟ -خطا؟ دوباره زد زير خنده ! -خواهش مي كنم آروم باشيد و به حرفهام گوش كنيد . -من الان كاملاً آرومم . لباس خوابم رو پوشيدم و رو تختخوابم دراز كشيدم و ... نذاشتم ادامه بده . -خانم ستايش من به پاهاتون مي افتم . فكر كنيد يه بنده رو خريديد و در راه خدا آزاد كرديد ! ازتون خواهش مي كنم . راضي نشيد كه زندگي من آتيش بگيره . همه چيز رو فراموش كنيد . -چه خوب ! كاشكي الان اينجا به پام ... -خانم ستايش!!! -جانم ! همين شرم و حيات ديوونه م كرده ! -بخدا قسم شيطون گول تون زده . -بهزاد ! ويلاي ما زياد دور نيست ها ! اشاره كني نيم ساعت ديگه اونجائيم . -بخداوندي خدا قسم كه الان دارم گريه مي كنم . به حال شما گريه مي كنم كه چه جوري مي خواهين روز قيامت جواب پروردگارم رو بدين ! بحال اون دختر معصوم گريه مي كنم كه چه جوري تو اين آتيش كه شما به پا كردين مي سوزه . بترسيد از قهر خدا ! -قربون اون اشك هات برم . تمام اين حرف هات به خاطر اينه كه تو هنوز نفهميدي زندگي فقط همين دنياست . از خر شيطون بيا پايين . لگد به بخت خودت نزن . فعلا كه خدا برات خواسته و مهرت به دلم افتاده . لب تر كني كاري مي كنم كه تو پول غلت بزني . مزه عشق رو بيا من بهت بچشونم . -شرم كنيد ! من جاي بچه شمام ! -پس اگه بچه مني بيا يه خرده !... تلفن رو قطع كردم . اشك از چشمام مي اومد و پاهام مي لرزيد . صورتم رو از فريبا برگردوندم تا چيزي نفهمه . فقط ازش خواهش كردم كه اگه اين بار تلفن با من كار داشت و اين خانم بود دست به سرش كنه . چيز ديگه اي بهش نگفتم ، هر چند كه حتماً همه چيز رو خودش فهميده بود . رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش كردم و يه گوشه نشستم و زانوهام رو بغل كردم . دنياي عجيبي شده بود . ديگه مي شد به كي اعتماد كرد ؟ با خودم گفتم كه اگه با فرنوش ازدواج كنم و حتي بيارمش تو همين اتاق با هم زندگي كنيم ، صد مرتبه براش بهتر از جايي يه كه الان داره زندگي مي كنه . خيلي اعصابم بهم ريخته بود . كلافه بودم . جملات زشت اين زن از ذهنم بيرون نمي رفت . خدايا من چه جوري مي تونستم ديگه به چشمهاي فرنوش نگاه كنم ؟ اما من كه گناهي نداشتم . با خودم فكر كردم كه برم به آقاي ستايش جريان رو بگم ! اما نفعي كه برام نداشت هيچ ، كار رو هم خراب تر مي كرد . بايد هر طوري بود نمي ذاشتم فرنوش چيزي بفهمه . اگه خدا بخواد و با هم ازدواج كنيم ديگه مسئله تموم مي شه . اين زن هم خودش رو جمع و جور مي كنه . واي خدا جون! اگه بعد از ازدواج من و فرنوش هم از كارش دست بر نداره چي ؟ ديگه عقلم كار نمي كرد . بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . تا صداي قشنگش رو شنيدم طلسم شيطون باطل شد ! هواي اتاق كه تا يه دقيقه پيش ، از وسوسه اين زن بد پر شده بود ، يه دفعه پاك و طاهر شد ! هر چي به صداي فرنوش كه مثل نسيمي بود و آهنگي كه برام ساخته بود گوش مي كردم ، از پليدي و زشتي بيشتر دور مي شدم . عشقش مثل هاله اي وجودم رو مي گرفت تا هيچ افسوني نتونه بهم اثر كنه ! صورتش رو مي ديدم كه با چشمهاي قشنگش منو نگاه مي كنه و بهم نيرو مي ده . پيچ و تاب موهاي بلند و كمندش مثل موج دريا همه چيز رو در درونم مي شوره و پاك مي كنه ! تاريكي ها رفتن و همه جا روشن شد . اولين شعاع خورشيد رو ديدم كه رو قلب من افتاد ! صبح شد بدون اينكه حتي يه جادو بتونه به من اثر كنه ! عشق پاك فرنوش طلسم جادوگر رو شكوند . بلند شدم و يه دوش گرفتم و صبحونه خوردم و بعد به طرف خونه آقاي هدايت حركت كردم . خدا خدا مي كردم كه زودتر شب برسه و فرنوش برام خبرهاي خوب بياره . اصلاً ديگه چيزي برامون اهميت نداشت . مهم ما بوديم كه تصميم خودمون رو گرفته بوديم . تازه پدرش هم كه راضي بود و منو دوست داشت . بقيه چيزها فرع قضيه بود . يعني همه چيز جور مي شد ؟يا اينكه دوباره اين زن يه آتيش ديگه به پا مي كرد ؟ سرم رو بلند كردم و ديدم جلوي در خونه آقاي هدايت واستادم . در زدم . صداي پاي هدايت رو شنيبدم كه بطرف در مي اومد . -سلام قربان . حالتون چطوره ؟ هدايت – سلام خوش آمدي عزيزم . صفا آوردي .دلم گواهي داد كه امروز مي آي . خوبي ؟ خوشي ؟ -نه جناب هدايت ، دلم خيلي گرفته . هدايت – دل دشمنت بگيره ! چرا ؟ كي اذيتت كرده ؟ بيا تو بگو ببينم چه چيزي گل پسرم رو ناراحت كرده ؟ رفتم تو باغ . در رو بست . طلا، زبون بسته پشت در واستاده بود . دستي به سر و گوشش كشيدم و گفتم : -روزگار ! روزگار جناب هدايت ! هدايت – باهاش همبازي شدي ؟ از اين بازي ها زياد داشته روزگار ! -اين زبون بسته خيلي تنهاس . چرا نمي برينش توي جنگلي ، پاركي ، جايي كه تنها نباشه ولش كنين؟ هدايت – اين از بچگي اينجا بوده . بيرون از اينجا رو نديده و تجربه نكرده . ببرمش بيرون ، مرگش حتمي يه . اين الان از آدم ها نمي ترسه . چون نديدتشون . تا حالا فقط من رو ديده و تو و رفيقت رو . پاش رو از اينجا بذاره بيرون ، اولين نفر كه چشمش به اون بيفته ، اول مي بردش خونه . چند روز كه گذشت يه كباب بره ازش درست مي كنه . هميشه اينطوري بوده . اولش به اسم علاقه و دوستي مي آن طرف آدم ، چند وقتي كه گذشت يادشون مي افته كه مي شه ازت استفاده هاي ديگه اي هم كرد . اون وقت بايد خدا بداد آدم برسه ! -راست مي گين . بعضي از آدم ها خيلي پليد و زشت هستن . هدايت – باور كن پسرم ، اگه نمي گفتن گوشت آدميزاد تلخه ، اين آدم ها همديگرو هم مي خوردن . -تازه ما خوب خوبشيم ! مثلاً با محبت و صفائيم . هدايت – نه ! كي گفته ما خوب خوبشيم ؟ چون محبت زياد داريم خوبيم ؟ محبت بي منطق خيلي زود هم تبديل به نفرت بي منطق مي شه ! تعارف هاي بي خودي و كشكي ! نوكرم چاكرم ظاهري! جونم قربونت برم الكي ! تو تا حالا شنيدي يا ديدي كه مثلاً يه آدم اروپايي به يه نفر بگه من نوكرتم ؟ نه ! غير ممكنه شنيده باشي . چون اصلاً توي فرهنگ شون نيست . اگه يكي از اونا به يكي ديگه شون اين حرف رو بزنه ، طرف فكر مي كنه يا يارو ديوونه س ، يا ورش مي داره و مي بره خونه شون كه نوكريش رو بكنه ! يعني وقتي يارو با زبون خودش مي گه من نوكرتم و چاكرتم ، بايد سر حرفش هم بمونه ، يعني هر چه تو دل شونه مي گن و سرحرفشون هم هستن . اصلاً تعارف و از اين جور حرف ها ندارن . براي همين روي حرف هاشون مي شه حساب كرد . حالا ما ها ! صدبار به رفيقمون مي گيم فدات شم ، تو رو خدا كاري داري فقط به من بگو ! مخلصتم ! امري داري در خدمتم ! اما تا يه كار ازش مي خواي هزار جور بهانه برات مي آره ! تازه حواست جمع نباشه ، سرت رو كلاه مي زاره . حالا بگو ببينم كجا ما خوب خوبشيم ؟ بيا بريم تو يه چايي بخور حالت جا بياد . رفتيم تو ساختمون . هدايت برام چايي ريخت و دوتايي يه گوشه نشستيم . هدايت – يادته برات از اون مرد همسايه مون گفتم ؟ همون كه زير پاي زنم نشست . چقدر بهش محبت كردم ! نصف اجاره رو ازش نمي گرفتم . صد بار پول دستي خواست بهش دادم . اجاره سه ماه ش عقب مي افتاد به روش نمي آوردم . وقتي اومد اونجا رو اجاره كنه اصلا فرش نداشت .از خونه خودم چند تا تيكه فرش بردم انداختم زير پاش كه زن و بچه ش راحت باشن . آخرش چيكار كرد ؟ آشيونمو بهم زد واسه صنار سه شاهي حق دلالي يه زندگي رو پاشوند ! -راستي چرا اينكار و كرد ؟ هدايت – چون ما عادت كرديم كه دروغگو و دورو باشيم . صد تا قسم مي خوريم يكي ش راست نيست ! حرف حقيقت كه احتياج به قسم خوردن نداره . چون مي خواهيم دروغ بگيم قسم مي خوريم كه شايد به ضرب قسم ، حرفمون رو باور كنن . چايي ت رو بخور سرد نشه . خمون طور كه چايي رو مي خوردم گفتم : -البته همه اينطور نيستن . هدايت- معلومه . يكي ش خود تو . مي دونم دست تنگه اما حاضر نشدي از من كمكي قبول كني ! تا حالا چند بار بهت گفتم كه يكي از اين كتاب ها رو وردار ببر بفروش و بزن تنگ زندگي ت اما قبلو نكردي .چاخان هم نكردي كه مثلاً وضعم خوبه و بابام پولداره و ملك داريم و فلان و فلان . يعني دورغ نگفتي . درسته همه اينطوري نيستن اما يه بز گر ، گر كند يك گله را ! بدبختي اينه كه تا دلت بخواد بز گر داريم . يه كمي كه گذشت پرسيدم : -جناب هدايت نمي خواهين بقيه سرگذشت رو تعريف كنين ؟ هدايت – بقيه سرگذشت ؟ ديگه چيزي ش نمونده ! مي بيني كه ، يه آدم بدبخت وامونده ! ولي خب بايد برات تمومش كنم ! تا اونجا برات گفتم كه رفتم و ياسمين رو ديدم و برگشتم خونه . اون شب گذشت فردا صبحش كه علي رفت مدرسه و طرفاي ساعت نه بود كه در زدن . رفتم در رو واكردم . چيزي نمونده بود كه سكته كنم . ياسمين پشت در بود . يه عينك زده بود كه كسي نشناسدش . يه پالتوي قشنگ تنش بود و ماشين شيكي هم دم در پارك بود . زبونم بند اومده بود . نمي دونستم چي بگم . تا قبل از اون ، تمام عكس ها و صفحه آهنگ ها شو جمع مي كردم . البته يواشكي كه علي نفهمه . شبها كه علي مي خوابيد ، صفحه شو ميذاشتم و به صداش گوش مي كردم . عكس هاشو دور و برم مي چيدم و بهشون خيره مي شدم و ياد روزگار خوش قديم مي افتادم . سيگاري روشن كرد و سرش رو انداخت پايين كه چيكه اشكي رو كه گوشه چشمش پيدا بود نبينم. يه كمي صبر كردم بعد گفتم : -چطوري ميشه ؟ زني كه به شما و زندگي و بچه ش پشت پا زده و دنبال دلش رفته . چرا فكرو خاطره ش رو از ذهن تون بيرون نكردين ؟ چرا تو خودتون نكشتين ش ؟ هدايت – بكشمش؟ عشق واقعي رو كه نميشه كشت ! -عشقي كه مال شما نباشه عشق نيست كه ! عشقي كه پيش شما نباشه ، عشق نيست كه ! هدايت – عشق مال هر كي و هر كجا باشه ، احترام داره ! به عشق بايد احترام گذاشت ! عشق مقدسه . عشق اگه حقيقي باشه هيچوقت نمي ميره . -وقتي بعد از اين همه سال ديدينش ، چه احساسي داشتين ؟ دل تون نيم خواست بزنيدش ، فحشش بدين و بيرونش كنين ؟ آه سردي كشيد و گفت : -نه راستش ديگه نفرتي ازش نداشتم . ديگه جسمش رو نمي خواستم اما نفرتي هم ازش نداشتم . يعني اون ديگه ياسمين پاك من نبود ! يه زن خواننده بود با يه اسم ديگه . من اون عشق پاك تو دلم جاوداني شده بود . عشقي كه به زنم داشتم . به ياسمين . ولي اين زن فقط شكل ياسمين بود . درد سرت ندم . از جلوي در رفتم كنار . اومد تو . در رو پشتش بستم . خودش راه افتاد طرف ساختمون . تا رسيد تو خونه گفت : هنوز بوي نجابت از در و ديوار جايي كه تو هستي مي باره ! رفت و يه گوشه نشست . براش چايي بردم و خودم رفتم يه گوشه ديگه نشستم . اصلاً هيچي به ذهنم نمي رسيد كه بهش بگم . اين بود كه سكوت كردم . يه خرده كه گذشت تو چشمام نگاه كرد و گفت : تو راستي مي گفتي . پشيمونم .اومدم كه بهت بگم پشيمون شدم . اومدم بهت بگم كه دلت خنك بشه . زندگيم رو مفت باختم . سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم . يه كم بعد گفت : ميشه عكس پسرم رو بهم نشون بدي ؟ اين رو كه شنيدم طرفش براق شدم و نمي دونم تو چشمام چي ديد كه گفت : ببخش! ميشه عكس علي رو نشونم بدي ؟ آروم شدم . بلند شدم و دو تا قاب عكس رو طاقچه رو آوردم و دادم بهش و عينكش رو برداشت . اشك هاشو پاك كرد و زل زد به عكس علي . گريه امونش نمي داد . گفت : كاش نرفته بودم . اي كاش گول اون بي همه چيز رو نمي خوردم و مي نشستم سر خونه و زندگيم . اي كاش قلم هاي پام رو مي شكستن و نمي ذاشتن برم ! گفتم يادمه كه مي گفتي آدم از استعدادي كه خدا بهش داده استفاده نكنه كفران نعمته . حالا ازش استفاده كردي ؟ معروف شدي ؟ گفت آره يادمه اما اين چيزي نبودكه من مي خواستم . من دلم مي خواست تو يه محيط پاك ، هنرم رو به مردم نشون بدم . مي خواستم استعدادم رو به رخ شون بكشم تا ببينن چقدر ازشون بالاترم! مي خواستم اين آدمها كه تو بچگي اونقدر بهم ظلم كردن ، به پاهام بيفتن . مي خواستم از زمين و زمان انتقام بگيرم ! مي خواستم تلافي اون همه بدبختي رو براشون در بيارم . يادته يه روز ازم پرسيدي كه چطوري گذرم به اون كاروانسرا افتاد ؟ بهت گفتم يه روزي برات تعريف مي كنم . حالا گوش كن و من دختر فلان السلطنه م ! مادرم خونه شون كلفتي مي كرد و مادر بدبختم رو عوض دو تا كيسه برنج از پدرش خريده بود . اين ها رو مادرم برام تعريف كرده . زن بيچاره سني هم نداشته . شايد پونزده شونزده سالش بوده كه مي ره كلفتي . مادرم اهل يكي از ده هاي طرف كنگاور بوده كه ملك همين شازده بي همه چيز بوده . حساب كن ، يه آدم رو با دو تا كيسه برنج عوض كنن ! يه سالي خونه اين شازده فلان السلطنه كار مي كنه . يه شب كه پسرش مست از بيرون مي آد خونه نمي دونم چطوري چشمش مي افته به مادرم . گويا تو حوضخونه يقه شو مي گيره ! خلاصه اون كاري كه نبايد بشه ، مي شه . چند وقت بعد هم كه شيكم مادر بيچاره م مي آد بالا ، يه وصله بهش مي چسبونن و از اونجا بيرونش مي كنن . مادرم تنها و بي كس تو اين شهر خراب شده ، سرگردون مي شه كه مي خوره به پست اون جواد باج خور بي غيرت .اونم مي بردش به همون كاروانسرا . بعد از اينكه من به دنيا مي آم ، مادرم مي شه زر خريد جواد آقا . روزها براش گدايي مي كرده و شب ها مترس ش بوده ! تا اينكه اونم مريض مي شه و مي ميره . اون موقع من هشت سالم بود . تمام اين چيزها رو از خود مادرم شنيدم و تو خاطرم نقش بست . چند سال هم من واسه جواد گدايي كردم . ديگه بقيه ش رو خودت ميدوني . دوازده سيزده سالم بود كه تو اومدي تو كاروانسرا و بعدش هم من مريض شدم . حالا فهميدي چرا مي خواستم از آدمها انتقام بگيرم ؟ بلند شدم و براش يه ليوان آب آوردم . از زور گريه به هق هق افتاده بود . آب رو كه خورد يه سيگار از تو كيفش در آورد و خواست روشن كنه كه يه دفعه متوجه من شد . خواست سيگار رو دوباره بذاره تو كيفش . پرسيدم چرا روشن نكردي؟ از من شرم مي كني و مثلاً بهم احترام ميذاري؟ گفت : بخدا آره . من هميشه به تو احترام گذاشتم . تو هميشه پيش من احترام داشتي . خطا كردم ! نعمت تو بودي كه كفران كردم ! حالا مي فهمم كه تو اين دنيا هيچ چيز ارزش يه دست نوازش شوهري مثل تو رو نداره و هيچ شاديي هم به پاي خنده بچه آدم نمي رسه . روزي كه داشتم مي رفتم فكر مي كردم كه همه فقط هنرم رو مي خوان ! اما يادم رفت كه يه زن هستم و نمي تونم مال كسي نباشم . تو راست مي گفتي . اگه مرد بودم اينطوري نمي شد . نفهميدم كه اينجا اگه يه زن پهلوون هم باشه بازم زنه . گولم زدن . هنري رو كه مي شد همه ازش لذت ببرن به كثافت كشيدن. روزي كه همه كارها تموم شده بود و اولين صفحه م مي خواست بياد بيرون ، جلوش رو گرفتن . بهم گفتن يا بايد دم فلاني و فلاني رو ببيني يا خواننده شدن رو فراموش كني . بهشون گفتم اولش كه اين حرفا نبود ! گفتن اون اولش بود كه پات وابشه اينجاها ! حالا ديگه فرق مي كنه ! همون وقت مي خواست برگردم اما روي برگشتن رو نداشتم . اگه مي دونستم كه بازم برات همون ياسمينم بر مي گشتم . به لجن كشيدنم ! كسايي كه خودشون هيچ هنري نداشتن . مي دونم كه تو قبلش بهم گفته بودي .اما خبر نداشتم كه زن چقدر بد بخت و ذليله ! به هيچكس هم نمي تونستم پناه ببرم . طرف هر كي مي رفتم برام دندون تيز مي كرد . هيچكس هم نبود كه ازم حمايت كنه . مردم هنرم رو مي خواستن اما اون بي شرف ها جسمم رو ! همون وقت بود كه فهميدم چه اشتباهي كردم . هر چي بيشتر جلو مي رفتم بيشتر غرق مي شدم و بيشتر مي فهميدم كه تو چه جواهري بودي. هر دقيقه ش كه مي گذشت ، احترامت پيشم بيشتر مي شد . همونطور كه اشك بي پهناي صورتش مي اومد پايين گفت : از روزي كه از تو جدا شدم ، دوستت داشتم و برات احترام قائل بودم . هنوز دوستت دارم . تو تنها كسي بودي كه منو واسه خودم خواستي و بي ريا بهم مهربوني كردي . عشقت واقعي بود . تو خيلي زحمت منو كشيدي . من بهت بد كردم . پاش رو هم خوردم . خيلي چيزها ازم گرفتن جاش بهم پول دادن . ازم استفاده كردن جاش بهم پول دادن . هر كاري كه دلشون خواست باهام كردن جاش بهم پول دادن . روحم رو عشقم رو ، زندگيم رو ازم گرفتن ، جاش بهم پول دادن . حالا تا دلت بخواد پول دارم . اما غير از پول هيچي برام نمونده . هيچكس ياسمين رو نمي خواد همه خانم فلان رو مي خوان . همه خواننده هه رو مي خوان ! اما دلم مي خواد باور كني ، هميشه براي تو خوندم . هر جا كه خوندم فقط براي تو خوندم . تو عشق من بودي . هر جا مي رفتم و برنامه داشتم ، بين جمعيت نگاه مي كردم تا شايد تو رو ببينم . ديروز كه ديدمت ، فهميدم اجازه دادي حداقل به ديدنت بيام . تا حالا چندين بار اومدم اينجا و يه گوشه پايم شدم تا شايد علي يا تو رو ببينم . آدرس ت رو با بدبختي از فلاني گرفتم . بهش سپرده بودي نشوني ت رو به كسي نده . اونم نمي داد . اما وقتي پيشش گريه كردم راضي شد . يكي دو دقيقه اي سكوت كرد، بعدش گفت : تو وضع زندگي ت خوبه ؟ به چيزي احتياج نداري ؟ بهش خنديدم كه گفت : ميدونم غيرتت قبول نمي كنه كه از من چيزي قبول كني . تو هميشه مرد بودي . كاش قدر تو رو مي دونستم . اما من هنوز زن توام . يه وصيت نامه نوشتم و توش هر چي كه دارم دادم به تو . به تو و علي . ميدونم كه پرروئي يه اما يه چيزي مي خوام ازت بپرسم . تو هنوزم منو دوست داري؟ كمي فكر كردم بعدش گفتم من هميشه ياسمين رو دوست داشتم ! فهميد چي مي گم . سرش رو انداخت پايين . براش يه چايي ديگه ريختم . وقتي خورد پرسيد : در مورد من به علي چي گفتي ؟ اون فكر مي كنه مادرش چي شده ؟ گفتم : در هر صورت تو رو فراموش كرده . درست نبود در مورد تو چيزي بدونه . علي بچه غيرتي ايه . يه نگاهي بهم كرد و گفت :حق داري . روزي كه گذاشتمش و رفتم بايد فكر امروز رو مي كردم . اون روزهايي كه پيشم بود و پيشش بودم قدر ندونستم . حالا آروزي يه دفعه بغل كردنش رو دارم .حالا ديگه بايد آرزوي يه زندگي گرم رو با شوهرم و بچه م به گور ببرم . اينم سرنوشت منه! شايد تو زندگي قبلي م آدم بدي بودم كه بايد تو اين زندگيم تقاص پس بدم ! مي دوني ؟ قديمي ها مي گفتن آدميزاد چند بار تو اين دنيا مي آد تو يه جاي بهتر و زندگي بهتري داره . اشك ها شو پاك كرد و گفت : زندگي من موقعي بود كه پيش تو بودم . فقط اون سالها رو زندگي كردم . يادمه چند وقت بود كه خوب شده بودم اما نه از رختخواب بيرون مي اومدم و نه حرف مي زدم ! يادته بهت گفتم چرا ؟ گفتم مي ترسم همه چيز خراب بشه ! مي ترسم روزگار باز هم خوشبختب رو ازم بگيره كه بلاخره هم گرفت . گفتم : تو خودت همه چيز رو خراب كردي . گفت : اگه اون مردك بي همه چيز گور به گور شده زير گوشم فت فت نمي كرد ، الان منم سر خونه و زندگيم بودم . گفتم : از اين آدمهاي بي همه چيز زيادن ، هر كي بايد خودش عاقل باشه . حالا اين حرف ها فايده نداره . آب رفته به جوي بر نمي گرده . گذشته ها گذشته . اگه خيلي از وضعت ناراحتي ، مي توني از كارت دست بكشي. گفت : حالا ديگه اگه خودم هم بخوام نمي تونم . يعني ولم نمي كنن . تو فكر كردي فقط صحبت خوانندگي يه ! يه شب اين كله گنده مي فرسته دنبالم ، يه شب اون دم كلفت مي فرسته سراغم ، يه شب بايد پيش اين آقا زاده باشم و يه شب ... نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم من نمي خوام اين چيزها رو بدونم . گفت ببخش ، حواسم نبود كه پيش شوهرم هستم . خنديدم و گفتم شوهر ! يادته يه روز به همين شوهر گفتي من نمي خوام زن يه مطرب باشم ؟ مي دوني اون روز دلم رو سوزوندي ! م نبا همين نون به قول تو مطربي ، تو رو از مرگ نجات دادم ، بچه م رو بزرگ كردم ، براش خونه و زندگي درست كردم . اين نون شرف داره به نوني كه خيلي ها تو اين دوره و زمونه پيدا مي كنن و مي خورن ! حرفهاي اون روزت هيچوقت يادم نمي ره ! گفت منو ببخش ، گه خوردم ، غلط كردم . تو هميشه آقاي من بودي . بد كردم . الان هم تا خرخره رفتم تو لجن ! چوبش رو خوردم ! ديگه به روم نيار ! خودم يم دونم چه غلطي كردم . اينا رو گفت و دوباره شروع به گريه كرد . دلم براش سوخت . كاش مي شد زمان رو به عقب برد و همه چيز رو دوباره شروع كرد . يه وقتي آرزو مي كردم كه در باز بشه و ياسمين برگرده خونه ! اما حالا اون اومده بود و اينجا جلوي روم نشسته بود ، مي ديدم كه اين چند سال فقط دلم دنبال ياسمين بوده نه خواننده معروف بانو فلان! ياسمن من ساده و بي آلايش و قشنگ بود. اما يه زني كه روبروم نشسته با يه خروار آرايش ، مثل عروسك بي روح بزك كرده س ! يه كم كه گذشت گفت : انگار تو هم سرد شدي ؟ گفتم : حتي وقتي كه مردم هم اگه قلبم رو از تو سينه در بيارن مي بينن كه روش با خون گرم نوشته ياسمين ! من سرد نشدم . اما ديگه اون ياسمين من وجود نداره ! اون ياسمين كه وقتي موهاش رو تكون مي داد ، موج ها بلند مي شد مثل موج دريا و هر چي غم تو خونه بود مي شست و با خودش مي برد ! گفت ببين ! هنوز اين موهاي كمند مي تونه موج درست كنه ! گفتم چنگ چند تا مرد نامحرم تو اين موها رفته ؟ صداش ديگه در نيومد . سرش رو انداخت پايين كه گفتم حالا ديگه بهتره بري ، امروز علي زود تعطيل مي شه . صلاح نيست كه تو رو اينجا ببينه . نگاهم كرد . اشك تو چشماش جمع شد و يه سري تكون داد و گفت : مي شه ازت يه خواهش بكنم ؟ سرم رو تكون دادم ، گفت : يه بار ديگه برام ساز بزن . همون آهنگي كه هميشه مي خوندم و خودت ساخته بودي . همون كه شبها واسه علي مي خوندم تا خوابش ببره . چه چيزي ازم خواسته بود ! برام خيلي سخت بود اما بلند شدم و ويلن رو آوردم . بغض گلوم رو گرفت . اينجا بود كه دلم مي خواست نعره بزنم كه چرا ؟ چرا آشيونمون رو خراب كردي؟ يه لونه با هم داشتيم ، گرم !همه با هم مهربون ! تو خونه فقط محبت جا داشت . چرا خرابش كردي؟ دنبال چي بودي ؟ چرا حالا اومدي و اين همه خاطره رو برام زنده كردي ؟ چرا غم هايي رو كه سالها يه گوشه دلم تپونده بودم در آوردي و ولوش كردي تو جونم ؟ حالا ازم چي مي خواي ؟ من به درك ، تو رو چه جوري به علي نشون بدم ؟ دستت رو بگيرم بگم اين خانم خواننده همون مادرته ؟ تويي رو كه هزار تا حرف پشت سرته ؟ چرا بيچارمون كردي؟ اما نه فرياد زدم و نه حتي يه كلمه حرف ! آرشه رو كشيدم رو سيم ها ، اما ازش صداي مرگ اومد ! دوباره كشيدم ، بازم صداي مرگ داد ! بغضي كه سالها تو گلوم نشسته بود نمي ذاشت صداي ساز در بياد ! بغضم رو تركوندم تا ساز ناله كرد ! اشك هام رو ريختم بيرون تا دل ساز نرم شد ! گريه كردم و زدم . اونم گريه مي كرد و مي خوند . آوازش با گريه و ناله يكي شد . صداي گريه من و هق هق ساز هم يكي شد ! مي زدم و غم رو از دلم مي شستم ! ختم عشق رو گرفته بوديم ! ديگه دست ، دست من نبود . ديگه چشم ، چشم من نبود . بياد سال هاي تنهايي زدم ، بياد اون بچه كه بي مادر بزرگش كرده بودم زدم . بياد زن قشنگم كه تو اين مرداب گم ش كرده بودم زدم . زدم زدم زدم تا خون از پنجه م اومد ! ديگه صداي گريه او رو هم كه يه گوشه اتاق ، زار زار گريه مي كرد نمي شنيدم . صداي گريه من و ساز نمي ذاشت كه صدا به صدا برسه ! خون روي دسته ساز نشسته بود و من باز مي زدم ! مي زدم كه اين روزگار بفهمه كه با من چه كرده ! من كه نمي تونستم بهش بگم ، گذاشتم اين ساز بهش بگه ! ديگه پنجم از جون افتاد . از اشك ته ويلن خيس شد . ياسمين رفته بود ! بلند شدم و از پنجره تو باغ رو نگاه كردم . لحظه آخر بود كه ديدمش . اشك هاش رو پاك مي كرد و مي رفت . خواستم صداش كنم اما فقط از گلوم صداي درد بيرون مي اومد ! مي ديدم داره مي ره ! اما حس اينكه برم و جلوش رو بگيرم نداشتم ! همونطور واستادم و رفتنش رو نگاه كردم . صداي در اومد كه پشت سرش بسته شد ! حال آقاي هدايت بد شده بود . اين پيرمرد با يادآوري خاطراتش ، زير شكنجه داشت جون مي داد ! بلند شدم و يه ليوان آب بهش دادم و بعد بغلش كردم . تازه متوجه شدم كه منم دارم گريه مي كنم . حالا يا بخاطر اشك هاي اين پيرمرد بود ، يا بخاطر زندگيش كه از هم پاشيد و يا بخاطر بدبختي خودم بود ! -كافيه پدر . براتون خوب نيست . شما در اين سن نبايد دچار اين استرس ها بشيد . برگشت به عكس ياسمين نگاه كرد و در حاليكه گريه مي كرد گفت : -الان هم داره همونطور به من نگاه مي كنه كه دفعه آخر نگاه كرد . اون روز هم كه از پيشم رفت نگاهش معصوم شده بود . مثل اون وقت ها كه ياسمين من بود و آفتاب و مهتاب رنگش رو نديده بودن! بزور بهش آب دادم بخوره . بعدش هم براش يه چايي ريختم . يه سيگار هم براش روشن كردم و دادم دستش . كمي آروم شد . يه پك به سيگار زد و مات ، يه گوشه اتاق رو نگاه كرد . بعد از چند دقيقه گفت : -ياسمين يه بار اومد تو اين خونه و همون جا نشست . براي من مثل اينه كه هنوزم همون جا نشسته و داره با نگاه معصوم منو نگاه مي كنه ! بي اختيار برگشتم و جايي رو كه هدايت نشون مي داد ، نگاه كردم . يه آن به چشمم اومد زني رو با همون صورت اونجا ديدم كه نشسته ! دوباره كه نگاه كردم ديگه چيزي نديدم . ولي انگار هدايت خيلي راحت اون رو مي ديد . كمي كه گذشت گفت : -مثل اينكه ديوونه شدم هان ؟ -نخير اين ها طبيعيه . انسان وقتي كسي رو دوست داره تصوير اون شخص هميشه جلوي چشمش مي آد . ببخشيد استاد ، الان ياسمين خانم كجا زندگي مي كنن ؟ ايران هستن ؟ نگاهي كرد و گفت نه . سيگارش رو خاموش كرد و گفت : -اون روز كه با گريه و پشيموني از اينجا رفت ، يه چيزي مثل خوره افتاد به جونم . حال خودم رو نمي فهميدم . شب روزم يكي شده بود . داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه رم دنبالش و بيارمش خونه يا نه . همش با خودم ، غيرتم ، وجدانم تو جنگ و دعوا بودم ! از يه طرف آخرين نگاهش بهم مي گفت ياسمين مي تونه پاك و طاهر بشه ، از يه طرف غيرتم قبول نمي كرد . مونده بودم سر دو راهي . خلقم عوض شده بود . اين علي طفل معصوم هم فهميده بود كه حال خوبي ندارم . طفلك فكر مي كرد مريض شدم ! هي مي خواست ببرتم دكتر . دو روز سه روزي كه گذشت . تصميمم رو گرفتم . با خودم گفتم اول مي رم سراغش و باهاش صحبت مي كنم . اگه قبول كرد كه دست از همه كارش برداره و قيد خوانندگي و معروفيت رو بزنه ، گذشته ها رو فراموش مي كنم و مي بخشمش و مي آرم سر خونه و زندگيش. خيال داشتم اگه قبول كرد ، كم كم گوش علي رو پر كنم . بلاخره يه طوري مي شد ديگه . غيرتم قبلو نمي كرد كه اين زن بيشتر از اين تو لجن دست و پا بزنه . مي دونستم كجا برنامه داره . با خودم گفتم فردا طرفهاي غروب مي رم جلو اون كاباره وا مي ايستم تا بياد . وقتي اومد بهش اشاره مي كنم كه بياد خونه . اون وقت تو خونه باهاش سنگ هامو وامي كنم .به اميد خدا همه چي درست مي شه . گور پدر دل من ، حالا دوباره ياسمين دستش رو بطرفم دراز كرده و ازم كمك مي خواد ، مردونگي نيست كه جوابش كنم . با اين فكر ، اون شب رو بعد از چند شب راحت خوابيدم به اميد فردا . صبحش از خواب بلند شدم و صبحونه رو درست كردم و دادم علي خورد و راهي ش كردم مدرسه . خودم هم رفتم حموم و دستي به سر و روم كشيدم . وقتي اومد بيرون ، خونه انگاري داشت رنگ و رويي به خودش مي گرفت . رفتم جلوي آينه ، نه ، هنوزم بد نبودم ! درسته كه از روزي كه ياسمين ولم كرد و رفت ، ده سالي گذشته بود اما ، هنوز بر و رويي داشتم . بعد از سالها شادي تو دلم نشسته بود . يه دست لباس تر و تميز از گنجه در آوردم و گذاشتم رو صندلي و كفش هام رو واكس زدم . واسه م مثل اين بود كه دوباره مي خواستم برم خواستگاري ياسمين ! خدايي ش رو هم كه بخواهي ، تمام اين ده سال بهش وفادار مونده بودم . كارهام تموم شده بود . حالا ساعت چند بود ؟ 5/9 صبح ! خدايا تا غروب چه جوري صبر كنم ؟ خندم گرفته بود ! با خودم مي گفتم مرد! تو كه ده سال صبر كردي ، چند ساعت هم روش . خلاصه حال خوشي داشتم ! اين ها رو كه هدايت تعريف مي كرد گل از گلش شكفته بود . كاملاً برگشته بود به اون دوره . انگار واقعاً همين امروز غروب مي خواد بره دنبال ياسمين . تو دلم گفتم خدا رو شكر كه اين يكي جريان بخير گذشت و اين دو نفر بعد از سال ها دوري بهم رسيدن . منم خنده رو لبهام بود كه يه دفعه صورت آقاي هدايت چنان تو هم رفت و گرفت كه جا خوردم . يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت : -ساعت ده صبح بود حوصله م سر رفته بود . تا غروب خيلي داشتيم . پيچ راديو رو واكردم . اخبار رو داشت مي گفت . خبر از اين ور . خبر از اون ور . حال گوش دادن به اين چيزها رو نداشتم . خواستم يه ايستگاه ديگه رو بگيرم شايد صداي قشنگ ياسمين رو پخش كنه كه اخبار گفت به يه خبر مهم توجه كنين ! ديشب خواننده شهير ، هنرمند محبوب ، بانو .... در يك حادثه رانندگي ، در يكي از پيچ هاي جاده هراز ، جان خود را از دست داد ! ضايعه وارده را به مردم و جامعه هنري ايران تسليت عرض مي كنيم ! جنازه اين بانوي هنرمند كه سالها به عالم هنر خدمت كرده ، فردا رأس ساعت ده صبح از ميدان اصلي شهر به طرف قبرستان تشييع خواهد شد . از عموم ملت دعوت مي شود كه با قدوم خود اين مراسم را مزين فرمايند . و ديگر اخبار ! امروز جناب آقاي فلان ، كاباره را افتتاح خواهند...ديگه چيزي نفهميدم ! همونجا نشستم زمين . باور نمي كردم ! يعني اين روزگار اينجوري بازي مي كنه ؟ ماتم برده بود . برگشتم به راديو نگاه كردم . دلم مي خواست گلوي گوينده رو مي گرفتم و از اون تو مي كشيدمش بيرون و خفه ش مي كردم .دلم مي خواست خرخره اش رو بجوئم . نمي دونستم چه خاكي بايد تو سرم بكنم . مي دونستم دروغ مي گن . ياسمين من سالم بود . غروب بايد مي رفتم دنبالش . اون قراره دوباره بياد سر خونه و زندگيش! امروز بايد برم و ازش خواستگاري كنم ! دورغ مي گن اين پدر سوخته ها ! مي دونن قراره ديگه براشون نخونه ، اينه كه بهم دروغ مي گن كه من نرم دنبال ياسمين ! پدر سگ ها حسوديشون مي شه ! فهميدن كه از امروز به بعد ياسمين من مثل اون وقت ها پاك و معصوم مي شه . مي خوان دوباره از چنگ م درش بيارن ! مگهاين كه من مرده باشم . اون دفعه م رو دست خوردم كه اون بلا سرم اومد ! بلند شدم . ولي خدايا كجا برم ؟ ! يه نامه واسه علي نوشتم كه دلش شور نزنه و بعد از خونه زدم بيرون . راه افتادم طرف راديو . نيم ساعت ، سه ربع بعد رسيدم . دم در جلوم رو گرفتن . نمي ذاشتن برم تو . يادم افتادكه منم تو اينجا سهمي دارم ! اسمم رو گفتم ، يارو شناخت . رفتم تو . سراغ اون خواننده خدابيامرز رو گرفتم . چند دقيقه بعد پيداش كردم . با چند نفر ديگه ، تو يه اتاق نشسته بودن . اونام عزا گرفته بودن . تا منو ديد پريد جلو و بغلم كرد . بهش گفتم راسته ؟ حقيقت داره ؟ اشك تو چشماش جمع شد . تازه فهميدم چه بروزم اومده . له و لورده رفتم روي يه صندلي نشستم . اون خواننده منو به همه معرفي كرد . تا شناختنم به احترامم بلند شدن . چهره ام ناشناس بود اما اسمم نه ! البته نمي دونستن كه من شوهر ياسمينم . تعجب كرده بودن كه چرا از مرگ ياسمين اينقدر ناراحتم . اون خدا بيامرز گفت كه من آهنگ سازش بودم . يه سيگار روشن كرد و داد دستم . يه خرده كه گذشت ازش پرسيدم كجاست ؟ اسم يه بيمارستان رو گفت . بلند شدم . گفت من ماشين دارم با هم مي ريم . راه افتاديم . كمي بعد رسيديم جلو بيمارستان غلغله بود . همه جور آدمي جمع شده بودن اونجا . بعضي ها چهره شون تو هم بود . بعضي ها مي خنديدن . بعضي ها گريه مي كردن . رفتيم جلو در . دم در پرسيدن چيكار داري اما تا اون خواننده رو ديدن ، شناختن و راهمون دادن تو . خلاصه اجازه گرفتيم رفتيم پيش رييس بيمارستان . وقتي فهميد من شوهر ياسمينم ، ما رو با خودش برد دم در سردخونه . اونجا دوتايي واستادن و به احترام من جلو نيومدن . در رو مسئول سردخونه وا كرد و منو برد تو . جلوي يه تخت واستاد انگار يه نفر خوابيده بود و روش يه ملافه سفيد انداخته بودن ! يارو با انگشت تخت رو نشونم داد و رفت . موندم تنها بين چند تا مرده و بوي بدي كه اونجا مي اومد . باور نمي كردم كه ياسمين من اينجا باشه . دلم مي خواست برگردم. اما يه چيزي نمي ذاشت . جرات هم نداشتم كه ملافه رو بلند كنم . يكي دو دقيقه گذشت . بي اختيار دستم رفت طرف ملافه . وقتي اون چلوار سفيد رو پس زدم جاي اشك خون گريه كردم . ياسمين من كه روي تخت خوابيده بود . مثل يه تيكه ماه ! مثل شبهايي كه پيشم بود و وقتي مي خوابيد آروم بي صدا بالا سرش مي نشستم و نگاه ش مي كردم و انگار يه دفعه تو خواب حس مي كرد كه من بالا سرشم و از خواب مي پريد و بهم مي خنديد. موهاي سياه و بلندش رو زير سرش قلمبه كرده بودن و مثل اين بود كه سرش رو روي يه بالش سياه گذاشته بودن . لاي چشماش باز بود . مثل اينكه چشم انتظاري داشت . يه لباس سفيد تنش بود . زدم تو سرم ! واي به من ! واي به من كه دير اومدم خواستگاريت عزيزم . واي به من كه اين دفعه پيشت نبودم تا كولت كنم و ببرمت دكتر تا خوب بشي. واي به من كه آرزوي مرگت رو كرده بودم ! واي به من كه نذاشتم يه بار ديگه پسرت رو ببيني ! واي به من كه دست رد به سينه ت زدم . واي به من كه پشيموني ت رو نفهميدم ! واي به من كه خستگي ت رو نفهميدم ! واي به من كه بي پناهي ت رو نفهميدم ! بخدا ياسمين داشتم مي اومدم دنبال تو . بخدا مي خواستم ببرمت سر خونه زندگي ت . بميرم واسه چشمهاي منتظرت ! بميرم واسه تنهاييت! ببخش منو زن قشنگم . تو رو خدا بلند شو ! مي برمت خونه و دوباره مي شي تاج سر من ! اينجا كه جاي تو نيست . اين تخته چيه روش خوابيدي ؟ تو اين جاي كثيف با اين بوي بد . پاشو عزيزم ! پاشو . خودم دوا درمونت مي كنم . مثل اون دفعه ! نمي ذارم كسي اذيتت كنه . خودم پرستاري ت رو مي كنم . بخدا اشتباه كردم . غلط كردم . ديگه از خونه بيرونت نمي كنم . مي برمت پيش علي . بهش مي گم تو مادرشي . اونم قبول مي كنه . اونم گذشته ها رو فراموش مي كنه . دوباره سه تايي مي شيم يه خونواده گرم ! خودم برات ساز مي زنم . واسه خودم بخون . واسه پسرمون بخون كه عادت داشت با صداي تو بخوابه ! پاشو عزيزم كه ديگه ازت ناراحت نيستم . پاشو كه اومدم دنبالت . ديدي اين دنيا ارزش نداره ؟ ديدي بهت راست مي گفتم . حالا ديگه بيا برگرديم خونه . بيا كه خونه بي تو روح نداره . تو رو خدا ديگه تنهام نذارو بيا كه ديگه هيچ نامحرمي رو تو خونه راه نمي دم كه تو رو از چنگم در بياره . گريه مي كردم و اينها رو بلند مي گفتم . از صداي من رئيس بيمارستان و اون خواننده اومدم تو سردخونه . از گريه من گريه شون گرفت . رئيس بيمارستان ملافه رو كشيد رو ياسمين . به زور آوردنم بيرون كه زدم زير دستشون و برگشتم . ملافه رو زدم كنار . خواستم چشماش رو ببندم كه نشد ! گردنبندي رو كه دوتايي موقع تولد پسرمون واسه ش خريده بوديم و يادگاري اون روزهاي خوب ، انداخته بودم گردن خودم . در آوردم و گذاشتم كف دستش . دست گذاشتم رو چشماش . بسته شد ! ديگه منتظر كسي نبود ! آوردنم بيرون . دلم راضي نمي شد تنهاش بذارم . بردنم دفتر رئيس بيمارستان و برام آب قند آوردن . گريه م بند نمي اومد . يه سيگاري روشن كردن و دادن دستم . كمي بعد آروم تر شدم . از آگاهي يه افسر اومده بود اونجا . هيچي نمي گفت و فقط منو نگاه مي كرد . انگار جريان زندگي ما رو بهش گفته بودن . ازش پرسيدم چطوري اين اتفاق افتاده ؟ كمي من من كرد و بعد گفت : اينطور كه معلوم شده ، احتمالاً به قصد خودكشي ، با ماشين رفته ته دره . بعد به بسته رو داد به من و گفت : اين ها رو تو خونه ش پيدا كرديم . بگير صلاح نيست دست كسي بيفته . يه آلبوم عكس با يه دفترچه خاطراته . بهش گفتم از كجا معلوم كه خواسته خودكشي كنه ؟ گفت يه نامه تو خونه ازش پيدا كرديم . توش نوشته بود كه ميخواسته چيكار كنه ! سرم رو انداختم پايين . پس ديرتر رسيده بودم ! اگه يه روز زودتر رفته بودم سراغش الان ياسمين من زنده بود . ديگه اونجا كاري نداشتم . ديگه هيچ جاي دنيا كاري نداشتم . خواستم از جام بلند شم . زانوهام حس نداشت . اون خواننده ، كمكم كرد . با اون افسر آگاهي از بيمارستان اومديم بيرون . از لاي مردمي كه جمع شده بودن ، رد شديم . يه مردي به يكي ديگه مي گفت : حيف شد ! خوب مالي بود ، تو زنده بودنش كه نصيب ما نشد ، شايد تو عزاش يه چلوكبابي ازش به ما برسه ! نتونستم طاقت بيارم . برگشتم و محكم زدم تو گوشش . يارو مونده بود كه چرا اينكار رو كردم ! اون افسر آگاهي به دو تا مأمور اشاره كرد كه جمعيت رو رد كنن و منو بردن سوار ماشين كردن . نيم ساعت بعد با يه روح متلاشي ، تو خونه يه گوشه نشسته بودم . هدايت ، ديگه اون هدايت يه ساعت پيش نبود . سيگاري روشن كرد و پكي محكم بهش د و براش چايي ريختم . چند دقيقه اي سكوت كرد و دوباره گفت : -وقتي تو اتاق نشسته بودم تازه متوجه شدم كه اون بسته هنوز دستمه . آوردم بازش كردم . يه آلبوم بود با يه دفترچه خاطرات . دلم نيومد كه هيچكدوم رو نگاه نكنم . قدرت اينكه چشمم به عكس ياسمين بيفته نداشتم . اشكم به اندازه كافي سرازير بود . هر رو گذاشتم تو پاكت و بردم تو صندوق خونه و ته يه يخدون كهنه قايم كردم . نشستم يه گوشه به سيگار كشيدن و فكر كردن . رفتم تو عالم خودم ، برگشتم به گذشته ها به روزهايي كه تو يتيم خونه بودم ، ياد خانم اكرمي ، اكبر ، رضا ! ياد سختي هاش ! تازه فهميدم اون وقت ها چقدر راحت بودم . اومد جلوتر ! رسيدم به وقتي كه فرار كردم . خودم رو تو خيابون ديدم . تو مردم ، تو شهر . داشتم ساز مي زدم مردم برام پولمي ريختن . بازم رفتم جلوتر . وقتي كه براي اولين بار ياسمين رو ديدم ، روزي كه ياسمين مريض بود و داشت مي مرد و من بردمش دكتر . اما نه دلم مي خواست به اون روزها فكر كنم و نه از اون روزها خوشم مي اومد . بازم رفتم جلوتر . به روزي كه از خواب بلند شدم و ياسمين قشنگ معصوم رو ديدم كه وسط اتاق واستاده . به روزي رسيدم كه ازم خواست باهاش عروسي كنم ! به روزهايي رسيدم كه با همديگه ، خوش و خرم زندگي مي كرديم . به وقتي رسيدم كه واسه من فقط اون بود و واسه اون فقط من ! ياد وقتي افتادم كه بچه مون بدنيا اومد . ياد موقعي افتادم كه خوشي و خوشبختي مون كامل بود . رفتم جلوتر . به وقتي كه واسه اولين بار صداي قشنگش رو شنيدم . صدايي كه انگار از اون ور ابرها مي اومد . ديگه دلم نمي خواست برم جلوتر . همين جا خوب بود . تا همين جاش همه چيز پاك بود روشن بود . كاش مي شد زندگي رو هر جا كه خواستي ، نگه داري و نذاري بره جلو . تو همين فكرها بودم كه ديدم علي بالا سرم واستاده و با ناراحتي هي مي گه بابا ، بابا! بخودم اومدم . تا چشمم به علي افتاد بغضم تركيد . بچه م خيلي ترسيده بود . هي كه پرسيد چي شده بابا ؟ بهش گفتم چيزي نيست . يكياز رفقاي قديمي م مرده . يه دوست قديمي ! يه موقع با هم عالمي داشتيم . روزگار از هم جدامون كرد ! طفلك ماچم كرد و رفت دنبال درس و مشقش! هر جوري بود تا صبح خودم رو نگه داشتم . فرداش از ساعت 9 صبح ، ميدون اصلي شهر واستاده بودم . ساعت ده بود كه جنازه رو آوردن . جمعيت تو ميدون پر شده بود . يه دسته موزيك هم آورده بودن . آهنگ هاي ياسمين رو مي زدن . تابوت رو راه انداختن ، مردم پشت سرشون راه افتادن . منم يه گوشه دنبال شون مي رفتم . دلم مي خواست همه چيز زودتر تموم بشه . نمي خواستم غريبه دور و بر زنم بلوله ! نميدونم چقدر طول كشيد تا رسيديم قبرستون ! غسل و كفن ش رو هم نفهميدم چطور تموم شده . اون قد رآدم اونجا بودم كه نمي شد جلو رفت . اما اين يكي هم مثل تموم چيزهاي ديگه اين دنيا گذشت و تموم شد . جنازه رو آوردن سر يه قبر كه قبلاً كنده شده بود . خدا چي بگم كه نگفتن بهتره ! جنازه زن منو يه مشت مرد غريبه بلند كردن و گذاشتن تو قبر ! فقط انگار دست من از همه چيز كوتاه بود و فقط انگار شوهرش باهاش نامحرم بود . يه خرده بعد خاك رو ريخت روش و تموم شد . يه زندگي تموم شد ، يه سرنوشت تموم شد ، يه عشق ! يه بازي ! يه دوستيي! يه خوشبختي ، همه تموم شد ! اما چيزي كه شروع شد ، هزار تا سوال بود ! كجا رو اشتباه كرديم ؟ كدوم حرف بيجايي رو زديم و كدوم قدم نادرست رو برداشتيم ؟ كدوم فكر غلط بيچارمون كرد ؟ رفتن ! همه رفتن . تمام كسايي كه يه روزي براش دست مي زدن و تشويقش مي كردن و به پاش گل مي ريختن رفتن ! قبرستون خالي شد . مونديم من و قبر كن كه داشت خاك رو قبر رو درست مي كرد . رفتم جلو . يارو سرش رو بلند كرد و يه نگاهي به من انداخت و پرسيد از فاميل هاشي ؟ گفتم آره . گفت خدا رحمتش كنه ، خدا از سر تقصيراتش بگذره ! صداي خوبي داشت ، ما با اينكه وسعمون نمي رسيد هر جوري بود صفحه هاش رو گير مي آورديم و گوش مي داديم . دست كردم و يه ده تومني دادم بهش . نگاهي كرد و گفت : خدا رحمتش كنه . خدا همه رو بيامرزه و ببره . ما كه از جووني كارمون با مرده و قبر و كفن و لحد بوده ! حالا گاهي وقتي يه معصيت هايي هم كرديم ! اگه قرار بشه اون دنيا هم گرفتار عذاب و زجر بشيم كه خدا بايد به دادمون برسه . اما نفهميدم اگه اين كار معصيت داشت چرا خدا بهش اين صدا رو داده بود .؟! بيلش رو برداشت و رفت و در حاليكه فاتحه مي خوند به ده تومني نگاه مي كرد . سلانه سلانه رفت . حالا ديگه با هم تنها شده بوديم و نگاهي به خاك سرد قبرش كردم و نشستم كنارش .دستم رو لاي خاك قبر كردم . خاك سرد سرد بود . اما يه كمي كه گذشت ، كرمي دستم خاكم رو هم گرم كرد . صداش كردم ! ياسمين ! ياسمين ! من اينجام ، نترس . تنها نيستي ! سيگاري روشن كردم و به قبرش نگاه كردم . تو قبرستون پرنده پر نمي زد . يه دنيا حرف داشتم كه بهش بگم . گفتم ياسمين بخواب . بخواب عزيزم كه امشب بعد از مدتها راحت مي خوابم چون مي دونم ديگه جات امن و دست هيچ نامحرمي هم بهت نمي رسه . امشب رو مي دونم كجايي و سر به بالين هيچكس نداري . همه رفتن . تمام اون كسايي كه دلت مي خواست بشناسنت و از هنرت لذت ببرن ، رفتن . دوباره مونديم من و تو . حالا بذار برات بگم كه چقدر دوستت داشتم . نصف اون آهنگ هايي كه خوندي و باعث معروفيتت شد ، من برات ساخته بودم ! سپرده بودم بهت نگن ! نمي خواستم بدوني ! برات آهنگ قشنگ و خوب مي ساختم و به اسم يكي ديگه برات مي فرستادم تا معروف شي ! معروف و مشهور بشي چون خودت دلت مي خواست . چون دوستت داشتم و نمي خواستم تو ذوق ت بخوره ! ميخواستم به اون چيزي كه مي خواي برسي ! يكي دو بار كه لنگ پول بودي ، برات پول فرستادم تا مجبور نشي واسه مال دنيا تن به هر كاري بدي! بخواب عزيزم عشق من هوس نبود . بخواب زن قشنگم كه همه چيزهاي بد تموم شد . بخواب زن خوبم كه ديگه اينجا كسي نمي تونه تو رو از چنگم در بياره ! بخواب كه به خدا سپردمت ! بخواب كه امشب تا صبح تنهات نمي ذارم . پيشت مي مونم كه نترسي ! قربون اون چشمهاي وحشي و قشنگت برم ، دنيا همين بود ! فداي اون موهاي كمندت بشم ، روزگار همين بود ! بخواب كه تو دل من هميشه زنده اي . برات عشق خيرات مي كنم ! از اين دل خون ، عشق خيرات مي كنم ! اون دفعه كه رفتي ، حداقل مي دونستم كه هستي ، حالا چي ؟ حالا چيكار كنم ؟ حالا چطور كمكت كنم ؟ پيش خدا ناله كنم ؟ پيش خدا زار بزنم ؟ اي روزگار ! چه دشمني با من داري؟ به من زورت رو مي رسوني ؟ به من ضعيف ! به مني كه از بچگي يتيم بودم و روي خوشي رو نديدم ! برو به كسي زورت رو نشون بده كه قوت داره و مي تونه پنجه پنجه ت بندازه ! نه مني كه از بچه گي كتك خودت بودم . تو ام زور و قوتت واسه ضعيف هاس ! نتونستم ديگه خودم رو نگه دارم ، سرم رو گذاشتم رو خاك قبرش و هاي هاي گريه كردم . شب شد ، اون شب رو تا صبح بالاي سر قبرش نشستم ! اون زير خاك بود و من بالاي سرش نشسته بودم . ياد شبهايي افتادم كه دوتايي با هم پيش هم صبح مي كرديم ! آره نذاشتم اون شب رو تنها بمونه ! آفتاب زد . يه هدايت اومد تو قبرستون ، يه هدايت ديگه از قبرستون برگشت ! برگشتم خونه . طفلك بچه م تا صبح نخوابيده بود . خيلي نگران شده بود . انگار اون بچه م فهميده بود مادرش مرده . بدون اينكه از چيزي خبر داشته باشه ، تا صبح ناآروم بود . بلاخره قصه ياسمين هم تموم شد . ياسميني كه مي خواست از روزگار انتقام بگيره! تا يكي دو روز ، صفحه اول تمام روزنامه ها خبر خواننده مشهور و معروف رو مي نوشتن و كله گنده ها تسليت مي گفتن ! حالا به كي تسليت مي گفتن ، من نفهميدم ! اما اين رو فهميدم كه وقتي از خواننده معروف بانو فلان حرف مي زدن ، مثل اين بود كه من اصلاً اون خواننده رو نمي شناختم ! يعني اون ياسمين من نبود ! يه زن خواننده بود . با يه اسم ديگه با يه اسم هنري . ياسمين من ، تو قلب من ، آروم خوابيده بود . چند روز بعد از اداره متوفيات فرستادن دنبالم . تو وصيت نامه ، اون زن خواننده هر چي داشت و نداشت ، بخشيده بود به من ! دو تا خونه بزرگ و چند تا مغازه و زمين و كلي پول نقد ! مالياتش رو حساب كردن و ورداشتن و بقيه ش رو دادن به من . منم همه رو همونطوري ول كردم باشه . به در من كه نمي خورد ، گذاشتم شايد يه روزي به درد علي بخوره . خود ياسمين مي دونست كه من چشم به مال ندارم و پول زنم از گلوم پايين نمي ره . حالا ديگه روزگار اون قدر بهم پول و ثروت داده بود كه نمي تونستم حسابش رو نگه دارم . اما جاش اوني رو كه دوست داشتم و مي خواستم واسه هميشه پيشم باشه ، ازم گرفت . بگذريم ، هميشه كار اين فلك همين بوده ! چند روزي بود كه مي ديدم اين بچه ناآرومه . احساس مي كردم كه يه چيزي ميخواد به من بگه اما نمي تونه . مثل مرغ سر كنده ، بخودش مي پيچيد و هيچي نمي گفت . يه روز صداش كردم و نشوندمش پيشم و ازش پرسيدم چته بابا ؟ چرا اين چند وقته اينقدر تو خودتي ؟ چيزي شده ؟ گفت چيزي نيست بابا . درس ها سخت شده و دبير هامون هم خيلي سخت مي گيرن . اينه كه كمي خسته شدم . گفتم نه بابا راستش رو بگو . تو پسر درس خوني هستي . اين چند سال دبيرستان رو همش با معدل نوزده و بيست قبول شدي . درد تو درس نيست . تو كه ميدوني بابا غير از تو كسي رو نداره . اگه غم تو چشمات بشينه ، جون بابا در مي آد ! تو پسر گل و آقاي مني . حالا به بابا بگو چي شده . يه كم من من كرد و بعد گفت مي ترسم اگه بگم مثل خيلي سال پيش ناراحت بشي و گريه كني . بهش گفتم بگو بابا جون . ديگه از گريه من گذشته . يه خرده ديگه دست دست كرد و سرش رو انداخت پايين . بلند شدم و ماچش كردم و دلش كه قرص شد پرسيد : بابا ، مامان مرده ؟ انگار دنيا رو زدن تو سر من ! ساكت شدم . ولي بايد چيزي مي گفتم . نگاهش كردم خيلي ناراحت بود . غم و غصه از چشمهاي بچه م مي باريد . گفتم مامان خيلي سال پيش مرده چطور ؟ چطور حالا مي پرسي مامان مرده ؟ طفل معصوم خجالت مي كشيد . خيلي شرم و حيا داشت . گفتم هر چي تو دلته بريز بيرون بابا . داشت با خودش كلنجار مي رفت . يه دقيقه كه گذشت گفت : بابا ، من مي دونم فلاني مامانم بود ! خيلي وقته مي دونم . به كسي نگفتم اما مي دونم اون مامانم بود ! به شمام نگفتم چون مي دونستم ناراحت مي شي . خودم اين يكي دوساله گاهي مي رفتم اون جاهايي كه مي دونستم قراره برنامه اجرا كنه ، يه گوشه بيرون وا مي ايستادم و مي ديدمش . اما به شما چيزي نمي گفتم تا چند روز پيش كه فهميدم مامان مرد! شما هم اون روز و شب رو رفته بودي سر خاكش ، مگه نه بابا؟! سرم رو انداختم پايين . چي داشتم بگم ؟ علي حالا ديگه بچه نبود كه بشه گولش زد . هر چند كه از همون وقت هم گول نخورده بود . فقط بخاطر من سكوت كرده بود ! بهش گفتم ، اون مامان تو نبود بابا . مامان تو ياسمين زن من بود كه خيلي سال پيش مرد! اوني كه تو ميگي يه خواننده زن بود با يه اسم ديگه ! گفت بابا من مامان رو خيلي دوست داشتم . مامانم خيلي قشنگ بود . نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير گريه . بچه م بلند شد و بغلم كرد و گفت ببخشيد بابا غلط كردم . نمي خواستم شما رو ياد مامان بندازم . ديگه از اين حرفها نمي زنم . بچه م هيچوقت نتونست در مورد مامانش با من حرف بزنه و ازم چيزي بپرسه ! اون روز هم ساكت شد و رفت و ديگه چيزي نپرسيد . ديگه هيچي نپرسيد . يه ماه بعدش يه روز كه از بيرون برگشتم خونه ، علي رو ، پسر گلم رو يه گوشه اتاقش ، سياه و كبود پيدا كردم . مرگ موش خورده بود و خودش رو كشته بود . اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت اونقدر زد تو سر خودش و گريه كرد كه بحال مرگ افتاد ! زورم نمي رسيد دستهاش رو بگيرم ! فقط گريه مي كرد و خودش رو مي زد . هدايت – وقتي رسيدم بالا سرش كه كار از كار گذشته بود . بچه ام ديگه نفس نمي كشيد . كمرم شكست . بخدا كمرم شكست ! بچه م رفت ! جوونم رفت ! گلم پرپر شد ! كنارش يه نامه پيدا كردم . توش نوشته بود . سلام پدر عزيزم و خداحافظ! اين دم آخري ، حرف زيادي ندارم كه بزنم . نمي دونم چطور از زحمات شما تشكر كنم . بايد منو ببخشيد . مي دونم كه اين كار من باعث زجر و عذاب شما مي شه اما ديگه طاقت ندارم كه بمونم . پدر خيلي دوستتون دارم . حلالم كنيد . من بي اجازه شما ، اون دفترچه خاطرات و آلبوم عكس مامان رو ديدم . غيرتم ديگه قبول نمي كنه كه زنده باشم . ازتون خواهش مي كنم اون ها رو بسوزونيد و از بين ببريد تا حداقل روح مامان راحت باشه . نمي دونم شما اونها رو ديديد يا نه ؟ اما حدس مي زنم كه نه اون عكس ها رو ديده باشيد و نه اون خاطرات رو خونده باشيد . چون در اين صورت حتماً نگه شون نمي داشتيد . خواهش مي كنم نگاهشون هم نكنيد . فقط بندازيد تو بخاري ديواري تا از بين برن . خواستم خودم اين كار رو بكنم اما بدون اجازه شما نكردم . دوستتون دارم پدر . خداحافظ. پريدم رفت سر يخدون . آلبوم رو در آوردم و بازش كردم . خداي من ! چي ديدم ! حق داشت بچه م ! خاك بر سرم كنن! كاشكي اون روز حداقل يه نگاهي بهشون مي كردم . اونقدر گريه مي كرد و خودش رو مي زد كه ترسيدم بلايي سرش بياد .گفتم : -آقاي هدايت اگه آروم نشين مي ذارم مي رم ها ! اين چيزها كه مي گين مال خيلي وقت پيشه ! همه چيز تموم شده ، آروم باشين ! راستش اشك از چشمهاي خودم هم سرازير بود . انتظار يه همچين سرگذشتي رو نداشتم ! يه كمي بهش آب دادم خورد . يه خورده آروم شد ، يه سيگاري هم روشن كردم دادم دستش . يكي دو تا پك كه زد آروم تر شد ، يه دقيقه بعدش گفت : -راست ميگي بهزاد . اينا مال خيلي سال پيشه اما مگه اين زخمها توي اين دل كهنه مي شه ؟ الهي هيچكس داغ بچه شو نبينه ! بچه م رو انداختم رو كولم و دويدم بيرون . مي زدم تو سرم و گريه كنون تو خيابونها مي دويدم . يه ماشين برام نگه داشت . كمك كرد علي رو گذاشتم توش و رفتيم بيمارستان . اما چه فايده ! تا بچه مو ديدن و معاينه ش كردن . دكتر اشاره كرد كه ببرنش سردخونه . نگاهي به من كرد و گفت خيلي دير شده ! چشمام سياهي رفت و ديگه نفهميدم . يه وقت چشم واز كردم كه ديد رو يه تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل كردن و يه پرستار بالاي سرمه . ازم پرسيد پسرت بود ؟ نتونستم جواب بدم . سرم رو كردم زير بالش و گريه كردم . ديگه اصلاً دلم نمي خواست زنده باشم چه برسه به اينكه با كسي حرف بزنم . ولي چه كنم كه همه اسير سرنوشت خودمونيم . يكي دو ساعت بعد راهي م كردن خونه . بدون پسرم ! نذاشتن پسر گلم رو با خودم ببرم ! هدايت دوباره شروع كرد به گريه كردن . اما يه گريه آروم و بي صدا ! قطره هاي اشك آروم از چشماش سرخورد و مي اومد پايين . اشك هايي كه شايد چندين سال پيش راه افتاده بودن و حالا از صورتش يواش يواش و بي صدا مي چكيدن ! -رسيدم خونه اما چه رسيدني! دلم نمي اومد در رو واكنم و برم تو ! آخه خونه بي علي خونه نبود . پام پيش نمي رفت . بلاخره هر جوري بود رفتم تو و پشت در نشستم . جرات نداشتم تو ساختمون . طاقت ديدن خونه رو بي علي نداشتم . همون پشت در تا صبح نشستم و گريه كردم . چه شبي گذشت . هر چي بگم نمي فهمي ! خدا برا كسي نخواد . صبح رفتم بيمارستان . از آگاهي ، همون افسره اومده بود اونجا . تا منو ديد وا داد ! گفت اين پسر شما بود ؟! گريه كردم . جاي جواب گريه كردم . گفت چرا اين كار رو كرد ؟ بهش جريان رو گفتم . بيچاره ماتش برده بود . يه سيگار روشن كرد و گفت اي كاش اون عكس ها رو بهت نداده بودم . كاش اصلاً منو نمي فرستادن واسه اون پرونده ! كاشكي يه جايي مي ذاشتي كه دست اين بچه بهش نرسه ! طفلك جوون بوده و نتونسته تحمل كنه ! چند سالش بود؟ گفتم تو رو خدا نمك رو زخمم نپاش . بيچاره خيلي ناراحت شده بود . سرش رو انداخت پايين و رفت پيش دكتر يه چيزي بهش گفت و برگشت پيش من . بهم گفت كاري داري كه برات انجام بدم ؟ بهش گفتم آره . هفت تيرت رو در بيار و يه تير بزن تو مغز من ! بزن راحتم كن ! بخدا نمي تونم اين يكي رو ببرم قبرستون ! سرش رو انداخت پايين و رفت . نيم ساعت بعد يه ماشين اومد و گفتن سوار شو . رفتم جلو ديدم يه چيزي پشت ماشين گذاشتن . از پشت شيشه نگاه كردم . علي من بود ! سرم رو محكم زدم به ماشين . پيشونيم شكست . اومدن گرفتنم . خلاصه هر جوري بود ، پسر گلم رو با نعش من رسوندن قبرستون . بچه م رو بردن غسالخونه . منم رفتم تو ، مرده شوره گفت برو بيرون . گفتم نمي رم . مي خوام بچه م رو خودم بشورم . حموم دامادي كه نتونستم ببرمش ، حداقل بذار اينجا بشورمش ! يارو ناراحت شد . صورتم رو ماچ كرد و به يكي اشاره كرد كه منو ببره بيرون . بهش گفتم حواله ت به قرآن اگه با بچه ام بد رفتاري كني ! آوردنم بيرون . منم همون پشت در نشستم . اون تو بچه ام رو مي شستن . من پشت در مي زدم تو سرم و گريه مي كردم . تموم شد ! حموم پسرم تموم شد و دادنش بيرون . اينجا دوباره مي زد تو پيشونيش و گريه مي كرد . دل خودم داشت مي تركيد . رفتم بالا سر بچه م . مونده بودم چيكار كنم . هيچكس رو نداشتم كه كمك كنه و نعش پسرم رو بلند كنه ! علي خوابيده بود اونجا و من بالا سرش نشسته بودم و نمي دونستم چيكار كنم . خودم بلند شدم و رفتم تنهايي بچه م رو بغل كردم ! چند نفر دويدن جلو و گفتن لااله الا الله ! چيكار مي كني مرد ! گفتم چيكار كنم ؟ من و بچه م تنهائيم ! كسي رو نداريم ! بي كسيم ! اينو كه گفتم ده بيست نفر كه براي يه مرده ديگه اومده بودن اونجا گفتن يا الله ! اول اين خدا بيامرز رو ببريم بعد مرده خودمون رو ! پسرم رو ورداشتن و بردن . نمازش رو خوندن. صلوات فرستادن . اشهد براش گفتن و بردنش سر يه قبر . خدا عوضشون بده . تا قبرو نكندن و بچه م رو خاك نكردن ، نرفتن ! وقتي همه چيز تموم شد ، فاتحه خوندن و خداحافظي كردن و رفتن . دوباره مونديم من و علي . اون زير خاك و من روي خاك ! قبر بچه م چند تا قبر با قبر مادرش ، ياسمين فاصله داشت . رفتم بالا سر ياسمين . گفتم بيا ! علي رو مي خواستي ببيني ؟ ببين! تا حالا با من بود ، از حالا تو مواظبش باش ! من كه نتونستم! برگشتم سر خاك پسرم . بالا سرش نشستم و گفتم : بابا جون خيلي سختي كشيدي ؟ نه ؟ خاك بر سر اين بابا كنن كه نتونست يه امانت خدا رو نگه داره ! خاك بر سر اين بابا كنن كه نذاشت تو از بچگي حرف دلت رو بهش بزني ! پسر با غيرتم ، با درد تو چه كنم ؟ پسر نجيبم با داغ تو چه كنم ؟ بابا جون چي ازم ديدي كه تنهام گذاشتي ؟ من كه جز تو كسي رو نداشتم . توبودي و زندگيم ! حالا به چه اميد زنده باشم ؟ باباجون هميشه مامانت رو ازم مي خواستي ؟ اين مامانت ! چند متر اون طرف تر منم كه بي غيرتم و هنوز زنده م ! گل بابا ، بميرم كه هيچوقت توقعي ازم نداشتي . بميرم برات پسر آروم و سر براهم . بابا اگه همكلاسي هات بيان دنبالت چي بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، ديگه نمي آي كارنامه تو بهم نشون بدي ؟ ديگه نمي آي بگي بابا جايزه گرفتم ؟ ديگه نمي آي بگي بابا شاگرد اول شدم ؟ خدا ! هر چي كه داشتم ازم گرفتي كه ! منم ببر ديگه ! سرم رو گذاشتم رو قبر پسرم و خوابم برد . يه وقت بيدار شدم كه عصر بود . يه ساعتي به غروب داشتيم . بلند شدم و راه افتادم طرف خونه . رفتم و برگشتم ، شب شده بود . در قبرستون رو بسته بودن . يواشكي از بالاي نرده ها پريدم تو . رفتم بالا سر علي م . همه جا تاريك بود و چند تا چراغ از دور سو سو مي زد . نشستم . خاكش رو ماچ كردم و گفتم بابا برگشتم . غصه نخور من اينجام . مامانت هم اينجاست . تنها نيستي ! پسر ماه و نازم . قربون اون كاكل قشنگت برم كه هيچوقت ازم هيچي نخواستي . نه لباس ، نه كفش ، نه گردش ، نه تفريح ، هيچي ازم نخواستي! اونقدر حيا تو چشمت بود كه جلوي من پاهات رو دراز نمي كردي! فقط يه بار يه چيزي ازم خواستي . اونم موقعي بود كه مامانت رفته بود . ازم خواستي برات ساز بزنم . ازم خواستي برات اون آهنگ رو بزنم كه مامانت دوست داشت و مي خوند تا تو بخوابي و نترسي! حالام اومدم كه برات همون آهنگ رو بزنم تا نترسي و بخوابي! سازم رو در آوردم و گذاشتم زير چونم . آرشه رو تو دستام گرفتم كه ديگه جوني توش نمونده بود . گفتم بخواب پسرم . چشمات رو ببند كه بابا بالا سرت مي شينه تا تو خوابت ببره ! شروع كردم آروم زدن . اشك هام از روي ساز چكيد رو قبر بچه م ! نرم نرم مي زدم و گريه مي كردم ! يه موقع نگاه كردم و ديدم يه نفر بغل دستم واستاده . خجالت كشيدم . سرم رو انداختم پايين . مامور اونجا بود . پرسيد چيكار مي كني اينجا ؟ جواب ندادم . گفت معصيت داره تو قبرستون ساز مي زني گفتم دارم با خدا حرف مي زنم . دارم واسه بچه م قصه مي گم ! گفت با ساز ؟! گفتم اين زبون منه ! ساز نيست ! من غير از اين زبون ، زبون ديگه اي ندارم ! حالا اگه نمي خواي بذاري حرف بزنم ، نمي زنم ! يه نگاهي بهم كرد و گفت : تو همون نيستي كه چند وقت پيش هم واسه اون خواننده هم اومده بودي اينجا ؟ گفتم چرا . گفت اينجا كه قبر اون نيست ! قبر يه پسر بچه س! گفتم پسرمه ! پسر گل مهربونمه! اومدم براش قصه بگم تا خوابش ببره . فانوس دستش بود . گذاشت زمين و خودش هم نشست و يه سيگار روشن كرد و گفت : حالا كه اين ساز نيست ، معصيت هم نداره ! بزن! حرف دلت رو بزن! منم قصه خيلي دوست دارم . بگو تعريف كن ! دوباره شروع كردم . اين دفعه ديگه ساز خودش مي زد . من فقط گريه مي كردم ! خدايا چه كرده بودم كه روزگار فقط يه پرده از نمايش خوب زندگي رو بهم نشون داد . آي بميرم واسه غمي كه تو دلت بود بابا! بميرم واسه مهري كه رو لبت بود بابا! ببخش منو پسرم ، ببخش منو گل بي خارم ! همه زندگي رو اشتباه كردم . كاشكي تو اون چشماي قشنگ و معصومت درد و غم رو خونده بودم . چرا نفهميدم كه هميشه يه گوشه قلب كوچيكت از مهر مادر خالي بود . چرا نتونستم واسه ت هم پدر باشم و هم مادر. خدايا چقدر بايد آزمايش پس بدم ؟ يه آدم ضعيف مثل من كه امتحان كردن نداره ! ببين ديگه . يه ذليل تو سري خوردم! هر دفعه كه امتحانم كردي مگه چيكار كردم ؟ غير از اينكه يه گوشه نشستم و گريه كردم ؟! اي روزگار نانجيب ، حالا كه زورت رو بهم رسوندي ، دلت خنك شد ؟ راحت شدي ؟ پدر و مادرم رو ازم گرفتي ، يتيم خونه رو نصيبم كردي . زن قشنگم رو ازم گرفتي ، دنيام رو خراب كردي ، بس م نبود؟ چرا بچه ام رو ازم گرفتي ؟ تو اين دنياي به اين بزرگي فقط جا واسه زن و بچه من نبود ؟! فقط زن و بچه من زيادي بودن ؟! هيچوقت صداي سازم رو اينقدر محزون و غمگين نشنيده بودم . صداي بغض كرده ش تو تمام قبرستون پيچيده بود . صدا از صدا در نمي اومد ! قبركنه بلند شد . يه قطره اشكي رو كه رو صورتش بود پاك كرد و گفت جيگرم آتيش گرفت . مگه تو اين دلت چقدر غمه ؟ امشب تمام اموات رو به گريه انداختي كه !! بعد سرش رو انداخت پايين و آروم آروم رفت . ساز رو گذاشتم زمين و سرم رو گذاشتم رو خاك پسرم . ماچش كردم و گفتم بخواب عزيزم ، قصه منم تموم شد . چشمت رو ببند كه خواب تو چشمات نره ! منم همين جا پيش ت مي خوابم . خدا رو چه ديدي ؟ شايد يه روز دوباره هر سه تامون به هم ديگه رسيديم ! هدايت ديگه چيزي نگفت . سرش رو تكيه داد به ديوار و آروم گريه كرد . چشماش رو بسته بود و گريه مي كرد . نگاهش كردم . از يه ساعت پيش تا حالا انگار آب شده بود يه پوست و استخون !باورم نمي شد كه اين آدم همون استاد.... باشه ! دلم نمي اومد تنهاش بذارم اما بايد مي رفتم تا خودش با غم ها و دردهاش كنار بياد . وقتي از جام بلند شدم ، دم درد كه رسيدم گفت : تو خيلي شبيه پسرم هستي . چه صورتت چه حيا و نجابتت! واسه همين از روز اول مهرت به دلم افتاد . -مي تونم يه سوال ازتون بكنم ؟ سرش رو تكون داد . -جريان اين طلا چيه ؟ هدايت – علي پسرم يه روز يه جفت آهو از يه دوره گرد خريد . زبون بسته حامله بود . بعد ها فهميدم چرا اون رو خريده . چشماش ! چشمهاش شبيه مادرش بود . شبيه چشمهاي ياسمين ! اين رو گفت و سرش رو انداخت پايين و گريه كرد . نگاهي به عكس ياسمين كردم . راست مي گفت . چشمهاش مثل آهو بود . درشت و قشنگ . اومدم بيرون . طلا تو باغ واستاده بود . تا منو ديد اومد جلو . نازش كردم . يه آن دلم واسه پسر آقاي هدايت سوخت . خيلي سخته كه يه بچه جاي مادر ، دلش رو به يه جفت چشم خوش كنه ! از باغ زدم بيرون و در رو پشت سرم بستم . از در و ديوار و درخت ها و زمين همه چيزش غم مي باريد . قدم زنون رفتم طرف خونه . بيست دقيقه بعد رسيدم . از دور كاوره رو ديدم كه پشت در اتاقم نشسته و سرش پايينه . متوجه من نشد . وقتي رسيدم بهش ديدم چند تا اسكناس صد تومني و پنجاه تومني و دويست تومني جلوش افتاده رو زمين . مونده بودم كه جريان چيه كه متوجه من شد و از جاش بلند شد و گفت : -كجايي بابا ؟ يه ساعته مثل گداها نشستم اينجا ! ببين چقدر پول برام ريختن !هر كي رد شد يا يه پنجاه تومني يا صد تومني انداخت جلوم ! -راست مي گي كاوه ؟ كاوه – بجون تو اگه دروغ بگم . يعني اينجا نشسته بودم و منتظر تو بودم . سرم رو گذاشته بودم رو دستم و يه دستم رو هم گذاشته بودم رو زانوم و رفته بودم تو فكر . يه زن و مرد داشتن رد مي شدن . زنه به مرده گفت : ببين بي كاري چه بيداد مي كنه ! جوون مثل گل ، لنگه ديوار نشسته اينجا داره گدايي مي كنه ! مرده بهش گفت : از بس تنبله و تن لش ! بيا بريم ولش كن ! اما زنه اومد جلو و يه پنجاه تومني انداخت جلوم . منم هيچي نگفتم و از جام تكون نخوردم . راستش اولش خجالت كشيدم كه مرده گفت لباس تنش رو ببين ! از لباس پسر خودمون شيك تره ! زنه در حاليكه دستش رو مي كشيد گفت بيا بريم مرد تو كه اينقدر خسيس نبودي ! پنجاه تومن كه ما رو نكشته ! خلاصه دو تايي رفتن . اونا كه رفتن سرم رو بلند كردم . ديدم مثل گداها نشستم كنار خيابون و دستم هم كمي دراز شده جلو ! حساب كردم حالا كه كاري ندارم تو هم معلوم نيست كي بر مي گردي خونه ، چطوره از وقت استفاده كنم ! از تو جيبم دو سه تا صد تومني در آوردم و انداختم جلوم و همونجوري نشستم و دست رو هم بيشتر دراز كردم و سرم رو گذاشتم رو اون يكي دستم و كف دستم رو گرفتم طرف بالا ! پسر چه جاي خوبي يه اينجا ! چقدر هم توش رفت و آمده ! هر كي رد شد يه اسكناس برام انداخت! بيشتر دخترا واسه م پول مي ريختن ! از فردا من همين ساعت ها مي آم اينجا مي شينم . -برو گم شو ! پاشو بريم تو ! كاوه – بذار دخل امروزم رو جمع كنم . شروع كرد پول ها رو از روي زمين جمع كردن و شمردن ! با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم : -كاوه جون من راست مي گي يا بازم داري چاخان مي كني ؟ كاوه در حاليكه اسكناس ها رو دسته كرده بود و داشت مي شمرد گفت : -بجون تو راست مي گم صبر كن . بعد شمرد . -هزار و صد ، اينم هزار سيصد ، اينم هزار و چهارصد و پنجاه . بعد به ساعتش نگاه كرد و گفت : -ببين الان سه ربعه كه اينجا نشستم . هزار و چهارصد و پنجاه كاسبي كردم ! اما نه ! سيصد تومنش مال خودمه .از جيبي خودم در آوردم مي شه هزار و صد و پنجاه . مات شده بودم بهش و باورم نمي شد كه گفت : -چرا اينطوري نگاه مي كني؟ -كاوه جدي اينجا نشستي گدايي كردي؟ كاوه – مي گم به جون تو ! عجب خري هستي ها ! -پسر تو خجات نكشيدي ؟ اگه يه آشنا رد مي شد ؟ اگه فريبا از اون بالا مي ديدت چي ؟ كاوه – سرم رو انداخته بودم پايين صورتم معلوم نبود ! -واقعا ديگه تو شورش رو در آوردي ! تو رو خدا راست بگو . جدا داشتي گدايي مي كردي ؟ كاوه – اولا كه من گدايي نمي كردم ، يعني نه از كسي چيزي خواستم و نه چيزي به كسي گفتم . حالا حالت نشستنم مثل گداها بوده بماند ! اينكه گدايي نيست ! خب مردم ما مهربون و دل رحم ن و زود واسه كمك كردن به همنوع داوطلبي مي شن به من چه مربوطه !! دور و برم رو نگاه كردم . خيس عرق شده بودم ! كاوه خيلي خونسرد پول ها رو گذاشت تو جيبش و گفت : -بجون تو اگه بابام بفهمه يه همچين جايي هست و يه همچين كاسبي اي مي شه كرد ، از فردا حجره اش رو مي بنده و با مامانم مي آن مي شينن اينجا ! همه خنده م گرفته بود و هم از خجالت داشتم آب مي شدم . -نمي دوني بهزاد ! دخترا كه برام پول مي انداختن انقدر چيزاي قشنگ و با نمك بهم مي گفتن كه نگو! -مرده شور اون روت رو بشوره كه چقدر پررويي تو ! كاوه – بجون تو يكي شون يه صد تومني انداخت جلومو بعد بهم گفت : اگه سرت رو بلند كني و بذاري من صورتت رو ببينم پونصد تومن ديگه بهت ميدم ! يه آن اومدم سرم رو بلند كنم و پونصد تومني رو بگيرم كه ترسيدم نكنه يكي از دختراي دانشگاه باشه ! بعد خيلي جدي گفت : اگه اون پانصد تومني يه رو مي گرفتم الان دخلم شده بود هزار و شيصد و پنجاه ! دستش رو گرفتم و كشيدمش طرف در خونه و در رو واز كردم و بردمش تو اتاق و گفتم : -آبرو براي من نذاشتي تو اين محل بخدا ! يه نگاهي به من كرد و گفت : -همچين حرف ميزني كه هر كي نشناسدت فكر مي كنه پسر امير كويتي ! بعد در حاليكه مي خنديد گفت : -بهزاد جون ! فعلاً كه تعطيليم و بيكار . اگه روزي سه ساعت بشيني همين پشت در خونه ت تكيه رو بدي به ديوار ، بهت قول ميدم سر يه ماه اونقدر پول در بياري كه مادر فرنوش با منت دخترش رو بده !بجون تو هيچ كاري هم نداره ! خيلي راحته . تازه مي توني همونجور كه سرت رو پايين انداختي واسه خودت يا زير لب شعر بخوني يا درس هات رو مرور كني . -واي واي واي ! بخدا وقتي فكرش رو مي كنم تنم مي لرزه ! تو چه جوري روت شد بشيني اينجا گدايي كني ؟ اگه يه دفعه يكي مي ديد و مي رفت به بابات مي گفت چي مي شد ؟ كاوه – هيچي ! بابام خيلي خوشحال مي شد ! مي گفت : پسرم ديگه رو پاي خودش واستاده و داره واسه خودش كاسبي مي كنه ! -خدا مرگت بده كاوه ! از خنده داشتم مي مردم كه گفت : -جون من تو يه دقيقه هيچي نگو و بذار من برم پشت در اتاقت مثل يه ربع پيش بشينم . تو فقط از پنجره نيگا كن ببين چقدر برام پول مي ريزن! باور كن اونجوري مي شينم ملت جمع مي شن دورم و برام اسكناس ميندازن و واسه م دلسوزي مي كنن ! از خنده دل درد گرفته بودم كه گفت : -خودم باور نمي كردم اينقدر پر رو باشم و بتونم گدايي م بكنم . خب الحمدلله اگه يه روز از دانشگاه فارغ التحصيل شدم و مدركم بدردم نخورد كه حتماً نمي خوره ، زن و بچه م گشنه نمي مون. با خنده بهش گفتم : -اگه تو همون موقع مأموراي شهرداري مي گرفتن ت چيكار مي كردي؟ كاوه – اونقدر كاسبي م خوب بود كه يه چيزي بهشون مي دادم و مي رفتن . دوتايي زديم زير خنده . وقتي خنده هام تموم شد بهش گفتم : -حالا اين وقت روز اومده بودي ، اينجا چيكار ؟



كاوه – اونقدر از اين پول ها كه در آوردم ذوق زده شدم كه يادم رفت واسه چي اومده بودم اينجا !
-حالا فكر كن ببين واسه چي اومده بودي؟
يه كمي فكر كرد و گفت :
-بهزاد ، بجون تو يه حساب سرانگشتي كردم و ديدم اگه هر روز بيام اينجا بشينم روزي هفت هشت هزار تومن پول در مي آرم !
-خدا خفه ت كنه كاوه ! بخدا يه روز با اين شوخي هات كار دست خودت مي دي ها !
بالاخره يادت اومد واسه چي اومده بودي اينجا ؟
كاوه – هر چي مي خوام فكر اين كاسبي رو از ذهنم بيرون كنم نمي شه ! وامونده اصلاً يه دقيقه نمي ذاره به چيز ديگه فكر كنم !
دوباره دوتايي زديم زير خنده كه گفت :
-باور كن تو اين شهر پول ريخته ! فقط بايد جمع ش كرد !
بخدا چه ملت نوع پرور و رئوف و انسان دوستي داريم ما ! چه مردم نجيبي داريم ! يكي نيومد به من بگه آخه پسر تو با اين سر و وضع چرا نشستي گدايي مي كني ؟
بعد چكمه هاش رو بهم نشون داد و گفت :
-ببين بهزاد ، هر كور و احمقي اين چكمه ها رو ببينه مي فهمه هيچي هيچي نه صد هزار تومن قيمتشه ! هر هالويي اين كاپشن تنم رو ببينه مي فهمه خارجي يه و هفتاد و هشتاد هزار تومن مي ارزه ! اونوقت هي برام پول مي ريختن!
خنديدم و گفتم :
-بالاخره واسه چي اومده بودي اينجا ؟ چرا نرفتي بالا پيش فريبا؟
انگار تازه يادش افتاده و قيافه غمگين به خودش گرفت و گفت :
-ناراحتم . غصه تموم جونم رو گرفته ! بيا نيگاه كن ، تا تو جيبهام غصه رفته ! يه تيكه غم رفته بود تو چكمه م ، پام رو زخم كرد !
-خفه بشي كاوه كه غصه ت هم مثل آدميزاد نيست ! حالا بگو ببينم چي شده ؟
كاوه – غصه گلوم رو گرفته نمي تونم حرف بزنم ، يه صد تومني در راه خد كمك كن شايد غصه ها بره پايين تا برات تعريف كنم . الان تو كه رفيق مني بايد به دادم برسي . بايد غمم رو بخوري . بيا ، نيم كيلو ، پنجاه گرم كم ، برات غم آوردم . بگير بخور . بخور تعارف نكن كه زياد دارم !
-تو كي آدم مي شي ؟ آدم نمي فهمه داري راست مي گي يا دروغ ؟ جداً طوري شده ؟
كاوه – آره بابا ! حتماً بايد نعش منو ببيني تا باور كني ناراحتم ؟!
-آخه تو كه مثل آدم حرف نمي زني!
كاوه – بجون تو خيلي ناراحتم !
-مگه من مرده ام كه تو ناراحت باشي رفيق .
كاوه – خيلي ممنون .قربونت بهزاد جون . ولي ايكاش تو مرده بودي ! دو روز عزاداري مي كرديم و تموم مي شد مي رفت پي كارش ! بدبختي من از اين چيزها بيشتره !
-خفه نشي با اين حرف زدنت .
بالاخره مي گي چي شده يا نه ؟

رمان یاسمین قسمت دهم


حدود ساعت 8 بود كه رسيدم خونه . تا لباسهام رو در آوردم در زدن . كاوه بود . اومد تو و نشست و گفت :
-كجا بودي ؟
-رفته بودم يه سر پيش آقاي هدايت .
كاوه – كشتي ش ؟
-گم شو كاوه .
كاوه –آها داري زجركشش مي كني !
-از فرنوش چه خبر ؟ زنگ نزده ؟
كاوه – چرا بابا ، زنگ زد و پوسيد واز بين رفت . آخه دختر بيچاره هم دل داره .
-باز چرت و پرت گفتي ؟ منظورم اينه كه تلفن نزده ؟
كاوه – يه نصيحتي بهت مي كنم بهزاد . اگه گوش كني ، كارت درسته .
-فقط همين مونده بود كه تو منو نصيحت كني .
كاوه – بدبخت من تا حالا هر كي رو نصيحت كردم ، كارش درست شده و رفته راحت و آسوده گرفته خوابيده . البته سينه قبرستون . بيا و تو هم نصيحت منو گوش كن تا راحت بشي .
-قربونت من حالا حالا آرزو دارم . خيلي ممنون .
كاوه – آرزو بر جوانان عيب نيست . بيا اين رو واسه تو خريدم .
يه كتاب دستش بود . داد به من . روش رو كه خوندم ديدم نوشته مراقبت هاي ويژه قبل از زايمان ! با تعجب پرسيدم :
-اين چيه ؟
كاوه گرفتم بخوني و آماده بشي كه وقتي مادرفرنوش مي آد . طبيعي بزايي و بسلامتي فارغ بشي و كارت به سزارين و اين حرفها نكشه .
-مرده شور تو رو ببرن با اين هديه هات ! جاي اينكه منو دلداري بدي ، اينو برام آوردي ؟
كاوه – راست مي گي ها بايد كتاب مراقبتهاي ويژه بعد از زايمان رو مي خريدم . چون ديگه وقتي برات نمونده . مادر فرنوش فردا مي رسه .
-باور كن ، تا حالا صد بار به خودم لعنت فرستادم كه چرا با تو رفاقت مي كنم .
كاوه – آخه چي كار بايد برات بكنم ؟ هر چي بهت مي گم كه گوش نمي دي.
-تو تا حالا جز چرت پرت چيزي گفتي و من گوش نكردم ؟
كاوه – گوش مي كني اگه بگم ؟
-بشرطي كه جدي باشي و مزخرف نگي .
كاوه – بلندشو فردا بريم پيش بابام . دو سال ور دستش واستا و پشت خودت رو ببند .
-كه چيكار كنم ؟ باباي تو چي ياد من بده ؟
كاوه – همه چيز ! كسب و كار . راه پول در آوردن . دزدي . پدر سوختگي .
-من دنبال پول در آوردن نيستم . مي خوام بعد از اينكه درسم تموم شد به مردم خدمت كنم .
كاوه – خب مگه من مي گم به مردم خدمت نكن ؟ اول از خود مردم بگير بعد بهشون خدمت كن !
-ديوونه شدي ؟ معلومه چي مي گي ؟
كاوه – تو ساده اي و نمي فهمي من چي مي گم ! همين باباي فرنوش ، همين باباي خودم ، اينارو مثال مي زنم كه جلو چشات ن كه قبول كني .
اين دو تا احتكار شون رو مي كنن . زد و بندهاشون رو مي كنن . دزدي هاشون رو مي كنن بعد خدمت شون رو به مردم مي كنن . خرج مي دن . شب عيد برنج مي دن در خونه بي بضاعت ها ! به پرورشگاه كمك مي كنن . تازه با هم رقابت هم مي كنن . اين يكي يه شب چلوكباب كوبيده خرج مي ده اون يكي فرداشبش چلوكباب برگ خرج ميده !اين يكي گوسفند مي كشه اون يكي گوساله زمين مي زنه .
مي گن يارو گوسفند رو مي دزديد گوشتش رو مي داد به فقرا گناه دزدي به ثواب اين كار در ، اين وسط پوست و دنبه اش استفاده بود .
-همه كه اينطور نيستن .
كاوه – همه نه ، اما خيلي ها هستن . مگه مي شه با اين درآمدها خونه پونصد ميليوني خريد ؟ مگه ميشه با اين پولها ماشين پنجاه شصت ميليوني انداخت زير پا ؟
-تو به همه بدبيني كاوه .

كاوه – عيبي نداره ، من بدبين با يه باباي يه ميليارد تومني ! اما تو خوش بين باش با اين بساط تخم مرغ و نون پنير و چايي دو شب مونده سه بار دم .

-راستي كاوه ، فردا ظهر بيا اينجا مي خوام ناهار آبگوشت درست كنم . بيا با هم بخوريم .
يه نگاهي به من كرد .اشك تو چشماش جمع شد . بهش گفتم :
-مي دونم آبگوشت جلوي نظرت نمي آد اما اين بهترين غذايي كه من مي تونم گاهي درست كنم . دلم مي خواست با تو بخورم .
بلند شد و اومد صورتم رو ماچ كرد و گفت :
-قربون رفاقتت برم ، اون آبگوشت تو ، شرف داره به صد تا غذاي آنچناني خونه ما ؟ فردا ظهر اينجام . با هم مي خوريمش و كيف مي كنيم .
اينو گفت و بلند شد و خداحافظي كرد و رفت . وقتي تنها شدم كتابي رو كه برام آورده بود باز كردم و صفحه اولش رو خوندم نوشته بود :
بارداري و زايمان ، مرحله بسيار مهمي در زندگي خانم هاست كه متاسفانه آقايان تا حامله نشده و وضع حمل نكنند متوجه سختي و مشقت آن نخواهند شد !
خنده م گرفته بود . اين پسر چه حوصله اي داره . رفته تو كتابفروشي و چي واسه من خريده !
اون شب رو با هزار اميد و صد هزار نااميدي به صبح رسوندم و صبح با صد تا آرزو بيدار شدم . ساعت حدود هشت صبح بود . يه دوش گرفتم و صبحونه م رو خوردم . يه كمي اتاق رو تميز و مرتب كردم . ده نشده بود كه لباس پوشيدم مي خواستم يه سري برم دانشگاه . از در خونه كه بيرون اومدم ، ماشين فرنوش جلوم نگه داشت .
فرنوش – سلام ، آقا پسر شيك و پيك كردن ، دارن كجا تشريف مي برن ؟
-سلام تو كجا بودي ؟
فرنوش – خونه بودم . حالا بگو تو كجا مي رفتي ؟
-مي خواستم به سري به دانشگاه بزنم . بيا تو الان چايي برات دم مي كنم .
پياده شد و گفت :
-نه ، تو خونه نمي آم . بريم كمي با هم قدم بزنيم .
راه افتاديم . هوا سرد بود . كمي كه گذشت گفت :
-بهزاد ، مامان صبح زود رسيد .
-جدي؟ چشمت روشن . بسلامتي . حالشون چطوره ؟
فرنوش – خوبه . مامانم هميشه حالش خوبه ! نرسيده تمام فاميل هامون رو دعوت كرده كه شب بيان خونه ما . در ضمن تو رو هم دعوت كرده . مي خواد ببيندت .
-همين امشب ؟
فرنوش – خب آره . ترسيدي ؟
-نه نترسيدم . كمي هول شدم .
خنديد و گفت :
-نه هول شو و نه خودت رو ناراحت كن . شكر خدا انگار همه چيز درسته . بابام با مامانم در مورد تو صحبت كرده . نظر مامان هم بد نيست . فقط گفته اول بايد خودش تو رو ببينه .
-وقتي جريان رو شنيد ، مخالفت نكرد ؟ حرفي چيزي پيش نيومد ؟
فرنوش- نه اصلاً خيالت راحت باشه .
-آخه نمي خوام واسه تو بد بشه يا اينكه با مامانت دعوات بشه .
بهم خنديد و گفت :
-بهزاد ، هر طوري كه بشه ، من فقط تو رو دوست دارم و ميخوام فقط با تو ازدواج كنم .
بقيه چيزها زياد اهميت نداره .مسئله اصلي اينه كه دو نفر همديگرو دوست داشته باشن .
حالا ديگه خودت رو ناراحت نكن .
-اگه يه دفعه مامانت گفت نه چي ؟ اگه با ازدواج ما موافق نبود چي ؟
فرنوش- مامانم زياد سخت گير نيست . با خاله م خيلي فرق داره . بذار يه بار تو رو ببينه ،حتماً راضي ميشه . برگرديم بهزاد . بايد بريم خونه . كلي كار مونده . شب پنجاه نفر مهمون داريم .
دوتايي به طرف ماشين برگشتيم . وقتي رسيديم بهش گفتم :
-ناهار آبگوشت درست كردم . ايكاش مي اومدي با هم مي خورديم . كاوه هم مي آد .
فرنوش – مگه بلدي آبگوشت درست كني ؟
-آره دست پختم هم خيلي عاليه . ظهر مي آي ؟
فرنوش – از خدامه كه بيام اما نمي شه . بذار با هم عروسي كنيم . برات هر روز آبگوشت درست مي كنم و با هم مي خوريم .
-هر روز آبگوشت ؟
فرنوش – خب يه روز در ميون .
وقتي سوار ماشين ش شد كه بره ، از توي كيفش يه نوار در آورد و گرفت طرف من و گفت :
-بگير بهزاد . مال توئه . يه كادوي كوچيك هم برات گرفتم . فقط خواهش مي كنم اين يكي رو مثل تلويزيون ردش نكن .
-چرا اينكارها رو مي كني فرنوش جان ؟ همين نوار از هر چيزي برام باارزش تره .
فرنوش- چيز مهمي نيست . يه راديو ضبط كوچيكه . براي اينكه بهت برنخوره و ناراحت نشي ، ارزون ترينش رو برات خريدم خودشون مي آرن در خونه . قبولش كن ، باشه ؟
بهش خنديدم و گفتم :
-باشه اما فقط همين يك بار . باشه ؟
فرنوش- باشه . فعلاً كاري نداري؟
-شب چه ساعتي بيام ؟
فرنوش – حدود هشت بيا . خداحافظ
-آروم رانندگي كن فرنوش.
فرنوش- چشم خيالت راحت باشه .
واستادم تا از سركوچه پيچيد تو خيابون و رفت . منم برگشتم خونه . لباسهامو عوض كردم و يه سري به آبگوشت كه روي بخاري بود ، زدم . نيم ساعت نگذشته بود كه در زدن .

كاوه بود اومده تو و گفت :
-بوي آبگوشتت تا توي خونه ما اومد . بابام رفته يه نون سنگك گرفته ، به دو داره مي آد اين طرف ! تمام اهل محل فهميدن تو امروز آبگوشت درست كردي !
-قدم همه روي چشم ، تشريف بيارن .
كاوه – حالا همه چيزش رو اندازه كردي ؟ آب رو كه توش نبستي ؟ آبكي بشه من دوست ندارم ها ، سيب زميني ، گوجه ، همه چيز ريختي ؟
-آره بابا .
كاوه – توش قلم هم انداختي ؟ خوشمزه مي شه ها .
-تو بچه پولدار اين چيزها رو از كجا ميدوني ؟
كاوه – مگه نگفتم بهت ؟ بابام يه وقتي قهوه خونه داشت . يه بار جاي گوشت تو ديزي ها يكي يه دونه موش انداخت . درش رو پلمپ كردن . بابام كاسبه چي فكر كردي؟
-گم شو حالمون رو بهم زدي
كاوه –ببينم . غذات اونقدر هست كه يه مهمون ديگه م دعوت كنيم ؟
-آره دولتي سرت تا دلت بخواد آبگوشت هست . حالا كي رو مي خواي دعوت بگيري؟
كاوه – فريبا خانم رو . حيفه از دسپخت تو نخوره .
كاوه در قابلمه رو برداشت آبگوشت رو نگاه كنه كه در زدن . رفت و در رو واكرد و گفت :
-بفرمايين .
سلام منزل آقا بهزاد ؟
ببخشيد اين راديو ضبط مال شماست ، يه خانمي براتون خريدن و فرستادن .
-بله بله دست شما درد نكنه .
-لطفاً اينجا رو امضاء كنين كه تحويل گرفتين .
تا من قبض رو امضا مي كردم ، يارو به كاوه گفت .
-اما آقا شما هم خيلي خوش مشرب تشريف دارين ها ! چرا نمي رين تو تلويزيون بازي كنين ؟
كاوه – از كجا فهميدي ؟ اتفاقاً سريال طنز 13 قسمته داريم بازي مي كنيم به نام مردي كه نان مي خورد گوشش تكان مي خورد . قراره همين روزها پخش بشه .
-تو رو خدا راست مي گين آقا ؟ از كدوم كانال ؟
كاوه – هر قسمتش رو يه كانال پخش مي كنه كه به هيچكدوم برنخوره و ناراحت نشن .
-آقا تو رو خدا تا معروف نشدين ، يه امضاء به من بدين .
بفرمايين آقا ، اين قبض ،امضا كردم . اينم خدمت شما .
يه دويست تومني بهش دادم و راديو ضبط رو گرفتم و يارو با حسرت يه نگاهي به كاوه كه جدي واستاده بود و نگاهش مي كرد انداخت و رفت .
كاوه – واسه چي هواداران منو اين طوري رد مي كني ؟
-مرده شور تو ببرن كه مردم رو مسخره نكني.
كاوه – بابا يارو نديده و نشناخته به من ميگه تو هنر پيشه اي و ازم امضا مي خواد . به من چه مربوطه ؟ طرف فكر ميكنه صف پياز سيب زميني يه ! مي خواد تا شلوغ نشده بياد اول صف واسته ! حالا بگو ببينم ضبط از كجا رسيده ؟
-فرنوش برام خريده . يه ساعت پيش اينجا بود . اومده بود بگه كه مامانش رسيده و شب هم اقوام رو دعوت كرده . مي خواد من رو بينه .
كاوه – قراره شب بري خونه فرنوش اينا ؟
-اگه خدا بخواد آره ، ساعت هشت .
حالت كاوه جدي شد و يه فكري كرد و گفت :
-بهزاد بيا بشين يه دقيقه كارت دارم .
-بازم ميخواي مسخره بازي در بياري؟
كاوه – نه جان تو جدي جديه .
دوتايي يه گوشه نشستيم كه كاوه شروع كرد :
-بهزاد جون ، تو از برادر به من نزديكتري . ازت خواهش مي كنم كه به يكي از دو تا كاري كه بهت مي گم عمل كن . من نمي خوام برات منفي بافي كنم . نمي خوام هم ذهنت رو خراب كنم اما تو مادر فرنوش رو نمي شناسي ، اما من چرا !
اگه مي خواي اين وصلت سر بگيره بايد يه كدوم از اين كارايي رو كه مي گم بكني .

اولي ش رو بهت مي گم بهتره .
اجازه بده كه پدم ، همونطور كه خودش گفته ، يه آپارتمان به نامت كنه . بابام وضعش خوبه به جائي بر نمي خوره . امشب كه رفتي خونه فرنشو اينا به مادرش بگو همه چيز دارم خونه دارم ماشين دارم پول دارم .
بگو اينا رو بابام برام ارث گذاشته . شب هم همين ماشين من رو وردار و برو من صلاح ت رو مي خوام . حرف گوش كن پسر . به مادرش بگو يه مغازه زيرپله هم گوشه بازار دارم كه دادم اجاره . اگه فرنوش رو دوست داري ، بايد اين كار رو بكني .
-چون فرنوش رو دوست دارم ، اينكارو نمي كنم . يكي از چيزهايي كه فرنوش دوست داره صداقت منه .حالا من بيام و خرابش كنم ؟
يه نگاهي به من كرد و گفت :
حداقل به دورغ هم شده ، اينا رو به مادر فرنوش بگو . نمي خواي اين چيزها رو قبول كني ، نكن . اما براي يه مدتي هم كه شده ، يه نقش بازي كن تا فرنوش رو عقد كني . عقد كه كردين برو تو قالب خودت چطوره ؟
-گفتم كه ! من نه دورغ مي گم ، نه تظاهر به چيزي كه نيستم و ندارم مي كنم . راه حل دوم رو بگو . اين يكي كه تعريفي نداشت .
كاوه – بخدا سرم رو مي كوبم به ديوارها! پسر تو كي مي خواي بفهمي كه اين چيزها ديگه خريدار نداره ؟ دور دور دزدي و پدر سوختگي يه !
-حتماً مي خواستي بگي يه روز مادر فرنوش رو ببرم بيرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوي سگ ها ؟!
كاوه – اين يكي رو گذاشته بودم واسه موقعي كه دوتا اولي ها قبول نكردي .
-حالا دومي رو بگو كه گرسنه موندم . مي خوام آبگوشت رو بكشم .
كاوه يه نگاهي بهم كرد كه از صد تا فحش بدتر بود و گفت :
-دومي اينه كه با پدر فرنوش صحبت كنيم . اون كه راضي يه . دست فرنوش و تو رو بگيره و بياد محضر . همونجا عقد كنين . منم مي برمتون يه جا كه دست احدالناسي بهتون نرسه .
يه سالي كه گذشت برگردين . اون وقت آب ها از آسياب افتاده و ديگه كار از كارگذشته . مادرش هم ديگه چيزي نمي گه و كاري به كارتون نداره .
-كاوه ، اين فكرها رو خودت كردي يا از كسي كمك گرفتي ؟
كاوه – نه ، مشخصات تو رو دادم كامپيوتر ، فيش آب زد ازش بيرون ، يعني !! نمي ذاري كه اين دهن بي صاحاب من وانشه !
-از بس تو بي ادبي . با اين راه حل هاي مغولي ت . بندازم سفره رو ؟ مرديم از گشنگي ! بپر فريبا رو هم صدا كن .
كاوه – ايشالله مادر فرنوش يه جواب "نه " بهت بده تا بفهمي مغول كيه .
همونطور نگاهش كردم و گفتم :
-ما هم خدايي داريم آقا كاوه .
كاوه - نه خدايا غلط كردم . زبونم لال ! بجون بهزاد دلم مي سوزه كه اين حرفها رو ميزنم وگرنه چه بهتر از اين كه همه چيز جور بشه و تو با فرنوش عروسي كني!
اصلاً مادر فرنوش واسه دخترش چه كسي رو بهتر از تو ميتونه پيدا كنه ؟ آقا نجيب ، پاك ، مرد ، مهربون .
حالا پول نداري كه نداشته باش . عوضش هزار تا سرمايه ديگه داري !
اما با اين چيزها كه من از اين زن شنيدم كه ايشالله همه ش اشتباه باشه ، چشمم آب نمي خوره ! ترس منم از همينه .
-نترس برادر من . نترس رفيق من . هر چي خدا بخواد همون ميشه . حالا پاشو فريبا رو صدا كن . نكنه غذاش رو خورده باشه ؟ اصلاً من نمي فهمم چرا اين چند ساله با هر كي صحبت مي كني فقط حرف پول و پول در آوردن رو ميزنه ؟
تا چند وقت پيش ها اينطوري نبود . اما تازگي ها همه دنبال پول ن !
كاوه – ميدوني چرا ؟ چون يه عده مزه پول كار نكرده رو چشيده و بقيه هم اونا رو ديدن .
خود من يكي ش ! اگه بابام پولها رو از راه درست و با زحمت پيدا كرده بود ، از اين كارها واسه من نمي كرد !
يعني يه ماشين فلان ميليون تومني نمي انداخت زير پام و اورت هم پول يا مفت بريزه تو جيبم !
حالا منم به اين جور زندگي عادت كردم . بابام هم عادت كرده . اگه يه روزي به پيسي بخوره ، حاضر آدم هم بكشه كه دوباره پول در بياره !

مي دوني بهزاد ؟ مزه پول زير دندون ما رفته .
فلان ماشين جديد در مي آد مي خريم . فلان تلويزيون در مي آد مي خريم . فلان ضبط صوت در مي آد مي خريم . مادرم عادت كرده سالي دوبار بره خارج . اگه يه روز نتونه اين كار و بكنه پدر پدرم رو مي سوزونه . عادت كرده هر سال تمام وسايل خونه ش رو عوض كنه . عادت كرده قشنگ ترين و بزرگترين ويلا رو تو شمال داشته باشه . عادت كرده بهترين ماشين رو داشته باشه . عادت كرده كه هميشه تو كيف ش سيصد چهارصد هزار تومن چك بانكي باشه و هر جا كه مي ره و هي چي رو كه مي خواد بخره !
ديگه وقتي مي ره طلا بخره قشنگي اون طلا رو نمي بينه . مثلاً مي ره يه گردنبند مي خره نيم كيلو . وقتي مي اندازه گردنش از سنگيني سرش خم مي شه و گردن درد مي گيره اما راضيه . عادت كرده پول اين چيزها رو از بابام بگيره . بابام هم واسه ش عادت شده كه اين پول ها رو بهش بده . اگه يه روز نداشته باشه حاضره بپره بيرون سر بازار دو تا سر ببره كه پول بياره تو خونه .
اينا رو مي گن مزه پول زياد ! اين از پولدارها . اونام كه بي پولن خب اين چيزها رو مي بينن و دلشون مي خواد . مي رن دنبال پول در آوردن . اونم چه پولي ؟ پول كار نكرده ! اين وامونده مسريه !
خود تو دلت نمي خواست پولدار بودي ؟ مشكل تو چيه ؟ مگه غير از اينه كه بي پولي ؟
-درسته ، اما من از اين پول ها دوست ندارم . دوست دارم پول رو با زحمت بدست بيارم .
كاوه – اگه كسي پول رو با زحمت بدست بياره كه از گنده ...ها نمي كنه يا رو حساب خرج مي كنه . ما يه فاميلي داريم كه به قول تو ، پول رو با زحمت پيدا كرده و از راه درست به پسرش نيم دونگ مغازه داده . بهش گفته اگه چسبيدي به كار ، چند سال ديگه بهت يه دونگ از مغازه رو مي دم .
واسه ش هم رفته يه رنو خريده پنج شش مدل پائين امسال كه فقط زير پاش باشه و كارش را بيفته . خلاصه ريخت و پاش نمي كنه . كارش حساب كتا ب داره . ما ديگه نمي تونيم بي پول باشيم بهزاد جون .عادت كرديم به پولداري.
اينا رو گفتم كه يه چيزهايي دستگيرت بشه . فرنوش هم مثل من يه همچين عادتي داره . حواست جمع باشه .
-ببخشيد كاوه خان شما پولدارها يه لقمه آبگوشت رو هم به ما بي پول ها نمي تونين ببينين؟ آب اين آبگوشت تموم شده و مام از گرسنگي ضعف كرديم .
كاوه – بسيار خب ! ميزگرد اقتصادي يه اين هفته در اينجا به پايان رسيده در خاتمه به همه شما عزيزان كه بي پول و كم درآمد هستين پيشنهادي مي كنيم كه قناعت رو فراموش كنيد .
هر وقت مثل ما پولدار شدين . هر چقدر خواستين ريخت و پاش كنين ولي فعلاً قناعت ! از كارشناس محترم ، جناب آقاي زالو كمال تشكر رو داريم .
-كاوه برو فريبا رو صدا كن . بيچاره م كردي .
كاوه – اينم بگم و برم . خانم ها و آقايون ، سعي كنيد از نان درست استفاده كنيد تا حيف و ميل نشه ! از غذاهاي بدون گوشت استفاده كنيد تا اوره خون تون بالا نره . از غذاهايي مانند بادمجون ! از نظر كارشناس ما تخم مرغ سالم ترين غذاهاست . استفاده از وسايل نقليه ، علاوه بر آلودگي به محيط زيست ، سلامت شما رو به خطر مي اندازه و شما رو تنبل مي كنه حتي المقدور سعي كنيد كه هرجا تشريف مي بريد پياده بريد ! از ميهماني دادن بپرهيزيد چون هر دفعه كه اقوام دور هم جمع مي شن بعدش از توش حرف و حديث در مي آد . از خوردن هر گونه ميوه مانند موز ، آناناس ، كيوي زردآلو گيلاس پرتغال تخمه واشنگتني درشت ، هلو هسته جدا كه داراي آلودگي هاي جسمي و روحي يه ، جدا خودداري كنيد ! ميوه فقط خيار اونم از نوع سالادي كه هر كدوم به اندازه يه بادمجون باشه اين هوا "با دستش يه نيم متري رو نشون داد"
كم بپوشين ، كم بخورين ، گرد بخوابين كه تمام اينا در سلامتي شما اثر مستقيم داره !
از گردش و تفريح به هر عنوان پرهيز كنيد كه هواي آلوده بيرون براي جسم نازنين شما مضره ! كاري هم نداشته باشين كه فلاني چي داره و چي ميخوره و چي مي پوشه و چي سوار ميشه كه فقط لطمه به اعصاب خودتون مي زنين و اين حرص و جوش شما كوچكترين خطري براي فلان آدم پولدار نداره . فقط زندگي آروم خودتون رو خراب مي كنين.
ما از صميم قلب براي شما آرزوي زندگي آرومي داريم . آروم باشيد آروم زندگي كنيد آروم حرف بزنيد آروم يه لقمه نون و بادمجونتون رو بخورين و آروم بميرين . اين يه زندگي ايده آله كه متاسفانه شما عزيزان قدرش رو نمي دونيد .
-اگه همين الان آروم نشي و آروم نري فريبا رو صداكني ، آروم بلند ميشم و با اين گوشتكوب آروم مي زنم تو سرت تا آروم آروم به آرامش برسي . برو ديگه پرچونه !
كاوه – دوستان فقير عزيز ما بسيار خوشحاليم از اينكه شما اينقدر خوب با مسائل برخورد مي كنيد و توصيه هاي ما رو جدي مي گيريد . باور كنيد به كي قسم به كي قسم كه اين گوشت و مرغ و برنج چيز خوبي نيست . از اين ور مي خورين از اون ور چاق مي شين و تن تون رو پيه مي گيره و مي افتين به تنگي نفس .
تازه آدمي كه زياد گوشت و مرغ بخوره ، سنگدل مي شه ! ميشه عين پلنگ!
اينا رو ما نمي گيم كه ! دانشمندها ثابت كردن . نگاه كنين اين شغال و روباه تو اين سريال خروسه و روباه تو برنامه كودك ! اين روباه از بس مرغ وجوجه گرفته و خورده ، هيچ جا ، جاش نيست و هيچكدوم از حيوونات دوستش ندارند .
شما دلتون نمي خواد مردم دوستتون داشته باشن ؟ مرغ و جوجه كه اصلاً نبايد لب بهش زد ! اصلاً زشته كه مرغ بيچاره رو عورت مي كنن و ميذارن پشت ويترين !
همونطور كه دم در كفش هاشو مي پوشيد ، حرف مي زد .
-گوشت هم سالي يه دفعه ، اونم شب عيد ! تشريف مي برين بازار روز يه ماهي يه آزاد پرورشي ابتياع مي كنين حدود پونصد گرم ششصد گرم . مي ديد خانم فلس هاشو بكنن ، آب پز كنين ، بدين نور چشمي ها تناول كنن ، عين اين ژاپوني ها ! ببينين چقدر سرحال و قبراق ن . همه ش مال اينه ماهي بد مسبه !
دستم كه رفت به گوشتكوب ، در رو واكرد و رفت دنبال فريبا .

آبگوشت اون روز خيلي بهمون مزه كرد . صدبار جاي فرنوش رو خالي كردم . خيلي دلم مي خواست كه اونم پيش مون بو و با هم غذا مي خورديم .
وقتي فريبا و كاوه رفتن و تنها شدم ، كمي ته دلم خالي شد . ترس ورم داشته بود . نمي دونستم برخورد مادرش باهام چه جوريه . رفتم سراغ نوار فرنوش . ضبط صوت رو بازكردم و زدم به برق . روي نوار نوشته بود براي تو بهزاد !
نوار رو توي ضبط گذاشتم و روشن ش كردم . اول نوار صداي قشنگ فرنوش بود فقط گفت بهزاد اگر چه اين آهنگ در مقابل عشقم به تو خيلي كمه اما با عشق براي تو ساختم . دوستت دارم براي هميشه .
شايد بيشتر از بيست بار ، همين جمله رو گوش كردم . هر بار كه به آخرش مي رسيد ، نوار رو برمي گردوندم . هيچ صدايي مثل صداي عشق زيبا و قشنگ نيست .
صداي آهنگ ش كه بلند شد ، احساس كردم كه بقيه حرفهاش رو با يه زبون ديگه داره بهم ميگه ! قوت قلب گرفتم . حداقل اينكه فرنوش با من بود و تنها نبودم .
كم كم چشمام سنگين شد . همونجا دراز كشيدم و خوابم برد .
خواب ديدم كه فرنوش لباس عروسي تن شه و با ماشين ش اومده دنبال من . منم ميخوام لبا س بپوشم و باهاش برم اما هرچي مي گردم كفش هام رو پيدا نمي كنم و پا برهنه رفتم تو خيابون . از خواب پريدم . ساعت شش بعد از ظهر بود . بلند شدم . اول يه نگاهي به كفش هام كردم ديدم سرجاشون هستن . خنده م گرفت . اگه اين خواب واقعيت پيدا مي كرد بايد پا برهنه مي رفتم بيرون .
حموم كردم و صورتم رو اصلاح و لباس پوشيدم و يه گوشه منتظر نشستم . گوشم به در بود كه نكنه يه دفعه فرنوش واقعا بياد دنبالم !
حال خودم رو نمي فهميدم . دلشوره عجيبي گرفته بودم . همه ش به ساعت نگاه مي كردم . حساب دقيقه به دقيقه شو داشتم . يه آن به دور و برم نگاه كردم . تو يه لحظه تمام وسايل اتاقم رو ديدم . كجا داشتم مي رفتم ؟ منو چه به اين چيزها ؟ فرنوش كجا ؟ من كجا ؟
خودم رو مضحكه نكرده بودم ؟ اصلاً چطور شد كه به اينجا رسيدم ؟ چرا به دلم اجازه دادم كه عقلم رو دنبال خودش بكشه ؟ من به اونا نمي خورم ؟
ياد حرفهاي كاوه افتادم . عادت ! عادت پولدارها بودن ! راست مي گفت كاوه . فرنشو اين عادت رو داشت ! منم به فقر عادت داشتم اما عادت من خيلي زود ممكن بود از سرم بيفته اما عادت فرنوش چي ؟ براي اون خيلي خيلي سخته ! اصلاً اين چه جوري مي شه ؟ اگه قرار باشه با هم عروسي كنيم و من يه جشن بگيرم ، از كجا پولش رو بيارم ؟
چرا چشمهاتو باز نمي كني ؟ تو اگه خودت يه دختر داشتي و يه همچين خواستگاري براش مي اومد ، حاضر بودي دخترت رو بهش بدي ؟ پسر تو نه پدر و مادر داري و نه فاميل و نه پول ! با چي ت مي خواي بري خواستگاري ؟ اون هم خواستگاري يه همچين دختر قشنگ و پولداري ؟ نكنه فرنوش از وضع منفي يه مالي من بخواد استفاده كنه ؟ نكنه بقول معروف مي خواد زير بغل منو بگيره ؟
نكنه منو به چشم يه اسباب بازي ش مي بينه ؟ نكنه بشم پادوي خونه شون ؟
گرمم شده بود مثل موقعي كه امتحان داشتم ! گريه م گرفته بود ! درس هام رو خوب نخونده بودم . مي ترسيدم امتحان رو خراب كنم . كلاس چندم بودم ؟ پنجم بودم يا چهارم ؟ گريه كردم . نمي خواستم برم سر جلسه امتحان.
وقتي اشك م در اومد ، مادرم بغلم كرد و گفت پسر گلم چرا گريه مي كني ؟ تو كه درسهات رو خوب بلدي از چي مي ترسي ؟ بعد پدرم دستش رو گذاشت رو شونه م و به طرف خودش برم گردوند . با دست ديگه ش اشكهام رو پاك كرد و دستم رو تو دست مردونه خودش گرفت و بدون يك كلمه حرف ، فقط با يه لبخند محكم و قرص رو لبهاش . با خودش برد .
ديگه نمي ترسيدم . سوال هاي امتحان برام بقدري ساده و آسون شد كه نيم ساعته همه رو جوا ب دادم . اون سال شاگرد اول شدم .
كاش الان هم مادرم بود كه بغلم كنه و دلداريم بده ! كاش پدرم بود كه با دستهاي قوي و پر محبت خودش بهم جرات بده . كاش هر دوشون الان پيش م بودن كه جاي من بترسن و دلشون شور بزنه و من راحت باشم . كاش يكي هم دل نگران من بود .
خسته بودم . كلافه و خالي ! دستهام مي لرزيد . يه ليوان آب خوردم فايده نداشت . تمام درسهايم رو كه خونده بودم از يادم رفته بود . اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم تو جيبم چقدر پول بود ؟ شمردم . هفت هزار و خورده اي . بايد سه چهار هزار تومنش رو گل مي خريدم آره كافي بود . سه چهار هزار تومن خيلي گل ميشه اما چقدر ته جيبم مي مونه ؟
اگه اونجا يكي ازم بخواد براش پول خرد كنم چي مي شه ؟ اگه ببينن فقط سه چهار هزار تومن ته جيبم بيشتر نيست ! نه بابا كسي اونجا اين كارها رو نمي كنه !
جوراب هام رو نگاه كردم نكنه سوراخ باشه . نو نو بود . سفيد و تميز . تازه خريده بودم . كفش هام برق مي زدن . كت و شلوارم اتو خورده و مرتب بود . همه چيز درست بود . تو آيينه نگاه كردم بلند قد و خوش قيافه ! پس از چي مي ترسيدم ؟
راست مي گفت كاوه . ترس از فقر بود . من از فقرم مي ترسيدم نه از كسي يا چيزي ديگه . آدم كه جيبش پر باشه ، اعتماد به نفس داره . مثل قمار بازها . چپشون كه پره ، توپ مي زنن !
ناخن هام رو گرفته بودم . بلند شدم مسواك زدم . دوباره به خودم ادكلن زدم . پولهام رو دوباره شمردم . كاش زنگ مي زدم يه آژانس مي اومد دنبالم با اين كت و شلوار و كراوات كه نميشه پياده تا اونجا برم ! اون وقت هيچي نه ، هزار تومن پول آژانس مي شد !
كاش از بانك بيشتر پول گرفته بودم . ساعت چند بود ؟ واي هفت و نيم شد ! نبايد دير برسم ! فرنوش گفته هشت بيا و نبايد دير بشه .
رفتم طرف در اما دو دل شدم . چه مصيبتي ! سوپ رو با كدوم قاشق مي خورن ؟
قاشق گنده يا كوچيك ؟! اگه استيك رو خواستم بخورم ، چنگال رو دست چپ مي گيرن يا راست ؟ قلب از چند قسمت تشكيل شده ؟ رگ هاي كرونر كدوم ها هستن ؟ اينا رو خوب بلدم اما كارد رو كدوم دست بايد گرفت ؟
اگه واسه شام اسپاگتي داشته باشن چه خاكي به سرم كنم ؟
رفتم يه گوشه نشستم . كاش يه كتاب داشتم كه اين چيزها رو از توش ياد مي گرفتم . كاشكي غذا فقط آبگوشت و چلو خورشت و چلو كباب بود ! اينا رو بلدم بخورم ، هرچند تمرينم كمه ! اما بلدم ! اصلاً چطوره نرم و بعداً عذرخواهي كنم كه مريض بودم ؟ ولي نه ، نمي شد . برخورد اول و بدقولي ؟
در زدن . يا من اينطوري فكر كردم . دوباره در زدن . آروم بلند شدم و در رو واكردم . يه نفس راحت كشيدم . انگار تا در باز شد ، هر چي شك و ترديد بود ، از لاي در رفتن بيرون . واي اتاق سبك شد !
كاوه فريبا پشت در واستاده بودن . لبخند آروم كاوه ، مثل هميشه ميگفت كه دنيا رو سخت نگير! پس كسي هست كه دل نگرانم باشه .
كاوه – هفت نفر آينه به دست بهزاد خانم سرش رو مي بست !
مرد حسابي دير شد كه ! به به ، به به . ببخشيد شما با آلن دلون قوم و خويشي دارين؟
فريبا – سلام بهزاد خان . با اين لباس و سر و وضع ، مطمئن باشين كسي به شما نه نمي گه !
-سلام ممنون شماها كجا بودين ؟
كاوه – زير سايه شما ! اومديم ملتزم ركاب باشيم و گراند دوك رو با احترام برسونيم چهار تا چهارراه بالاتر در خونه يار . بريم دير مي شه ها !
اومدم برم بيرون كه كاوه گفت :
-اعليحضرت جسارت بنده رو مي بخشن ، اما اگه كفش ها رو پاي مبارك كنيد بهتره! معمولاً در اين گونه مراسم ، پا برهنه شركت نمي كنن ! هر چند از اينجا تا تالار ضيافت رو فرش پهن كردن اما مي ترسم كف پاي نازنين مجروح بشه !
خندم گرفت . برگشتم و كفش هام رو پوشيدم . كاوه به فريبا اشاره كرد و فريبا هم يه قرآن كوچيك رو بلند كرد كه من از زيرش رد بشم . دلم قرص شد .
وقتي خواستيم سوار ماشين بشيم ، كاوه آروم گفت :
-بهزاد پول برات آوردم . بازم بهت مي گم . حرف هام كه يادت هست ؟ به مادرش بگو همه چيز داري . خونه ، زندگي ، و پول نقد . نترس بقيه ش با من .
صورتش رو بوسيدم و گفتم :
-كاوه جون من نمي تونم دروغ بگم . هر چي خدا بخواد همون مي شه .
فريبا – به به ، عروس خانم هم تشريف آوردن .
ماشين فرنوش بود كه از سر كوچه پيچيد و اومد جلوي ما ! پياده شد و سلام كرد .
-سلام تو اينجا چي كار مي كني ؟ مگه مهمون ندارين ؟
فرنوش – از اين به بعد بايد هميشه كت و شلوار بپوشي و كراوات بزني ! خيلي بهت مي آد بهزاد .
-ممنون اما تو اينجا چيكار مي كني ؟
فرنوش – اومدم دنبال تو .
-من كه خودم مي اومدم .
كاوه – داشتيم با هم مي اومديم . يعني مي خواستيم برسونيمش منزل شما .
فرنوش – شما هم تشريف بيارين . منزل خودتونه . فريبا جون كارها تو بكن بريم .
فريبا – قربون تو ، اما باشه در يه فرصت ديگه ، الان مناسب نيست .
فرنوش – در هر صورت تعارف نكنين ، اگه بياين خوشحال مي شيم .
كاوه – خيلي ممنون . انشالله عروسي تون مي آئيم خدمت مي كنيم .
فرنشو – خيلي ممنون ، پس بهزاد رو من مي برم ، ديگه شما زحمت نكشين .
كاوه – برين به امان خدا . انشالله همه چيز خوب و عالي باشه .
خداحافظي كرديم و سوار ماشين فرنوش شدم و فرنوش حركت كرد . برگشتم و در حال حركت يه نگاه به كاوه كردم . داشت به طرفم فوت مي كرد ! داشت برام دعا مي خوند . سرم رو برگردوندم و به فرنوش گفتم :
-نگفتي براي چي اومدي دنبالم؟
فرنوش – راستش يه آن به فكرم افتاد كه نكنه خجالت بكشي و نياي ! اين بود كه اومدم دنبالت !
-مامانت چيزي نگفت ؟
فرنوش – چرا پرسيد كجا مي ري ؟ گفتم مي خوام تو رو بيارم . بهزاد يه چيزي مي خوام بهت بگم .
-چيزي شده ؟
فرنوش- نه ، اصلاً فقط مي خوام بدوني هر چيزي كه اتفاق بيفته من دوستت دارم و فقط تو مرد مني . من فقط زن تو مي شم . خيالت از بابت من راحت باشه . محكم باش و حرفت رو بزن . من و پدرم با تو ايم .
-آهنگ ت خيلي قشنگ بود . همونطور صدات . اگه نوار خراب نشده باشه خوبه! چون بيست بار ، پشت سر هم گوش دادم .
فرنوش – جدي خوشت اومد ؟
-هر چيزي كه كوچكترين ارتباطي به تو داشته باشه براي من قشنگ و عزيزه . صدا و آهنگ ت كه ديگه جاي خود داره .
راستش جلوي يه گلفروشي نگه دار . كار دارم .
فرنشو – نه بهزاد جان ، چه كاريه ؟ گل لازم نيست كه .
-چرا چرا ، دست خالي خوب نيست .
يه سبد گل قشنگ خريدم و بعد رفتيم خونه فرنوش . وقتي پياده مي شدم صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم . اما حالا ديگه وقت گوش كردن به اين صحبت ها نبود .
دوتايي رفتيم تو .
سالن پر از مهمون بود . دختر و پسر ، زن و مرد .
چه لباسهايي ! چه بوي ادكلني ! چه جواهراتي ! سالن مد تو يه كشور اروپايي اينطوري نبود ! اولش يه آن خودم رو حسابي باختم . دم در سالن مكث كردم .
فرنوش – چي شده بهزاد ؟
هيچي . چيزي نشده .
فرنوش – پس چرا واستادي؟
خنديدم و به مهمون ها اشاره كردم و گفتم :
-انگار ضيافت يكي از پرنس ها در اروپاي قرن هجده و نوزده س !
فرنوش- بيا تو ، دست و پات رو گم نكن . بعضي از اينا فرق الف رو با ب نمي دون چيه ! تو خيلي از اين ها سر تري ! به ظاهرشون نگاه نكن !
خنديدم و دو تايي وارد سالن شديم . اولين كسي كه جلومون سبز شد ، خاله فرنوش بود
-به به شادوماد! تعريف تون رو خيلي شنيدم . مشتاق زيارتتون بودم . قدمت تون رو تخم چشم . بفرمايين . صفا آوردين . پسرم خيلي چيزها از شما برام گفته . بفرمايين در خدمت باشيم . كاشكي زودتر خبرميكردين جلوتون گوسفند بزنيم زمين !
-سلام . بنده هم از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره؟
خاله – به پاي حال شما نمي رسه كه ! اما خوبيم ، مرسي.
فرنوش – ببخشيد خاله جون . اجازه ميدين بهزاد رو با مامانم آشنا كنم .
خاله – بفرما ! منزل خودشونه . باما كه غريبي مي كنن . شايد با آبجيم مهربون تر باشن .
-عذر مي خوام . با اجازتون .
راه افتاديم . همه بدن استثنا برگشته بودن و ما دو تا رو نگاه مي كردن . نمايش عجيبي بود . پدر فرنوش اومد جلو و به من خوش آمد گفت و دستم رو فشار داد و گفت :
-نگران نباش اولش هميشه همينطوره . بعد همه چيز درست مي شه .
ازش تشكر كردم و به طرف بالاي سالن رفتيم كه مادر فرنوش روي يه مبل استيل شيك و بزرگ ، مثل ملكه ها نشسته بود . وقتي جلوش رسيديم و فرنوش من رو معرفي كرد ، از جاش تكون نخورد . از حالت چهره اش نمي شد فهميد كه چه جور آدمي يه . يه سري تكون داد و بهم اشاره كرد كه روي يه مبل ، كنارش بشينم .
نشستم . وقتي به فرنوش نگاه كردم ، داشت لبش رو گاز مي گرفت . صورتش سرخ شده بود . يه لبخند بهش زدم اونم با لبخند جوابم رو داد . مادرش گفت :
-فرنشو جان شما به مهمون ها برس. من و اين جوون بايد بيشتر با هم آشنا بشيم .
فرنوش با اينكه اصلاً دلش نمي خواست كه من رو تنها بزاره ، ناچار رفت ، يه كمي كه گذشت مادرش بهم گفت :
-شنيدم دانشجوي پزشكي هستي . درست چطوره ؟
از طرز حرف زدنش بدم اومد . اما نميخواستم كه شروع چيزي با من باشه .
-بله دانشجو هستم . درسم بد نيست .
-شنيدم پدر و مادرت تو يه تصادف مردن ، درسته ؟
دندون هام رو روي هم فشار دادم كه يه دفعه چيزي از دهنم نپره بيرون .
-بله ، پدر و مادرم در يك حادثه فوت كردن .
-خدا همه اسيران خاك رو بيامرزه . حالا يعني بزرگتري ، كسي رو نداري؟
-خير ، چند تا از اقوام هستن كه نسبت دوري با من دارن و زياد رفت و آمد نمي كنيم .
-كجايي هستي ؟ اصلا مال كجايي؟
-همين شهر .
-يه چيزي بخور . يه پرتغال پاره كن و بخور . پرتغالهاش خوبه .
-چشم ، خيلي ممنون .
بعد بلند داد زد .
-صغري خانم ، صغري . يه چايي بده اينجا !
بعد رو به من كرد و گفت :
-خوشم اومد ، سليقه فرنوش هم بد نيست . از اون قيافه هاي زن پسند داري! قد و هيكلت هم بد نيست . درآمدت از كجاس؟ كي خرجت رو ميده ؟
نگاهي بهش كردم . يه گردنبند گردنش بود كه وقتي تكون مي خورد . از شعاع و انعكاس نورش چشم خيره مي شد . شايد دو سه ميليون تومن قيمتش بود .
-يه مقدار پول تو بانك دارم . حساب سپرده س . از بهره ش زندگيم رو مي گذرونم .
-اينقدر هست كه دست زن ت رو بگيري و ببري تو خونه ت و دستت رو پيش كسي دراز نكني ؟
سرم رو انداختم پايين . صغري خانم برام چايي آورد . برداشتم و ازش تشكر كردم . سرم رو به خوردن چايي گرم كردم . چشمم تو مهمون ها به فرنوش افتاد كه با چشمهاي نگران و قشنگش از دور من رو نگاه مي كرد . بهش خنديدم كه دلش آروم بشه كه خانم ستايش گفت :
-خوشگله نه ؟
-كي ؟
-دخترم . فرنوش رو مي گم .
-بله ايشون دختر بسيار قشنگي هستن . هم قشنگ ، هم مهربون و خانم .
ياد حرف كاوه افتادم كه مي گفت هر كي دفعه اول ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه ...خندم گرفته بود .
-خيلي زحمت كشيدم تا اين قدر شده . نگاهش كن ! تو تمام دختراي فاميل تكه .
-درست مي فرمايين .
-شنيدم سر يه تصادف براش خيلي مايه رفتي.
-چيز مهمي نبوده .
-خب درست . بيمه و ديه رو براي همين وقت ها گذاشتن ديگه . اما كار تو هم خوب بوده كه قاپ فرنوش رو دزديدي
برگشتم نگاهش كردم . صورتش يه چيزي از صورت فرنوش بود .شايد حدود چهل سالش مي شد . برخلاف اون چيزهايي كه كاوه گفته بود اصلا چاق و بدهيكل نبود . احتمالاً با كلاسهاي لاغري و لوازم آرايش آنچناني و دكتر پوست خيلي سر و كار داشت !
لباس يه دختر يا زن بيست و هفت ساله رو پوشيده بود . با جواهراتي كه استفاده كرده بود ميشد گفت كه زن قشنگيه . دوباره سرم رو انداختم پايين . يه دقيقه بعد دوباره پرسيد :
-چقدر بهره بهت مي دن ؟
-حدود سي هزار تومن ؟
-اين كه خيلي كمه ! بايد يه فكر حسابي برات بكنم . خونه چي ؟ خونه داري؟
-خير يه اتاق اجاره كردم و توش زندگي مي كنم .
-ماشين پاشين هم حتماً ماكو!
-ببخشيد متوجه نشدم .
-يعني حتما ماشين هم نداري؟
-نخير ماشين ندارم .
-حالا چرا اينقدر با من غريبي مي كني ؟ حتما فرنوش از من پيش ت بد گفته ؟
-فرنوش ؟ در مورد شما ؟ اصلاً .
-چرا ، مي دونم . دخترهاي امروزي رو اگه جونت رو هم واسه شون قربوني كني ميگن كمه !
-دخترهاي امروزي رو نمي دونم ، اما فرنوش خانم هيچوقت در مورد شما چيز بدي نگفته .
در همين موقع ، يه خانم ديگه ، تقريباً هم سن و سال مادر فرنوش بطرف ما اومد تا رسيد گفت :
-فري ، حكيم جوجه خروس تجويز كرده ؟
مادر فرنوش بهش يه اشاره كرد و گفت :
-وربپري ملي ، ايشون خواستگار فرنوشه!
بعد رو به من كرد و گفت :
-اين دوست زمان دختري هاي منه . اسمش مليحه س . بهش مي گيم ملي .
بلند شدم و سلام كردم .
ملي – بشين عزيزم راحت باش . چطوري ؟ خوبي؟
ازش تشكر كردم و تو دلم جاي كاوه رو خيلي خالي كردم .
ملي – عزيزم چرا تنها اومدي ؟
-قبلاً خدمت خانم ستايش عرض كردم . پدر و مادرم در يه سانحه عمرشون رو دادن به شما و اينه كه تنها خدمت رسيدم .
ملي – خدا رحمتشون كنه . ببينم تو دم و دستگاه ت دوستي ، رفيقي ، فتوكپي يه خودت نداري ؟
مادر فرنوش – ا وا خاك تو گورت ملي ! ايشون تازه به ما رسيده . نمي دونه كه تو شوخي مي كني . يه دفعه بهش بر مي خوره . برو دنبال كارت . به فرنوش بگو بره ترتيب شام رو بده . ضعف كردن مهمونا.
خندم گرفته بود . اين مليحه خانم هم انگار يكي بود مثل كاوه خودمون .
وقتي مليحه خانم با يه خنده شيطنت آميز از ما دور شد ، مادر فرنوش روش رو به من كرد و در حاليكه مي خنديد گفت :
-از دست ملي ناراحت نشي ها . اين خلق ش اينطوريه . با همه شوخي مي كنه .
-اختيار داريد . منم يه دوستي دارم كه خيلي شاد و سرزنده س .
مادر فرنوش – خب اينجا كه نمي شه حرف زد . نشوني ت رو بده ، فردا بعد از ظهري ، ساعت سه مي آم كه با هم حرف بزنيم . تو اين خونه بي صاحاب مونده نمي شه دو كلوم حرف حسابي با يه نفر زد .
آدرسم رو بهش دادم . قرار شد ساعت سه بعد از ظهر فردا بياد خونه من
پس حرفها هنوز مونده . اي كاش همين الان جوابم رو مي داد كه يه شب ديگه ، اسير دلهره و سرگردوني نباشم . ظاهرا ً زن بدي نبود . اما خب قرار بود من دامادش بشم حق داشت با فكر و تأمل تصميم بگيره .
در همين وقت يه خدمتكار اومد و اعلام كرد كه شام حاضره از مدعوين خواهش كرد كه به سالن غذاخوري برن . يه آن تا دور و برم رو نگاه كردم ديدم تنها تو سالن نشستم و كس ديگه اي غير از من اونجا نيست . بلند شدم و رفتم وسط سالن و داشتم با خودم فكر مي كردم كه اگه بيفتك بود بايد كارد رو با دست راست بگيرم و چنگال رو دست چپ . سوپ رو بايد با قاشق بزرگ بخورم . اول حتماً اردور مي آرن . من كه تا حالا اردور نخوردم كه بدونم چيه !
خداكنه از اون غذاهاي خارجي يه عجيب و غريب نباشه كه آبروم جلو همه مي ره . اون وقت مي گن داماد بلد نيست سر ميز شام بشينه .
تو همين فكر بودم كه رسيدم دم سالن غذاخوري كه يكي از آقايون مهمان با دهن پر از غذا داد زد : بهزاد جون برس ، اينا ته ميگو رو در آوردن! جوجه كبابا رو كه اول از همه چپو كردن ! يكي ديگه داد زد : آي دير بجنبي امشب بايد سرگشنه زمين بزاري . بدو كه غذاها كله شد . اين قاسم كه يه سيخ كوبيده رو داره بزور مي تپونه تو گوشش !
يه لبخند تحويلش دادم و همونجا واستادم . چند لحظه بعد ، از اون سر ميز فرنوش با يه بشقاب پر از غذا ، در حاليكه صورتش سرخ شده بود به طرفم اومد و گفت :
-بريم بهزاد . تو سالن راحت تريم .
بعد به صغري خانم گفت كه برامون نوشابه بياره . دوتايي نگاهي به مهمون ها كه پشت شون به ما بود و مشغول كشيدن و خوردن غذا بودن كرديم كه فرنوش گفت :
-قوم مغول ن نه ؟
بهش لبخند زدم . سرخي صورتش از خجالت بود .
با هم رفتيم يه گوشه سالن و دوتايي نشستيم .
فرنوش – دوتايي از يه بشقاب ، باشه ؟
-باشه خيلي عاليه .
فرنوش – بايد عادت كني . ازدواج كه كرديم نبايد زياد ظرف كثيف كنيم . شستنش سخته !
-خودم ظرف ها رو برات مي شورم عادت دارم .
فرنوش – شوخي مي كنم . فكر نكن كه من دختر ناز پرورده اي هستم و كار كردن رو بلد نيستم .
-حيف اين دستهاي قشنگ نيست كه با ظرفشويي و اين چيزها خراب بشه ؟
بهم خنديد و گفت :
-مامانم بهت چي گفت ؟
-چيز خاصي نگفت . فقط كمي در مورد خودم و زندگيم ودرس هام صحبت كرديم .
فرنوش- بهزاد خواهش مي كم به من حقيقت رو بگو .
-باور كن فقط همين حرف ها زده شد . البته گفت فردا ساعت سه مي آد خونه م كه بيشتر حرف بزنيم . گفت اينجا نميشه درست صحبت كرد . خب حق هم داره . شايد صلاح نمي دونه حتي جلوي تو با من حرف بزنه . تو اين شلوغي كه جاي خود داره .
احساس كردم كه فرنوش ناراحت شد و رفت تو فكر . دوتايي آروم شام مون رو خورديم وقتي غذا تموم شد ، همون آقا از طرف ديگه سالن بلند گفت : آقاي مهندس يه لحظه تشريف بيارين . فرنوش گفت :
-شوخي هاي لوس و بك!
مرد – مهندس جون بيا اينجا ! جون قاسم بيا !
اومدم بلند شم كه فرنوش گفت :
-بشين بهزاد . اين شوهر خاله مه . مرد جلفي يه . بهش توجه نكن .
-آخه فرنوش جان نمي شه . زشته ! الان بر مي گردم .
فرنوش از ناراحتي به حد انفجار رسيده بود . براي اينكه آرومش كنم گفتم :
-تو تموم خانواده ها از اين جور آدم ها هستن . اتفاقاً خوبه . باعث نشاط در فاميل مي شن . خودت رو ناراحت نكن . ماها ايراني هستيم و خونگرم. آشناتر كه بشم خيلي هم خوش مي گذره متأسفانه اولش نشد كه منو به همه معرفي كني .
فرنوش – سعادت داشتي كه معرفي ت نكردم . تحفه اي نيستن ! تازه همه شون كاملاً تو رو مي شناسن .
بلند شدم و به طرف قاسم آقا رفتم و خودم رو معرفي كردم كه گفت :
-اختيار دارين آقاي مهندس . ما ارادتمنديم . جون قاسم اين ياردان قلي رو نگاه كن انگار تير به قلبش خورده .
راست مي گفت يكي از مردها گويا موقع غذا خوردن روي پيرهنش سس گوجه ريخته بود .
من فقط واستاده بودم و زوركي بهش مي خنديدم كه مادر فرنوش اومد جلو و گفت :
-بهزاد خان انگار فرنوش باهات كار داره .
عذر خواهي كردم و با مادر فرنوش حركت كردم كه گفت :
-خونه ت تلفن نداري؟
-متأسفانه خير . اما طبقه بالامون داره . مي خواهيد شماره ش رو بهتون بدم ؟
مادر فرنوش – آره ، بده اصلاً مي خواي يكي از اين موبايل ها رو وردار ببر . ما سه چها رتا داريم !
تشكر كردم و شماره فريبا رو بهش دادم كه ديدم فرنوش از دور بهم اشاره مي كنه . رفتم پيشش .
فرنوش – لوس بازي هاشون تموم شد ؟
-نه بابا ، چيزي نگفتن بيچاره ها . شوخي مي كردن .
فرنوش – امشب خيلي بهت بد گذشت . مي دونم . ازت معذرت مي خوام بهزاد .
-اصلاً اينطور نيست . خيلي هم خوب بود . راستي پدرت كجاست ؟ زياد نديدمش مي خوام ازش خداحافظي كنم . ديگه ديره بهتره برم .
با حالت عصبي يه بدي گفت :
-چه مي دونم حتماً يه گوشه يه دختر رو گير آورده و داره در گوشش پچ پچ مي كنه !
راست مي گفت . يكي دوبار خودم ديدمش . سر و گوشش مي جنبيد .
-اين چه حرفي يه فرنوش ؟ تو نبايد در مورد پدرت اينطوري صحبت كني .
فرنوش – حق با توئه ؟ عصباني شدم . تو ديگه برو . هر چي كمتر اين جور جاها باشي برات بهتره !
نفهميدم منظورش چيه . از مادرش خداحافظي كردم . از بقيه هم همينطور و با فرنوش اومديم دم در . مي خواست با ماشين برسونتم كه نذاشتم .
فرنشو – بهزاد فردا كه مامانم اومد ، حرف رو باهاش تموم كن . نذار طولش بده . من ديگه طاقت اين وضع رو ندارم . برام تحمل اين خونه خيلي سخت شده . مخصوصاً حالا كه مامانم اومده .
-داري چي مي گي فرنوش ؟ شكر خدا رو بكن . چه چيزي تو زندگي كم داري ؟ مردم ندارن بخورن ! نكنه خوشي زده زير دلت ؟ مردم از صبح تا شب جون مي كنن كه آخرش يه غذايي ساده رو بتونن فراهم كنن ! امشب از پس مونده غذاهاي شما پنجاه تا آدم گرسنه سير مي شدن !
تازه اين طولاني شدن ها ، شيريني ازدواجه ! بعداً برامون خاطره مي شه !
نگاهي بهم كرد و گفت :
-فردا تمومش كن بهزاد . جواب آخر رو ازش بگير . من سن م قانونيه و پدرم هم راضي يه كه با تو ازدواج كنم . بقيه ش ديگه برام اهميت نداره .
-تو امشب كمي عصبي شدي . خوب كه بخوابي حالت بهتر مي شه . فردا صبح به اين حرفات مي خندي . برو استراحت كن . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا همه چيز درست مي شه . نگران نباش .
يه پوزخندي زد و از هم خداحافظي كرديم . تو راه با خودم فكر مي كردم . مادر فرنوش ظاهراً زن بدي نبود . حالا كه حسابش رو مي كنم مي بينم كه انگار از منم بدش نيومده بود .
شايد به اميد خدا فردا همه چيز درست بشه و با ازدواج ما موافقت كنه .
با همين افكار رسيدم خونه و لباسهام رو عوض كردم و نوار فرنوش رو گذاشتم و رفتم تو رختخواب . هنوز آخرين قسمت آهنگ تموم نشده بود كه خوابم برد .
تمام شب ، خواب فرنوش رو مي ديم كه لباس عروسي تن ش كرده داريم با هم تو يه جاده بي انتها قدم مي زنيم .
ساعت هشت صبح بود كه يكي در زد . از خواب پريدم . كاوه بود . در رو وا كردم و دوباره رفتم تو رختخواب و پتو رو كشيدم رو سرم .
كاوه – هنوز خوابي ؟ بلند شو بيچاره ! باباي من كه پولش از پارو بالا مي ره ساعت شش از خونه زده بيرون دنبال يه لنگ بوقلمون! اونوقت تو هنوز خوابي ؟ آهان ! نكنه امروز تجارت خونه حضرت والاتعطيله ؟ به كارمندها استراحت دادين ؟
-كتري رو آبكن بذار روي بخاري . من يه چرت ديگه بزنم و بلند مي شم .
كاوه – تنبل نرو به سايه سايه خودش مي آيه !
بلند شو ببينم ديشب چه خاكي تو سرت كردي ؟ تا صبح خوابم نبرده و دلشوره آقا رو داشتم ! ز مادر مهربان تر دايه خاتون ! شدم كاسه داغتر از آش ! پاشو وگر نه پارچ آب رو مي ريزم رو سرت كه عشق و عاشقي و خواستگاري از يادت بره ها ! مجنون چرتي نديده بوديم تا حالا ! پاشو پاشو ، فرهاد به عشق شيرين با يه تيشه تو كوه مترو زد ! تازه شيرين رو بهش ندادن . گفتن داماد تنبله ! اگه بفهمن تو تا ساعت هشت مي خوابي ، لاستيك ماشين دخترشون رو نمي دن تو پنچري شو بگيري چه برسه به دخترشون !
بلند شدم و خميازه كشيدم و گفتم :
-خروس بي محل ، آدم ساعت هشت مي آد دنبال خبر ؟
كاوه – پاشو وگرنه مي رم به مادر فرنوش مي گم اين بهزاد تا حالا يه كليه و نصف جيگر و يه تيكه از قلبش رو فروخته ! اون وقت ديگه به آدم معيوبي مثل تو دختر نمي دن ها !
بلند شدم و رختخواب رو جمع كردم و صورتم رو شستم . تا برگشتم ، كاوه كتري رو گذاشته بود رو بخاري .
-اون پنجره رو باز كن هوا عوض بشه ! صبحونه خوردي ؟
كاوه – آره بابا جريان ديشب رو تعريف كن .
براش اتفاقات ديشب رو تعريف كردم . مخصوصاً جريان سر شام رو بهش گفتم . وقتي فهميد كه قراره مادر فرنوش امروز ساعت سه بياد اينجا گفت :
آخ آخ آخ ! از پوست صورتش تعريف نكردي ؟ حالا مخصوصاً مي خواد بياد اينجا كه جلوي همسايه هات ، يه كتك مفصل بهت بزنه كه روت كم شه !
-گم شو ! اصلاً زن بدي نيست . خيلي هم مهربونه .
كاوه – وقتي اومد اينجا و جلز و ولز تو رو در آورد مي فهمي چقدر مهربونه ! ميگن كسايي رو كه از پوست صورتش تعريف نكن مي گيره ميندازه تو آتيش و روغن تن شون رو مي گيره و مي ماله به صورتش !
-مرده شور تو نبرن كاوه . با اين حرفات ذهن منو خراب كردي . ديشب همه ش منتظر بودم كه يه زني رو ببينم با دو متر قد و هيكل گنده و چشمهاي سرخ و دندونهاي تيز .
اتفاقاً خيلي هم خوشگل و خوش صورته . با چيزهايي كه تو بهم گفته بودي فكر مي كردم حرف كه بزنه خونه مي لرزه . برعكس صداي ظريفي هم داره !
كاوه – چطوره اصلاً بريم خواستگاري مامانش ؟ حالا كه پسنديدي، مي گيم از باباش طلاق بگيره ، عقدش كنيم واسه تو ! چي صلاح مي دوني ؟
-با اين دمپايي مي زنم تو سرت ها !
كاوه – خره ، اين ظاهرش رو اين جوري درست كرده ، مثل كارتون زيباي خفته ! يه وردي بخونه ، قدش مي شه پنج متر ! ناخن هاش در مي آد اندازه يه بيل !
چشمهاش مي شه دو تا كاسه خونه ! خرناس مي كشه كه زمين مي لرزه ! اون وقت آروم آروم مي آد طرفت و يه دفعه مي پره روت !
اينو گفت و در حاليكه اداي هيولا رو در مي آورد پريد رو من!
يه ده دقيقه اي با هم شوخي كرديم تا آب جوش حاضر شد و چايي دم كرديم .
كاوه – بالاخره سوپ رو با كدوم قاشق مي خورن ؟
-من كه هر چي نگاه كردم نفهميدم !
كاوه – من بهت مي گم . روش خوردن سوپ در اين ضيافت ها به اين صورته كه سوپ رو با كاسه مي خورن . بعضي ها تو سوپ نون تيليت مي كنن . بعضي ها سوپ شون رو هورت مي كشن . ولي بعد از خوردن سوپ همه شون تو يه چيز بصورت يكسان عمل مي كنن . يعني كاسه سوپ رو با سوپ مي خورن . يا اگه كاسه هه چشمشون رو بگيره يواشكي مي ذارن تو ساك شون .
-باور كن فكر ش رو هم نمي كردم اينا اينجوري باشن .
كاوه – مي گه از نخورده بگير بده به خورده !
-بايد برم يه خرده شيريني و ميوه بگيرم بيارم خونه كه عصري كه مادر فرنوش مي آد ازش پذيرايي كنم . حالا خدا كنه وقتي اومد ، دم در تا اينجا رو ببينه پشيمون نشه و برگرده !
كاوه – اگه قسمت باشه ، دهن همه بسته مي شه . فكرش رو نكن . تو فقط پوست صورت يادت نره ! راستي من برم اين خبرها رو به فريبا بدم . طفلك اونم خيلي دلش شور مي زد .
وقتي كاوه ، بعد از خوردن چايي رفت ، منم لباس پوشيدم و رفتم خريد .
ساعت حدود دو بود كه همه چيز حاضر بود . يه دوش گرفتم و آماده شدم تا مادر فرنوش بياد . خيلي حرفها داشتم كه بهش بگم .
ده بار همه چيز رو وارسي كردم . چيزي كم و كسر نبود ، اما در سطح خودم . يه اتاق كوچيك اما مرتب و تميز . دو نوع ميوه و شيريني اما از نوع خوبش . چايي معمولي اما با دو تا برگ بهار نارنج كه عطر بهش بده . اينايي كه از دستم بر مي اومد فقط خدا خدا مي كردم كه بفهمه چي مي گم . آرزو مي كردم كه يه روزي خودش عاشق بوده باشه كه با درد عشق غريبه گي نكنه . اين طور كه ديشب به نظرم اومد باهام بد كه نبود هيچي ، مهربوني هم كرد . درسته كه اولش بفهمي نفهمي تحويلم نگرفت . باهام بد حرف زد . اما آخرش حتي مي خواست يه موبايل هم بهم بده !
مثل ديروز اضطراب نداشتم اما كمي دلشوره ته دلم بود . از خدا مي خواستم كه از من براي دخترش انسانيت و جوونمردي و عشق بخواد تا از هر كدوم يه خروار بذارم جلو روش ! اما خدا نكنه كه ازم پول بخواد !
آخه پول تا حالا كي تونسته كسي رو خوشبخت كنه ؟ پول وامونده كه همه چيز نيست . الان اگه كاوه اينجا بود يه جزوه برام فوايد پولداري و مضار بي پولي مي گفت . خدا جون ! ما كه جز تو كسي رو نداريم اين بنده تو خودت درياب !
بلند شدم و پنجره رو باز كردم كه وقتي مادر فرنوش مي آد ، هواي اتاق خفه نباشه . تا نشستم ديدم يه ماشين جلوي در واستاد . شروع كرد به بوق زدن . از پنجره كه نگاه كردم ديدم مادر فرنوشه .
يه عينك قشنگ زده و سوار يه ماشين خيلي خيلي شيك و قشنگه . تا منو ديد برام دست تكون داد . پريدم بيرون كه تعارفش كنم تو .
-سلام بفرمايين تو . خيلي خوش آمديد .
-سلام چطوري ؟
-خيلي ممنون ، بفرمايين تو !
-نه عزيزم ، كار دارم . يه چيزي تنت كن بريم .
-كجا ؟ چرا تشريف نمي آرين تو ؟
-كار دارم . بيا تو راه بهت مي گم . چه فرقي مي كنه ؟ تو ماشين حرف مي زنيم .
رفتم تو اتاق و كاپشنم رو پوشيدم و اومدم بيرون . دكمه رو زد و قفل در باز شد و سوار شدم و حركت كرد .
-دير كه نكردم ؟
-اختيار دارين . خيلي هم بموقع تشريف آوردين . فقط اگه افتخار مي دادين يه چايي يي ، ميوه يي ، شيريني يي در خدمت تون بودم .
-حالا وقت بسياره . انشالله دفعه ديگه .
با خودم گفتم شكر خدا انگار نظرش بد نيست .
-دانشگاهت هنوز باز نشده ؟
-نخير ولي نزديكه .
-خب بگو ببينم اهل دختر بازي و اين حرفها هستي يا نه ؟
-نه بخدا خانم ستايش . من سرم تو درس و زندگي خودمه .
-تو گفتي و منم باور كردم .
-مي تونين تشريف بيارين از صاحبخونم تحقيق كنين . من اهل هيچ چيزي نيستم . حتي سيگار نمي كشم .

-آفرين آفرين . شوخي كردم باهات . پسر خوب يعني همين . بايد درس خوند تا موفق شد . البته در كنارش يه مقدار تفريح هم لازمه .خدمت سربازي رفتي ؟

-بله قبل از دانشگاه رفتم .
-حالا چي شد به فكر زن گرفتن افتادي ؟
كمي من من كردم و بعد گفتم :
-خب بلاخره هر مردي بايد يه روزي سر و سامان بگيره .
-چطور دختر من رو انتخاب كردي ؟
-والله ايشون رو تو دانشگاه ديده بودم . اون شب ، شب تصادف ديگه با هم آشنا شديم . خب با اجازتون خيلي از ايشون خوشم اومد .
-من كه اجازه نداده بودم .
-شرمنده م ، اما مي دونين دست خود آدم كه نيست . گاهي يه موقعيتي پيش مي آد كه ...
-شوخي كردم بابا ! چرا هول مي شي ؟ حالا بگو ببينم اگه من موافقت كنم كه شما ها با هم عروسي بكنين ، خرج عروسي رو از كجا مي آري بدي ؟
كمي فكر كردم و گفتم :
-از پول سپرده اي كه تو بانك دارم .
-خيلي خب اون وقت بعدش از كجا مي آري بخوري؟
-خب ميرم يه كار نيمه وقت براي خودم پيدا مي كنم كه هم بتونم كار كنم و هم درس بخونم .
-تو اين روز و روزگار ، به آدمي كه تمام وقت كار كنه چقدر ميدن كه نيمه وقتش بدن !
-درست مي فرمايين اما ...
-خب حالا گيرم يه كار نيمه وقت پيدا كردي و مثلاً ماهي شصت هزار تومن هم بهت دادن . اينو ميدي اجاره خونه ، يا تو و زنت مي خورين ش؟
سرم رو انداخم پايين و هيچي نگفتم . حرف حساب جواب نداشت .
-مي دوني پول تو جيبي يه فرنوش ماهي چقدره ؟ بگم باور نمي كني . ماهي سيصد هزار تومن فقط پول تو جيبي مي گيره ! خرج كيف و كفش و لباس و سر و وضعش بماند !
زير لب گفتم :
-بله متوجه شده بودم . اما خود فرنوش خانم مي گفتن كه اينا براشون مهم نيست .
-اينا حرف اول ازدواجه عزيزم . سرتون كه رفت تو زندگي ، اين حرفها يادتون ميره .
بازم درست مي گفت . يه ده دقيقه اي سكوت برقرار شد كه گفت :
-مي دوني اين ماشين چه قيمته ؟ پنجاه و خرده اي ميليون تومنه ! حالا خودت كلاه تو قاضي كن ببين دختري كه اينجور ماشين ها زير پاش بوده مي آد وقتي شوهر كرد با تاكسي بره اينور و اون ور ؟ نه خودت بگو ؟
-حق با شماست !
-خوشحالم از اينكه پسر فهميده اي هستي . حالا بگو ببينم پول پيش اجاره خونه رو چه جوري مي دي ؟

جوابي نداشتم بدم . بغض گلوم رو گرفته بود . گاهي اشك تو چشمام جمع مي شد خودم رو نگه مي داشتم جلوي چشمام فرنوش رو ، كسي رو كه حاضر بودم جونم رو براش بدم ، مي ديدم كه داره از دستم مي ره .

-تو معلومه كه پسر خوبي هستي . سختي كشيده اي و نبايد از اين حرفها ناراحت بشي .
حقيقت تلخه !
-حق با شماست .
-خب حالا اومديم سر زندگي . انشالله مدركتو كه از دانشگاه گرفتي فكر مي كين چقدر درآمد داشته باشي ؟ صد هزارتومن ؟ دويست هزار تومن ؟ سيصد هزار تومن ؟ چقدر ؟
شنيدم به اين دكترهاي جوون خيلي بدن ، شصت هفتاد تومنه ! حالا گيرم بدن سيصد هزار تومن . تو كه تحصيل كرده و با كمالاتي ، بگو ببينم اگه ماهي صد تومن رو بخورين و بدين اجاره خونه و هر ماه دويست هزار تومنش رو قلنبه بذارين كنار ، چند سال بعد مي تونين صاحب يه آپارتمان كوچولو بشين ؟
بازم راست مي گفت . تازه چند سال بعد كه مدركم رو مي گرفتم اگه درآمدم همين قدر كه مي گفت بود ، هفت هشت سال طول مي كشيد تا يه آپارتمان نقلي بخريم .
-جوابم رو ندادي آقا بهزاد ؟
بازم آروم گفتم :
-شما درست مي فرمايين .
-مهموني يه ديشب رو ديدي؟ هر كدوم از اونا كه ديب اونجا بودن ، اگه خودشون رو بتكونن ، سيصد چهارصد ميليون تومن ازشون مي ريزه زمين . خودت بگو ، فرنوش مي تونه تو رو جلوي اينا در بياره ؟ تو خجالت نمي كشي مثلاً تو همچين آدمهايي بچرخي ؟
-ببخشيد ، ولي بايد ديد كه پول رو از چه طريق مي شه بدست آورد .
-تو رو خدا از اين فلسفه بافي ها نكن ! اينا حرفهاي آدم هاي بي پوله . گربه كه دستش به گوشت نمي رسه مي گه پيف پيف . البته به تو نيستم ها ! بهت برنخوره . داريم با هم صحبت مي كنيم .
-نه اختيار دارين . خواهش مي كنم .
-انگار ناراحت شدي ؟ بيا يه خرده نوار گوش كن حالت جا بياد .
بهترين چيزي بود كه اون وقت به دادم مي رسيد تا كمي از فشار واقعيت ها خستگي در كنم .
رسيديم به اتوبان بيرون از شهر . همونطور كه نوار رو تو ضبط مي ذاشت گفت :
-دارم ميرم يه سر به ويلامون بزنم . يه ويلاي قشنگي يه . حدود سه هزار متره .
البته زمينش . خود ويلا دوبلكسه حدود چهارصد متري ميشه .
يه نگاهي بهش كردم و گفتم :
-بله!
اونم يه نگاهي به من كرد و خنديد . ده دقيقه اي نوار گوش كرديم كه گفت :
-ازدواج خوبه ، اما به موقع ش . پسر نبايد كمتر از سي سال زن بگيره . تازه اگه تونست همه چيز زندگي ش رو فراهم كنه .
-ببخشيد اگه جسارت نباشه ازتون سوال كنم كه خود شما وقتي ازدواج كرديد پولدار بودين ؟ يا اينكه بعداً جناب ستايش با كار و كوشش وضعشون خوب شد ؟

تا اينو گفتم قاه قاه خنديد و گفت :
-كي رو مي گي ؟ ستايش؟ اون رو كه اگه دماغش رو بگيري جونش در مي آد .من اگه به هواي ستايش بودم كه اين فرنوش رو هم نداشتم !!
بعد دوباره خنديد . از شوخي چندش آورش خيلي بدم اومد . وقتي خنده هاش تموم شد گفت :
-تمام اين ثروتي كه مي بيني خودم بدست آوردم. يعني من باعث ش بودم . براي همين هم هست كه اكثر چيزها به نام خودمه .
مدتي به سكوت گذشت . به آخر اتوبان رسيده بوديم كه گفت :
-خب شادوماد ! حرفي داري بزني ؟
فكرهامو كرده بودم . يه كمي مكث كردم و بعد گفتم :
-اگه ممكنه همين جاها نگه داريد من پياده شم .
مادر فرنوش – وا چرا ؟
-راستش از روز اول هم من نبايد به دلم اجازه اين بلند پروازي ها رو مي دادم . متأسفم ، اشتباه كردم . حرفهاي شما كاملاً منطقي يه . اميدوارم منو ببخشيد .
ديگه بغض تو گلوم اجازه نداد كه بقيه حرفهامو بزنم . خانم ستايش برگشت و نگاهي به من كرد و گفت :
-وقتي اشك تو چشمات جمع ميشه ، صورتت خيلي قشنگ تر و معصوم تر به نظر مي آد !
-ببخشيد ، متوجه نبودم سوز خورده تو صورتم تو چشمام اشك اومده .
-اگه فرنوشاين حال تو رو ببينه ، پدر من رو در مي آره كه تو رو ناراحت كردم .
-نه ، شما تقصير ندارين . خب زندگي اينه ديگه .
-چيه ؟ جا زدي ؟ به اين زودي ؟
-ديگه بهتره مزاحمتون نشم . از همين جا بر مي گردم خونه .
-مي گه : خدا گر زحكمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگري.
چه كنم كه محبتت بدجوري تو دلم افتاده . اگه تو كمي عاقل باشي و به حرفهاي من گوش كني بهت قول ميدم كه همه چيز درست بشه .
نور اميدي تو دلم درخشيد . حدس زده بودم كه بايد زن مهربوني باشه . هر كسي رو نمي شه از ظاهرش قضاوت كرد .
از اتوبان خارج شديم و وارد يه جاده فرعي شديم كه به يه شهرك منتهي مي شد . داخل شهرك جلوي يه ويلاي خيلي بزرگ و شيك واستاد و چند تا بوق زد .
يه مرد پير در رو واكرد و ما وارد ويلا شديم .
يه سالن بزرگ داشت كه گوشه ش ، آتيش تو شومينه ، با شعله هاي قشنگ ، زبونه مي كشيد . در و ديوار پر از تابلوهاي نقاشي مدرن بود و كف سالن قاليچه هاي ابريشمي .
يكي دو دست مبل خيلي قشنگ تو سالن بود . يه آشپزخونه اوپن هم يه گوشه سالن بود يه طرف چند تا پله مارپيچ مي خورد مي رفت طبقه بالا . احتمالاً اتاق خوابها بالا بود ، خلاصه خيلي شيك بود .
مادر فرنوش – تو برو جلو آتيش بشين تا من اين مش صفر رو ببينم و بيام .
يه چند دقيقه اي جلوي شومينه نشستم و به شعله هاي آتيش خيره شدم . بالا و پايين ! پر و خالي ! قرمز و آبي ! گرماش خيلي مي چسبيد .

رفته بودم تو فكر صداي در اومد . بلند شدم كه مادر فرنوش گفت :
-بشين راحت باش . برم اين لباس رو عوض كنم كه داره خفه م مي كنه الان بر مي گردم .
دوباره سر جام نشستم . دور و برم رو نگاه كردم . همه چيز بوي پول زياد رو مي داد . خيلي دلم مي خواست كه تمام اين چيزها مال خودم بود .
چند دقيقه بعد با يه لباس خيلي قشنگ برگشت و به طرف آشپزخونه رفت .
-قهوه برات بيارم يا چيز ديگه اي مي خوري؟
-نه نه خيلي ممنون ، خواهش مي كنم زحمت نكشيد .
-زحمت چيه ، حاضره . مش صفر وقتي مي فهمه من دارم مي آم ، همه چيز رو آماده مي كنه .
-پس لطفاً همون قهوه رو لطف كنين ممنون مي شم .
-بذار اول اين چراغ ها رو خاموش كنم . نور چشمهامو اذيت مي كنه .
چراغ ها رو خاموش كرد . فقط نور آتيش شومينه سالن رو روشن كرده بود . يه حال عجيبي شده بودم . يعني اين زندگي هام هست و ما خبر نداشتيم !
اگه اينا زندگي مي كنن ، پس مال ما چيه ؟ اگه اسم مال ما زندگي يه ، اينا چيكار مي كنن ؟
-معذرت مي خوام . متوجه تون نشدم .
-مي دونم تو چه فكري بودي ! بشين . چقدر غريبي مي كني ! مگه اومدي سر جلسه امتحان ؟
نشستم . خودش هم با يه ليوان كه توش نمي دونم چي بود ، اومد و نشست رو يه مبل ، جلوي شومينه . يه خرده از ليوانش رو خورد و به من گفت :
-تو نمي خواي ؟ خيلي مي چسبه ها !
-ممنون ، همين قهوه خوبه .
پاش رو انداخت رو پاش و به پشت مبل تكيه داد و گفت :
-من هر وقت دلم مي گيره و يا مي خوام در مورد مسئله مهمي فكر كنم مي آم اينجا .
-خيلي جاي قشنگي يه . مباركتون باشه .
-تو چيكار مي كني ؟
-قبلاً خدمت تون عرض كردم . فعلاً درس مي خونم .
-ا ا ا ا اه ، نه بابا . منظورم اينه كه وقتي از دنيا دلت پره كجا ميري چيكار مي كني ؟
-ببخشيد متوجه نشدم . والله چي بگم . هر وقت يه مسئله پيش مي آد و دلم مي گيره مي رم گوشه اتاقم مي شينم و زانوهام رو بغل مي كنم و مي رم تو فكر .
مي دونيد ، مثل من ، نه زر دارن نه زور ! ما آدمها فقط تحمل خوبي داريم !
با كنترل از راه دور ، ضبط رو روشن كرد . نواي موسيقي همه جا رو پر كرد آهنگي كه من خيلي ازش خوشم مي اومد . اله ناز استاد بنان . بعد گفت :
-يه چيزي ازت مي پرسم . دلم مي خواد حقيقت رو بشنوم . تا حالا دلت نخواسته كه تو هم وضع ت خوب بود و پولدار بودي ؟ تا حالا دلت نخواسته كه يه خونه شيك و يه ماشين مدل بالا و پول نقد تو بانك و از اين جور چيزها داشته باشي ؟ راستش رو بگو ها ! صغري ، كبري هم واسه من نچين و از نمي دونم قناعت و تربيت اخلاقي و نفس اماره و اين چرت و پرت هام حرفي نزن ! اينا رو پولدارها گفتن كه فقرا حسوديشون نشه و نريزن تو خونه هاشون و همه چيز رو غارت كنن !
كمي فكر كردم و بعد گفتم :
-والله چي بگم خانم ستايش ؟
مادر فرنوش – اين قدر هم نگو خانم ستايش ! فكر ميكنم پير شدم ، اونوقت ناراحت مي شم ! همه منو فرشته صدا مي كنن . تو هم بگو فرشته .
-چشم ، ولي آخه زبونم نمي چرخه فرشته خانم .
مادر فرنوش – فرشته خانم نه ، فقط فرشته بايد عادت كني ديگه .
مونده بودم چي بگم . از يه طرف روم نمي شد با اسم فرشته صداش كنم . از يه طرف هم نمي خواستم حالا كه كمي با من مهربون شده ، همه چيز رو خراب كنم اين بود كه مجبوري گفتم :
-بله فرشته ، منم آدمم و با خواسته هاي يه آدم . منم دلم خواسته كه يه زندگي خوب داشته باشم حالا نه به اين صورت كه ويلا و خونه هزار متري و ماشين آخرين مدل و اين حرفها .
همين كه يه زندگي معقول برام درست بشه ، خدا رو شكرمي كنم .
مادر فرنوش – آفرين اين درسته . البته براي سن و موقعيت تو . بعد ها بايد خيلي خيلي بهتر بشه . تو آينده داري . بايد فكر پيري و كوري هم باشي .

-ولي خب ، شما موقعيت و اوضاع و احوال رو كه مي دونين چه جوريه ؟
مادر فرنوش – آره مي دونم . ولي اونها رو هم ميشه درست كرد . فقط آدم بايد با عقلش تصميم بگيره نه با احساساتش .حالا هر چي من بهت بگم گوش مي كني ؟
-هر چي شما بفرمائيد ، من همون كار رو مي كنم .
مادر فرنوش – آفرين آفرين مطمئن باش منم كمكت مي كنم و ولت نمي كنم .
بلند شد و ليوانش رو پر كرد و برگشت سرجاش نشست و گفت :
-اول از همه تو احتياج داري كه يكي حمايتت كنه .
-من هميشه خدا رو داشتم .
نذاشت حرفم تموم بشه .
-خدا به آدم عقل داده . از آسمون كه گوني گوني اسكناس رو نمي اندازه جلو پات ! خدا براي آدم ها موقعيت خوب جور مي كنه كه بايد با يه تصميم خوب ازش استفاده كرد .
-بله خب درست مي فرمايين .
مادر فرنوش- پس گوش كن . تو فعلاً برات ازدواج زوده . بايد كمي صبر كني تا وضع ت خوب بشه . قبل از اينكه فرنوش تو رو ببينه و عاشقت بشه ، قرار بود با بهرام پسرخاله ش عروسي كنه . البته خودش راضي نبود اما من راضي ش مي كردم .
تو فرنوش رو ول كن . صد تا دختر خوشگل تر از فرنوش برات پيدا مي شه . تو بايد فكر آينده ت باشي . الان جووني و خوش قيافه . پا كه به سن بزاري و زيادي بهت فشار بياد ، كچل مي شي و ديگه تو روت نگاه نمي كنه !آدم كه زياد فكر و خيال داشته باشه اولين چيزش اينه كه موهاش مي ريزه !
بذار فرنوش بره دنبال زندگي خودش . مي دمش به بهرام و راهي شون مي كنم خارج . مي مونه تو ! زير بال و پرت رو مي گيرم و برات خونه و ماشين و همه چيز جور مي كنم . منم يه زن تنهام . اين ستايش پيزوري هم كه سرش به موس موس كردن در ... دخترهاي فاميل گرمه ! منم از زندگي خير نديدم و از جووني م هيچي نفهميدم . بخدا سني هم ندارم ! سي و هفت هشت سالمه ! اگه تو قول بدي كه به من وفادار بموني ، منم جبران مي كنم !آفتاب جووني م هنوز غروب نكرده ! نمي ذارم بهت بد بگذره ....!!!
ديگه بقيه حرفهاش رو نفهميدم ! دور و برم رو نگاه كردم . ويلاي خالي يه خارج از شهر ! موسيقي ملايم و نور آتيش!
اصلاً چرا من خر متوجه نشده بودم ! چرا گذاشتم تا اينجا پيش بره ؟ حالا ديگه همه چيز خراب شد كه ! اگه كوچكترين اميدي هم بود ، از بين رفت كه !
واي چه ديوي يه اين زن! فرنوش من كجا داره زندگي مي كنه ! اگه اين جريان رو بفهمه نابود مي شه !
برگشتم و نگاهش كردم . با يه لبخند هوسناك ، هنوزم داشت برام حرف مي زد ! بلند شدم و فرار كردم ! روي سنگ ليز كف سالن خوردم زمين و دوباره بلند شدم و دويدم ! نمي دونم چطور از در ويلا بيرون اومدم ، فقط يه لحظه بعد خودم رو ديدم كه توي جاده فرعي در حال دويدن هستم !

تازه متوجه وضع خودم شدم . اگه كسي مي ديد كه اينطوري از ويلا بيرون اومدم . حتماً فكر مي كرد دزدم و دارم فرار مي كنم .
شروع كردم به راه رفتن . اما خيلي تند . دلم مي خواست زودتر از محوطه اين ويلا و شهرك خارج بشم .
واي اگه براي پوشوندن گند خودش يه تهمتي چيزي به من بزنه چيكار كنم ؟
چرا فرار كردم ؟ كاش صبر مي كردم و باهاش حرف مي زدم . كاش خيالش رو راحت مي كردم كه از اين جريان به كسي چيزي نمي گم .
اما نه ! همون بهتر كه فرار كردم . لحظه آخر تو چشماش برقي رو ديدم كه اگر دير مي جنبيدم ممكن بود همه چيز رو آتيش بزنه .
خدا جون اگه به فرنوش يه چيزايي ديگه بگه و همه چيز رو وارونه جلوه بده چي ؟
اصلاً اگر فرنوش بو ببره كه چي شده ، چي مي شه ؟
اما نه ، اون زرنگ تر و گرگ تر از اين حرفهاست . كاش الان كاوه اينجا بود . كمكم مي كرد و طفلك بهم گفته بود كه اين زن مثل ابليس و شيطونه !
مرده شور هر چي پول و ثروت ببرن . اگه قرار بشه بعد از پولدار شدن ، شوهر به زنش خيانت كنه و زن به شوهرش ، فاتحه همه چيز رو بايد خوند !
باورم نمي شد كه يه مادر در حق دخترش اينكار رو بكنه ! مرده شور اين زندگي ها رو ببرن . رسيدم سر جاده . اومدم جلوي يه ماشين رو بگيرم كه يكي از پشت سرم ، برام بوق زد .
تمام بدنم لرزيد . جرأت برگشتن و نگاه كردن رو نداشتم . ديگه دلم نمي خواست چشمم به چشم اين پليد بيفته . يه آن اومدم دوباره فرار كنم كه فكر كردم اگه اين دفعه اين كاررو بكنم ، دليل ضعف مه ، اصلاً مگه من بخودم شك داشتم ! مي رم د وتا دري وري بارش مي كنم كه راهش رو بكشه و بره . اون قدر عصباني بودم كه ممكن بود دست روش بلند كنم . دوباره بوق زد . دلم مي خواست با يه سنگي ، آجري ، چيزي بزنم تو شيشه ماشينش !
-بهزاد !بهزاد ! حواست كجاست ؟
برگشتم . فرنوش بود ! گريه ام گرفت ! چيكار مي كرد ؟ يعني اونم تو ويلا بوده ؟ نكنه داشتن منو امتحان مي كردن ؟
فرنوش – چرا واستادي ؟ چه ت شده ؟ بيا سوار شو ديگه !

رمان یاسمین قسمت نهم


-رفتي پيش اين و اون واسه من تحقيق كردي ؟
كاوه – پس چي ؟ نبايد ما بفهميم تو مي خواي بري تو چه خونواده اي ؟
-مگه من دخترم يا اينكه مي خوام شوهر كنم كه رفتي پرس و جو ؟ پسر تو كه آبروي منو بردي !
كاوه – اينه مزد دستم ؟ اينه جواب مهربوني هام ؟ الهي پسر خير از عمرت نبيني ! الهي تنت رو زير ماشين در بيارن ! الهي بال بال بزني !
اينا رو مي گفت و مثل زنها ، با مشت مي زد تو سينه اش ! از خنده مرده بوديم !
-حالا نتيجه تحقيقات چي بود ؟
كاوه – ببين ! ته دلش داره مالش مي ره كه بفهمه خاله م چي گفته ها ! اون وقت واسه من اداي آدماي معصوم رو در مياره ! اي عمر و عاص خائن . تو رو من مي شناسم .
-اصلاً نمي خواد بگي . من مي دونم ، مادر فرنوش زن بسيار خوبيه .
كاوه – دوزار بده آش به همين خيال باش !
-خدا خفه ات كنه كاوه ! ته دلم رو خالي كردي .
كاوه – اگه بفهمي چه طور آدمي يه ، ته دلت كه خالي ميشه – هيچي ، ته معدت هم خالي ميشه !
-جان من راست مي گي ؟
هر و هر زد زير خنده و گفت :
-حالا چرا رنگت پريده ؟ نترس . مي گن هر كي از پوست صورتش تعريف كنه ، باهاش كاري نداره . اما خدا اون روز رو نياره كه كسي اون رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ! مي گن همون جا دست مي كنه تو شيكم طرف و غده فوق كليوي ش رو مي كشه بيرون و خام خام مي خوره .
يه اخلاق هاي عجيبي داره ! اما رو هم رفته زن خوبيه ! مي دوني ؟ تيپ ش مثل هند جيگر خوره !
-گم شو كاوه ! ما رو باش كه نشستيم و به دري وري هاي تو گوش ميديم .
كاوه – از من گفتن بود . حالا خودت ميدوني . فقط تا ديديش ، تعريف از پوست صورت يادت نره . براش مثل باطل السحر مي مونه . جلوش هم نره . يه خرده عقب واستا باهاش حرف بزن !
فريبا داشت از خنده غش مي كرد . خود كاوه كه اون قدر جدي بود كه اگه نمي شناختمش پاك خودم رو باخته بودم . كاوه دستهايش رو برد طرف آسمون و گفت :
-خدايا ، ما كه تو اين دنيا بجز اين يه دونه رفيق نداريم ، خودت اين پسره هالو رو از شر هر چي ديو و دد و اژدها و جادوه حفظ كن .
-حالا پاشو يه زنگ بزن به فرنوش و بگو اگه مي آد فردا كارهاش بكنه بريم كوه .
-كوه بريم چيكار ؟
كاوه – اونجا ، سركوه ميگن يه گياهي در مي آد كه اگه يه مثقالش رو با اشك مورچه و چرك ناخن مرده و پيش آب پسر نابالغ قاطي كني و بخوري ، ديگه هيچ سحر و افسون و جادويي كارگر نمي شه !
-اه گم شو كاوه ، حالمون رو به هم زدي .
كاوه – آخه يه سوال هايي مي كني ! همه كوه مي رن چيكار ؟ ميرن دلشون واشه ديگه ! ماهام مثل همه . دلم پوسيد از بس يه گوشه نشستم و غم تو رو خوردم !
فريبا در حاليكه كه همش مي خنديد گفت :
ماشالله كاوه خان خيلي با نمكن .
كاوه – غلام شمام . مي دونين فريبا خانم ؟ چارلي چاپلين باباي من بود . فقط همون اوايل ازدواجشون با مادرم سر قضيه ختنه سورون ، زندگي شون نشد ! اين بود كه مادرم منو ازش گرفت و اومد ايران ! اونم اسمش رو تو شناسنامه م خط زد . اينه كه منم به كسي نمي گم اسمم كاوه چاپلينه ! همه جا مي گم كاوه برومند !
اين دفعه خودش هم خنده ش گرفت و به من گفت :
-پاشو ديگه ! زنگ بزن به فرنوش فردا با هم بريم كوه . پس فردا كه مادرش اومد نميذاره رنگ فرنوش رو هم ببيني ها ! ببين من كي بهت گفتم .
-بخدا كاوه اگه تو يه روز حرف درست و حسابي هم بزني ، هيچكس باور نمي كنه . شدي چوپان دروغگو !

كاوه – پس خبر نداري . دبيرستان كه بودم هر دفعه از طرف مدير مدرسه پدرم رو مي خواستن يه بقال بود دم خونه مون ، بهش پول مي دادم و با خودم مي بردمش مدرسه و جاي بابام جاش مي زدم ! مديرمون هم فكر مي كرد اون بابامه . يه روز بابام خودش اومده بود مدرسه كه ببينه اوضاع درسي من چه جوريه . بيچاره مدير باور نمي كرد اون بابام باشه ! ازش شناسنامه خواسته بود ! اون سال مي خواستن از مدرسه بيرونم كنن.

تلفن رو برداشتم و به فرنوش زنگ زدم . خودش جواب داد . جريان فردارو بهش گفتم . قرار شد فردا صبح بياد دنبال ما . گفتم حتماً به پدرت بگو كه با من مي آي كوه .
خداحافظي كرديم و تلفن رو قطع كردم و به كاوه گفتم :
-پاشو بريم پايين . بهتره ديگه مزاحم فريبا خانم نشيم .
فريبا – چه مزاحمتي ؟ وقتي شما هستين ، هم سرم گرم ميشه و هم دلم اميدوار . ازتون هم خواهش مي كنم لباس سياه رو از تن تون در بيارين . خيلي خيلي ازتون ممنون و متشكرم .
-اگه اجازه بدين تا شب هفت سياه تن مون باشه .
بعد رو به كاوه كه اصلاً دلش نمي خواست از جايش بلند بشه كردم و گفتم :
-پاشو آقا پسر . پاشو بريم پايين .
كاوه – بابا بگير بشين . سه چهار ساعت ديگه مي ريم .
دستش رو گرفتم و بلندش كردم .از فريبا خداحافظي كرديم كه گفت فردا صبحونه رو بريم بالا بخوريم تا رسيديم تو اتاق من ، كاوه گفت :
-اي خروس بي محل
-چه خبرته ؟ دختره مي خواد استراحت كنه .
كاوه – بابا ما بايد همديگرو بهتر بشناسيم .
-تو رو اگه من ول كنم شماره سريال كوپن پسر عموي نوه خاله ش رو پيدا مي كني و مي شناسي !
كاوه – كوپن نه كالا برگ .
-امشب بمون اينجا . يه زنگ بزن خونه بگو اينجايي .
كاوه – نميشه ، من شبها عادت دارم قبل از خواب نسكافه بخورم ، داري بهم بدي ؟
-اينجا كوفت هم ندارم بهت بدم .
كاوه تازه بابام گفته شبها پيش مرد غريبه نمونم . عيبه ! زشته ! برام حرف در ميارن .
-حالا كه بابات گفته ، پاشو برو ، خوش اومدي .
كاوه – نه مي مونم . يه شب هزار شب نميشه . بابام يه شب رو ايراد نمي گيره .
بعد خودش خنديد و گفت :
-بچه هاي مثل من هستند كه از راه به در مي شن ها !هر كاري مي خوان بكنن ميگن يه بار هزار بار نميشه .
بعد يه تلفن به خونه زد و لباسهامون رو عوض كرديم و بخاري رو روشن كردم و كاوه كتري رو گذاشت روش و گفت :
-پسر ، داره كم كم از فريبا خوشم مي آد . فقط بدي ش اينه كه مامانم منو به هر كسي نمي ده . هر كي منو بخواد بايد از طبقه آريستو كرات باشه .
-نه خيلي هم به كارهات مي خوره كه اشراف زاده باشي ؟
كاوه – اتفاقاً من از طبقه اشراف زادم ! اسم مامانم اشرفه . بابام هر وقت كه مامانم باهاش قهر مي كنه واسه منت كشي ، بلند داد ميزنه اشرف ! دلم برات غش رفت !
با خنده گفتم :
-كاوه از دست تو ديوونه شدم . تو كي مي خواي زندگي رو جدي بگيري ؟
كاوه – به جان تو جدي مي گيرم . به خنده هام نگاه نكن . هر چي بيشتر از فريبا خوشم مي آد بيشتر گريه م مي گيره . ياد اين مي افتم كه بايد با ننه و بابام اره بدم و تيشه بگيرم . معلوم نيست كه رضايت بدن با فريبا عروسي كنم .
-اگه موافق نبودن چي ؟
كاوه – عيبي نداره ، هيجده سالم تمومه ! شناسنامه مو ورميدارم و از خونه فرار مي كنم ! محضر بالاي هيجده عقد مي كنن . مي آم پيش فريبا . خرجم رو مي ده . بلاخره يه لقمه نون پيدا مي شه كوفت كنيم ديگه ! مي رم خونه مردم كلفتي مي كنم .

گم شو ، يه دقيقه جدي باش . اگه پدر و مادرت نذاشتن چه غلطي مي كني ؟
كاوه – همون غلطي كه وقتي مادر فرنوش نذاشت تو با دخترش عروسي بكني ! همون كه تو كردي ، منم مي كنم .
-لال شي با اون سق سياهت .
كاوه – نكنه فكر كردي مادر فرنوش زودتر حركت مي كنه مي آد ايران كه شماها رو دست به دست بده ؟
آره تو بميري ! برات از خارج كلي سوغات مي آره ! شتر در خواب بيند پنبه دانه !
-شتر خودتي .
كاوه –باشه ، من شتر . اما تو خري اگه اين فكر رو بكني .
-آخه تو از كجا مي دوني ؟
كاوه – رفتم تحقيق . واسه ت پرس و جو كردم . خاله م مي گفت اين خانم ستايش ، از اون زنهاي پزي و افاده ايه كه به چيزش ميگه دنبال من نيا بو ميدي !
-اي بي تربيت .
كاوه – در مثل مناقشه نيست . بايد شيرفهمت كنم . يعني اين فيتيله رو از گوشت در بيار كه مادر فرنوش به اين آسوني ها رضايت بده .
-يعني مي گي من بايد چيكار كنم ؟
كاوه – سر بهرام رو ببر بنداز جلوي سگ ها بخورن !
-ا ا ا ! باز خودت رو لوس كردي ؟
كاوه – من چه ميدونم چيكار كني ؟ چم چاره مرگه ! از اول بهت گفتم دنبال اين دخترو نرو .رفتي ؟ حالا بكش .
–خدا ذليلت كنه كاوه . اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي .
كاوه – بده يه دختر خوشگل پولدار و نجيب برات پيدا كردم .
-چه فايده داره وقتي به من نمي دن ش؟
كاوه – اون مهم نيست . مهم اين كه برات يه دختر خوشگل و پولدار و نجيب پيدا كردم !
يه دمپايي دم دستم بود . پرت كردم طرفش.
-مي خوام فردا ، پس فردا برم سراغ كار . بگردم يه كاري واسه خودم پيدا كنم .
كاوه – كه چي ؟
-خب اگه قرار باشه با فرنوش ازدواج كنم ، بايد يه درآمدي داشته باشم .
كاوه مدتي سكوت كرد . صورتش جدي شده بود . بعد از چند دقيقه گفت :
اگه بري سر كار ، فكر مي كني چقدر بهت مي دن ؟
-اونقدر كه فعلا ً بتونم يه زندگي مختصر رو بچرخونم .
كاوه – تو اين روز و روزگار ، يه زندگي مختصر رو با پانصدر هزار تومن مي شه جور كرد و چرخوند !
تو جايي رو سراغ داري كه اين پول رو هر ماه بهت بدن ؟
-با كمتر از اينهام مي شه زندگي كرد .
كاوه – اجاره خونه چي ؟ بايد هيچي نه ، ماهي صد و پنجاه ، دويست هزار تومن واسه يه سوراخ موش بذاري كنار .
-پس يكي مثل من چه گهي بايد بخوره ؟ اون روزهايي كه بهت مي گفتم من و فرنوش با هم جور نيستيم واسه همين بود ديگه . تو خفه شده هم حالا نطق ت وا شده ؟
حالا كه ديگه كار از كار گذشته ؟ حالا كه ديگه جونم به جون اون دختر بسته اس ؟
كاوه – جوش نيار . حالام طوري نشده . تو هر وقت اشاره كني . همه چيز برات جوره .
-يعني چي ؟ چي برام جوره ؟
كاوه – خونه ، زندگي ، ماشين ، پول !
-حتماً هم پدرت مي ده ؟
كاوه – آره ، پس از آسمون برات مي آد پايين ؟
-اين چيزها رو بايد خودم با دست خودم با تلاش خودم بدست بيارم . تا حالا صد دفعه بهت گفتم .
كاوه – اگه به اميد من مناني ، برو شوهر بكن بيوه نماني !
واسه هر كدوم از اينها بايد ده سال مثل سگ جون بكني و كار كني ! تا تو بخواي ، مثلاً يه آپارتمان صدمتري با تلاش خودت بخري ، فرنوش سه تا شيكم هم زاييده .
-اون جوري هام نيست كه تو مي گي همين باباي خودت ، باباي فرنوش مگه اينها پول چه جور در آوردن ؟
كاوه – بذار گوش تو پركنم و چشمات رو باز . باباي من رو كه مي بيني پولدار شده ، پا روي خيلي چيزها گذاشته ! تو هم اگه ياد بگيري كه به موقع چشمهاتو ببندي ، خيلي زود پولدار مي شي ! شاعر مي گه :
آسمان زر نباريده به سرش، يا خودش دزد بوده ، يا پدرش .
-يعني هر كي پولدار شده ، خلاف كاره ؟
كاوه – هر كي رو نميدونم . اما پدر محترم من كه خداوند از سر تقصيراتش بگذره ، تو كار احتكار و زد و بند و اين حرفها بوده . حالا كه مايه ها رو حسابي جمع كرده ، اينا رو از من نشنيده بگير چو از برادر بيشتر دوستت دارم بهت گفتم ! پدر فرنوش هم تو يه كار خلاف ديگه بوده ، چه مي دونم ، تو فكر كن يه كاري مثل خريد و فروش دارو .
-من باور نمي كنم .
كاوه – به چيز سگه كه باور نمي كني ! تو فكر كردي كه از راه درست مي شه يه همچين پولهايي بدست آورد ؟ مي دوني اينماشين كه زير پاي منه چقدر قيمتشه ؟ بالاي بيست ميليون تومن !

تو اصلاً ميدوني بيست ميليون تومن چندتا صفر داره ؟يه روز از صبح تا شب طول مي كشه تا اين پول رو بشمري ! رفيق من ، تا حالا نشده كه كمتر از صدهزار تومن تو جيب من پول باشه ! حالا تو باور نكن . حالا بگو پاكي و صداقت و وجدان و راه درست و اين جور حرف ها ! تمام شرف ت را اگه ورداري ببري بانك ، روش دوزار بهت وام نميدن !
-من به اين چيزها ايمان دارم .
كاوه – ايمان داري اما پول نداري . با ايمان هم مادر فرنوش بهت دختر نمي ده .
مدتي رفتم تو فكر ، بعدش پرسيدم :
-تو ميگي چيكار كنم ؟ برم دزدي ؟ از ديوار مردم برم بالا ؟
كاوه – دزدي ؟ تمام اين آفتابه دزدها گوشه زندون دارن آب خنك ميخورن!
اين جور دزدي ها آخر و عاقبت نداره !دزدي بايد يه جور ديگه باشه كه اونم تو ذات تو نيست . تو بايد اون چيزهايي كه پدرم حاضره بهت بده ، قبول كني والسلام!
-فرنوش منو همينطوري قبول كرده و همين جوري مي خواد . خودش بهم گفته .
كاوه – اما مادرش تو رو اينجوري نمي خواد .
چايي دم كشيده بود . دو تا ريختم و نشستم سر جام و به كاوه گفتم :
-كاوه ، امشب با اين حرفات دلم رو سوزوندي !
كاوه – روز مرگم باشه اگه بخوام دلت رو بسوزونم اينارو گفتم كه حواست جمع باشه امروز روز پول داشته باش ، سرسبيل شاه نقاره بزن . دزد نگرفته هم پادشاهه! وقتي پولدار شدي كسي نمي آد ازت بپرسه كه پول ها رو از كجا آوردي.
آدم تا بي پوله ، صد تا وصله بهش مي چسبه ! پولدار كه شدي ، يه وصله هم طرفت نمي آد .
چايي م رو آروم آروم خوردم و به حرفهاش فكر كردم و بعد بلند شدم و رختخواب رو انداختم و گفتم :
-بلند شو بخوابيم . صبح فرنوش مي آد دنبالمون .
كاوه – بذار اينم بگم بعد مي خوابيم . مي گم يه جووني رفت خواستگاري يه دختر . پدر دختره ازش پرسيد چكاره اي ؟ گفت مي خوام تصديق پايه دو شخصي بگيرم و پنج سال بعد امتحان بدم تصديق پايه يك بگيرم و برم روي كاميون كار كنم و پنج سال بعد كاميون مال خودم ميشه ، اونوقت ميشم كاميون دار !
پدر دختره يه نگاهي بهش كرد و گفت ، حالا برو هروقت كاميون دار شدي بيا خواستگاري دختر من . اگه تا اون وقت زنده بود و شوهر هم نكرده بود ، ميدمش به تو !
حالا بهزاد جون حواست جمع باشه، تو اون جوون نباشي!
تا حالا كاوه رو اينطور جدي نديده بودم ! موقعي كه چراغ رو خاموش كردم و رفتم تو رختخواب كاوه گفت :
-اين رو هم بدون اگه پدر فرنوش تو رو پسنديده ، واسه اينه كه با يه آدم پاك و فداكار برخورد كرده ! دلش مي خواد دخترش رو به يه نفر بده كه مثل خودش اهل پدر سوختگي نباشه .
تو اين دوره و زمونه ، آدم بي غل و غش كيمياس ! قدر خودت رو بدون . نجابت و پاكي و آدميت كم سرمايه اي نيست . ستايش هم با دادن دخترش به تو ، داره پول اين چيزها رو مي ده !
آقاي ستايش هم مثل پدري كه سيگاريه و به بچه اش ميگه تو سيگار نكش ، چيز بديه !
-شب بخير.
كاوه – شب بخير برادر !

صبح زودتر از كاوه بيدار شدم . ديشب كه تا نزديكي هاي صبح خوابم نبرد . به حرفهاي كاوه فكر مي كردم . چايي رو دم كردم و بساط صبحونه رو آماده .
بعد كاوه رو صدا كردم و دست و صورتمون رو شستيم و صبحونه رو خورديم . آماده شده بوديم تا فرنوش بياد . نيم ساعت بعد فرنوش رسيد . ماشينش رو پارك كرد و اومد در خونه و زنگ زد .
من و كاوه از پشت پنجره نگاهش مي كرديم كه كاوه گفت :
-يادت نره بهش تبريك بگي ! ماشينش رو عوض كرده . مي دوني اين مدل ماشين قيمتش چنده ؟
-چه ميدونم ! مگه من بنگاه دارم كه قيمت ماشين ها دستم باشه ؟
در رو واكردم .
فرنوش – سلام . دير كه نيومدم ؟
-سلام نه ، درست سروقت اومدي . حالت چطوره ؟ مباركه ماشين رو عوض كردي ؟
فرنوش – ممنون . آره قشنگه ؟
-خيلي قشنگه مبارك باشه .
كاوه – سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟ مباركا باشه .
فرنوش – سلام كاوه خان . خيلي ممنون . فريبا كجاست ؟
كاوه – گذاشتمش تو يخچال تازه بمونه ! خب خونه شونه ديگه !
فرنوش – من ميرم صداش كنم . شما هام حاضر بشين .
در اتاق رو قفل كردم . كاوه گفت :
-دختر قشنگ و مهربون و بي تكلفي يه . حيفه از دستت بره .
-كاوه ، تو رو خدا بس كن . به اندازه كافي ، از ديشب تا حالا نمك رو زخمم پاشيدي !
كاوه – بيا بريم تو ماشين . هوا سرده . بگير سوئيچ رو تو برون .
-نه ، خودت رانندگي كن .
دوتايي سوار ماشين كاوه شديم و بدون حرف ، منتظر اومدن فريبا و فرنوش نشستيم . پنج دقيقه بعد اومدن و سوار شدن . بعد از سلام و احوالپرسي با فريبا ، خواستيم حركت كنيم كه فرنوش گفت صبر كنين و پياده شد و از تو ماشين خودش يه كوله پشتي درآورد و دوباره سوارشد و حركت كرديم .
فرنوش – بهزاد يه خبر خوب .
-چي شده ؟
فرنوش – فردا صبح مامانم مي آد .
كاوه وسط خيابون زد رو ترمز !
-چرا همچين مي كني ؟
كاوه – مي خوام بگم انشالله همون طور كه تو به آرزوت رسيدي ، خدا همه رو به آرزوشون برسونه !
فرنوش – بهزاد خيلي دلت مي خواست مامانم زودتر بياد ؟
كاوه – دل تو دلش نبود طفلك . هر روز به من مي گفت زنگ بزن فرودگاه ، بپرس كي هواپيماي مادر فرنوش خانم مي شينه زمين . بعد آروم گفت : ولي هنوز مي گم ، كشتي بهتر بود !
فريبا – به اميد خدا هر چه زودتر عروسي فرنوش و بهزاد خان رو ببينيم .

كاوه زير لب گفت :
-شتر در خواب بيند پنبه دانه !
فرنوش – چي مي گين كاوه خان؟
كاوه – مي گم عروسي تون شتر قربوني مي كنم .
-كاوه رانندگي تو بكن.
كاوه – ايشالله بعد از عروسي شما نوبت ماست .
من و فرنوش بي اختيار برگشتيم به فريا نگاه كرديم . فريبا سرش رو برگردوند و از شيشه بيرون رو نگاه كرد . انگار كه حرف كاوه رو نشنيده . فرنوش با يه حالت شيطوني پرسيد :
-كاوه خان ، نوبت چي شماست ؟
كاوه – نوبت ماست كه براتون كادو عروسي بخريم ديگه !
خندم گرفت .
فرنوش – جداً كاوه خان شما خيال ازدواج ندارين ؟
كاوه – اول اجازه بدين مامان شما تشريف بيارن و اين بهزاد ما سرو سامان بگيره بعد .اگه ديدم خوبه و اين بچه خوشبخت شده ، منم بابام رو مي فرستم خواستگاري.
فرنوش كه مي خواست از زير زبون كاوه حرف بيرون بكشه پرسيد :
-خواستگاري كي ؟
كاوه – خواستگاري ننم ! تو رو خدا دعا كنين به هم برسن .
در حاليكه خندم گرفته بود به فرنوش گفتم :
-تو مگه مي توني از اين حرف در بياري ! اين گرگه !
فريبا – نه ، دل كاوه خان مثل شيشه اس .
كاوه – خيلي ممنون فريبا خانم . البته از اون شيشه هاي نشكنه . مثل شيشه بانك ها .
ده دقيقه بعد رسيديم و رفتيم تو پاركينگ و پياده شديم . كوله پشتي فرنوش رو من براشتم و ساك فريبا رو كاوه . سوار ميني بوس شديم و رفتيم بالا . چند دقيقه بعد پياده شديم .
كاوه – بچه ها يه ايستگاه بريم بالا .
-فقط يه ايستگاه پياده بريم ؟
كاوه – نخير ، پس صد تا ايستگاه پياده بريم ؟ ايستگاه اتوبوس كه نيست دو قدم دو قدم نگه داره !
-تو ناز نازي هستي . عادت نداري پياده بري .
كاوه – من از تو اتاقم مي خوام برم تو آشپزخونه با تاكسي مي رم . بعدش چه كاري يه از كوه بريم بالا و دوباره برگرديم پايين ؟ همين جا وا مي ايستيم و چهار تا چايي و پسته و تخمه مي گيريم و مي خوريم . بعد از اونهايي كه رفته بودن بالا مي پرسيم اون بالا چه خبر بوده ؟
-تنبلي نكن كاوه . راه بيفت . خوبه پيشنهاد كوه رو تو دادي ها !
خلاصه هر جوري بود راه افتاديم . نزديك ظهر بود كه به ايستگاه دوم رسيديم و كاوه گفت :
اگه منو تيكه تيكه هم بكنين ، ديگه قدم از قدم ور نمي دارم . حالا خودتون مي دونين .
-پسر خجالت بكش . حالا فرنوش و فريبا خانم مي گن چه پسر تنبلي يه . تو كه اين قدر ضعيف نبودي . بلند شو بريم فتحش كنيم .
كاوه – من پشت بوم خونه مون رو فتح كنم زرنگي كردم . بعدش هم من ضعيف ! من مورچه 1 اصلاً من حسن كچل ! اگه از اينجا تا نوك كوه رو دلار بچيني ، از اينجا تكون نمي خورم .
-باباي تو روي حسن كچل رو سفيد كردي . اون حداقل مادرش از خونه تا توي كوچه براش سيب چيد ، بلند شد و رفت كه سيب ها رو ورداره .
كاوه – د ! همون هم شد كه مادرش پشت در رو بست و ديگه تو خونه راهش نداد .
اصلاً بيايين بشينيد براتون قصه حسن كچل رو تعريف كنم . از كوه بالا رفتن كه بهتره . حداقل معلومات عمومي تون مي ره بالا.

فرنوش- ما همه قصه حسن كچل رو بلديم .
كاوه – باشه شما بيايين همين جا بشينين من براتون قصه كدو قلقله زن رو ميگم .
-پسر خجالت بكش ، آبروت جلوي همه مي ره ها !
كاوه – من اصلاً آبرو ندارم كه بره . من از اينجا تكون نمي خورم . شماها برين . فقط براي من يه خرده آب و غذا بذارين كه تا شماها برمي گردين تلف نشم ، ديگه كاري نداشته باشين .
فريبا- تو رو خدا اذيت شون نكنين ، معلومه خيلي خسته شدن .
كاوه – آفرين به شما فريبا خانم گل . شمام بيا اينجا بشين . اصلاً چه كاري يه بريم اون بالا .
اون بالام مثل اينجاست . فقط سردتره . شما بيا اينجا بشين با هم ، با اين سنگ ها يقل دوقل بازي كنيم تا اين دوتا برن و برگردن .
-خيلي خب . بلندشو يه كم ديگه بريم بالا . بلند شو ديگه .
كاوه – اون دنيا بايد جواب اين پاها رو پس بدي كه چرا اينقدر ازشون كار كشيدي ! اون دنيا ازت سوال مي كنن كه چرا بيخودي از دست و پات كار كشيدي ؟
ما حرف مي زديم و فرنوش و فريبا مي خنديدن . نيم ساعت بعد رسيديم بالاي كوه . هوا خيلي سرد بود . كاوه كه از سرما دندون هاش داشت به هم مي خورد گفت :
-كاشكي الان يه هلي كوپتر مي اومد و منو ورميداشت و مي برد خونمون .
-هلي كوپتر نه ، چرخ بال .
كاوه – يكي ديگه پدرش در اومده و هلي كوپتر رو اختراع كرده ، تو واسه ش اسم مي ذاري؟
فرنوش – كاوه خان راست مي گن ، خيلي سرده .
فريبا – خيلي هم خلوت .
كاوه – اگه الان گرگ ها بريزن سرمون ، كي به دادمون مي رسه ؟
-يه كوه ما رو آوردي ، خون به جيگرمون كردي ها !
رفتيم يه گوشه نشستيم و فرنوش از تو كوله پشتي ش فلاسك چايي رو در آورد و چها تا ليوان برامون ريخت . چايي ها رو كه خورديم گرم شديم .
كاوه – بميرم واسه اونا كه تو قطب زندگي مي كنن ! از صبح تا شب بايد مثل اين حلاج ها بلرزن از سرما ! تازه شب كه مي خوان برن پيش زن و بچه شون بايد كجا برن ؟ تو اين خونه هاي يخي .
-خب اونا عادت كردن .
كاوه – آره خب . البته يه حسن هم داره . پول يخ و يخچال و فريزر و كولر نمي دن .
-عوضش يه زندگي ساده و راحت دارن . دور از دود و ترافيك و گازوئيل و آلودگي .
كاوه – آره تا دلت هم بخواد پيست اسكي دارن و آلاسكا و يخ در بهشت و برف شيره .
فرنوش – هر وقت هم چشم باز مي كنن ، برف پاك و سفيد رو مي بينن ! خيلي شاعرانه اس!
كاوه – آره آره . هر وقت هم دلشون خواست و هوس كردن از خونه شون مي آن بيرون و با هم برف بازي مي كنن!
فرنوش – دستكش هاش رو در آورد و از تو كوله پشتي ش چند تا ساندويچ بيرون اورد و گفت :
-بهزاد ، ساندويچ مرغ برات آوردم . دوست داري ؟
-دستت درد نكنه عاليه .
فرنوش- اگه دوست نداري ، كالباس هم هست .
-هردوش خوبه . خيلي ممنون .

كاوه كه داشت دستهاش رو "ها" ميكرد كه گرم بشه ، يه نگاهي به ما كرد و گفت :
-قربون قدرت خدا برم . راست مي گن كه اگر آدم صبرداشته باشه همه چيز درست ميشه ها ! شيرين و فرهاد اين همه سال صبركردن تا دنيا به كامشون شد .حالا شيرين خانم تشريف آورده سركوه . اوس فرهاد هم دست از كار كشيده و تيشه رو گذاشته زمين . سفره ناهار رو اندختن و دارن به همديگه ساندويچ مرغ تعارف مي كنن . نوش جون ، بفرماييد ماهام كوفت مي خوريم ديگه ! بخور فرهاد جون . زودتر بخور و برگرد سركارت كه اگه خسروپرويز برسه و ببينه از زير كار در رفتي و با نامزدش نشستي و داري گز مي ري ، يه قرون حقوق كه آخر بهت نمي ده هيچ ، بيرونت هم مي كنه .
-اگه منو بيرون كنه ديگه كي براش كوه رو مي كنه ؟
كاوه – كنترات ميده به شركت مترو . حتماً بعد از هفتصد سال يه متروي شيك تحويلش مي دن !
خنديديم و فريبا آروم گفت :
كاوه خان ، من براي شما غذا آوردم . همبرگره . نمي دونستم مرغ دوست دارين .
كاوه – الهي زبونم به كوره آدم سوزي هيتلر بچسبه ! چرا دوست ندارم ؟ وا بمونه هر چي ساندويچ كوفتي مرغه ! اصلاً من از اين پرنده بي حياي سكسي بدم مياد ! تو هر سوپر مواد پروتئيني ميري مي بيني رفته لخت مادرزا نشسته پشت شيشه .
در حاليكه همبرگر رو از فريبا مي گرفت گفت :
به به ! به به ! چه همبرگري ! اصلاً يه دفعه چه هوايي شد اين جا ؟ مثل بهار مي مونه ! چقدر بهتون گفتم اون پايين فايده نداره بريم بالاي كوه ؟!
-تو رو كه به زور آورديم بالا ؟
كاوه – منو بزور آوردين ؟
منظور من اين بود كه پياده نريم يعني راه نريم . مي خواستم بهتون بگم كه تمام راه رو يه كله بدويم و بيائيم بالا . حالا ساندويچ ت رو بخور و اينقدر هم حرف نزن .
فرنوش – اينجاها خيلي قشنگه . نگاه كنين . همه جا سفيد و پاكه .
كاوه در حاليكه به ساندويچش گاز ميزد گفت :
-آره آره . مثل چلوار كفن مرده !
-تشبيه از اين قشنگ تر پيدا نكردي ؟
كاوه – چرا . مثل ملافه سفيد بيمارستان .
-مرده شورت رو ببرن كه يه كلمه اميدوار كننده آدم ازت نمي شنوه .
كاوه – ا يادم اومد . مثل ليف و صابون مرده شورها !
-خيلي ممنون كاوه جون . از مثالهايي كه آوردي خيلي لذت برديم ! حالا ديگه لطفا حالمون رو بهم نزن مي خواهيم غذا بخوريم .
فرنشو و فريبا خنديدن و فرنوش گفت :
-چه طبع لطيف و شاعرانه اي دارين كاوه خان !
كاوه نگاهي به فريبا كرد و ازش پرسيد :
-جدي تشبيه هام بد بود ؟
-نه به جان تو ! اين چند تا جمله ات خيلي حكيمانه بود . آدم رو ياد دو متر جا تو قبرستون مي انداخت !
فريبا – كاوه خان شوخي مي كنن وگرنه طبع بسيار حساسي دارن .
فرنوش گفت :
بيا بهزاد ، يه ساندويچ ديگه م بخور . زياد درست كردم . بازم هست .
فريبا – كاوه خان ، همبرگر هم هست . بدم بهتون ؟
كاوه – قرار نشد از حالا با هم چشم و هم چشمي كنين و مسابقه بذارين و چيز به خورد ما بدين ها !
همه خنديديم . غذا رو خورديم و مي خنديديم . بعد فرنوش برامون چايي ريخت .
كاوه – چطور شد فرنوش خانم ؟ چرا براي بهزاد تو ليوان چاي ريختين ، براي ما تو استكان ؟
فرنوش – كاوه خان ؟ شمام چقدر به اين طفل معصوم حسودي مي كنين ؟
-بيا بگير نخورده ! ليوان چايي مال تو !

كاوه – بخور بابا شوخي كردم .
فرنوش – بهزاد اگه سردته بيا كاپشن منو تنت كن .
-نه ، ممنون .سردم نيست .
فرنوش – آخه كاپشن تو نازكه . سرما مي خوري .
كاوه كه يه دفعه جدي شده بود . نگاه يبه ما كرد و گفت :
-از خدا مي خوام كه هيچوقت اين محبت از دل ها تون بيرون نره .
بعد رو كرد به من و گفت :
-بهزاد جون ، من از موقعي كه اومديم اين بالا تو كوك فرنوش خانم بودم . هر كاري كه برات كرده ، با عشق و محبت و از ته دل بوده . خدا حفظش كنه . ايشالله پاي هم پير شين .
فرنوش خجالت كشيد و سرش رو انداخت پايين .
كاوه راست مي گفت . خودم احساس كرده بودم . وقتي چايي بهم داد . با عشق بود . وقتي بهم ساندويچ تعارف مي كرد ، با عشق بود و وقتي نگرانم بود با عشق بود و از صميم قلب . محبت رو كاملاً مي شد تو چشمهاش خوند .
وقتي فريبا و كاوه از خجالت كشيدن فرنوش خندشون گرفت . بلند شد و آروم آروم رفت كمي اون ورتر . دنبالش رفتم و گفتم :
-كاش تمام پول هاي دنيا مال من بود تا همه شو مي ريختم به پات !
برگشت و نگاهم كرد . يه لبخند زد و گفت :
-من پولهاي دنيا رو نميخوام .
-پس كاش تمام گل هاي سرخ و قشنگ دنيا مال من بود و همه رو مي آوردم و مي ريختم در خونه تون .
فرنوش – گل سرخ خيلي قشنگه اما من گل سرخ هاي دنيا رو نمي خوام .
-پس كاش تمام خوشي هاي دنيا مال من بود تا همه رو مي كردم تو يه كيسه و از پنجره اتاقت پرت مي كردم تو .
فرنوش- خوشي خيلي خوبه اما تنهايي ، خوشي ها رو خراب مي كنه ، من تمام خوشي هاي دنيا رو نمي خوام .
فقط يه خرده شو واسه خودمون مي خوام . بقيه اش مال كساي ديگه .
-پس من چي براي تو بيارم كه با پولم جور باشه ؟
فرنوش – تمام محبتي كه تو قلبته ! تمام عشقي كه خدا تو دلت گذاشته بيار براي من !
-فرنوش ، اگه فقيرم ، اگه پول ندارم ، اما دل بزرگي دارم كه خدا پر از عشقش كرده همه ش مال تو !
فرنوش نگاه پر مهري كرد و گفت :
-بريم ديگه دير ميشه !
اسباب ها رو جمع كرديم و وقتي خواستيم حركت كنيم آروم به كاوه گفتم :
-كاش اين يكي دو ساعت نمي گذشت !
كاوه – مي خواي نريم و يه كم ديگه بمونيم ؟

-گيرم كه يه ساعت ديگه م مونديم ، چه فايده ؟ من فرنوش رو واسه ، هميشه مي خوام !

طرفهاي عصر بود كه با خودم گفتم يه سر برم سراغ آقاي هدايت . نمي دونم چرا هي به طرف اين مرد كشيده مي شدم . بلند شدم و كارهامو كردم و راه افتادم .
بيست دقيقه بعد رسيدم . در زدم . تو باغ بود . در رو كه وا كرد . سلام كردم .
-سلام استاد .
هدايت – سلام گل پسر . خوش اومدي ! صفا آوردي . بيا تو . برو تو خونه . منم يه دقيقه ديگه ميام . چايي تازه دمه . تا يه دونه واسه خودت بريزي . اومدم .
رفتم تو خونه و به اتاق آقاي هدايت كه رسيدم ، بي اختيار محو تماشاي تابلوي ياسمين شدم . چهره گيرايي داشت . موهاي بلند و چشمهايي وحشي!
باورم نمي شد كه اين زن، صاحب اين تصوير ، يه روزي مويي به سر نداشته و از صورتش فقط يه يه جفت چشم گستاخ مونده بوده .
تو فكر بودم كه صداي هدايت رو از پشت سرم شنيدم .
-حق داشتم كه اسيرش بشم يا نه ؟
-حق داشتين استاد .
هدايت – قرار شد به من همون هدايت بگي . از اين كلمه استاد هم متنفرم .
-شما مايه افتخار هنر ما هستين . چرا بايد از اين مسئله ناراحت باشين ؟
هدايت – يه وقتي به هنرم افتخار مي كردم ، حالا فقط مي خوام فراموش بشم !
دوتا چايي ريخت و يكي شو گذاشت جلوي من و يه سيگار هم روشن كرد و نشست و پرسيد :
-تو اگه مهندس شدي ، يه وقت خداي نكرده ، زبونم لال ، يه آپارتمان طراحي كردي و ساختي و آن آپارتمان ريزش كرد و باعث خرابي و كشته شدن يه خانواده بشه ، اون وقت بازم دلت مي خواد مهندس ساختمان باشي .
-خب اين فرق مي كنه .
هدايت – تو اين دنيا هيچي با هم فرق نمي كنه . قضايا همون قضاياست فقط صورت شون يه خرده عوض مي شه . آدم ابوالبشر دنبال آسايش و راحتي بود هنوز كه هنوزه ، نوه نتيجه هاش دنبال همون هستن . اگه سختي هم مي كشن بخاطر راحتيه بعدشه .
تو تاريخ دنيا نگاه كن . هر كي اومده و خواسته شاه بشه و حكومت كنه فقط واسه خاطر خودش بوده . به بقيه مي گفته شما ها نخورين ما بخوريم . مگر غير از اينه ؟
بدبختي آدم ها ، همه مثل همه . حالا يكي مريضه و بدبخت ، يكي بي پول و بدبخت . يكي صدميليون پول داره و ميخواد بكندش دويست ميليون ، يكي دويست ميليون داره مي دوه كه پولش بشه سيصد ميليون . هر دو ميدون واسه پول . چي فرقي با هم دارن ؟ اما آخرش هر دو بدبخت ن و مفت باخته . موقعي اون چيزي كه مي خوان بدست شون مي آد كه خيلي از چيزهايي كه قبلاً داشتن، از دست دادن .
منم يه روزي همين فكر رو داشتم ، اما حالا چي ؟ اين همه ثروت دارم ولي چيزهايي رو كه بايد داشته باشم از دست دادم . شايد اون روزهايي كه دنبال پول بودم ، خيلي از حالا ثروتمند تر بودم و خودم خبر نداشتم . بگذريم . دلت مي خواد بقيه سرگذشتم رو برات بگم ؟ خودم كه خيلي دلم مي خواد .
-سرا پا گوشم استاد ! ببخشيد آقاي هدايت .
خنديد و چايي ش رو خورد و آخرين پك رو به سيگارش زد و خاموش كرد بعد برگشت و با نگاه عجيبي به تابلوي ياسمين چشم دوخت . شايد دو سه دقيقه ، همونطور به اون تابلو خيره شد و بعد سرش رو انداخت پايين .

-هيجده نوزده سالم شده بود . قد بلند ، چشم و ابروي مشكي !
نه يه موي سفيد تو سرم بود و نه خميدگي تو پشتم . شبها تو هتل كه ويلن مي زدم ، هر چي زن و دختر بود با چشمهاشون مي خواستن منو بخورن !
لباس شيك مي پوشيدم و صورتم رو سه تيغه مي كردم و موهام رو بريانتين مي زدم .
موقع ساز زدن هم از خودم ادا اطوار در مي آوردم و دل همه شون رو مي بردم . يكي از چيزهايي كه باعث شده بود بين زن ها سوسكه پيدا كنم ، جدي بودنم بود . سبك نبودم . به كسي هم نگاه نمي كردم . بي حرف مي اومدم ويلن مي زدم و مي رفتم .
يه تعظيم موقع اومدن و يه تعظيم موقع رفتن ! آهنگ هايي سوزناك مي زدم و خيلي هم قشنگ .
قيافه م هم بدك نبود . همين ها باعث شده بود كه يه حالت رمز و راز داشته باشم .
مردم هم از چيزهاي مرموز خوششون مي آد ، مخصوصاً زن ها !
وقتي برنامه اجرا ميكردم ، صدا از صدا در نمي اومد .
البته واسه ت بگم خيلي طول كشيد تا به اونجا رسيدم . تجربه آدم رو مي سازه . ديگه انعام از كسي نمي گرفتم ، نه اينكه فكر كني چشم دلم سير شده بود ها !
از اوايل كه تازه اينجا اومده بودم گشنه تر بودم . همون طور كه بهت گفتم ظاهر عوض شده بود ! پادوي هتل رو گذاشته بودم كه انعام ها رو جمع كنه . آخر شب ازش مي گرفتم و يه چيزي بهش مي دادم . به مدير هتل هم يه چيزي مي دادم .اونم مرتب پيزور لاي پالون مي ذاشت .
استاد تشريف آوردن ! استاد جوان مي خوان براتون فلان آهنگ رو اجرا كنند !
استاد افتخار دادن امشب نيم ساعت بيشتر درخدمت تون باشن! افتخار جامعه هنر ، استاد فلان امشب نيم ساعت ديرتر اجرا دارن . استاد امشب كوفتن ! استاد فرداشب مرگن !
خلاصه اونقدر استاد استاد به ما بست كه اين لقب روي ما موند كه موند !
خب تو هتل هم كه گدا گشنه ها نمي اومدن ! هر چي دم كلفت و پولدار بود ، شبها جمع مي شدن اونجا . همه م منو شناخته بودن .
استاد استاد استاد ، معروف شدم ! نه اينكه خودم چيزي بارم نباشه ! تعريف نباشه ، پنجه شيريني داشتم و استعداد فراوون . اون موقع هام مردم تشنه بودن كه چهار تا آدم اهل موسيقي و هنر داشته باشن كه مطرب مسلك نباشه . البته استادهاي واقعي هم بودن اما همه گمنام . حاشيه نرم ، يه روز كه بي كار تو خونه نشسته بودم و داشتم حافظ مي خوندم ، هوس كردم كه يه آهنگي بزنم و يه شعر باهاش زمزمه كنم . ياسمين تو آشپزخونه داشت پخت و پز مي كرد .
ساز و برداشتم و شروع كردم به زدن . مي زدم و چند بيت شعر رو نم نم باهاش مي خوندم .
يه وقت ديدم كه ياسمين سرش رو آورد از آشپزخونه بيرون و پرسيد ، اين آهنگ مال كيه ؟ هر چي فكر كردم ديدم مال هيچكس نيست ! فهميدم آهنگي يه كه خودم ساختم !
خيلي ذوق كردم ! تو دلم رضا رو اونقدر دعا كردم كه نگو . اون رضا هم يكي از همون استادهاي گمنام بود . اين رو بعدها فهميدم .
خلاصه اون آهنگ رو ادامه دادم تا يه چيز حسابي شد . يه شب تو هتل اجراش كردم . مردم خيلي خوششون اومد . تشويق شدم . ديگه از اون به بعد وقت هاي بيكاري آهنگ مي ساختم . وقتي كامل مي شد ، تو هتل واسه مشتري ها اجرا مي كردم . تشويق اونا ، دلگرمم مي كرد . اما تشويق واقعي موقعي بود كه ياسمين ازم تعريف مي كرد .

تعريف هاش بهم جون و اميد مي داد . حالا كه با خودم فكر مي كنم ، مي بينم تمام اون ذوق و استعداد از عشق ياسمين بود ! عشقي كه دم دستم بود ، تو دو قدمي م بود و نمي تونستم بدستش بيارم .
تو خودم مي سوختم و مي ساختم و جيك نمي زدم . مي ترسيدم اگه يه كلمه بگم همه چيز خراب بشه .
مي ترسيدم از سر ناچاري ، يه دفعه بزاره و بره .
اين بود كه عشقش رو تو دلم نگه داشته بودم و هيچي نمي گفتم .
آقايي كه شما باشين ، اون روزها خوب پول در مي آوردم . يه طرف از هتل ، يه طرف از تدريس كه مي كردم . همه پول ها رو هم مي دادم به ياسمين اونم جمع مي كرد .
يه سال ديگه م گذشت . هر چي عشقم به اين دختر بيشتر مي شد ، آهنگ هايي كه مي ساختم قشنگ تر مي شد ! تا اينكه يه روز مستأجر طبقه بالا اومد در خونه و اومد تو . يه خرده اي نشست و اين در و اون در صحبت كرد و بعد گفت فلاني يه چيزي مي خواستم بهت بگم . گفتم چي ؟ گفت تو اينقدر استعداد داري و آهنگ هايي به اين قشنگي مي سازي چرا نمي آي راديو ؟
گفتم راديو ؟ گفت آره . من كارم همينه . اگه خواستي بگو من برات جورش مي كنم . پرسيدم مگه اونجا چقدر بهم مي دن ؟ گفت لازم نيست كه بياي اونجا ساز بزني ! من شعر و خواننده برات مي آرم ، تو آهنگ بساز . پولش هم خوبه . معروف هم مي شي . ياسمين كه حرفهاشو گوش مي كرد زود گفت عاليه . از همين فردا شروع كنيم .
گفتم بابا اين كارها سواد حسابي مي خواد . همسايه مون گفت ، آره اما قبل از سواد استعداد حسابي مي خواد كه تو هم داري . چند تا از اين آهنگ ها رو كه ساختي ، من از بالا شنيدم . همون شعرهاي حافظ رو هم كه روش گذاشتي ، خوبه فردا پس فردا يه خواننده رو با خودم مي آرم خونه . همين ها رو با هم تمرين مي كنيم . اگه خوب شد ، مي ريم راديو و مي بريم واسه اجرا .
ياسمين به من اشاره كرد كه قبول كنم . منم گفتم باشه . همسايه مون بلند شد و رفت .
برگشتم به ياسمين گفتم ، دختر اين كارها شوخي بردار نيست . ميرم اونجا آبروم مي ريزه ها !
گفت نترس . چيزهايي كه اين چند وقته تو ساختي و زدي ، همه قشنگن . آخرش اينه كه ازت قبول نمي كنند . سرت رو كه نمي برن !سنگ مفت گنجشك مفت! خدا رو چه ديدي ؟ شايد كارت گرفت . فقط خودت رو دست كم نگير وقتي اومدن دنبالت ، يعني كارت خوبه ديگه !
از بس دوتش داشتم ، حرفش برام بالاترين حكم بود ! گفتم باشه !
فرداش همسايه مون با يه خواننده مرد اومدن خونه مون . حالا اسم هاشون بماند .
همين قدر بهت بگم كه اون خواننده در اون زمان خيلي معروف بود . چه مرد نازنيني هم بود . اومدن خونه و بعد از پذيرايي و اين حرفها ، همسايه مون گفت فلاني اون ويلن ت رو بيار و يه پنجه ما رو مهمون كن .
بلند شدم و رفتم سازم رو آوردم . كوكش رو درست كردم و يه خرده كشكي بهش ور رفتم . راستش كمي هول شده بودم . دستم مي لرزيد . تمام آهنگ هايي رو كه ساخته بودم يادم رفته بود !
عرق كرده بودم . سرم رو كه چرخوندم ، ياسمين رو تو چهارچوب در ديدم كه داره بهم نگاه مي كنه و يه لبخند گرم رو لبشه .
از عشقش پر شدم . انگار تموم گرمي دنيا اومد تو پنجه هام ! اصلاً ديگه يادم رفت كه كسي ديگه اي هم اونجاست ! ويلن رو گذاشتم زير چونه ام و شروع كردم . نفهميدم چي زدم ، چطور زدم ، كي تموم شد !
يه وقت ديدم كه اون خواننده خدا بيامرز ، دولاشد و دستم رو ماچ كرد ! تا دستم رو كشيد ، گفت الحق كه استادي ! دست مريزاد !
آره بهزاد خان . مام پامون اينطوري واشد تو راديو .

اون روز اون خواننده ، شعر حافظي رو كه من روش آهنگ گذاشته بودم ، همچين خوند كه حظ كردم . مثل بلبل چه چه مي زد و منم كه گرم شده بودم ، باهاش مي اومدم .
دوتايي شده بوديم يه نفر . اون دلش نمي اومد كه من دست بكشم ، من دلم نمي اومد كه اون ول كنه !
خلاصه بلند شدن و خداحافظي كردن و رفتن . قرار شد كه من با همسايه مون برم راديو .
ديگه در رحمت روم واشده بود . بعد از اون وقت نداشتم سرمو بخارونم .
پس فردا با همسايه مون رفتيم راديو . يه مسئولي اونجا بود كه اسم اون رو هم نمي گم . آهنگم رو براش اجرا كردم . خيلي خوشش اومد . پرسيد بازم از اين آهنگ ها داري ؟ گفتم دل من پره از اين غصه ها ! گفت پس تو دلت داستان هزار و يكشب داري ! گفتم ، بگو هزار و يك غم !
خلاصه رفتيم به قسمت اجرا . اون خواننده و اركستر اومده بودن . خدا رحمت شون كنه . خيلي هاشون الان ديگه زنده نيستن . شايد هم هيچكدوم شون الان زنده نباشن .
چند ساعتي تمرين كرديم و قرار شد فردا بيائيم واسه ضبط . البته اون موقع ها ضبط يه آهنگ به راحتي حالا نبود . حالا هر كدوم از نوازنده ها تك تك مي رن و اجرا و ضبط مي كنن . هر جاش هم كه خراب بشه همون جا رو قطع مي كنن و درست مي كنن . اما اون موقع همه اركستر با هم مي نشست و يه آهنگ رو اجرا مي كرد . حالا يه دفعه مي ديدي آخرش يكي خراب كرد . دوباره بايد از اول شروع مي كرديم . اما خوب همه استاد بودن و وارد .
همونجا بود كه يكي از اون هنرمندها كه خدا رحمتش كنه ، چون از كارم خيلي خوشش اومده بود باهام قرار گذاشت كه موسيقي رو از پايه بهم آموزش بده . مي گفت حيفه و با استعدادي و كارت هم خوبه .
بگذريم . اين شد اولين كار من . مي دوني ؟ كار اول آدم اگه بگيره ديگه همه چي درست مي شه .
از اون روز به بعد گل كردم . همه شناختن منو !
چند وقتي گذشت و هفت هشت تا از آهنگ هام گل كرد و سر زبون ها افتاد .
پول خيلي خوبي هم تو اين كار بود .
يه سالي گذشت . يه روز تو خونه داشتم رو يه آهنگ كار مي كردم كه ديدم ياسمين واستاده و نگاهم مي كنه . ويلن رو گذاشتم زمين وبهش خنديدم . برعكس هميشه جواب خنده منو نداد . پرسيدم چي شده ؟ گفت تو عيب و ايرادي داري ؟ جا خوردم . پرسيدم يعني چه ؟ گفت تو اصلاً مرد هستي ؟
خيلي بهم برخورد . اخم هام رفت تو هم . گفتم كسي بهت چيزي گفته ؟ اذيتت كردن ؟
بگو كيه تا پدرش رو در بيارم .

گو كيه تا پدرش رو در بيارم .
گفت خود تو ! تويي كه خيلي وقته منو آزار دادي !
خودم رو جمع و جور كردم . گفتم من راضيم خار به چشم بره و به پاي تو نره ! اون وقت چطوري آزارت دادم ؟
گفت تا كي ما بايد مثل خواهر و برادر با هم زندگي كنيم ؟ يا تو مرد نيستي يا منو دوست نداري ! براي همين نمي خواستم اون موقع ها كه مريض بودم و تو سرم يه دونه نبود ببيني !
براي همين اون باندها رو مثل كلاه كرده بودم و گذاشته بودم رو سرم ! اما حالا نگاه كن .
اينو گفت و يه تكون به موهاي بلندش داد و موهاش مثل موج دريا اين ور و اون ور ريخت و گفت :
ببين چه موهايي دارم ! مثل شبق سياه !
حس از تنم رفت . گفتم تو رو خدا نكن . پدر منو در آوردي ! قربونت برم مردم از بس عشقت رو تو دلم ريختي و هيچي نگفتم . شب و روزم رنگ موهات شده بود .
پرسيد پس چرا تا حالا چيزي بهم نگفتي ؟ گفتم ملاحظه مي كردم . مي ترسيدم تو منو نخواي و زوركي قبول كني كه زنم بشي وگرنه آرزومه كه تو رو بگيرم .
گفت : راست مي گي يا مي خواي دلم رو خوش كني ؟ گفتم به همون كه مي پرستي و مي پرستم خيلي وقته كه مهرت تو دل مه . اين آهنگ ها كه مي سازم ، سوز عشق توئه !
اصلاً بلند شو همين الان بريم يه تك پا محضر عقدت كنم .
انگار آروم شد و اون چشمهاي درشت و وحشي ش رام شد .
همون وقت راه افتاديم ، چادرش رو انداخت سرش و راه افتاد و يه محضر بود نزديك خونه مون . يه ساعته كار تموم شد و ياسمين شد زن من . حلال و محرمم .
چي برات بگم كه اون شب ، چه شبي بود براي من ! تشنه اي كه بعد از سالها به آب رسيده !
گرگ گرسنه اي كه به گله زده ! دوستي كه به دوست رسيده . غم ديده اي كه به سنگ صبور رسيده !
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت بي اختيار زد زير گريه . طاقت ديدن اشكهاش رو نداشتم . بلند شدم كه برم . اشاره كرد كه بشين . خسته و پريشون بود .
اشك هاش رو پاك كرد و يه سيگار روشن كرد .
-دست خودم نيست . اين اشك ها خوراك شب و روز منه .
بشين هنوز خالي نشدم .
چي بگم كه بفهمي ! بايد عاشق باشي تا درد عاشق رو بفهمي . بايد درد عشق رو چشيده باشي تا بفهمي چه درديه ! بايد مجنون باشي تا بفهمي ديوانگي چيه !
شبي بود اون شب !
هنوز حرفهاي اون شبش تو گوش مه . بهم مي گفت من جز تو كسي رو ندارم . همون طور كه آقايي كردي و تا امروز ازم نگهداري كردي . بزرگي كن و واسه هميشه منو زير بال و پر خودت نگه دار . من محبت هاي تو يادم نميره . تو تا حالا براي من هم پدر بودي هم مادر و هم برادر . از اين به بعد بايد شوهرم باشي . نكنه حالا كه معروف شدي منو يادت بره .
منم قسم ميخورم تا ابد كنيزي تو بكنم . تو فقط باهام باش و يه شيكمم رو سير كن . يه تيكه چيت هم تن م كن . ديگه ازت چيزي نمي خوام .
نازش مي كردم . قربون صدقه اش مي رفتم . مي گفتم اين حرف ها چيه مي زني ؟ تو نباشي مي خوام دنيا نباشه ! چيت چيه ؟ اين حرفها كدومه ؟ هر چي دارم مال تو . از جون كه عزيز نباشه فدات مي كنم . بشين خانمي تو بكن . تاج سر من باش . حال و هوايي داشتم اون شب بهزاد !

از فرداش ، خونه واسه من شده بود بهشت . چپ مي رفتم ، راست مي رفتم ، ياسمين مثل يه تيكه ماه جلوي چشمم بود و منم قربون صدقه ش مي رفتم .
از وقتي هم كه زن و شوهر شده بوديم و به همديگر محرم . كلاً رفتارش با من عوض شده بد . همش مي خنديد . باهام شوخي مي كرد . ناز و نوازشم مي كرد . لقمه مي گرفت و دهن م مي ذاشت وتر و خشكم مي كرد .
بهش مي گفتم داري لوس م مي كني ها مي گفت عيبي نداره ، مي خوام تلافي ي محبت ها تو بكنم . صداي خنده از خونه مون قطع نمي شد ! مرتب اسفند دود مي كرديم كه نكنه همسايه ها چشم مون بزنن .
يه روز كه از سركار برگشتم خونه ، تا در حياط رو باز كردم و اومدم تو ، ديدم يكي داره مي خونه ! واستادم و گوش كردم . ياسمين بود ! چه صدايي داشت .
اصلآً باورم نمي شد اين صدا از حنجره اين زن باشه !
آوازي رو كه بهترين خواننده مرد به سختي مي خوند ، ياسمين طوري اجرا مي كرد كه انگار داره يه چيزي رو زير لب زمزمه مي كنه ! دهن م از تعجب وا مونده بود .
يه دفعه جايي از آواز رسيد كه بايد چه چه مي زد . همچين اين صدا رو داد بيرون كه نفس من بريد ! اون چه چه مي زد ، نفس من تو سينه حبس شده بود .
مي دونم باور نميكني ، اما همون موقع گنجيكشهايي كه رو درخت هاي تو حياط بودن ، واسه يه مدت اصلاً جيك جيك نكردن .
هي صبركردم ، هي صبركردم كه اين چه چه تموم شه ، مگه تموم مي شد .
بقدري صدا صاف و رسا بود كه انگار ده تا بلندگو تو خونه مون كار گذاشته بودن .
بلاخره تموم شد ! نفس م رو دادم بيرون ! اون مي خوند ، من داشتم خفه ميشدم . بقدري تحرير صداش زياد و قشنگ بود كه فكر نمي كردم پنجه من بتونه اين صدا رو همراهي كنه !
تو دلم گفتم قربون خلقت خدا برم ، اين صداي آدميزاده يا بلبل و قناري !
همونجا تو حياط نشستم زمين . مي دونستم كه اگه برم تو ديگه نمي خونه . يه گوشه ساكت نشستم و گوش كردم . خداوند همه چيز رو در خلقت اين زن كامل كرده بود . تو اين چند وقته بقدري خوب ياد گرفته بود روزنامه بخونه كه باورم نمي شد . خط مي نوشت كه آدم حظ مي كرد .
اينم از صداش ! با خودم فكر كردم كه چطور تا حالا نفهميده بودم ياسمين اينقدر استعداد داره ! تو اين فكرها بودم كه از تو خونه ، صداي افتادن و شكستن يه چيزي اومد و بعدش ياسمين گفت : اوا خاك به سرم ، قوري شكست .
يه دقيقه صبر كردم و بعدش رفتم تو . تا منو ديد با خنده و خوشحالي اومد جلومو گفت : چقدر زود اومدي . هنوز واسه ت چايي دم نكردم . يعني داشتم دم مي كردم كه قوري از دستم ول شد رو زمين .
گفتم فدا سرت . چاي نمي خوام . بيا يه رقيه اينجا بشين كارت دارم .
پرسيد خبري شده ؟ گفتم نه . فقط ازت يه كمي دلخورم .
گفت خدا مرگم بده ! كار بدي كردم . نكنه چون قوري رو شكستم ناراحتي؟
گفتم ك ازم پنهون كاري كردي .
گفت به سي جزو كلام الله اگه چيزي شده باشه و من به تو نگفته باشم .
گفتم بشين تا برات بگم . گفت بگو دلم تركيد .
گفتم اين صداي كي بود از خونه ما ميومد ؟

رنگش پريد و گفت : لال شم ، مگه صدا از خونه بيرون مي آمد ؟
گفتم : از خونه كه بيرون مي آمد هيچي از ده تا كوچه اون ور تر هم شنيده مي شد . زد تو صورتش و گفت خاك به سرم ! مرد غريبه صدام رو شنيده ؟
گفتم خودت رو ناراحت نكن . منظورم اين نبود . ميگم چرا تا حالا جلوي خودم نخوندي ؟
انگار دلش آروم گرفت . خنديد و با خجالت گفت : خبه ! كدوم صدا ي خوب ؟
گاهي گداري واسه دلم يه چيزي مي خونم . آهنگ هاي تو اون قدر قشنگ كه آدم به هوس مي آد بخوندشون .
گفتم حرف بيخودي نزن . بشين اينجا كارت دارم .
اينرو گفتم ويلن رو آوردم و با صداش كوك كردم و گفتم يالله . بخون !
با تعجب گفت ، غذام داره سر ميره ! هنوز جارو پارو نكردم ، هزار تا كار دارم ، اون وقت تو مي گي بيام برات آواز بخونم ؟ يكي مي مرد ز درد بي نوايي ، يكي مي گفت خانم زردك مي خواهي ! دم پختكم وق زده ؟ بذار به كارهام برسم مرد !
دستش رو گرفتم و نشوندمش زمين و گفتم تا برام نخوني نيم ذارم از اينجا جم بخوري؟
گفت شوخي ت گرفته سرظهريه ؟
گفتم هنوز يه ساعت تا ظهر داريم . بهانه نيار . تا نخوني ولت نمي كنم .
با خجالت گفت : من روم نميشه جلوي تو آواز بخونم .
گفتم رو شدن نداره ! مگه مي خواي واسه غريبه بخوني ؟ بخون . بخون ، معطل هم نكن . شروع كردم يكي از آهنگ هايي رو كه ساخته بودم ، با ويلن زدم . پيش در آمد آهنگ كه تموم شد ، بهش اشاره كردم كه بخونه . يه آن اومد شروع كنه اما انگار شرم مانعش شد . بهش گفتم اگه نخونه باهاش قهر مي كنم . آخه مي دوني ، طاقت قهر نداشت !
خلاصه بزور شروع كرد خوندن . اولش خجالت مي كشيد صداش رو ول بده ! اما كم كم روش باز شد و بي ترس و خجالت برام خوند .
چه خوندني ! اونقدر اين صدا قشنگ بود كه وسط هاي آهنگ ، ديگه ساز نزدم و به صداي ياسمين گوش كردم . صدا كه چي بگم ؟ چهچه بلبل !
يه دفعه با خنده گفت : اووووه ! چرا نمي زني؟
دوتايي زديم زير خنده . گفتم صدات اونقدر قشنگه كه پنجه م وا مونده ! گفت : سوسكه از ديوار بالا مي رفت مادرش مي گفت قربون دست و پاي بلوريت . مگه اينكه تو از صداي من تعريف كني !
گفتم : نه به خدا ، كار من اينه . صداي خوب رو مي شناسم . از هر يه ميليون ، يكي صداي تو رو نداره . كاشكي صداي تو رو من داشتم .
گفت : صدا چيه ؟ جونم مال تو . گفتم خونت سلامت . گفت حالا مي ذاري برم به بدبختي هام برسم ؟
از اون به بعد كارم اين شده بود كه هر شعري رو بهم مي دادن ، بعد از اينكه آهنگ ش رو مي ساختم اول مي دادم ياسمين بخونه . اگه خوب شده بود مي دادم راديو .
طوري شده بود كه اگه يه روز برام نمي خوند و صداش رو نمي شنيدم كلافه بودم . يعني حق هم داشتم . صداي ياسمين رو هر كسي يه بار مي شنيد ، ديگه هيچ صدايي براش صدا نبود .
خلاصه كه خيلي با هم خوش بوديم . زندگي رنگ هاي قشنگ ش رو به ما نشون داده بود . تا اينكه يه روز با شرم و حيا اومد تو حياط . داشتم به شاخه درخت ها ور مي رفتم .
پام روي پله هاي نردبون بود و با اره شاخه هاي اضافي رو مي بريدم .
گفت مي خوام يه چيزي بهت بگم . گفتم بگو . گفت بيا پايين بهت بگم . گفتم بگو گوش مي دم . گفت اگه خدا به ما بچه نده ، تو چيكار مي كني ؟
گفتم دعا مي كنم بده !
گفت اگه نده چي ؟ طلاقم مي دي ؟

گفتم حرف ديگه نداري بزني ؟ هر وقت وقتش رسيد خدا بهمون بچه ميده ديگه . گفت انگار وقتش رسيده ! حامله شدم !
از هولم پام ليز خورد و با كمر اومدم رو زمين . يه دست به كمر يه دست به زمين ، بلند شدم و پرسيدم تو از كجا فهميدي ؟
خنديد و گفت : خب ما زنها يه جوري مي فهميم ديگه !
گفتم الهي دورت بگردم . انشالله هميشه خوش خبر باشي . بگير بشين . بگير بشين . ديگه نبايد كارهاي سنگين بكني بايد استراحت كني .
گفت . اون وقت تنم رو پيه مي گيره و بچه خفه ميشه ! واسه زن حامله كا ركردن خوبه . تو دلت شور نزنه .
گفتم تو رو خدا مواظب باش . سبك سنگين نكن . امانت خداست اون بچه . ها !
دولا شدم و زمين رو ماچ كردم . ديگه از خدا چيزي نمي خواستم . همه چي داشتم .
چه درد سرت بدم ؟ چند ماه بعد ، خدا بهمون يه پسر كاكل زري داد . يه قند عسل . ديگه اصلاً دلم نمي خواست از خونه پام رو بيرون بذارم .
دلم واسه بچه ضعف مي رفت . دوست داشتم درسته قورتش بدم ! چپ مي رفتم و راست مي اومدم ، يه چيزي ميدادم ياسمين بخوره . مي گفتم زن بچه شيرده بايد خوب بخوره . مي گفت دارم مثل خرس ميشم ميگفتم عيبي نداره بايد هم تو پروار بشي هم پسرم .
يه روز كه براش جيگر كباب كرده بودم و داشتم مي دادم بهش بخوره ، دستم رو گرفت و ماچ كرد و گفت ، درسته كه تو بچگي زياد سختي كشيدم ، اما خدا تلافي همه رو برام كرد . تا عمر دارم خوبي هات رو فراموش نمي كنم مرد !
چنگ زدم تو خرمن موهاش و گفتم ، منم تو بچگي خيلي بدبختي كشيدم اما انگار خدا ، در رحمتش رو رومون باز كرده . به حق اين بركت مرتضي علي خدا به همه بده و از صدقه سر همه به ما هم بده و اينهايي هم كه داريم ازمون نگيره .
اسم پسرمون رو علي گذاشتيم . روز به روز رشد مي كرد و بزرگ مي شد . هر چي اون بزرگتر مي شد ، كار من هم بهتر مي شد .
بعد از چند وقت يه خونه ديگه م همون طرفها خريدم . وضع زندگيم خيلي خوب شده بود بهترين زندگي رو براش درست كردم . از طلا سيرش كرده بودم .
خودش مي گفت اونقدر كه من طلا دارم .زرگري نداره !
بهش مي گفتم لياقتش رو داري . خانمي خوشگلي برام يه همچين دسته گلي زاييدي.
هدايت دوباره يه سيگار روشن كرد و دو تا چايي هم ريخت و نفسي تازه كرد . ادامه داد :
زندگي به كامم شده بود . سالها گذشت و آب تو دلمون تكون نخورد .
علي حدوداً شيش سالش شده بود . ديگه كم كم وقت مدرسه ش بود . يه روز كه از سر كار اومدم خونه ، بعد از اينكه ياسمين برام چايي آورد و خوردم گفت : مي خوام يه چزي بهت بگم .

گفتم بگو . گفت من اين چند وقت خيلي فكر كردم ديدم عقل هم چيز خوبيه . خدا وقتي يه نعمت مي ده و اگه ازش استفاده نكنه كفران نعمته .
گفتم خوب آره . گفت به نظر تو حيف نيست كه اين صدايي كه من دارم ، ازش استفاده نكنم ؟
گفتم همون كه واسه شوهرت مي خوني و آهنگ هاي تازم رو اجرا مي كني ، استفاده س ديگه .
گفت : منظورم اينه كه برم راديو بخونم !
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم همين يه كارم مونده كه زنم بره تو راديو ! ديگه نشنوم از اين حرفها زدي ها ؟ نون ت نيست ؟ آب ت نيست ؟ چي چي ت كم و كسره ؟
كجاي زندگيت رو لنگ گذاشتم ؟ چي مي خواستي واسه ت فراهم نكردم ؟
حالا ديگه ميخواي آبروي منو تو سرو همسر ببري؟ دستت درد نكنه ياسمين خانم .
سرش رو انداخته بود پايين و هيچي نمي گفت . منم خيلي عصباني شده بودم . يه خرده كه گذشت گفت حالا من يه چيزي گفتم تو چرا اينقدر خودت رو ناراحت مي كني ؟
گفتم اين حرفه كه تو ميزني ؟
گفت : چي مي دونم ! زنم و ناقص العقل ! يه چيزي گفتم . ديگه م از اين حرفها نمي زنم . ببخشيد غلط كردم .
خلاصه اون روز گذشت و تا چند وقتي ديگه حرف و حديث نشد . اما من احمق نفهميدم كه اين جريان از كجا آب مي خوره . ياسمين اهل اين حرفها نبود كه ! نگو اين همسايه بي وجدان ما ، نشسته بود زير پاش!
چند وقت بعد ، دوباره شروع كرد در گوشم قرم قرم كردن كه چي ؟ كه دوره زمونه عوض شده و ديگه زن ها نبايد همه ش تو خونه بشينن و كهنه بشورن !
شوهرهاي مردم ، افتخارشون كه يه همچين زن با استعدادي داشته باشن كه از قبلش پول در بيارن ! اون وقت تو لجبازي مي كني ؟
گفتم من از اون مردها نيستم كه از قبل زنم نون بخورم . خوشم هم نمي آد زنم جلوي نامحرم بره وصداش رو مرد غريبه بشنوه ! غير از اون . ما احتياجي به پول نداريم .
اين همه پول رو مي خوام چيكار ؟ اين دفعه آخرت هم باشه كه اين زمزمه ها رو مي كني ها !
گفت : اينا زمزمه نيست ، حرف حسابه .
گفتم ياسمين تو تا حالا اون روي سگ منو نديدي ! نذار دهنم واشه !
گفت : دهنت وابشه يا نشه ، من كارم رو مي كنم .
يه دفعه اختيار از دستم در رفت و يه كشيده زدم تو صورتش ! جا خورد . گريه كنون بلند شد و رفت تو آشپزخونه .
بظاهر مسئله تموم شد ، اما اين زندگيمون بود كه تموم شد . چند ماهي گذشت . انگار اون ياسمين رو برده بودن و يه ياسمين ديگه رو جاش گذاشته بودن ! كم كم شده بوديم دو تا آدم غريبه .
دفعه بعد رك تو روم واستاد كه من مي خوام برم ! تو هم هر كاري كه ازت بر مي آد ، بكن . دستت هم اگه روم بلند كني ، هر چي ديدي از چشم خودت ديدي ها !
نگاهش كردم و گفتم : تف به روت زن ! بي حياي سليطه ! اينه مزد كارهام ؟
گفت هر كاري كه برام كردي ، جاش ازم لذت ش بردي ! بقيه ش هم هر چي بوده ، باهام حساب كن پولش رو بهت ميدم !
گفتم از كي تا حالا پول در آر شدي كه مي خواي گشاد بازي دربياري ؟
گفت تو خبر نداري ! خيلي ها از فرق سرم تا نوك پام رو طلا و جواهر مي گيرن !
گفتم اين خيلي ها ، اون وقت كه كچل بودي و داشتي مي مردي هم از اين مايه ها واسه ت مي رفتن ؟
گفت اينا مال قديمه ! حالا رو بگو . اصلاً ميدوني چيه ؟ من نمي خوام زن يه مطرب باشم ! حالا راحت شدي ؟
گفتم : اصل بد نيكو نگردد آنكه بنيادش بد است ! برو گمشو از جلو چشمم پتياره خانم !
اينو گفتم و رفتم تو حياط . يه نيم ساعت بعد با يه چايي اومد تو حياط . چايي رو گذاشت جلوم و خودش هم نشست زمين . يه دقيقه كه گذشت گفت ، ببين من تو رو دوست دارم ، پسرم رو هم دوست دارم . زندگيم رو هم دوست دارم . اما بشرطي كه بذاري برم خواننده بشم . حيفه اين صدا ضايع بشه ! تو هم ببخش اگه بهت بي حرمتي كردم . ولي چه ميشه كرد ؟ دنيا ديگه فرق كرده ، تو ناسلامتي خودت هنرمندي ! بايد اين چيزها رو بهتر بدوني .
گفتم من فقط اين رو ميدونم كه يه آشيونه گرم داريم و تو داري خرابش مي كني . لگد به بخت خودت نزن . خير نمي بيني ها !
گفت بخت من اينه كه خواننده بشم .
گفتم من زن خواننده نمي خوام .
گفت به خدا چيزي نميشه . گاهي گداري ميرم يه صفحه ضبط مي كنم و مي آم . آب از آب تكون نمي خوره . اونا فقط هنر منو مي خوان .
گفتم اين چيزي كه تو ميگي . وقتي افتادي تو اين كار ، بقيه چيزهاشو مي فهمي .
گفت تو كه تو اين كاري ، بقيه چيزهاشو فهميدي ؟
گفتم من مردم . كسي با من كار نداره . اما با يه زن خيلي ها كار دارن ! اينجا ايرانه !
گفت : حرف آخرت همينه !
گفتم آره . اگه من شوهرتم و بزرگ ترت ! مي گم نه ! حالا اگه شيطون تو جلدت رفته ، برو . اما اگه رفتي ديگه پشت سرت رو هم نگاه نكن . واسه من مثل اينه كه مردي .
گفت : به درك ! خلايق هر چه لايق !
بعد استكان چايي رو با پاش زد و پرت كرد يه طرف و رفت تو خونه . يه ربع بعد با يه چمدون اومد بيرون . ديدم راست راستي داره ميره . بغض گلوم رو گرفت . رفتم جلوش و گفتم ، چه بدي بهت كردم ؟ بي احترامي ت كردم ؟ خوارت كردم ؟ سرت هوو آوردم ؟ باهات بد تا كردم ؟ چه آزاري بهت رسوندم كه اين طور دشمن خوني يه من شدي و داري منو مي چزوني ؟
گفت كاشكي اين كارها رو كرده بودي ! اون وقت خيلي راحت تر مي رفتم دنبال كارم !
گفتم بخدا هر كسي زير پات نشسته ، دشمن ته ! خيرت رو نمي خوات ! والله چشممون زدن ! از خر شيطون بيا پايين . به روح قرآن مي ري تا خرخره مي افتي تو لجن ها !
گفت اينا رو تو ميگي .اين خبر ها نيست . بي خودي هم نصيحتم نكن .
اومد كه بره پريدم دستش رو كشيدم و زدمش به ديوار كه يه مرتبه خاك انداز آهني رو برداشت و پرت كرد طرفم . تا خواستم سرم رو بدزدم ، خورد تو پيشونيم كه خون وا شد تو صورتم ! ديگه چيزي نفهميدم . موهاش رو گرفتم تو چنگم و يه مشت تو گردنش زدم كه از حال رفت .

صداي گريه علي بلند شد .دويدم طرفش و بغلش كردم و بردمش تو خونه كه اين چيزها رو نبينه .
تا برگشتم بيرون ، ديدم ياسمين بلند شده . خواستم دوباره بزنمش كه گفت ، هر چقدر مي خواي بزني بزن ! زورت بهم ميرسه . مي توني تو خونه زنداني م كني . اما بدون كه تا سرت رو بچرخوني يا بهت خيانت مي كنم يا فرار مي كنم .
از غم و غصه گريه م گرفت . بهش گفتم من خيلي زحمت تو رو كشيدم ياسمين .
گفت مي خواستي نكشي ! كسي ازت خواسته بود ؟ ميذاشتي بميرم .
گفتم حالا از خدا مي خوام كه بميري تا سر منو زير ننگ نكني .
گفت ننه من غريبم بازي در نيار ! همسايه ها جمع شدن !
برگشتم ديدم همه همسايه ها رو پشت بوم هاشون واستادن و دارن ما رو نگاه مي كنن .
گفتم ايشالله خبرت رو برام بيارن كه برام آبرو نزاشتي . خدا مرگت بده زن !
گفت خدا سرش شلوغه به اين چيزها نمي رسه .
گفتم لال بشي كه خدا رو هم فراموش كردي . دستت رو شيطون گرفته ، داره با خودش مي كشه !
بعد خسته و گريه كنون رفتم لب حوض و صورت خوني م رو شستم و گفتم : من زير شلاق و فلك خم به ابروم نيومد . تو يتيم خونه گرسنگي و بدبختي رو كشيدم و جلوي كسي يه قطره اشك از چشمام نيومد . تو اشك منو در آوردي . خدا اشكت رو در بياره .
برو زن ، اما بدون يه روزي با همين پيشوني كه شكستي ، سجده خدا رو كردم تا به تو عمر دوباره بده . با همين دلي كه شكوندي غمت رو خوردم تا خوب شدي !
با همين دستها لگن كثافت هات رو خالي كردم . با همين پشتي كه خم كردي كوله ت مي كردم و مي بردمت دكتر تا سالم شدي !
برو كه ديگه جاي زن بي حيايي مثل تو توي اين خونه نيست . برو كه دنيا به هيچكس وفا نكرده . برو كه با همين دل شكسته پيش خدا برات حق مي زنم .
اميدوارم يه روزي بشه كه پشيموني ت رو ببينم . اگه اون خدا ، خداس ، انتقام من و اين طفل معصوم رو از تو مي گيره . برو نااهل .
بعد رفتم تو خونه پيش علي كه گريه مي كرد . از پنجره ديدم كه چمدونش رو ورداشت و رفت . همين طور تو حياط رو نگاه مي كردم كه ديدم همسايه بالا هم دنبالش رفت . فهميدم كدوم نامردي زير پاي زن من نشسته . پريدم بالا و به زنش گفتم تا فردا مهلت داري كه از اينجا برين وگرنه اسباب هاتونو مي ريزم وسط كوچه !
اومدم پائين . پسرم دويد بغلم و گفت : بابا ، مامان كجا رفت ؟
گفتم بابا جون گريه نكن . مامانت ديگه مرد !
گفت من مامانم رو مي خوام .
بغض داشت خفه م مي كرد . چي مي تونستم به اين بچه بگم ؟ سرم رو گذاشتم رو شونه بچه م و هاي هاي گريه كردم . براي زندگيم گريه كردم كه انگار بمب زيرش گذاشته و رفت هوا !
براي اين بچه گريه مي كردم كه مفت مفت بي مادر شد ! بخاطر نامردي يه آدم گريه مي كردم كه چه جوري جواب خوبي ها ميدن !
ديگه اون همسايه نامرد رو نديدم . فرداش اسباب كشي كردن و رفتن . تا چند وقت علي بهانه مادرش رو مي گرفت . تا گريه مي كرد منم پا به پاش گريه مي كردم . طفل معصوم ،آخري واسه اينكه من گريه نكنم ديگه چيزي نمي گفت . شايد مي ترسيد باباش رو هم از دست بده .
ديگه خجالت مي كشيدم از در خونه بيرون برم . شرمم مي شد جلو همسايه ها .
همون موقع بود كه سيگاري شدم . مي نشستم تو خونه و هي سيگار مي كشيدم و فكر مي كردم . اوضاع همه چيز تو خونه بهم خورده بود . كثافت از در و ديوار مي رفت بالا ! نه صبحونه اي ، نه ناهاري ، نه شامي ! خونه شده بود ماتمكده ! مي نشستم يه گوشه و به روزهايي فكر مي كردم كه صداي خنده ياسمين تمام اين خونه رو پر كرده بود .
خودم كردم كه لعنت بر خودم باد . اگه من صداش رو تعليم نمي دادم ، اگه من وادارش نكرده بودم كه برام بخونه ، اگه يه كم حواسم رو جمع كرده بودم اين وضع پيش نمي اومد .
اين طفل معصوم علي بقدري كز و پژمرده شده بود كه ديگه نه بازي مي كرد و نه مي خنديد . ياد روزهايي افتادم كه ياسمين رو در حال مرگ آوردمش پيش خودم .
ياد كارهايي افتادم كه براش كردم . وقتي چشمم به اين بچه مي افتاد كه بغض تو گلوش بود اما صداش در نمي اومد . دلم آتيش گرفت . نمي دونستم چه خاكي به سرم بريزم . مونده بودم چيكار كنم . دل خودم داشت مي تركيد . همه ش با خودم مي گفتم الان ياسمين كجاست ؟ امشب سر به بالين كدوم نامرد گذاشته ؟ يه هفته مي شد كه ازش بي خبر بودم .
غيرت داشت خفه مي كرد . يه آن به اين فكر افتادم كه برم پيداش كنم و بكشمش .بعد هم اين بچه رو بكشم و هم خودم رو . خلاصه روزهاي بدي گذشت .

يه روزكه با علي تو خونه نشسته بوديم و داشتيم راديو گوش مي كرديم يه دفعه راديو اعلام كرد كه به يه آهنگ كه توسط هنرمند و خواننده جديد ، خانم فلا اجرا مي شه گوش بفرمايين .
بعدش يه خرده آهنگ و يه دفعه چي شنيدم ! صدا ، صداي ياسمين بود كه با يه اسم ديگه داشت مي خوند .
علي داد زد ، بابا ! بابا ! بيا ! مامانه ! صداي مامانمه ! به خدا صداي مامانمه ! سرم رو محكم زدم به ديوار ! پشت دستم رو انقدر گاز گرفتم تا خون افتاد .
خدايا چي جواب اين بچه رو بدم ؟ مي زدم تو پيشونيم و گريه مي كردم .
علي طفل معصوم هم پاي راديو نشسته بود و آروم آروم گريه مي كرد . تا ياسمين خوند ، من و اين بچه هم گريه كرديم .
وقتي آوازش تموم شد ، علي اومد پيش من و گفت : بابا مامان الان كجاست ؟
گفتم : باباجون مامان مرده ! گفت پس اين كي بود كه آواز مي خوند ؟
گفتم اون مامان تو نيست . يه خانمه كه صداش شبيه اونه !
گفت مامان چرا رفت ؟ تو اذيتش كردي؟
گفتم نه پسرم ، مامانت ديگه نمي خواست خوب و پاك باشه . ديگه من و تو رو دوست نداشت .
سرم رو انداختم پايين . چي داشتم بهش بگم .
دوباره گفت من دلم خيلي واسه مامان تنگ شده ! مامان شبها كه ميخواستم بخوابم برام قصه مي گفت . نازم مي كرد تا خوابم ببره . از وقتي مامان رفته وقتي ميرم بخوابم تا چشمهامو مي بندم چيزهاي بد و ترسناك مي آد جلوم !
اينارو كه شنيدم از خدا مرگم رو خواستم ! بغلش كردم و چسبوندمش به خودم و گفتم ، بابا من قصه بلد نيستم برات بگم اما به جاي مامانت هم مي تونم بهت محبت كنم ، همينطور كه يه روزي به مامانت محبت كردم . اما تو دستمزدم رو اونطوري نده .
بردمش تو رختخواب خوابوندمش و نشستم بالاي سرش و شروع كردم به ناز و نوازش كردنش . يه دقيقه كه گذشت گفت : بابا ميشه برام ساز بزني .
گفتم نه بابا ، نمي تونم ، دستم به ساز نمي ره .
گفت اگه ساز بزني ياد موقعي كه مامان نرفته بود مي افتم و راحت مي خوابم .
نمي دونستم چيكار كنم . از روزي كه ياسمين رفته بود ، دست به ويلن نزده بودم . از يه طرف نمي خواستم ديگه طرف ساز برم . از يه طرف نمي تونستم دل بچه رو بشكنم . سست و سنگين بلند شدم و رفتم ويلن رو آوردم . خدا ميدونه وقتي دستم به ساز خورد چه حالي شدم ! با هر جون كندني كه بود اومدم بالا سر علي تا خواستم يه چيزي براش بزنم گفت بابا همون آهنگي رو بزن كه مامانم دوست داشت و همه ش مي خوند .
نگاهش كردم و لال شدم و هيچي نگفتم . چطور مي تونستم به اين بچه بگم كه چه حالي دارم !
زدم . آهنگي رو كه ياسمين هميشه مي خوند زدم . اما هر آرشه اي كه به ويلن مي زدم مثل كاردي بود كه به قلبم مي زدم .
اشك از چشمام مي اومد و من ساز مي زدم . چلوي چشمام ياسمين رو مي ديدم كه كنارم واستاده و برام مي خونه .
تو خيالم مي ديدم كه همه اين چيزها خواب بوده و ياسمين هيچ جا نرفته .
به خودم مي گفتم كه الان در باز ميشه و ياسمين مثل هميشه با اون خنده قشنگش مي آد تو اتاق . اون شب چه كشيدم تا اون آهنگ تموم شد .
علي خوابش برد .

از اين قضيه يه ماهي گذشت . كمتر از خونه بيرون مي رفتم . يكي دوبار همون خواننده اومد سراغم . مي خواست كه برم راديو كه قبول نكردم .
تازه واسه خريد خونه هم زوركي مي اومدم بيرون . چه برسه به اينكه دوباره برم راديو . يه روز صبح كه مي رفتم نون بخرم ديدم چند تا از زن هاي همسايه يه گوشه واستادن و دارن يه اعلاميه رو كه به ديوار چسبونده بودن تماشا مي كنن .
تا منو ديدن يه چيزي به همديگه گفتن و رفتن . آروم آروم رفتم جلو . مي خواستم بدونم كه چي رو دارن تبليغ مي كنن . جلوي ديوار كه رسيدم تازه فهميدم چقدر خاك بر سر شدم ! حس از زانوهام رفت .
عكس ياسمين ، زن منو چسبونده بودن به ديوار . زني كه رنگش رو آفتاب هم نديده بود ، حالا سر برهنه تمام مردهاي اين شهر مي ديدن !
زنبيل از دستم افتاد . حالم بد شد . يه گوشه نشستم و زدم تو سرم .
اي خدا چه گناهي به درگاهت كرده بودم كه حالا بايد كلاهم رو مي ذاشتم بالاتر ! تف به تو روزگار !
از خجالت روم نمي شد سرم رو تو كوچه بلند كنم . اين زن كمرم رو تا كرد .
همه ش فكر مي كردم همه اهل محل واستادن و منو نگاه مي كنن.
خواستم بلند شم تا هنوز كسي اعلاميه رو نديده پاره ش كنم . اما مگه يكي دوتا بود / از اين سر تا اون سركوچه پرشده بود از عكس زن من !
خدا چه بدبختي اي ! به ناموس كي چپ نگاه كردم كه به ناموسم نگاه مي كنن؟ چادر كدوم زن رو از سرش كشيدم كه چادر از سر زنم برداشتن ؟
دستم رو گرفتم به ديوار و با زحمت بلند شدم . نگاهي به اعلاميه كردم . زيرش نوشته بود خانم فلاني ، ستاره اي كه از شرق طلوع كرده و در آسمان هنر ايران مي درخشد .
ورود بانو فلان را به عالم هنر تبريك مي گوئيم . از اين پس صداي بلبل و قناري را فراموش كنيد !
امشب و همه شب بانو فلان ، هنرمند محبوب شما در كافه فلان برنامه اجرا مي كنن !
دستم رو به ديوار گرفتم و يواش يواش از كنار ديوار برگشتم خونه .
تا در و پشت سرم بستم، نشستم به گريه .
علي طفل معصوم كه نمي دونست چي شده . مثل پروانه دور و برم مي گشت و هي مي پرسيد بابا چي شده چرا گريه مي كني ؟
ولي چي داشتم بهش بگم ؟ بگم اگه مي خواي مامانت رو ببيني ، برو كافه فلان!
ديگه تو اون محل جاي من نبود . يه هفته اي هر دو تا خونه رو فروختم و اومدم همين جا .
اين خونه و باغ رو خريدم . اون موقع اينجا ، زمين اصلا ارزش نداشت . نزديك كوه بود و پرنده هم اين طرف ها پر نمي زد . اين خونه و باغ ، ييلاق يه پيرمرد پولدار بود كه بخاطر مريضي ديگه نمي اومد اينجا . واسه من خيلي خوب بود . هيچكس اينجا رو نمي شناخت مي تونستم در باغ رو روي خودم ببندم و بشينم به بدبختي هام فكر كنم .
اين اسباب و اثاث و كتاب و خلاصه همه چيز رو از اون پيرمرد روي خونه خريدم . هيچكس هم ، جز همون خواننده اي كه اسمش رو نمي گم ، آدرس و نشوني اينجا رو بلد نبود . به اونم سپرده بودم كه به كسي نگه من كجا رفتم و چيكار مي كنم .
ديگه اين باغ و اين خونه شد دنياي من و اين طفل معصوم علي . مي نشستم تو خونه و آهنگ مي ساختم . آهنگ هام هم پر سوز شده بود . ماهي يه بار دو ماهي يه بار خواننده خدا بيامرز مي اومد پيش من و آهنگ ها رو مي برد و پولش رو برام مي آورد .
يه سالي گذشت كه يه روز از همون خدابيامرز شنيدم كه اون همسايه نامرد كه زير پاي زن من نشسته بود درد بي درمون گرفته و مرده .
اينم سزاي كسي كه آشيونه مردم رو بهم بزنه . اما واسه من چه فايده داشت . حالا ديگه هم خونه و باغ به اين بزرگي داشتم و هم پول . اما اون چيزي كه مي خواستم رو نداشتم . اون موقع فهميدم كه يه وقتي چقدر ثروتمند بودم و خودم خبر نداشتم .
گذشت يه چند سالي گذشت . ياسمين مشهور و مشهورتر شد . اسمش هر جا بود واسه مردم شادي مي آورد و واسه من غم .
چي بگم كه بفهمي چه ها كشيدم .
علي رو گذاشتم تا درس بخونه و واسه خودش كسي بشه . براش هم مادر بودم و هم پدر . بچه بود و زود يادش رفت . گاهي گداري سراغ مادرش رو مي گرفت اما چند سالي كه گذشت قبول كرد كه مادر نداره .
هر جوري بود با چنگ و دندون بزرگش كردم . نذاشتم درد بي مادري رو بفهمه يعني اين چيزي بود كه خودم فكر مي كردم .
روزها گذشت ماه ها گذشت ، سالها گذشت . اما من نتونستم ياسمين رو فراموش كنم . يه روز كه علي بعد از مدرسه قرار بود بره خونه يكي از دوستاش ، دلم خيلي گرفت .
دلگرمي و اميدم به پسرم بود . روزها كه نبود ، چشمم به در خشك مي شد تا از مدرسه بياد خونه . اون روز كه مي دونستم مهموني دعوت داره و تا چند ساعت از شب گذشته بر نمي گرده ، غم دنيا تو دلم ريخته بود . هواي ياسمين تموم وجودم رو گرفته بود .
مي دونستم كجا برنامه داره . خيلي با خودم كلنجار رفتم ولي آخرش نتونستم خودم رو نگه دارم . طرفهاي عصر بود كه از خونه زدم بيرون و رفتم در اون كافه و يه گوشه واستادم تا شايد بتونم يه نظر ببينمش .
سر شب بود كه يه ماشين شيك اومد جلو كافه و چند نفر ازش پياده شدن و بعدش چيزي رو كه سالها آرزوي ديدنش رو داشتم ديدم .
ياسمين!

ياسميني كه يه روز فقط مال من بود ! اما حالا تنها كسي كه دستش به اون نمي رسيد من بودم . يه پالتو تنش بود كه همه ش پوست بود . موهاي سياه و بلندش رو دورش ريخته بود . آروم پياده شد . دور و برش رو گرفته بودن . چند نفر هم اومده بودن كه ببيننش . ديگه هيچ جايي واسه من نبود .
اون طرف خيابون واستاده بودم و نگاهش مي كردم . بي اختيار اشك از چشمام اومد پايين . تو همين موقع نمي دونم چطوري چشمش افتاد به من و واستاد .
ديدم كه مي خواد بياد پيش من اما اونقدر دور و برش شلوغ بود كه نمي تونست تكون بخوره . بزور لاي مردم كه تازه متوجه ش شده بودن رفت تو كافه .
لحظه آخر برگشت و يه نگاه ديگه به من كرد .
ديگه دلم نمي خواست از اونجا جم بخورم . اگه عشق پسرم نبود كه همونجا مي موندم تا شايد يه نظر ديگه ببينمش .
خراب و خسته برگشتم خونه . همين بخاري ديواري رو روشن كردم كه وقتي علي برمي گرده خونه گرم باشه . جلوش نشستم و دوباره رفتم تو فكر .
يه دفعه بلند شدم و ويلن رو آوردم . مي خواستم بندازمش تو آتيش بسوزه !
دلم نيومد ! يعني تا حالا ده بار خواستم اين كار رو بكنم اما نتونستم .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت ديگه ادامه نداد . خيره شده بود به آتيش بخاري ديواري كه ديگه داشت خاموش مي شد . يكي دو دقيقه اي كه گذشت گفت :
-مي بيني بهزاد خان زندگي چه بازي هايي واسه ما آدما داره ؟
-وقتي اسم شما رو مي شنيدم يا آهنگ هايي رو كه ساخته بودين گوش مي كردم ، اصلاً به فكرم نمي رسيد كه ممكنه يه همچين سرگذشتي هم در ميون باشه . مي تونم جناب هدايت ازتون خواهش كنم اسم هنري ياسمين خانم رو به من بگين ؟ يعني اسمي رو كه رو خودش گذاشته بود .
هدايت – مي گم اما ازت مي خوام كه پيش خودت بمونه .
-قول مي دم .
اسمش رو گفت . برام خيلي عجيب بود . هميشه خيال مي كردم كه اين خواننده از اونهايي كه ، خوشبختن و به آرزوهاشون رسيدن ! مدتي سكوت كرديم كه گفت :
-شام اينجا بمون . منم تنهام . يه لقمه نون با هم مي خوريم .
-مزاحمتون نميشم . خيلي ممنون .
هدايت – اگه تو الان بري ، با اين همه خاطره كه زنده شدن ، نمي دونم چيكار بكنم .
اگه ميشه يه ساعت ديگه پيشم بمون . راستش يه خرده قلبم ناراحته ! احساس خفگي مي كنم . شايد هم غمباده كه به جونم افتاده .
صورتش سرخ سرخ شده بود . فشارش بالا بود . هر كاري كردم راضي نشد با هم بريم بيمارستان . بهش گفتم دراز بكشه . به زور يه ليوان آب دادم خورد . يه ساعتي كه گذشت حالش كمي جا اومد . احتمالاً بخاطر يادآوري گذشته حالت استرس پيدا كرده بود .
وقتي مطمئن شدم كه ديگه حالش خوبه ، از خونه اومدم بيرون . خواب بود . بيدارش نكردم . وقتي داشتم از باغ رد مي شدم كه بيام خونه . ديگه اين باغ و خونه و دم دستگاه برام قشنگ و ديدني نبود . شايد روزهاي اول آرزو داشتم كه منم همچين ثروتي داشته باشم ، اما حالا ديگه نه !

رمان یاسمین قسمت هشتم


كاوه- اولا كه پناه همه خداست دوم شما اگه برين سر كار چقدر حقوق بهتون ميدن؟
ماهي سي هزار تومن بيشتر ميدن ؟
فريبا – نه ، فكر نكنم اينقدر هم بدن . ولي خب هر چقدر بدن خوبه .
كاوه – من همين سي تومن را به شما ميدم واسه خود من كار كنين .
فريبا خنديد و گفت :
-مگه شما چكار دارين كه من بتونم براتون انجام بدم غير از اون شما هر كاري داشته باشين من از صميم قلب و بدون چشم داشت در خدمتتون هستم كاوه خان !
كاوه – خيلي ممنون فريبا خانم اما من هزار تا كار دارم كه شما مي تونين برام انجام بدين . يكيش اينه كه جاي من يه خرده درس بخونين !
بعدش هم ، من راه ميرم چرت و پرت ميگم . ميخوام شما شب به شب اينها رو يادداشت كنين و بدين به من شايد يه كتاب بدم منتشر كنن !
-اتفاقا ً بد هم نگفتي كاوه شايد يه كتاب چرند و پرند هم تو بدي بيرون !
فريبا تبسمي كرد و گفت :
-اي كاش همه چرند و پرندها ، مثل حرفهاي كاوه خان بود .
كاوه – ممنون خانم محترم ! البته من تمام استعدادهاي نهفته در اعماق ذهنم رو يه دفعه قلنبه بروز نميدم ! من رو بايد كم كم كشف كنن يه ذره يه ذره و چيكه چيكه بايد خودم رو نشون بدم !
هر جا قدم ميذارم بايد يه خرده اونجا استعدادم شكوفا بشه ! بعد يه دفعه درسته منو كشف كنن !
آروم گفتم :
مثل سگ هر جا تو خيابون ميره ، پاي درختها ...
كاوه اومد تو حرفم و گفت :
-بهزاد جون يه چايي بريز ، بخوريم . فرنوش الان ديگه رفته خونه خاله اش ، حواست باشه !
باز ياد اين جريان افتادم دمق شدم و چپ چپ نگاه كردم بلند شدم و سه تا چايي ريختم و تعارف كردم .
فريبا كه از حرفهاي كاوه و من خنده اش گرفته بود ، گفت :
-اميدوارم هميشه ، همين طوري شما دو نفر با هم خوب و مهربون باشين . تو اين چند روزه كه فرصتي نشد در مورد خودتون با من حرف بزنين حالا دلم مي خواد بدونم چطوري با هم دوست شدين ؟ چيكار مي كنين ؟ تحصيلاتتون چيه ؟ خيلي برام جالبه !
كاوه – والله جونم براتون بگه كه اين بهزاد خان ، چند سال پيش ، سر كلاس ، تو دانشكده ، يه دفعه پريد و پاچه منو گرفت و جر داد !
-بي تربيت !
كاوه – خانمي كه شما باشين ، چند روز بعد فهميد چه اشتباهي كرده اومد و يه قلوه بيست سال مونده گنديده لهيده ش رو داد به من ! چه قلوه اي ! صد رحمت به قلوه گوسفند !
فريبا اصلا نمي فهميد كاوه چي ميگه . فقط همين طوري نگاش ميكرد .
فريبا – ببخشيد ، من متوجه نشدم . سركلاس با هم حرفتون شده بود ؟
كاوه – اين با من حرفش شد ، من با اين حرفم نشد .
فريبا – اون وقت اومدن با شما آشتي كنن براتون قلوه آوردن ؟
كاوه – نه بابا يكي از قلوه هاي خودش رو آورد .
فريبا – قلوه ؟!
كاوه – كليه بابا ، كليه !
فريبا هاج و واج مونده بود كه كاوه خنده كنون داستان رو براش تعريف كرد .
فريبا – باورم نميشه . اين خيلي عجيبه !
كاوه – ميخواين پهلومو جر بدم كليه اش رو ببينين ؟ دروغ كه ندارم بگم به مرگ يه دونه بهزادم ! الان يه قلوه اين داره يه قلوه من !
فريبا – خوش بحالتون كاوه خان كه يه همچين دوستي دارين !
كاوه – بله البته بخاطر همين هم بزرگش كردم . گذاشتمش تحصيل كنه و واسه خودش سري تو سرها در بياره ! زير بال و پر خودم گرفتمش ! خلاصه تا حالا خيلي هواش رو داشتم . به دندون گرفتمش تا اينقده شده ! وگر نه حالا يا عملي شده بود يا الان سينه قبرستون خوابيده بود.
من و فريبا گوش مي كرديم و مي خنديديم . طوري جدي حرف ميزد كه هر كي اونجا بود فكر مي كرد منو از پرورشگاه آورده و بزرگ كرده ! بعد با يه حالت محزون گفت :

-حالا كه ديگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه مي كشه و تو روم وا مي سته !

خلاصه دو ساعتي نشسته بود و از اين چرت و پرت ها مي گفت و ما مي خنديديم ، خوشحال بودم كه فريبا داره مي خنده .خودم هم از داشتن چنين دوستي احساس شادي مي كردم .
تو همين موقع موبايلش زنگ زد و كاوه جواب داد . داشت مي خنديد و هي مي گفت آفرين ! آفرين ! بعد گفت : الان ديگه خونه ايد ، آره ؟ آفرين ! آفرين!
يه پنج دقيقه اي حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو ميارم پسر خاله ! بعد خداحافظي كرد و به من گفت :
-پاشو ديگه خيالت راحت باشه !
-چي شده ؟ كي بود ؟ سيامك؟
كاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسك بهش داده بود هر كدوم اندازه پلنگ !
سه تا مارمولك داده بودم بهش ، هر كدوم اندازه يه تسماح !
طفل معصوم اين سيامك ، همه رو يكي يكي ول داده رو مهمونه ! اونام جيغ و داد ! خلاص !
مهموني بهم خورده ! خيالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشريف دارن !
-راست ميگي كاوه ؟ جون من ؟
كاوه – بجان تو . باور نمي كني بيا ، زنگ بزن به فرنوش . همين الان مامور ما ، دو صفر سيامك ! طي تماس تلفني خبر انهدام خونه خاله فرنوش رو به من داد ! همه صحيح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جاني نداشتيم ! حالا خوشحال شدي ؟
پريدم و ماچش كردم و گفتم :
-آره ، اما اگه ميدونستم ، نمي ذاشتم اينكارو بكني .
كاوه – كور شده ، اگه سوسكها نبودن كه خاله فرنوش همين امشب خواستگاري رو هم كرده بود !
-خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم !
كاوه – كي بود مي گفت رقيب رو بايد با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از ميدون بدر كرد ؟
بهش خنديدم .
كاوه – ولي راه اصلي ، همونه كه بهت گفتم . يه روز بيرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوي سگها !
فريبا مات به ما نگاه مي كرد .
فريبا – ميشه به منم بگين چي شده كه اينقدر خوشحالين ؟
كاوه – شما تشريف بيارين ، تو راه براتون ميگم . مگه نمي خوايين برين هتل . ديروقته . فردا هم كلي خريد بايد بكنيم .
دوتايي بلند شدن و كاوه گفت :
-فردا چيكار مي كني ؟
-شايد برم خونه آقاي هدايت ، چطور مگه ؟
كاوه – ميري اونجا هر روز چيكار ميكني ؟
-كمي حرف مي زنيم ، برام ويلن ميزنه ، گاهي هم از گذشته اش يه چيزايي برام تعريف مي كنه .
كاوه – نكنه پيرمرد بيچاره رو كشتي و داري كم كم اسباب اثاثيه شو خالي مي كني ؟
-گم شو ! حالا فريبا خانم فكرميكنه من يه قاتل ديو سيرتم !
وقتي داشتن ميرفتن ، كاوه گفت :
-پسر فكر خودت باش . خطر بيخ گوشه ته ها ! اين خاله فرنوش از اون هفت هاي روزگاره ها !
-عوضش دل فرنوش با منه !
كاوه – آره ، دل فرنوش با تو يه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من !
خنديدم و باهاشون خداحافظي كردم .
يه مقدار نون و پنير گذاشتم جلوم و با چايي خوردم . خواستم كمي به اوضاع و احوال فكر كنم ، اما اونقدر گيج و منگ بودم كه ديدم اگه بخوابم بهتره .
رختخوابم رو انداختم و خوابيدم . اما چه خوابي !

صبح مثل برج زهرمار از خواب بيدار شدم و بعد از صبحونه ، راهي خونه هدايت شدم . اين بار خودش دم در داشت به باغچه و درخت ها ور ميرفت . من رو ديد و خنديد و گفت :
-حلال زاده اي ! الان تو فكرت بودم .
-سلام ، خسته نباشيد . اجازه بدين كمك تون كنم .
هدايت – دستت درد نكنه ، تموم شد بريم تو خونه .
(طلا اومد جلو و دستي سر و گوشش كشيدم و با هدايت رفتيم تو خونه . چايي حاضر بود . هدايت دو تا ريخت و كنارم نشست .)
-خب ، چه حال چه خبر ؟
-سلامتي . شما چطوريد ؟
هدايت – هنوز زنده ! تا كي غروب ما برسه ، خدا ميدونه .
-شما نبايد اينقدر نااميد باشين . زندگي اونطور هم زشت نيست هرچند كه براي خودم هم زياد زيبا نيست .
هدايت – سرگذشت من بايد براي تو يه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . بايد مبارزه كني جلو بري بيفتي بلند شي .
-يه سوال دارم جناب هدايت . الان كه برميگردين و به پشت سرتون به اين همه خاطره نگاه مي كنين چه احساسي دارين ؟
هدايت كمي فكر كرد و گفت :
-پوچي ! شايد باور نكني تا زماني كه جوون بودم و درگير مسائل ، هيچي نمي فهميدم .
اما حالا كه همه چيز تموم شده ، مي فهمم كه بيخودي اين همه دست و پا زدم . زندگي ارزش هيچ غمي رو نداره . ما بدنيا نيومديم كه براي خودمون غم و غصه درست كنيم و بشينيم تو سر خودمون بزنيم .
چايي مون رو خورديم و بعد رو به هدايت كردم و گفتم :
-نمي خواهين بقيه داستان رو تعريف كنين ؟
هدايت – برات واقعا جالبه ؟
-خيلي . وقتي مي شنوم كه چه مشكلاتي رو پشت سرگذاشتين ، آروم مي شم . گاهي كه اصلاً باورم نميشه كه خود شما بازيگر اين نقش ها بودين .
هدايت – نقش ؟ شايد هم درست ميگي . زندگي چند پرده نمايشه ! بعضي از پرده ها خسته كننده س ، بعضي ها هم غم انگيز . فكر كنم اين پرده ها توي نمايش همه آدم ها باشه . فقط كسي بهش فكر نمي كنه .
سيگارش رو در آورد و روشن كرد . وقتي چند تا پك محكم به سيگار زد ، گفت :
-طرف غروب بود كه از خونه سركيس اومدم بيرون و سر راه يه چيزي خوردم و رفتم تو اون خيابون محل هميشگي . يه ساعتي گذشت . داشتم ويلن ميزدم كه يه دست سنگين ، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، ديدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابي جا خوردم . آماده شدم كه يه كتك جانانه بخورم كه لبخند شعبون خان دلم رو آروم كرد .
بهم گفت خسته نباشي . جواب ش رو دادم . پرسيد اينجا شبي چند كاسبي ؟ گفتم دو تومن ، بيست و پنج زار . پرسيد كجا مي خوابي ؟ بهش گفتم . بهم اشاره كرد كه دنبالش برم .
رفتيم طرف هتل و دوتايي از در پشتي هتل وارد هتل شديم . مدير هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست مدير و رفت . مونده بودم كه چي ؟
مدير نگاهي به من كرد و گفت : چيكار كردي كه شعبون خان ضامنت شده ؟ هيچي نگفتم كه گفت از فردا ، يه دست لباس حسابي تنت مي كني و تو همين جا مشغول مي شي . يه ساعت از غروب رفته ، كارت شروع ميشه . شبي دوتومن هم بهت ميدم . انعامش هم مال خودته .
پرسيدم يه تومن انعام داره ؟ خنديد و گفت پسرجون ، هر چي كله گنده س مي آد اينجا . يه تومن واسه اينا پول نيست . حالا برو ، فردا شب نو نوار بيا .
برگشتم پي كارم ، اما همش حواسم پي فردا شب و هتل بود .

فردا صبح رفتم و يه دست لباس آبرومند خريدم و پيچيدم تو يه بقچه و رفتم خونه سركيس . تا هاسميك در رو واكرد با ذوق جريان رو براش تعريف كردم . خيلي خوشحال شد و گفت ناقلا! نكنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش كني ؟
بهش خنديدم و گفتم خيالت راحت باشه . از اينجا مي برمت انگار خدا برام خواسته .
هاسميك پريد و يه ليوان چايي برام آورد و دوتايي روي يه تخت نشستيم و دستم رو تو دستاش گرفت . يه حال عجيبي شدم انگار آب جوش ريختن رو سرم !
بهم گفت امروز و ديشب همه ش تو فكر اين بوده كه دوتايي با هم از اينجا بريم و يه خونه كوچولو واسه خودمون جور كنيم و يه زندگي ساده و راحت رو با هم شروع كنيم . مي گفت من الان تو رو شوهر خودم مي دونم و ديگه بي تو يه دقيقه هم اينجا نمي مونم .
تو دلم قند آب مي كردن وقتي هاسميك اين حرفها رو بهم مي زد . دلم مي خواست كه وضعم خوب بود و همين الان دستش رو مي گرفتم و با خودم مي بردم .
ارش پرسيدم هاسميك راست راستي منو دوست داري؟ يه تكوني به موهاش داد كه دلم ضعف رفت . بعد با يه خنده نمكي جوابم رو داد . اومدم يه چيزي بهش بگم كه سركيس سرخر شد .
كم كم مشتري ها هم پاشون واشد . تك و توك اومدن . تا زياد بشن ، يه چايي خوردم كه به اشاره سركيس ، شروع كردم به ساز زدن .
يه كم كه گذشت ، هاسميك هم اومد وسط به رقصيدن . دلم مي خواست كله سركيس و مشتري هاي نره غول ش رو بكنم ، اما چاره اي نبود بايد تحمل مي كردم .
درد سرت ندم اولين عشق ، براي هر جووني فراموش نشدني يه ! شايد اگه با همون هاسميك عروسي مي كردم اينقدر بيچارگي نمي كشيدم .
و به قول شاعر : عشق اول سركش و خونين بود .
خلاصه چه شبي گذشت . كارم تو هتل عالي بود . سه برابر حقوقم انعام مي گرفتم . سر هر ميز كه مي رفتم يه پنج زاري كاسب بودم .يه عصر كه خونه سركيس ، وسط برنامه ، داشتم خستگي در مي كردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پريدم جلو و ازش تشكر كردم . خنده اي بهم كرد و رفت نشست . تنگ غروبي كه خواستم از اونجا بيام بيرون ، شعبون خان صدام كرد . وقتي رفتم پيشش نشستم بهم گفت تو پسر خوبي هستي ، حيفه ضايع بشي . شنيدم اين دختره هاسميك دو رو ورت مي گرده . داره خامت مي كنه . حواست باشه ، اين به درد تو نمي خوره .
هيچي نگفتم و راهم رو كشيدم و رفتم . اما تمام شب تو فكرش بودم . آخر شب كه رفتم كاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت عجيبي حس مي كردم .
رجب اومد پيشم و يه خرده كه نشست پرسيد چرا دمقي ؟ دلم مي خواست براي يكي درد و دل كنم . چه كسي هم بهتر از رجب !
جريان رو بهش گفتم . تا اسم هاسميك رو شنيد گفت هاسميك ؟ مي خواي اونو بگيري ؟ مگه ديوونه شدي ؟ پرسيدم مگه مي شناسيش؟ گفت با پنج زار تو هم مي توني بهتر بشناسيش !
پريدم و يقه ش رو گرفتم و زدمش زمين . بهش گفتم اگه يه بار ديگه گه مفت بخوري ، خفه ت مي كنم ! بيچاره نگاهي به من كرد و گفت ، خاطرخواهي كورت كرده .

پاشو ، پاشو بريم تا بهت نشون بدم . چه حالي داشتم ، بماند ! نفهميدم تا خونه سركيس چه جوري رفتم و تو راه رجب چه چيزهايي بهم گفت . رسيديم و رجب در زد . من يه كنار واستادم . در كه واشد رفتيم تو . تاريك بود و سركيس صورتم رو نديد . يه راست رجب منو برد بالا سر هاسميك تو اتاق .
چي ديدم ؟ انگار تموم دنيا رو كردن اندازه يه توپ و زدن تو سر من !
زانوهام خم شد همونجا نشستم . هاسميك كه من رو اونجا ديد ، نفس ش بند اومد . نتونست يه كلمه حرف بزنه . فقط پتو رو كشيد رو سرش و هاي هاي شروع كرد به گريه كردن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت يه چكه اشك رو كه گوشه چشمش جمع شده بود ، پاك كرد و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت :
-الان كه اينا رو برات تعريف كردم ، انگار همين ديروز بود كه از ديدن اون صحنه ، قلبم شكست ! باور نمي كنم كه اينها براي خودم اتفاق افتاده و ساليان ساله كه ازش گذشته !
آه سردي كشيد و گفت :
اون شب ، رجب دستم رو گرفت و بلند كرد . نا نداشتم كه رو پاهام واستم . اولين تو دهني اي بود كه تو عشق مي خوردم ! كسي رو كه دوستش داشتم و مي خواستم باهاش ازدواج كنم با يه نره غول تو اون وضع! دو تايي راه افتاديم طرف خونه . يه خرده كه از خونه سركيس دور شديم ، يه گوشه نشستم و مثل يه زن بچه مرده ، زدم زير گريه . دلم خيلي سوخته بود .
وقتي رسيديم به كاروانسرا ، يه راست رفتم و تو اتاق كه رسيدم مثل توپ خوردم زمين . يه دفعه تو خودم داغون شدم . دوباره گريه اي كردم كه نپرس !
يه ساعتي كه گذشت تازه به فكر افتادم كه چرا دوتايي شون رو نكشتم ؟ اين يكي بيشتر آزارم مي داد . دلم مي خواست ازش انتقام بگيرم !
نشستم يه گوشه و مثل ديوونه ها به خودم و در و ديوار فحش دادم . گاهي مي زدم تو سر خودم و گاهي يه مشت مي زدم به ديوار!
با خودم فكر مي كردم كه دنيا ديگه تموم شده ! باور نمي كردم كه ديگه صبح بشه . اما اون شب كه صبح شد هيچي ، خيلي شبهاي ديگه م بود كه مثل همين شب بود و بازم برام صبح شد ! آره ، مي گفتم . فرداش اونجا نرفتم . موندم تو خونه و غصه خوردم .
شب لباسهامو عوض كردم و رفتم هتل . شبي بود اون شب . از سازم جز صداي ناله و گريه بيرون نمي اومد ! درد و رنجم بود كه از زبون ساز بيرون مي اومد .
دو سه روز گذشت . با خودم كلنجار رفتم . بلاخره هم تصميم گرفتم كه برم سراغ هاسميك و دستش رو بگيرم و از اونجا بيارمش بيرون .
ميدونستم كه اونم يه آدم بدبخته مثل خودم . اونم از بدبختي به اين روز افتاده .
شب رفتم پيش رجب و بهش گفتم مي خوام چيكار كنم . يه نگاهي بهم كرد و گفت ول كن . گفتم نه ، فكرهامو كردم . فردا ميرم سراغش .
رجب كمي اين پا اون پا كرد و بعد گفت ، راستش نمي خواستم بهت بگم ، اما حالا كه مي گي مي خواي بري سراغ هاسميك ، ديگه مجبورم بگم .
گفتم چي بگي ؟ گفت هاسميك خودش رو چيز خور كرد و كشت !

زدم تو سر م! خشكم زد . پرسيدم ارواح خاك بابات راست ميگي رجب ؟
گفت به اون نون و نمكي كه با هم خورديم اگه دروغ بگم مي خواي خودت برو بپرس .
ولو شدم رو زمين ! اي دل غافل . چه غلطي كردم . پس اون دختر بيچاره راست مي گفت كه دوستم داره و خاطرم رو مي خواد !
كاش قلم پام شكسته بود و نمي رفتم اونجا كه اونو توي اون وضع ببينم . كاش لال مي شدم و به رجب چيزي نمي گفتم .
پريدم به رجب گفتم ، پسر خير از جووني ت نبيني كه روزگارم رو سياه كردي . آتيش به عمرت بگيره كه آتيش به زندگيم زدي . من چيكار داشتم كه بدونم هاسميك چيكاره س؟
همونكه همديگرو دوست داشتيم برام بس بود . حناق مي گرفتي اگه زبونت رو نگه مي داشتي ؟
بيچاره رجب لام تا كام حرف نزد و سرش رو انداخت پايين . راه افتادم و رفتم تو اتاقم . زدم زير گريه . اما اين گريه با اون يكي فرق داشت . اون يكي گريه مرد زخم خرده بود و اين گريه يه آدم عشق مرده بود .
اين دومين كسي بود كه بدون اينكه خودم بخوام ، باعث مرگش شده بودم .
چند ماهي گذشت . ديگه عشق هاسميك هم مثل خودش خاك شد . زندگي چه بخواهيم و چه نخواهيم راه خودش رو مي ره . كم كم دلخوريم از رجب هم تموم شد و با هم دوباره اخت شديم . يه روز ازش پرسيدم اون دختره كه شب اول ديدمش ، كجاست ؟ پيداش نيست .
گفت ياسمين رو مي گي ؟ گفتم آره يه ماه دو ماهي ميشه كه افتاده يه گوشه و ... رو داده و منتظر قبضه ! گفتم يعني چي ؟ گفت منتظره يكي واسه ش دو متر چلوار كفني بخره تا راهي شه ! پرسيدم حالا كجاست ؟ گفت تو يكي از همين سولاخ سنبه ها !
بزور رجب رو وادار كردم منو ببره بالا سر بيمار . دو تايي رفتيم تو يكي از اتاقهاي ته كاروانسرا بغل طويله ! اونقدر تاريك بود كه چشم چشم رو نمي ديد .
چشمم كه به تاريكي عادت كرد ، گوشه اتاق روي يه مشت كاره و يونجه يه جونوري رو ديدم شبيه آدميزاد كه دراز به دراز خوابيده ! يه آن فكر كردم كه مرده . تو اتاق يه بوي گندي مي اومد كه نگو . پرسيدم اين چرا اينجوري شده ؟ انگار مرده ! رجب رفت جلو و با نوك پا يه لگد بهش زد ! يه صداي ناله ضعيف ازش بلند شد .
برگشت بهم گفت : آدم هر چي بيچاره تر مي شه سگ جون تر هم ميشه ! هنوز وقت غسل و كفن ش نشده ! سه تا جون ديگه تو تنش هست .
اينو گفت و خنديد . نگاهي به دختر كه عين يه حيوون اون گوشه افتاده بود كردم و بعد به رجب گفتم ، پسر مگه تو آدم نيستي ؟ آدم با گربه تو خونه ش اين كار رو نمي كنه ! تو توي دلت رحم و مروت پيدا نمي شه ؟
رجب يه پوزخندي تحويلم داد و گفت كسي كه مثل ما دربدر و دزد و بي كس و كار شد ، تو دلش هيچي پيدا نمي شه . مثل ما آدمها خيلي همت كنيم شلوار خودمون رو مي چسبيم از پامون نيفته ! گفتم اينو بايد برسونيم به يه حكيم و دوا . كمك كن بلندش كنيم .
گفت حكيم و دوا درمون پول مي خواد . من كه شيپيش تو جيبم طاق يا جفت بازي مي كنه ! نشت مشت ما كو !
گفتم كمك كن بندازش رو كول من خودم مي برمش.
گفت پسر دست بهش نزن . مرض واگيردار داره . نفله مي شي ها !
خودم رفتم جلو و دستش رو گرفتم كه بلندش كنم . دست كه چي بگم . دو تا پاره استخون .

تا دست بهش زدم مثل يه گربه صدا كرد . دلم آتيش گرفت . رجب گفت ولش كن . تكونش بدي ، تموم مي كنه خونش مي افته گردنت ها ! اين داره از هم وا مي ره ها ولش كن . گيرم دوا درمونش كردي و خوب شد . بازم يا بايد بره گدايي يا اگه برو رويي پيدا كنه آقا جواد وادارش مي كنه بره .... كنه ! زندگي درست حسابي كه پيدا نمي كنه . اينجوري هم از بدبختي نجات پيدا مي كنه هم اينكه شايد خدا بخواد و بره بهشت . تازه جهنم هم كه بره حداقل يه وعده غذاي حسابي گيرش مي آد !
يه آن دو دل شدم ، با خودم گفتم نكنه برام شر بشه . اما دلم نيومد يه انسان رو تو اون حال ول كنم كه بميره . بخدا توكل كردم و انداختمش رو كولم و راه افتادم .
رجب كه اين رو ديد ، داد زد كه محكمه دكتر همين نزديكي هاست .
جوابش رو ندادم كه خودش دنبالم راه افتاد . نيم ساعت بعد رسيديم به يه ساختمون تر و تميز .
در زديم و رفتيم تو . تا دكتر چشمش به دختره افتاد گفت چرا اين رو آوردين اينجا ؟
گفتم پس كجا بايد ببريمش ؟ گفت ببرين ش قبرستون ! اينكه ديگه چيزي ازش نمونده كه من معالجه ش كنم ! از كجا آوردينش اينجا ؟ ناحيه جفت پنج كار مي كرده ؟
هيچي نگفتم . دكتر يه ده دقيقه اي معاينه اش كرد و بعد رو به ما گفت . ورش دار . ورش دار ببرش .
پرسيدم دكتر مرد ؟ گفت صد رحمت به مرده قبرستون ، مرده رو قلقلك بديم مي خنده . اين اصلا تكون نمي خوره كه !
گفتم چيكار كنم دكتر جون ؟ من امروز ديدمش . واسه رضاي خدا انداختم رو كولم آوردمش اينجا . گفت ، ببين پسر جون اين هم خرج معالجش زياده ، هم طولانيه هم آخر كار ، اميدي بهش نيست . كي ته ؟
گفتم هيچكس م نيست . يه غريبه س . گفت پس ورش دار بذارش گوشه كوچه ! حداق سگ ها مي خورنش سير مي شن .
نگاهي بهش كردم و گفتم تو دكتري يا جلاد ؟ گفت امروزه روز ، تو هر كوچه و پس كوچه ده تا از اينا افتادن ! چيكار مي شه براشون كرد . گيرم من پول نگيرم ، خرج مريضخونه چي ؟
دست كردم جيبم و يه مشت اسكناس در آوردم و بهش نشون دادم و گفتم شما معالجه ش كن . پولش از من ، شفاش از خدا .
گفت اين ده تا مرض جور واجور داره . معلوم نيست كه خوب بشه يا نه ها ! بعدش نياي دبه كني كه تو به من نگفتي . بهت گفته باشم . حالا اسمش چيه ؟
گفتم ياسمين . نگاهي به من كرد و قاه قاه شروع كرد به خنديدن و بعد گفت ، چه اسمي ، قربون خارهاي تو خيابون ! چه رنگي هست ؟ اصلا معلوم نيست ، سياه پوسته ، سفيده زرده ؟ چطور به اين روز افتاده ؟
رجب گفت ، يه آدم نامرد تا تونسته ازش كار كشيده و وقتي ديگه به دردش نخورده ، انداخته يه طرف .
دكتر گفت بايد برسونيمش مريض خونه . رفتم كه بغلش كنم يه ناله كرد كه دل سنگ آب شد . دكتر كه ناراحت شده بود زير لب به حكومت و دولت بد و بيراه گفت و لباسش رو عوض كرد و خودش جلو اومد و بيمار رو بغل كرد و گفت بيايين با ماشين خودم مي بريمش .
تو چشماش اشك حلقه زده بود . وقتي سوار ماشينش شديم آروم گفت ديگه كم كم داره يادم ميره كه پزشكم و آدم .
خلاصه ياسمين رو رسونديم به مريض خونه و تو يه اتاق چند تخته خوابونديم . كمي پول به بيمارستان دادم و قرار شد چند روز يكبار بهش سر بزنم وجدانم كمي راحت شده بود كه اگر باعث مرگ هاسميك شدم ، عوضش سعي خودم رو كردم كه ياسمين رو نجات بدم . دكتر بيچاره حق داشت . ياسمين يه اسكلت بود . تمام موهاش ريخته بود و كچل كچل بود . تو صورتش نمي شد نگاه كرد . يه من قي رو چشماش بود . تمام بدنش زخم و زيلي بود . ناخن هاش افتاده بود . خلاصه وضعي داشت كه صد رحمت به ميت ! يه دونه مژه نداشت .

دو روز بعد رفتم مريض خونه بهش سر بزنم . ديدم رو تختش نيست . فكركردم مرده و از اونجا بردنش . از يه پرستار پرسيدم با اكراه بهم جواب داد . معلوم شد براي آزمايش و اين چيزها بردنش جاي ديگه .
پرستار سرو وضع من رو كه ديده بود دلش نمي اومد جواب سلامم رو بده ! اين بود كه رفتم و يكي دو دست لباس حسابي براي خودم خريدم . تا اون وقت ، غير از شبها كه تو كافه هتل ساز مي زدم ، همون لباسي كه رضا بهم داده بود رو تنم مي كردم .
پس فرداش كه با لباس شيك و تر تميز رفتم مريض خونه ، همه پرستارها يه جور ديگه بهم نگاه مي كردن !
آخه از تو چه پنهون اون وقت ها برو و رويي داشتم . ما پيرمرد ها وقتي جوونيم نمي دونيم كه يه پيري هم داريم . وقتي كه پير شديم ، جوون ها باور نمي كنن كه ماها يه روز جووني داشتيم !
خلاصه پرستارها گفتن كه ياسمين تو همون اتاقه . رفتم تو اتاق . ديدم روتخت يه نفر خوابيده . قيافش همون ياسمين بود اما رنگ پوستش نه ! پوست ياسمين سياه يكدست بود ، اما اين يكي سفيد بود . جلوتر كه رفتم ديدم خود ياسمينه .
يه پرستار از پشت سرم ، با خنده گفت چيه ؟ تعجب كردي ؟ دو روز سمباته ش زديم تا اين رنگي شده ! تو صورتش نگاه كردم . نه مژه داشت نه ابرو . سرش رو هم از بس زخم بود باند پيچي كرده بودن . هنوز در حالت بيهوشي بود .
بعد از اون روز هر دو روز يكبار بهش سر ميزدم و از حالش با خبر مي شدم . يه ماهي گذشت تا كم كم جون گرفت و چشمهاشو وا كرد . خيلي خوشحال شده بوديم . هم دكتر و هم پرستارها خدا رو شكر ميكرديم كه زحمت هامون به هدر نرفته .
خلاصه بعد از سه ماه ، ياسمين از بيمارستان مرخص شد . دكتر يه گوني دوا به من داد و ما دو تا رو با يه ماشين روونه خونه كرد . حساب بيمارستان به پول آنموقع خيلي شد كه من دادم . بيچاره دكتر ، خودش پولي نگرفت .
ياسمين نجات پيدا كرده بود اما نه حرف مي زد نه مي فهميد . مثل عقب افتاده ها ! فقط نگاه مي كرد . با چشمهاي سياه و درشت ش كه از بس صورتش لاغر و استخوني بود حالت ترسناك اما گيرايي داشت ، به آدم نگاه مي كرد ولي هيچ عكس العملي نشون نمي داد . بردمش كاروانسرا براش رختخواب رو انداختم و خوابوندمش .
يه پاش كه اصلاً جون داشت و حركتي نمي كرد . حرف هم كه نمي زد يه دستش هم لمس بود و حس نداشت . مونده بودم باهاش چيكار كنم .
تو بيمارستان كه نمي تونست بمونه . خرجش زياد مي شد و من پولش رو نداشتم بدم . توي خيابون هم كه نمي تونستم ولش كنم . چاره اي نبود بايد خودم ازش نگهداري مي كردم كاري هم به من نداشت . يه غذايي درست مي كردم و خودم بهش مي دادم كه بخوره .
دواهاش رو هم سر ساعت مي دادم . روزي يه سوزن هم بايد مي زد كه يه جعفر آقا بود و باهاش طي كرد بودم و هر روز مي اومد و بهش مي زد .
يه لگن هم گذاشته بودم گوشه اتاق براي قضاي حاجت ش . هفته اي يه روز هم يه افسرخانم بود . زن جعفر آقا آمپول زن بهش سپرده بودم بياد و حمومش كنه كه هميشه سفيد و تميز باشه . حموم كردنش هم كه كاري نداشت . طفلك اندازه يه جوجه بود .

ده روزي يه بار هم مي بردمش دكتر .
اوايل نمي دونستم وقتي خونه هستم بايد باهاش چيكار كنم . مثل يه بره زل مي زد به آدم و نگاه مي كرد . اما كم كم بهش عادت كردم . براش حرف مي زدم ، درد دل مي كردم از بچه گي هام براش مي گفتم . خلاصه شده بود سنگ صبور من فقط گوش مي كرد . زبونش بند اومده بود فقط هم دو نفر رو مي شناخت يكي من . يكي دكتر .
هر كي ديگه بهش نزديك مي شد ، تو چشماش ترس ميدويد و سرش رو مي كرد زير پتو . فقط موقعي آرامش داشت كه من خونه بودم و وقتي تو چشماش شادي بود كه من غذا دهنش مي ذاشتم و از اتفاقاتي كه شب ، تو كافه هتل افتاده بود ، براش حرف مي زدم .
صبح ها كه خودم خونه بودم شب هم كه مي خواستم برم سركار ، در رو قفل مي كردم و مي رفتم . اونجا كسي بهش كار نداشت . جواد آقا هم از ترس شعبون خان كه با من خيلي عياق بود سر بسر ما نمي ذاشت .
دو ماهي از اين جريان گذشت . زخم هاي سروتنش خوب شد . موهاش هم اندازه يه جو در اومده بود . سياه سياه . اما خودش دلش نمي خواست سرش معلوم باشه و با باندي كه دكتر دور سرش مي پيچيد راحت تر بود .
روزها سازم رو ورميداشتم و براي دل خودم ، بياد هاسميك ، به ياد رضا و به ياد اكبر مي زدم تا صداي ساز بلند مي شد ، چشمهاش فقط به دستام بود . پلك نمي زد .
انگاري خيلي از صداي ويلن خوشش مي اومد . چشمهاش با دست من حركت مي كرد .
منم كه مي ديدم از موسيقي خوشش مي آد دريغ نداشتم . هر وقت بيكار مي شدم براش ساز مي زدم . چند دست لباس خوشگل دخترونه هم واسه ش خريده بودم كه از يكي شون خيلي خوشش مي اومد .
افسر خانم هر وقت حمومش مي كرد ، لباس رو عوض مي كرد .
تمام رخت هاشو خودم مي شستم . لگنش رو خودم خالي مي كردم . دست و صورتش رو صبح ها خودم مي شستم . ناخن هاشو كه ديگه در اومده بود خودم مي گرفتم .
دست و پاش رو كه بي حس بود ، مي گرفتم و تكون ميدادم ، دكتر بهم گفته بود . دندونهاش كه مثل مرواريد سفيد بود خودم براش مسواك ميزدم . براش حرف ميزدم . قصه مي گفتم . شعر مي خوندم . خلاصه طوري شده بود كه به هواي ياسمين مي اومدم خونه .
شبها كه سركار بودم ، همش دلم شور ميزد كه نكنه يه اتفاقي براش بيفته . تا نمي رسيدم خونه دلم آروم نمي گرفت . شده بودم مادرش.
تا اينكه يه روز صبح ، وقتي داشتم صورتش رو مي شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد . دقت كردم ديدم اندازه يه بند انگشت مژه هاش بلند شده !

نمي دونم چطور متوجه نشده بودم . باندي رو كه دور سرش پيچيده بود و تا روي ابروهاش پايين مي كشيد ، ورداشتم . خيلي جا خوردم . ابروهاش كه در اومده بود هيچ موهاش هم حسابي بلند شده بود . شده بود دو برابر موهاي من . مثل شبق مشكي !
بهش خنديدم و گفتم حيف نيست مو به اين قشنگي و ابرو به اين كموني رو قايم كني ؟ دستش رفت براي باند سرش كه مثل يه كلاه بود . مي خواست دوباره بزاره سرش . اذيتش نكردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بيرون كه آب بيارم وقتي برگشتم ديدم باندها رو انداخته يه طرف و ديگه سرش نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من كه ببينه من چي ميگم .
بهش خنديدم . گفتم ، آهان حالا شدي يه دختر خوشگل !
انگار آبي زير پوستش رفته بود . درسته كه هنوز مثل اسكلت لاغر بود اما باور نمي كردم كه اين دختر همون بيمار كه چند ماه پيش تو يه اتاق ته كاروانسرا پيداش كرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم كه آجان ها ريختن تو كاروانسرا و همه بچه ها رو گرفتن . يكي شون اومد سراغ من . فكر مي كرد منم دزد و جيب برم . خدا رحم كرد كه يكي شون منو شناخت كه تو هتل ساز مي زدم وگرنه مي بردنمون كميسري .
خلاصه ديدم كه اونجا ديگه جاي ما نيست . بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود كه يه خونه كوچيك اما دلباز و خوب رو اجاره كردم و يه درشكه گرفتم و اسباب و اثاثيه مو جمع كردم و با ياسمين رفتيم به خونه جديد . ديگه صلاح نبود تو اون كاروانسرا بمونيم .
يه خونه بود دو طبقه كه يه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و دستشويي و حموم . واسه ما عالي بود . خوبيش اين بود كه حموم داشت و خودمون آب گرم مي كرديم و افسر خانم مي تونست ياسمين رو توش حموم كنه . ديگه مثل اتاق كاروانسرا ، مجبور نبوديم واسه حموم كردن ياسمين فرش رو جمع كنيم كه خيس نشه .
رختخواب رو انداختم يه گوشه و خوابيد . همسايه بالامون هم يه زن و شوهر بودن با دو تا بچه . ديگه خيالم راحت بود كه وقتي نيستم جاي ياسمين امن و خوبه .
خلاصه درد سرت ندم . دو سالي گذشت و من پرستاري ياسمين رو كردم . شده بود همه كس من ، منم شده بودم همه كس اون .
بعد از اين مدت اگه ياسمين رو مي ديدي محال بود باور كني كه اين هموني كه يه روز داشت مي مرد و دكتر به زنده موندنش هيچ اميدي نداشت .
موهاش تا تو كمرش بود . يه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتي به من نگاه مي كرد تا ته قلبم تير مي كشيد . اما خدا مي دونه كه به چشم بد بهش نگاه نمي كردم .
وقتي صداي سازم بلند مي شد ، يه لبخندي مي زد كه شيرين تر از يك كيلو عسل بود . اونوقت دو تا چال مي افتاد رو لپ هاش كه زانوم رو سست مي كرد .
خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن مي گرفتن . دست خودم نبود . ياسمين خيلي قشنگ و خوشگل شده بود . حيف كه يه دست و يه پاش فلج بود . گاهي با خودم فكر مي كردم كه اگه حرف مي زد بهش مي گفتم كه دوستش دارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم .

بهش مي گفتم كه برام مهم نيست كه فلجه و لال . اما اين رو خلاف جوونمردي مي دونستم . اين دختر نون خور من بود و اگه حتي مي فهميد كه چي مي گم ، شايد مجبوري زن من مي شد .
يه روز صبح از خواب پريدم . از تو اتاق ياسمين صدا مي اومد . انگار يكي داشت با ظرف و ظروف ور مي رفت . فكر كردم دزدي چيزيه ! پريدم طرف اتاق ياسمين . با خودم گفتم اگه كسي دست به ياسمين زده باشه مي كشمش .
رسيدم به چهار چوب در كه خشكم زد . باور نمي كردم !
ياسمين بلند شده بود و رختخواب رو جمع كرده بود و چايي دم كرده بود و سفره صبحونه رو انداخته بود تا منو ديد بهم خنديد . نمي دونم چه مدت همونجوري واستاده بودم و نگاهش مي كردم .
تازه بخودم اومدم . ياسمين ، سالم و سلامت وسط اتاق واستاده بود و به من مي خنديد . قد بلند . هيكل قشنگ . اصلا نمي دونستم چي بگم و چيكار كنم . دولاشدم و زمين رو ماچ كردم و در حاليكه اشك از چشمام مي اومد شكر خدا رو كردم .
خدايا اين همون دختر مردني بود ؟
نه كه تا اون وقت همش تو رختخواب خوابيده بود . متوجه نشده بودم كه اينقدر بلند قد و خوش هيكله . تا اون لحظه ياسمين رو هميشه با رختخواب و پتو ديد بودم . حالا اين دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود .
همونجا رو زمين نشستم و نگاهش كردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهي قدرشناس و لبخندي نمكي به من نگاه مي كرد .
حالا كه سالم شده بود و آبي زير پوستش رفته بود ديگه اون چشمهاي درشت ، ترسناك كه نبود هيچ خيلي هم تو صورتش مي نشست و شده بود بلاي جون من بدبخت ! چند دقيقه اي كه گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره نشستم خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نكنم .
برام چايي ريخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست كنار من . دلم نميخواست چشم ازش بردارم . احساس مي كردم ياسمين چيزي كه خودم درست كردم و ساختم . حس مالكيت بهش داشتم . اونقدر هم خوشگل شده بود كه نگو . لباسي هم كه پوشيده بود خيلي بهش مي اومد .
آروم گفتم به اميد خدا تا چند وقت ديگه زبونت واميشه و به حرف مي افتي .
تا اين رو گفتم ، خنديد و گفت ، اگه تو بخواي برات حرف ميزنم ، فقط براي تو ! ديگه چيزي نمونده بود گريه م بگيره ! حساب كن آدم يه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن !
حال اونوقت رو نمي تونم برات بگم . خيلي خوشحال بودم

ازش پرسيدم ، ياسمين چطور تمام اين چيزها يه دفعه جور شد ؟
گفت يه دفعه نشد . من خيلي وقته كه مي تونم حرف بزنم . دست و پام هم كه با ورزش هايي كه تو بهش مي دادي كم كم راه افتاد .
گفتم پس چرا تا حالا حرف نمي زدي ؟ چرا از جات بلند نمي شدي ؟
گفت مي ترسيدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمينان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذيتم كرده بود از همه چيز وحشت داشتم . حرف هم نمي زدم چون با همه قهر كرده بودم . با خودم با دنيا . با خدا .
گفتم اين حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد .
گفت خدا پدر من رو در آورد . حالا يه جون هم بهم داده . خب اين رو يا از اول بهم نمي داد يا مي داد درست مي داد . مگه من ،يه بچه كوچيك ،چه گناهي كرده بودم كه بايد اونقدر سختي بكشم .
گفتم خدا بنده هاشو امتحان مي كنه . هر كسي روسفيد از امتحان بيرون بياد مي ره تو بهشت .
گفت نه اون بهش رو مي خوام نه اين جهنم رو . مگه من مي خواست كه به دنيا بيام ؟ تا چشم وا كردم تو بدبختي بودم و بيچارگي . پونزده سال از عمرم با دربدري و گدايي گذشت .
يادت رفته روز اولي كه من رو ديدي چه حال و روزي داشتم ؟ چند ماه بعدش چي ؟ يادت رفته ؟ تمام اينها رو خدا برام خواسته بود .
گفتم : خبه خبه ! كفر نگو . از قديم گفتن الدنيا مزرعه الاخره . اين دنيا مزرعه اون دنيا و آخرته هر چي تو اين دنيا بكاري تو اون دنيا درو مي كني .
گفت يه دختر بچه شش هفت ساله چي مي تونه بكاره ؟ اصلا عقلش به اين چيزها مي رسه ؟
پدر و مادره كه اين چيزها رو باعث مي شن . منم اگه ننه باباي درست و حسابي داشتم ، كارم به اين جاها نمي كشيد كه بخاطر يه لقمه نون تن به هر كاري بدم و آخر و عاقبتم اون باشه كه ديدي .
گفتم ديگه از اين حرفها نزن . حالا كه شكر خدا همه چيز گذشته و الان هم كه حالت خوبه و جات امن و امان و يه لقمه نون هم كه پيدا مي شه بخوريم و منم كه ....
ديگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . ديگه ياد ندارم هيچ چيز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبيده باشه .
وقتي بساط سفره رو جمع كرديم . ياسمين پرسيد : چي دلت مي خود براي ناهار درست كنم ؟
ته دلم يه جوري شد . بهش گفتم تو بشين . خودم درست مي كنم .

گفت نه ديگه همين جوري هم نمي دونم چطوري زحمت هاتو جبران كنم .
گفتم بيا بشين اينجا . دلم پوسيد از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادي . حالا مي خوام يه دل سير به حرفات گوش بدم . اول برام تعريف كن چجوري افتادي تو اون كاروانسرا ؟
يه خنده اي كرد ! اي روزگار لعنت بهت !
آقاي هدايت اينجا كه رسيد ، يه سيگار ديگه روشن كرد و برگشت به تابلوي پشت سرش نگاه كرد و گفت مي بيني ؟ قشنگه ،نه ؟
به تابلو نگاه كردم . همون تابلوي نقاشي بود كه روز اول تو اين خونه ديده بودم . تصوير زن زيبايي بود با موهاي بلند مشكي و صورت خيلي قشنگ . پرسيدم :
-تصوير ياسمين خانمه ؟
هدايت – آره خودشه . بگو ببينم ، تو كه يه جوون هستي ، اگه يه دختر رو از مرگ نجات مي دادي و اون دختر هم يه همچين شكلي داشت ، دل و دين بهش نمي دادي ؟
-ياد دل گرو رفته خودم افتادم كه چند وقت ديگه از دست فرنوش ، دينم هم داشت از دست مي رفت ! سرم رو انداختم پايين و ديگه به تابلو نگاه نكردم و حرمت نگه داشتم .
هدايت – داشتم مي گفتم . يه خنده اي كرد كه دودمانم رو به باد داد !
بهم گفت : تو كه برام حرف مي زدي ، هر كلمه ش شفا بود . وقتي ساز مي زدي هر صداش برام دوا بود . دلم مي خواست فقط به صداي تو و سازت گوش بدم . اين بود كه حرف نمي زدم . اوايل كه اصلا زبونم كار نمي كرد اما بعدش ديگه خودم دلم نمي خواست كه كار كنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام .
گفتم شفا دست خداست . ما وسيله ايم .
گفت : تو هم تو زندگي خيلي بدبختي كشيدي . اون وقتها كه زندگي و بچگي هات رو برام تعريف مي كردي ، دلم خيلي برات مي سوخت . گريه م مي گرفت . اما فرق تو با من اين بود كه تو پسر بودي و من دختر . هر كي از راه مي رسه مي شه آقا سر دختر ها و زن ها ! يكي تو خونه حبس شون مي كنه ، يكي با زور ، سر برهنه مي فرسته شون تو خيابون . يكي مي پوشوندشون . يكي لخت شون مي كنه. شماها هر كاري بكنين بهتون ننگ نمي بندن ، ما تكون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون مي چسبونن . شما مردها مال خودتونين و ما زنها حتما بايد مال يكي باشيم .
گفتم طبيعت زن اينطوريه . از اولش اين جوري بوده !
گفت :آدم رو هر جوري بار بيارن همون جور مي شه .ماها هم چون ضعيف بوديم اين طبيعت رو پيدا كرديم .
گفتم : ول كن اين حرفها رو ياسمين . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخي مي كني . با هم بگيم و بخنديم كه بهتره .

مي ترسم حالا كه چند وقته يه چيكه آب خوش داره از گلوم پايين مي ره همه چيز رو خراب كنه !
گفتم نترس شكر خدا همه چيز درسته . يه سقفي بالا سرمون و يه فرشي زير پامونه .اوضاع كاسبي من هم بد نيست . ديگه يه آدم از خدا چي مي خواد ؟ حالا برام تعريف كن چي شد كه از پدر و مادرت جدا شدي ؟
گفت حالا نه . بعدا يه روزي همه رو برات تعريف مي كنم . يادت باشه از اين به بعد هر روزي وقتي برميگردي خونه يه روزنامه هم بخر .
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم مگه تو سواد داري ؟
گفت آره يه كوره سواد دارم . گاهي كه تو روزنامه مي خريدي يواشكي وقتي خونه نبودي با زور و بدبختي همه ش رو مي خوندم . خب خيلي كلمه هاشو نمي فهميدم اما آسون هاشو چرا !
گفتم : خود منم تو يتيم خونه پنج كلاس بيشتر درس نخوندم .
گفت : عيبي نداره با هم مي خونيم و ياد مي گيريم . تمام بدبختي هاي ماها از بيسوادي و نادونيه . بايد يه كاري هم صبح ها واسه خودت پيدا كني .
گفتم صبح ها كه جايي خبري نيست كه برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه . چه احتياجي دارم كه بيشتر بدوم ؟ از زيادي دويدن ، كفش و كلاه آدم پاره مي شه .
گفت تو متوجه نيستي . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با اين هنري كه تو داري ، راحت مي توني پول در بياري . بايد رو چند تا تيكه كاغذ بنويسي كه تعليم ساز مي دي و بچسبوني دم هتل و جاهاي ديگه . مطمئن باش خيلي ها مي آن سراغت . ديگه اون وقت ، صبح ها هم بي كار نيستي و پول در مياري . بايد يه خونه بخري . اجاره نشيني فايده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . چطور تا حالا به عقل خودم نرسيده بود ؟
پرسيدم اين چيزها چه طوري به فكر تو ميرسه ؟
بهم خنديد و گفت : تو اين مدت من خيلي وقت داشتم كه فكر كنم .
خلاصه سرت رو درد نيارم . همون كاري كه ياسمين گفته بود كردم . كارم هم گرفت . آدرس هتل رو تو اعلاميه ها نوشته بودم . يه ماه نشد كه روزي دو سه تا شاگرد گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبي هم ازشون مي گرفتم . درآمدم دو برابر شده بود .
هر چي هم پول داشتم . ياسمين ازم مي گرفت و جمع مي كرد

شيش ماه بعد با پولي كه قبلاً داشتم و اون پول ها كه ياسمين جمع كرده بود ، تقريبا بالاي شهر يه خونه بزرگ خريديم . طبقه پايين دست خودمون بود و بالاش رو داديم اجاره . اتفاقاً كسي كه طبقه بالا رو اجاره كرده بود ، تو راديو كار مي كرد . چند وقتي بود كه راديو كار افتاده بود . تو اين مدت هم چند بار خواستم كه به ياسمين بگم چقدر دوستش دارم و مي خوام باهاش عروسي كنم . اما هر بار شرمم مي شد حرف بزنم .
حساب مي كردم اگه بهش بگم شايد مجبوري قبول كنه و زنم بشه . منم دلم نمي خواست اين طوري باشه . از خدا مي خواستم كه مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه .
-اينجاي داستان كه رسيديم ، هدايت دو تا چايي ريخت و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت :
-نمي دونم چرا اين چيزها رو براي تو تعريف مي كنم . شايد اصلا حوصله شنيدن ش رو نداشته باشي . نميدونم چطور اين قدر با تو حرفم مي آد !
-سرگذشت شما خيلي شيرين و شنيدنيه . من لذت مي برم وقتي برام حرف مي زنين .
هدايت – مي دوني پسرم ؟ اسم من هدايت نيست ! همين طوري خودم رو هدايت معرفي كردم .
آقاي هدايت اون روز اسم اصليش رو بهم گفت خيلي تعجب كردم . بارها و بارها اسمش رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست كه اسم واقعي ش رو به كسي نگم و حتي خودم هم با همون اسم هدايت صداش كنم . مي گفت اولاً دلم نمي خواد كسي بفهمه كه من كي هستم ، در ثاني اسم واقعي خودم آزارم مي ده .
مي گفت خيلي وقته كه خودم رو گم و گور كردم . مي گفت من خيلي وقته مردم و خاك شدم . وقتي از جام بلند شدم كه برم ، هنوز سرش پايين بود و به گلهاي قالي نگاه مي كرد .
نگاهي ديگه به عكس نقاشي شده ياسمين انداختم و با يه خداحافظي يه آروم از اتاق بيرون اومدم . نزديك در باغ كه رسيدم صداي ويلن ش رو شنيدم كه ترانه غم رو اجرا مي كرد . غمي كه در تك تك كلماتش معلوم بود .

نزديك ظهر رسيدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، يكي در زد . گفتم كيه ؟
-ما همسايه طبقه بالاتون هستيم . اومديم ظهرنشيني . شب هم كه شد ، مي آئيم شب نشيني .
تازه يادم افتاد كه قرار بود امروز كاوه و فريبا براي خريد وسايل برن . در رو وا كردم .
كاوه – سلام ، كشتي ش ؟ هدايت رو ميگم !
-سلام ، بيا تو . فريبا كجاست ؟
كاوه – بالا . دارن وسايل رو مي چينن و تر و تميز مي كنن .
-مگه چند نفرن ؟ كارگر گرفتين ؟
كاوه – باشه ! باشه ! حالا ديگه توهين مي كني ؟ فرنوش خانم بالا تشريف دارن .
-فرنوش ؟ بالا چيكار مي كنه ؟
كاوه – اومده بود سراغ تو . من و فريبا هم رسيديم . با هم آشنا شدن . حالا هم داره كمك مي كنه اسباب ها رو بچينيم و يه خونه تكوني كنيم . فرنوش خانم گفته تا دستم تو كاره ، يه سر هم مي رم پايين خدمت آقا بهزاد . گفت نزديك عيده ، ثواب داره . آقا بهزاد رو هم بتكونم .
-منو كه دنيا تكونده ! بذار فرنوش خانم هم بتكونه .
كاوه – نه ، من ازش خواهش كردم اين دفعه رو ببخشدت . گفتم ديگه از اين غلط ها نمي كنه .
-حالا بيا تو . چرا دم در واستادي ؟
كاوه – من و فريبا مي خواهيم بريم ناهار بخوريم . فرنوش خانم مي خواد بياد پايين . اومد پارس نكني ها ! پاچه ش رو نگيري ها ! انسان باش ! آدم باش !
-حوصله ندارم كاوه . يه چيز دري وري بهت مي گم ها !
كاوه – چخه صاب مرده ! من الان مي رم بالا و به فرنوش مي گم اومدي . حواست رو جمع كن درست حرف بزن . فرنوش بسيار دختر خوب و خانمي يه . خيلي هم متواضع و افتاده س . از سر تو آدم لجباز و يه دنده هم خيلي زياد تره . مي گن انگور خوب نصيب شغال مي شه !
-شغال خودتي !
كاوه – مي دوني بهزاد صدات شبيه قار قار كلاغه .
از حرفش خندم گرفت . وقتي مي رفت دوباره بهم سفارش كرد كه با فرنوش ملايم باشم . چند دقيقه بعد فرنوش در زد . در رو وا كردم و اومد تو و نشست . بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش و بعد يه گوشه نشستم .
فرنوش- حالت خوبه ؟
-خوبم .
فرنوش – يه چيزي بهت بگم باور نمي كني بهزاد . انگار چون تو راضي نبودي من برم خونه خاله م ، مهموني شون بهم خورد . از در و ديوار سوسك و مار مولك مي ريخت رو سرمون ! يه سوسك كه رفته بود لاي موهاي خاله م . داشت از ترس سكته مي كرد . خيلي عجيب بود كه اين همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن بيان تو مهموني خاله م . خلاصه منم از خدا خواسته به هواي اينكه ترسيدم بلند شدم و با ژاله و سيامك برادرش ، اومديم خونه .
داشتم از خنده مي مردم اما جلوي خودم رو گرفتم .
-حالا چرا اومدي اينجا ؟ اومدي اين چيزها رو برام بگي ؟
فرنوش – بهزاد تو خيلي بد با من حرف ميزني . اون از حرف ديروزت اين هم از امروز !
من دلم نمي خواد عصباني بشم و كنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحريك مي كني .
-خب عصباني شو دختر خانم پولدار .حتما وقتي كنترل ت رو از دست بدي ، به پسر خاله ت ، بهرام خان مي گي بياد و خدمت من برسه . هان ؟
خيلي ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه كرد و بعد سرش رو انداخت پايين . فكر كردم الان بلند ميشه مي ره . اما يه دقيقه بعد گفت :
-بهزاد تو چته ؟ چرا اينجوري شدي ؟ از ديروز تا حالا انگار تو رو بردن و يه بهزاد ديگه رو آوردن گذاشتن جاي تو ! يه جوري با من رفتار مي كني كه فكر مي كنم دلت مي خواد من برم . اگه من برم ، ديگه منو نمي بيني ! اون وقت غصه مي خوري ها !
-من چيزي ندارم كه از دست بدم .
فرنوش- يعني من براي تو چيزي نيستم ؟

سرم رو پايين انداختم و جوابي ندادم . براي خودم هم عجيب بود كه چطور يه دفعه اين قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم مي خواست باهاش ملايم باشم اما نمي دونم چرا يه چيزي در درونم مانع مي شد . در همين موقع آب كتري جوش اومد و در كتري به صدا افتاد .
فرنوش بلند شد و كتر ي رو برداشت و مشغول چايي دم كردن شد . منم زير چشمي نگاهش مي كردم و لذت مي بردم . كار كردن فرنوش تو خونه من برام خيلي قشنگ بود . يعني در اتاق من خيلي قشنگ بود . تا چايي دم بكشه ، سرش رو با وررفتن به كتاب هام گرم كرد .
چند دقيقه بعد يه چايي ريخت و با قندو آورد و گذاشت جلوي من و به يه حالتي گفت :
-بفرماييد آقاي عصباني ! اين چايي رو ميل كنيد شايد مهر من دوباره به دلتون بيفته .
-مهر شما از دل من بيرون نرفته كه بخواد دوباره به دلم بيفته .
فرنوش – پس چرا با من اين قدر قهر و دعوا مي كني ؟
-براي اينكه دلم نمي خواست بري خونه خاله ت . خوشم نمي آد اصلاً بهرام با تو حرف بزنه .
فرنوش اومد كنارم نشست و با لبخند گفت :
-خوشم مي آد وقتي حسود مي شي !
-من اصلاً حسودي نمي كنم . اصلا چيزي كه به من نمي خوره حسوديه !
خنديد و گفت :
-بهزاد جون ، تو متوجه بعضي از چيزها نيستي . من اگر نمي رفتم خونه خاله م ، بلافاصله تلفن مي زد به مادرم و چغلي من رو بهش مي كرد . بعدش هم مي گفت هنوز هيچي نشده ، پاي خواهر زادم رو از خونه خاله ش بريده ، واي به وقتي كه اين پسره ، فرنوش رو عقد كنه ! اون وقت حتما اجازه نمي ده يه سر خونه مادرش بياد . حالا فهميدي چرا اصرار داشتم كه ديشب برم ؟
با خودم فكركردم كه عقل اين دخترها به چه چيزهايي مي رسه ! وقتي ديد من ساكتم دوباره گفت :
-بهزاد ، من تو رو خيلي خيلي دوست دارم و خجالت هم نمي كشم از اينكه اين رو بهت بگم . يعني حرف دلم رو بهت مي زنم . تو بايد اجازه بدي كه من كار خودم رو بكنم . مگه دوستم نداري . مگه نمي خواي من باهات عروسي كنم ؟
-من از خدا مي خوام كه تو فقط مال باشي اما انگار همه ش يكي بهم مي گه كه ازدواج من و تو سر نمي گيره و كارها جور نميشه .
تو اين چيزها رو بسپر دست من ، ديگه كاري ت نباشه . من خودم بهتر مي دونم چيكار بايد بكنم . فقط به شرطي كه هر چي من مي گم گوش كني . حالا اخم هاتو وا كن . يه كم بخند . كسي اگه تورو نشناسه ، فكر مي كنه من دارم به زور زنت مي شم !
خنديدم و گفتم :
-خيلي خودم رو گرفتم ، نه ؟
فرنوش- خيلي !! ! مردم تا يه خنده رو لب هات اومد !
تو چشماش نگاه كردم و گفتم :
-ببين فرنوش جان ، مي خوام يه چيزي رو بهت بگم . من از نظر مالي خيلي ضعيفم اما مي گن بخشش خيلي همت مي خواد ولي رد كردن و قبول نكردن بخشش از خود بخشش بيشتر همت مي خواد .

پدر كاوه بارها خواسته كه به من ماشين و آپارتمان و پول و اين حرف ها بده اما من قبول نكردم . بي پول هستم اما گدا نيستم .
من از خيلي چيزها تو زندگي گذشتم .خونه خوب ، ماشين خوب ، زندگي خوب ، حتي يه غذاي خوب ! اينها همش بخاطر اين بوده كه خواستم عزت نفسم رو حفظ كنم وگر نه همه اين چيزها با يه اشاره من برام جور مي شه !
همين آقاي هدايت كه باهاش تصادف كردي ، بارها خواسته كه كتاب هاي خطي ش رو كه خيلي گرون قيمته بده به من . يا مثلا چند وقت پيش مي گفت كه هر كدوم از تابلوهاش رو كه مي خوام وردارم و ببرم بفروشم . با پول يكي از اونها شايد بشه چند تا آپارتمان خريد .
اما من قبول نكردم . حالا تو اين وضعيت من ، وقتي تو كاري مي كني ، مثل رفتن به خونه خاله ت ! دل من مي شكنه . غصه مي خورم . چون مثل پسر خاله ت زر و زور ندارم .
به خدا وقتي تنهايي مي شينم و به اين چيزها فكر مي كنم ، خيلي دلم مي گيره !
نه اينكه فكر كني پول رو براي خودم مي خوام ، نه !
دلم مي خواست پولدار بودم تا همه ش رو مي ريختم به پاي تو . دلم مي خواست پولدار بودم تا وقتي مي آم خواستگاريت ، كسي فقر و نداري رو تو سرم نكوبه .
دلم مي خواست پولدار بودم تا وقتي تنها مي شم و مي رم تو خودم ، اين فكر كه ممكنه تو رو به من ندن ، مثل خوره به جونم نيفته .
منم دلم مي خواست كه با يه ماشين آخرين مدل ، بيام دنبالت و ورت دارم و ببرم بهترين رستوران ها !
بغض گلوم رو گرفته بود . حرف زدن برام سخت بود . سرم رو انداختم پايين و گفتم :
-فرنوض ، من تو اين دنيا ، دلم رو به هيچ چيز خوش نكردم . به هيچ چيز دل نبستم ، مي دوني چرا ؟ چون نمي تونستم اون چيزها رو داشته باشم . هميشه خدا ، هر شعله اي كه تو دلم روشن مي شه ، خاموش كردم . هر صدايي كه از دل واموندم بلند شد ، خفه اش كردم !
خيلي وقته كه اين دل ، كز و پژمرده اس . حالا بعد اين همه وقت ، به تو دل بستم اگه اين روزگار تو رو هم از من بگيره ، ديگه بودن و نبودن اين دل واسم فرقي نداره .
چايي م رو بداشتم و به هواي خوردنش ، بغضي رو كه داشت خفه م مي كرد ، دادم پايين .
سرم رو كه بلند كردم ديدم فرنوش در حاليكه به من نگاه مي كنه ، اشك از چشمهاش پايين مي آد . بي اختيار استكان از دستم افتاد زمين . يه حال بدي شدم . انگار تو دلم رخت مي شستن . بهش گفتم :
-خدا منو بكشه ! من جونم رو مي دم كه خار به پاي تو نره . حالا خودم گريه ت انداختم ؟
فرنوش – بهزاد ، من غير از تو هيچكس رو نمي خوام . خودم مي دونم كه تو اونقدر منش داري كه از مال دنيا گذشتي . اون روز كه خودت رو جاي من به پليس معرفي كردي ، با اينكه مي دونستي ممكنه آقاي هدايت بميره . همون وقت تموم ثروت دنيا رو به پاي من ريختي .
بهزاد من تو رو همينطوري مي خوام . با پول كم و عشق و مردونگي زياد .
تو اگه خودت رو مي فروختي ديگه نمي خواستمت . فقط ازت مي خوام كه دوستم داشته باشي و با من بياي و تنها م نذاري .
-فرنوش ، تو هم اگه منو همين جوري خواستي ، باهات همه جا مي آم . ول ت نمي كنم . تنهات نمي ذارم . غم ت رو به جونم مي خرم و خوشي ها مو فدات مي كنم .
با تو برام صبحه و بي تو شب . من چيزي ندارم كه بهت هديه بدم و به چشمت بياد ، جونم مال تو فرنوش .

نيم ساعت بعد با فرنوش به طرف خونه شون حركت كرديم . فرنوش پياده اومده بود خونه من . پياده هم رسوندمش . همينطور كه راه مي رفتيم گفت :
-بهزاد ، مواظب خودت باش . بهرام خيلي دلش مي خواد خونه تو رو ياد بگيره . نمي دونم چه خيالي تو سرشه .
-خب آدرس م رو بهش بده . شايد مي خواد با من حرف بزنه . براي چي نگراني ؟ من كه بچه چهارده ساله نيستم كه بلا ملا سرم بياره .
فرنوش- تو به خودت نگاه كردي ! بهرام پسر عوض يه ! لاته و بد دهن!
-باز هم مهم نيست . تو آدرس منو بهش بده . بلاخره يه جوري زبون همديگرو مي فهميم .
فرنوش – يه دفعه مي آد در خونه ت آبروريزي مي كنه !
-اولا ً كه جرات اين كارها رو نداره . بعدش هم مملكت قانون داره . مگه هر كي كه دلش خواست مي تونه بره در خونه يه نفر عربده كشي كنه ؟ تو زيادي بهرام رو گنده ش كردي !
فرنوش – با تموم اين حرفها كه گفتي ، من آدرس ت رو بهش نمي دم .
-باشه ، خودم بهش تلفن مي كنم و يه روز دعوتش مي كنم خونه م !
فرنوش- آره ، همين يه كارت مونده كه بكني . تو و بهرام بشينين سر سفره و به سلامتي خون همديگرو بخورين . تو فكر كردي بهرام حرف حساب حاليش مي شه ؟ از بس بچه شر و بدي يه كه از دانشگاه اخراجش كردن .
-خيلي خب من دعوتش نمي كنم خونه م . يه روز خودم ناهار مي رم خونه شون !
فرنوش خنديد و گفت :
-اون وقت براش راحت تره . يه چيزي مي ريزه تو غذات و مسمومت مي كنه !
-اتفاقاً كاوه يه نظري داره . مي گه يه روز بهرام رو ببريم بيرون شهر دوتايي بريزيم سرش.
بعد سرش رو ببريم و بندازيم جلوي سگ ها !
دوتايي زديم زير خنده .
فرنوش- ايده هاي كاوه مثل ايده هاي شمره .
-همه اينا تقصر تو ئه فرنوش !
فرنوش- تقصير من ؟
-آره . اگه تو اين مهموني ها اينقدر لباس قشنگ نپوشي ، بهرام بدبخت ديوونه نمي شه كه بخواد منو از ميدون بدر كنه ! تو خودت به اندازه كافي خوشگل و قشنگ هستي خداوند در آفرينش تو از هيچي مضايقه نكرده ! همين طوري پدر من و بهرام رو در آوردي ، چه برسه به اينكه يه دستي هم تو صورتت ببري!
فرنوش با خنده گفت :
-اينها رو بذارم به پاي تعريف ؟ تو هم خوب بلدي هم تعريف بكني از من و هم حرف هاتو بزني ها 1 در ضمن خدمت شما عرض كنم من هيچ آرايشي نمي كنم . اين چهره ، چهره ساده منه!
-جدي مي گي فرنوش ؟
فرنوش – آره بخدا ! من اصلا آرايش نمي كنم .
-خدا به داد من برسه اگه تو بخواي آرايش هم بكني ! اون وقت بايد كار و زندگيم رو بذارم كنار و يكي يكي رقبا رو ببرم بيرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوي سگ ها !
اين رو كه گفتم يه مرتبه ديدم كه رنگ فرنوش پريد و حالت اضطراب پيدا كرد و به من گفت :
-بهزاد جون تو برگرد خونه . ديگه رسيديم . تو برو من خودم اين يه تيكه راه رو مي رم .
تعجب كردم . سركوچه شون رسيده بوديم پرسيدم :
-نمي خواي همسايه ها من و تو رو با هم ببينن؟
فرنوش – نه ، موضوع اين نيست . تو برو بعداً بهت مي گم .
برگشتم و به طرف خونه شون نگاه كردم . بهرام و بهناز وسط كوچه ، در خونه فرنوش واستاده بودن و به ما نگاه مي كردن . برگشتم و به چشمهاي فرنوش كه ترس ازش مي باريد نگاه كردم و بهش گفتم :
-اگه تو براي موقعيت خودت مي گي ، باشه . من حرفي ندارم و مي رم . ولي اگه نگران مني ، اجازه بده تا دم خونه برسونمت .
فرنوش- من نگران تو هستم بهزاد وگرنه هيچ چيز ديگه ش برام مهم نيست .
-پس حالا كه اينطوره خيلي محكم راه بيفت بريم . از هيچي هم نترس . من اينجام ، خيالت راحت باشه . انگار ديگه لازم نيست بهرام رو دعوت كنم خونه مون .
فرنوش – باشه ، هر چي تو بگي . هر كاري تو بخواي من ميكنم بهزاد براي اينكه بفهمي چقدر دوستت دارم .

دوتايي حركت كرديم و وقتي به بهرام و بهناز رسيديم ، من به بهناز سلام كردم .
-سلام بهزاد خان ، خيلي ممنون . حال شما چطوره ؟ خوب هستين .
بهرام با آرنج ش زد به بهناز و گفت :
-واسه چي باهاش خوش و بش مي كني ؟
بعد رو كرد به من و گفت :
-مگه بهت نگفته بودم اگه يه بار ديگه اين طرفا ببينمت چيكارت مي كنم ؟
-منم خدمت شما عرض كرده بودم كه اگه يه بار ديگه من رو ديديد بايد فكر يه چيزي براي خودتون باشين !
بهرام – تو انگار زبون آدميزاد سرت نمي شه ؟
-من متوجه حرفهاي شما نمي شم وگرنه زبون آدمها رو خوب مي فهمم و بلدم با چه زبوني باهاشون حرف بزنم .
بهناز – بهرام بيا بريم . اين كارها زشته .
بهرام – تو حرف نزن .
بعد رو به فرنوش كرد و گفت :
-حالا حق دارم هر كاري دلم خواست باهاش بكنم ؟
فرنوش – تو با بهزاد حرف بزن . هر چي بهزاد بگه ، حرف منم همونه !
بهرام – از كي تا حالا آدم زنده وكيل وصي پيدا كرده ؟
فرنوش- وكيل وصي نه . شوهر !
نگاهي با تمام دلم بهش كردم و گفتم :
-فرنوش جان ، شما برو خونه . اصلاً هم نگران نباش . برو .
فرنوش يه خداحافظي به من و بهناز گفت و رفت تو خونه و در رو پشت سرش بست . مونديم ما سه نفر . رو به بهرام كردم و گفتم :
-شما هم بهرام خان اگه با من حرفي يا كاري دارين . لطفاً تشريف بيارين دو تا خيابون اون طرف تر . اونجا با هم راحت تر صحبت مي كنيم . بهناز خانم ، شما هم خواهش مي كنم تشريف ببريد . صحيح نيست كه اين حرفها در حضور خانم ها گفته بشه .
بهرام – تو به خواهر من كار نداشته باش .
در حاليكه راه افتادم بهش گفتم :
-در هر صورت من كمي جلوتر منتظرشما مي مونم كه اگه كاري باهام داريد در خدمت باشم .
حركت كردم و رفتم سرخيابون واستادم . بهرام هم كمي صبر كرد و بعد با بهناز سوار ماشين شد و اومد سر خيابون . وقتي مي خواست پياده بشه . بهناز در حاليكه گريه مي كرد دستش رو گرفته بود و نمي ذاشت بهرام از ماشين پياده بياد پايين . بهرام هم انگار بدش نمي اومد كه از تو همون ماشين با من حرف بزنه .
شيشه رو كشيد پايين و گفت :
-اين دفعه آخرت باشه . اين دفعه م باهات كاري ندارم . اما اگه يه بار ديگه ....
رفتم تو حرفش و گفتم :
-خواهش مي كنم ملاحظه منو نكنين . لطفا ً همين الان باهام كار داشته باشين!
چپ چپ نگاهم كرد و خواست شيشه ماشين رو بكشه بالا كه اين بار من شروع كردم :
-بهرام خان ، هر لات بي سرو پايي بلده عربده بكشه و لش بازي در بياره ! خوب گوش هاتو واكن ببين چي مي گم . اگه يه بار ديگه بشنوم كه براي فرنوش شاخ و شونه كشيدي ، مي آم در خونه تون و مي كشمت بيرون و اون وقت بهت نشون مي دم كه دندونهاي كي مي ريزه تو دهنش ! فرنوش دختر بزرگيه . خودش مي تونه تصميم بگيره كه چه كسي رو دوست داره !
شخصيتت رو ، اگه داري ، حفظ كن . بذار خود فرنوش انتخاب كنه .
يادت نره امروز چي بهت گفتم . من مثل تو ، يه دفعه ديگه به طرف مهلت نمي دم !
شيشه رو كشيد بالا و با سرعت ، گاز داد رفت و فقط از اون همه هارت و پورت ش ، يه خرده گرد و خاك بجا موند!
آروم و سلانه سلانه بطرف خونه راه افتادم . تو راه با خودم فكر ميكردم . نمي دونستم كاري كه كردم خوب بود يا بد ، نيم ساعت ، سه ربعي طول كشيد تا به خونه رسيدم . هنوز وارد نشده بودم كه در زدند . فريبا بود .

-سلام بهزاد خان . حالتون چطوره ؟
-سلام فريبا خانم . شما چطوريد ؟ ببخشيد ، امروز متأسفانه نرسيدم بيام كمك تون .
فريبا – شما و كاوه خان به اندازه كافي به من محبت كردين . ببخشيد ؛ فرنوش خانم پاي تلفن شما رو كار دارن . بفرماييد بالا .
-اي بابا هنوز هيچي نشده باعث مزاحمت شديم كه !
فريبا – تو رو خدا تعارف نكنين . بفرماييد خواهش مي كنم .
دوتايي با هم رفتيم بالا و من تلفن رو جواب دادم .
فرنوش – سلام بهزاد خوبي ؟ طوريت نشده ؟ چرا نيومدي بهم خبر بدي بعد بري خونه ؟ دلم هزار راه رفت . مي دونم حتماً اعصابت ناراحته . اين پسره تنه لش خيلي بي ادبه . ممنون كه در خونه نذاشتي سر و صدا بشه . تو كه گفتي برو خونه . من رفتم و پشت در خونه واستادم به حرف هاتون گوش كردم . تا اونجا ها رو شنيدم . وقتي تو رفتي سر خيابون ، تو دلم سيرو سركه مي جوشيد . خودم از تموم جريان با خبرم اما دلم مي خواد خودت برام تعريف كني كه چي شد .
الو بهزاد !اونجايي ؟ چرا حرف نمي زني ؟
-بله اينجام .
فرنوش – پس چرا هيچي نمي گي ؟
-والله صداي تو اونقدر شيرين و قشنگه كه دلم نيومد حرف هاتو قطع كنم .
فرنوش – يعني خيلي پر حرفي كردم ؟ آخه دلم خيلي برات شور زد .
- دلواپسي هاي تو برام اميد زندگيه !
فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
-بهزاد ة هيچ فكر نمي كردم كه تو ، تويي كه اون قدر سر بزيري و آروم ، بتوني يه آدم مثل بهرام رو اون جوري بشوني سر جاش . دستت درد نكنه . تو راست مي گفتي . بهرام رو خيلي بزرگ كرده بودم .
-فرنوش ، اونجا من بودم و بهرام و بهناز . تو اين چيزها رو از كجا فهميدي ؟
فرنوش – يه بار ديگه بهت گفته بودم . زن ها اگه بخوان از همه چيز با خبر مي شن !
-در هر صورت اگه بازم مزاحمت شد ، يه خبر به من بده . باشه ؟
فرنوش – باشه ، ولي تو مواظب خودت باش . بهرام آدم خوبي نيست !
-چشم
فرنوش با خنده گفت :
-چشمت بي بلا جوون.
دوتايي خنديديم و ازش خداحافظي كردم .
فرنوش – از تعريف هات هم ممنون .
-از دلشوره و دلواپسي هاي تو هم ممنون .
تلفن رو قطع كردم . وقتي برگشتم كه از فريبا تشكر و عذر خواهي كنم ، ديدم تكيه شو داده به ديوار و با لبخند داره به من نگاه مي كنه . بهش خنديدم و سرم رو انداختم پايين . خجالت مي كشيدم .
فريبا – خيلي دوستش دارين . نه ؟ فرنوش دختر بسيار قشنگي يه .
-خيلي . اونقدر كه اوايل مي خواستم از سر راهش برم كنار كه مانع خوشبختي ش نشم .
فريبا – بفرمايين بشينين .
دور و برم رو نگاه كردم . كاوه سنگ تموم گذاشته بود و همه چيز براي فريبا خريده بود .
-مبارك باشه . اينجا رو خيلي با سليقه چيدين .
فرنوش- كاوه خان حسابي شرمنده كردن . مبل راحتي و يخچال فريزر و گاز و خلاصه همه چيز ! حتي حرف من رو قبول نكردن كه فرش ماشيني بخريم . نگاه كنين! اين قاليچه رو خيلي گرون خريدن . من اصلا راديو و تلويزيون نمي خواستم . رفتن يه تلويزيون رنگي بزرگ و اين دستگاه راديو ضبط و نمي دونم چي چي يه ؟ آهان چند ديسكه برام خريدن

هزاد خان ، بخدا من نمي دونم در مقابل اين همه لطف بايد چيكار كنم . خجالت هم مي كشم رو حرفش حرف بزنم . بهزاد خان ، من خيلي تنهام . از يه طرف بعد از خدا ، جز كاوه و شما پناهي ندارم . موندم اين وسط كه چيكار بايد بكنم ! همه اين چيزها رو قبول كنم . همون طور كه شما خواستين درس م رو ادامه بدم ؟ يا سرم بندازم پايين و از اينجا ، از شما ، از كاوه از خودم و همه چيز فرار كنم !
با خودم فكر مي كنم كه تا من دانشگاه قبول بشم و يه مدركي چيزي بگيرم و يه كاري پيدا كنم و بتونم اين همه زحمت ها رو جبران كنم ، بيست سال طول مي كشه ! حداقل اينكه تا وارد دانشگاه بشم و درسم تموم بشه ، پنج شش سال وقت مي خواد . تا اون موقع بايد سر باره كاوه خان باشم ؟ اگه يه سال ديگه دوسال ديگه ايشون خواست ازدواج كنه ، يا اصلاً طوري شد كه ديگه نتونست به من كمك كنه ، اون وقت چيكار كنم ؟
اين فكر ها داره ديونه م مي كنه . وقتي به اين آپارتمان و اين وسايل نگاه مي كنم . وقتي به شما و به كاوه فكر مي كنم كه دارين از من حمايت مي كنين ، تو دلم گرم مي شه و به زندگي اميدوار مي شم . اما بعدش يه دفعه ، يه فكرهايي تو سرم مي آد كه از يه دقيقه بعدم هم مي ترسم !
گريه ش گرفته بود . روي مبل نشست و سرش رو ميون دستهاش گرفت و مثل اون وقتي كه تازه مادرش مرده بود ، آروم آروم گريه كرد . دلم خيلي براش سوخت . روي يه مبل نشستم و گفتم :
-اولاً كه شما تنها نيستين . من شما رو به چشم خواهر كوچيكترم نگاه مي كنم . اميدوارم كه اون شايستگي رو داشته باشم كه شما به چشم برادر به من نگاه كنين .
دوم ، اينكه اگه يه روز كاوه به هر دليل نتونست به شما كمك كنه ، من كه نمردم ! سوم ، شما هنوز كاوه رو نمي شناسين . به شوخ طبعي و بذله گويي ش نگاه نكنين . كاوه بسيار پسر خوب و محكمي يه . در دوستي ثابت قدمه . آدمي يه كه ميشه بهش اعتماد كرد . مطمئن باشين .
شما هم نبايد اجازه بدين كه فكرهاي بد به ذهنتون بياد . توكل به خدا كنين . حتماً خودش خواسته كه اين طوري بشه . بلاخره موقعي مي رسه كه شما هم مي تونين خيلي چيزها رو جبران كنين . حالام نه در مورد كاوه . محبت رو بايد دست به دست چرخوند .
منم يكي مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهايي رو بي كسي و نداري و بدبختي غريبه نيستم .
حالا ديگه گريه نكنين . خودتون رو تسليم خواست خداوند بكنين و اجازه بدين سرنوشت كار خودش رو بكنه . اگه اينطوري فكر كنين كه تمام اين جريانات به خواست پروردگاره ، ديگه آروم ميشين .
مدتي بود كه به من نگاه مي كرد . لحظه اي بعد اشك هاشو پاك كرد و خنديد و گفت :
-پاشم براتون چايي بيارم .
وقتي داشت به طرف آشپزخونه مي رفت ، وسط راه واستاد و گفت :
-ممنون بهزاد خان . حرفهاي شما خيلي آدم رو آروم مي كنه . شما طوري آروم ولي محكم صحبت مي كنين كه تا اعماق روح طرف اثر مي كنه .
بعد به طرف اشپزخونه رفت . يه دقيقه بعد زنگ خونه رو زدن . آيفون رو فريبا جواب داد . كاوه بود . اومد بالا . مثل هميشه شلوغ و پرسرو صدا . تا رسيد تو خونه گفت : -سلام پهلوان ! دست مريزاد ! حالا ديگه تنهايي محله رو قرق مي كني ؟ سنگ ميندازي ، خاكم مي پاشي ؟ شنيدم رو كم كني بوده ؟
بهرام بيچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوكش كردي . ببينم شما همون بهزاد خان استخواني نيستي ؟ رفتم در اتاقت نبودي . حدس زدم ؟!
-بابا بيا تو خونه . چرا دم در واستادي و فرياد مي زني پسر ؟
كاوه – ببخشيد سامسون خان ! هوا تايك بود سيبيل هاتون رو نديدم .
-من كه سيبيل ندارم .
كاوه – پوزش مي خوام دلاور ! بازوهاتون رو نديدم . خوب پهلوون، تو كه طرف رو جيرجيرك ش كردي ، همونجا سرش رو مي بريدي و مينداختي جلو سگ ها بخورن !
-تو از كجا اين چيزها رو فهميدي ؟
كاوه – رخصت بده بيام تو ، مي گم .
كفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فريبا گفت :
-ببخشين فريبا خانم . سلام اين شعبون خان ما ، سر چهار سوق يكي رو شقه كرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشين .
فريبا كه از حرفهاي كاوه به خنده افتاده بود با يه سيني چاي اومد جلو .
-جدي كاوه تو از كجا فهميدي ؟
كاوه – بهزاد ، انگار اين بهناز هم يه چيزيش ميشه ها ! غلط نكرده باشم چشمش تو رو گرفته !
-باز پشت سر مردم حرف زدي ؟
كاوه – آخه تو بگو ، روي برادرش رو كم كردن ، اونوقت اين يكي خوشحاله ! تا رسيده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چيز رو تعريف كرده و اونم زنگ زده به ژاله و ژاله هم به مادرش كه خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم دارم به تو مي گم ! بهتره تو هم به فريبا بگي ، فريبا هم به فرنوش بگه و فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و ...
-بسه ديگه خفه م كردي ! سرمون رفت .
كاوه – اينم بگم ديگه حرف نزنم باشه ؟
-بگو .
كاوه – مادرش كه خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فريبا بگي و فريبا به ...
-لال بشي كاوه ! حداقل خودت رو جلوي فريبا خانم نگه دار .
فريبا خنديد و رفت تو آشپزخونه كه ميوه بياره . كاوه آروم در گوش من گفت :
-بازم از مادر و قبرستون و اين چيزها حرف زدي ؟ چشمهاي فريبا گريه ايه !
-فرنوش زنگ زد اينجا . فريبا من رو صدا كرد بالا . بعد از تلفن كمي درد و دل كرد . خيلي ناراحت بود . منم دلداري ش دادم .
كاوه – الهي من بگردم !!
بهش چپ چپ نگاه كردم كه گفت :
-دنبال يه اتاق بزرگتر واسه تو !
فريبا با يه ظرف ميوه از آشپزخونه اومد بيرون و ميوه رو گذاشت رو ميز و گفت :
-چايي تون يخ كرد ، عوضش كنم ؟
كاوه – الهي اين چايي آخر ما باشه كه يخ كنه تا شما تو زحمت نيفتين .
-زحمت نكشين فريبا خانم . ما با اجازه تون مرخص مي شيم .
فريبا – نه تو رو خدا ، تنهايي ديوونه ميشم . حوصله ام سر ميره . تازه مي خواستم ازتون خواهش كنم بيشتر بيائين اينجا . دور هم باشيم بهتره . منم زيادي فكر نمي كنم . راحت ترم .
كاوه – درد و بلاي شما بخوره تو سر اين بهرام بي تربيت .
بعد رو به من كرد و گفت :
-بشين بهزاد ، يه ساعت ديگه مي رم شام مي گيرم و مي آم . سه تايي خيلي مي چسبه . مي زنيم تو سر و مغز هم و شاممون رو كوفت مي كنيم . و هي پشت سر بهرام حرف مي زنيم و بهش فحش ميديم .
-من هنوز ناهار نخوردم تازه مي خوام برم پايين فكر يه چيزي واسه ناهار بكنم .
فريبا – جدي ميگين بهزاد خان ؟ الان براتون يه چيزي درست مي كنم .
-نه تو رو خدا ، زحمت نكشين مي رم پايين يه چيزي مي خورم .
كاوه – چه فرقي مي كنه ؟ اون تخم مرغي كه مي خواي پايين بخوري ، همين جا بخور .
فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. كاوه پرسيد :
نگفتي بهزاد ، چي شد پريدي به بهرام . تو كه مي گفتي رقيب رو بايد با ملايمت از ميدون به در كرد !

-يه ساختمون همون قدر كه شيشه و پنجره و گل و گياه و چيزهاي زينتي احتياج داره . به تيرآهن و سيمان و آجر و ديوار قطور هم احتياج داره .
تا زماني كه ميشه ، بايد ملايم بود اما يه زماني هم مي رسه كه بايد محكم واستاد .
كاوه – فرنوش چي گفت ؟ خوشحال بود از اينكه جلوي بهرام در اومدي ؟
-اره خيلي خوشحال بود .
كاوه – بايد از اينجا يه سيم بكشيم پايين و يه تلفن بذاريم واسه تو .
-من تلفن لازم ندارم . هر وقت هم فرنوش يا تو باهام كار داشتين ، زنگ بزنين اينجا .
يه ربع بعد فريبا با يه سيني اومد تو اتاق و سيني رو گذاشت جلوي من و گفت :
ببخشيد بهزاد خان. چيز ديگه حاضر نبود . انشالله يه روز ناهار در خدمتتون باشم .
برام همبرگر درست كرده بود . ازش تشكر كردم و با اشتها خوردم .
كاوه – چيزي از همبرگر مونده ؟
-اره بيا . دو تا بود . اين يكي رو تو بخور ، من سير شدم .
كاوه هم يكي ديگه از همبرگر ها رو خورد و به فريبا گفت :
-آخيش ! سير شدم . خدا از خوشگلي كم تون نكنه . ايشالله خدا يه شوهر خوش تيپ مثل من نصيبتون كنه .
-هيس كاوه . مي شنوه ها !
فريبا از تو آشپزخونه گفت :
-چيزي مي خواين ، تعارف نكنين ، بگين بيارم . چي لازم دارين ؟
-خيلي ممنون ، سير شديم . كاوه مي گه خدا از خانمي كم تون نكنه .
كاوه آروم گفت : يه بشقاب وفا لازم دارم . اگه دم دسته لطفا بيارين !
بعد يواش به من گفت :
-براي خانم ها اگه در مورد خوشگلي شون دعا كني ، بيشتر خوششون مي آد تا خانمي شون !
هالو جون اينا رو ياد بگير ، پس فردا به دردت مي خوره .
-به چه دردم مي خوره ؟ فرنوش كه به قدر كافي، شايد هم زيادتر از كافي ، خوشگل هست ، چه من تعريف بكنم ، چه نكنم .
كاوه – واسه فرنوش نمي گم كه ساده ! واسه مادرش مي گم . چند وقت ديگه كه از فرنگ برگشت . تا ديديش بايد بگي : به به به به ! ماشالله ! شما هم كه مثل قالي كرمون مي مونيد ! هر چي مي گذره بهتر مي شين ! به به به به ! پوست صورت رو ببين ! مثله برگ گله ! چه كرمي استفاده مي كنين ! وا خدا مرگم بده ! منو باش ! اصلاً اين صورت احتياج به كرم و اين حرفا نداره ! به به چه ابروهايي ! تاتو كردين ؟ اوا لال بميرم ! اين ابرو كه تاتو نمي خواد !
اينا رو با حالت زنونه مي گفت و خيلي با نمك اداشو در مي آورد . داشتيم مي خنديديم كه متوجه شديم فريبا هم تو چهارچوب در آشپزخونه واستاده و مي خنده .
فريبا – كاوه خان ، همه خانم ها هم اينطوري نيستن .
كاوه – مادر فرنوش خانم اين جوريه . من مي شناسمش !
-پشت سر مردم حرف نزن . تازه اگه اين طور هم باشه ، من بلد نيستم از اين تعريف ها بكنم .
كاوه – اونم دختر بهت نمي ده ! اون وقت بايد بري خواستگاري يه خاله فرنوش .
فريبا – مادر فرنوش خانم چه جور آدميه ؟
كاوه – والله ما كه خودمون تا حالا نديديمش . ولي اينطور كه مي گن ، يه چيزي بين آرلوند و مارادونا و هند جيگر خوار! يه هيكل داره ، دوتايي من ! از اين در تو نمي آد .
-خجالت بكش كاوه !
كاوه – ا ا ا بازم اين از مادر زن حمايت كرد . اميدوارم به حق اين روز عزيز ، اين مادر فرنوش بياد يه بلايي سر تو بياره ، ببينم بازم تو ازش حمايت مي كني يا نه !
-تو از كجا ميدوني ؟ اصلاً تو از كجا مي شناسيش ؟ تا حالا ديديش ؟
كاوه – شكر خدا تا حالا با اين موجود عزيز برخورد نكردم ! اما برات رفتم پرس و جو ! رفتم پيش خاله م و پرونده ش رو از بايگاني كشيدم بيرون !

رمان یاسمین قسمت هفتم


بلند شدم و لباس پوشيدم و گفتم :
-بريم دنبال فريبا ، گناه داره ، تنهاس . راستي حال مادرش چطوره ؟
كاوه – الحمدلله خراب!
-كاوه !
كاوه – يعني شكر خدا خراب !
-زبونت لال شه .
كاوه – خب حرفم رو عوض كردم ديگه !
-بيسواد كلمه خراب رو بايد عوض ميكردي . حالا بريم دنبال فريبا يا نه ؟
كاوه – نه بابا اون طفل معصوم الان دل و دماغ نداره كه بياد مهموني .
-بگو نميخوام با خودم ببرمش كه نفهمه تو چه ابليسي هستي ! ميخواي اونجا راحت باشي بي مزاحم !
كاوه-بفرماييد بريم الهه پاكي ! دير ميشه !
سوار ماشين شديم و حركت كرديم تو راه بهش گفتم :
-دست خالي ميريم بد نيست ؟ كاشكي يه گلي چيزي مي خريديم .
كاوه – من نمي فهمم ! پسر اوناسيس اينقدر كه تو ولخرجي مي كني ، نميكنه ! گل چيه ؟
-راست ميگن آدم هر چي پولدارتر ميشه ، خسيس تر ميشه ها !
كاوه – اصلا من حاج جبار ! خونه دختر خاله من مگه نيست ؟ نميخواد چيزي بخريم .
-به جهنم .
ده دقيقه بعد رسيديم و پياده شديم .
كاوه – بهزاد ، رفتيم تو كفشهاتو در نياري ها !
-بخدا كاوه يه چيزي بهت ميگم ها !
در زديم و رفتيم تو خونه . خونه ژاله ، خونه خاله كاوه هم يه خونه خيلي بزرگ بود .
-كاوه ، انگار پولدار شدن هم اپيدمي يه ! يكي كه تو فاميل پولدار ميشه ، به بقيه هم سرايت ميكنه و پولدار ميشن !
كاوه – آره ، من در اين مورد خيلي مطالعه كردم . درسته . مثل بدبختي ميمونه مثلا خودت . تو كه بدبختي تمام دور و وري هات رو هم بيچاره مي كني !
-شد من يه چيزي بگم تو زود جواب ندي ؟
كاوه – بريم تو بابا . حالا همه فكر ميكنن اينجا واستاديم با هم ماچ و بوسه بازي مي كنيم .
داشتيم مي خنديديم كه در راهرو واشد و فرنوش و ژاله به استقبالمون اومدن .
ژاله – خوب شما دو تا جورتون جوره مثل ليلي و مجنون مي مونيد دو تايي اينجا چيكار مي كنين ؟
كاوه – بيا ! نگفتم ؟
بعد رو كرد به ژاله و فرنوش و گفت :
-تقصير من نيست بخدا ! اين بي حياي خير نديده تو تاريكي پريد و منو ماچ كرد .
همه زديم زير خنده و با هم رفتيم تو .
فرنوش – حالت چطوره بهزاد ؟ چرا اينقدر دير كردي ؟
-كاوه تازه ساعت پنج و نيم بود كه اومد دنبال من تا حاضر شدم شش شد .
فرنوش – صبح كجا بودي ؟
-چطور مگه ؟ اومده بودي اونجا ؟
فرنوش – نه ، تلفن زدم به صاحب خونه ت گفت رفتي بيرون .
-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت .
فرنوش – بيا ، ميخوام با دوستام آشنات كنم .
تازه وارد سالن شديم از دم در كاوه داد زد .
-سلام به همگي . بچه ها دو تا ماچ اضافي كسي نداره بده به من ؟ واسه مريض مي خوام !
يكي از پسرها گفت :
-من دارم ، نسخه آوردي ؟
كاوه – با دفترچه بيمه نميدي ؟
پسر – نه !
كاوه – پس قربونت آزاد حساب كن ، بده ببرم .
همه زدن زير خنده و شروع كردن به خوش و بش كردن با ما . هر كسي رو معرفي مي كرد انگار همه شون ما دو نفر رو مي شناختن .
يكي مي گفت من پروانه ام ، يكي مي گفت من مسعودم . يكي مي گفت من سودابه ام خلاصه حسابي شلوغ شده بود كه كاوه گفت :
-چه خبرتونه ؟ سرسام گرفتم ! صد رحمت به حموم زنونه ! مگه سنگ پا گم شده كه اين قدر هوار ميزنين ؟ باز دو تا آدم حسابي ديدين دست و پاتون رو گم كردين ؟
همه زدن زير خنده كاوه در گوش من گفت :
-خره ! انگار يخ م گرفت ! ببين دارن واسه من غش و ضعف ميرن ! بعد گفت :
-خب شماها خودتون رو معرفي كردين . حالا بذارين مام خودمون رو معرفي كنيم ديگه .
يكي از دخترها گفت :
شما كه احتياج به معرفي ندارين .
كاوه – ميدونم من آقا كاوه معروفم .آفرين به تو دختر اسمت چيه ؟
-پونه
كاوه رو كرد به من و گفت :
بهزاد جون اسم اين پونه خانم رو يادداشت كن كه فردا مامانم رو بفرستم در خونه شون خواستگاري .
صداي جيغ دخترهاي ديگه بلند شد كه اعتراض كردن .
كاوه – هول نزنين به همتون ميرسه .
دوباره همه خنديدن .
كاوه- براي آشنايي بيشتر بايد عرض كنم قد : برت كنستر ، صدا : آلن دلون ، هيكل : آرنولد ، جذابيت: چارز برانسون ، چشم و ابرو : سوفيا لورن ، لب و دهن : عشرت لب قلوه اي ، مو: يول براينر ، تناسب اندام : كريم عبدالجبار، نمك كه نگو ، يه گوله نمكم !
يواش در گوشش گفتم :
اخلاق : رند جگر خوار !
كاوه –متقاضيان محترم پس از اطمينان از واجد شرايط بودن با در دست داشتن شناسنامه به يكي از باجه هاي پستي مراجعه كنن .

همه براش سوت كشيدن دوباره در گوشش گفتم :
-واسه همين نمي خواستي فريبا رو با خودت بياري ؟
يكي از دخترها گفت :
-بهزادخان چي در گوش كاوه خان ميگين ؟
كاوه – مرتيكه چش چرون هيز ميخواد همين جا دم در منو قر بزنه ، به شماها چيزي نرسه !
يه سقلمه زدم تو پهلوش ! خلاصه رفت وسط سالن و همه رو جمع كرد دور خودش و گفت :
-بچه ها همه دو انگشتي كف بزنين تا يه چيزي براتون بخونم .
همه هورا كشيدن و كاوه نشست رو زمين و همه دورش نشستن .
كاوه –
در خونه تونو دق دق ميزنم
مثه پينوكيو لق لق ميزنم
مثه كفتر چاهي بق بق ميزنم
مثه سگ تو كوچه وق وق ميزنم
يه تيكه نون خشك سق سق ميزنم
اگه زنم نشي بجون مادرم
تو سر كچلم شق شق ميزنم
همه غش و ريسه رفته بودن رفتم دوباره در گوشش گفتم :
-كاوه خجالت بكش ! اين دري وري ها چيه ميگي ؟ بسه ديگه . برو يه جا مثل آدم بگير بشين .
كاوه- چيكار كنم بهزاد جون ؟ اين همه آدم سالها منتظر بودن منو ببينن . حالا ميگي بهشون رو نشون ندم ؟
بعد بلند به همه گفت :
خانم ها و آقايون توجه كنين و كاغذهاتون رو حاضر كنين شماره تلفنهاي روابط عمومي آقاي كاوه برومند ايناس كه ميگم ! يادداشت كنين هنرمندهاي ما براي هرگونه مجالس عقد و عروسي در خدمت شما هستن !
در همين موقع يكي از دخترها گفت :
-كاوه خان يه چيز ديگه بخون ، از همين چيزها كه بلدي .
كاوه –بابا بي انصاف ها ، اسرا رو هم اول بهشون يه چيكه آب ميدن كه گلوشون تازه بشه بعد ازشون بازجويي و تحقيق مي كنن ! زبونم به سقم چسبيد ! گلو خشك نگم داشتين اينجا . ديگه اصلا حرف نميزنم .
تا كاوه اينا رو گفت ، دو سه تا دختر مثل برق رفتن و يه دقيقه بعد يكي براش نوشابه آورد يكي قهوه آورد يكي براش ميوه پوست كند ! خلاسه حسابي بهش رسيدن !
كاوه از دور براي من ابروهاشو مينداخت بالا كه يعني ببين چه تحويلم مي گيرن .
بعد نوشابه اش رو برداشت و اومد طرف من همه داد زدن كجا كاوه ؟ تازه مجلس گرم شده برگرد .
كاوه – بابا تلويزيون هم وسط برنامه اش ، دو دقيقه آگهي پخش ميكنه ! خسته شدم بذارين يه نفس بكشم ، بعد راز بقا رو ادامه ميديم .
بعد در حاليكه نوشابه اش رو به من تعارف مي كرد گفت :
-بگير بخور ، كسي كه فكر تو نيست خودت هم كه اينقدر دست و پا چلفتي هستي كه نميري يه چيزي برداري بخوري . اگه من به دادت نرسم تلف ميشي !
در همين موقع فرنوش با چايي و يه بشقاب ميوه اومد پيش من و به كاوه گفت :
پس من چكاره ام كاوه خان ؟ خودم بهش ميرسم .
كاوه – ببينم فرنوش خانم مي تونين اين يه لقمه رفيق رو از گلوي من در بياري يا نه ؟
هر دو خنديديم و يه دفعه وسط سالن همه دست زدن و با هم خوندن كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا .
كاوه در حاليكه به طرفشون مي رفت شروع كرد به خوندن و دست زدن.
جيگرم در بياد روي منقل بياد
باد بزن بده بدو خبر بده
يه سيخ جيگر طلا واسه شوهر بلا
حالا حاجي مياد بوي كاچي مياد
ببين چند نفرن ؟ ميخوان منو ببرن ؟
واسه اين همسايه واسه اون همسايه
آفتاب در اومد حاجي نيومد .
خدا مرگش بده يكي تركش بده
اصلا باورم نميشد كه اين چيزها رو كاوه بلد باشه بخونه
شعرش كه تموم شد همه براش دست زدن و يكي از دخترها كه از خنده اشك از چشمهاش مي اومد گفت :
-كاوه خدا خفه ات كنه از بس خنديدم ، دل درد گرفتم .
كاوه – اين جاي دستت درد نكنه اس ؟ يه ساعته يه ضرب دارين مي خندين .
جاي تشكر نفرينم ميكني ؟ پاشو برو صورتتو بشور سياهي ريملت راه افتاد !

يه ريمل مارك خوب بخر نگاه كن ريمل منو ! تكون نخورده ! واترپروفه !

تا حالا اگه مامانم اينجا بود صد تا ماشالله بهم گفته بود .
خاله و شوهر خاله كاوه كه از طبقه بالا پايين اومدن با هم گفتن ماشالله به اين چونه كاوه ! همه باهاشون سلام و احوالپرسي كرديم . خاله كاوه رفت تو آشپزخونه كه ترتيب غذا رو بده . يكي از دخترها از كاوه پرسيد :
-كاوه تو دكتر بشي چي ميشي؟ هر چي بشي ماها همه گي وقتي مريض شديم مي آييم پيش تو .
كاوه – من خيال دارم دكتر پزشك قانوني بشم ! حتما همه تون بيايين پيش من !
يه دختر ديگه :
-ذليل شده هر چي بهش ميگيم يه جواب تو آستينش داره !
كاوه – نخير ! نيم ساعته ديگه اينجا واستم ، از اين نفرينها كه بهم لطف مي كنن يا خفه ميشم يا ذليل و عليل !
شوهر خاله كاوه گفت :
-كاوه جون از بس دوستت دارن !
كاوه – مرده شور اون دوستي شون رو ببرن با اين دوستي ها فكر كنم آخر شب بايد اورژانس تهران منو ببره .
در همين موقع يه دختر كه اسمش زهره بود با يه فنجون قهوه اومد طرف كاوه و گفت :
-كاوه خان من مثل اينها نيستم براتون قهوه آوردم .بفرماييد.
تا زهره اين رو گفت كاوه دفتر تلفنش رو در آورد و گفت : آفرين به تو ! زود اسم و آدرست رو بگو كه بزارمت نفر اول ليست كه مامانم رو بفرستم خواستگاريت .
زهره از خوشحالي و خجالت صورتش گل انداخت .
كاوه – حالا كه دختر خوبي بودي برو يه قهوه واسه خودت بيار تا فالت رو بگيرم .
سودابه – كاوه خان تو رو خدا راست ميگي ؟
كاوه – بجون مامانم اگه دروغ بگم . اصلا كار مادرم اينه !
تا كاوه اينو گفت ، سه چهارتا دختر دويدن تو آشپزخونه كه قهوه بيارن .
زهره قهوه اي رو كه براي كاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد .
كاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟
زهره ببخشيد كاوه خان ، ميخواستم فال منو زودتر بگيريد بعدا براتون يكي ديگه ميارم .
فنجون رو زود برگردوند و رفت تا يه قهوه ديگه واسه كاوه بياره .
چند دقيقه بعد ، همه با يه فنجون دمر شده تو نعبلكي ، دور كاوه نشسته بودن !
كاوه – يكي يكي ، شلوغ نكنين بايد تمركز داشته باشم .
فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه كرد و يه خرده ديگه گفت :
-واخ واخ واخ واخ !!! چه تاريكه اين تو ! مثل دل سياه شيطون !!!
اين فال گفتن نداره . بيخود هم اصرار نكن نوبت كيه ؟
كاوه – بده ببينم اين وامونده رو .
يه نگاهي به فنجون كرد و گفت :
تو كه چيزي ته اين نذاشتي؟ ميخواستي تهش رو هم ليس بزني !
سودابه – كاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اينطوري شده . ريخته همه ش تو نعلبكي .

كاوه – آهان پس همين فالته ! خب بزار ببينم .
تو يه شوهر كچل گيرت مياد ! ببين ته فنجونت برق ميزنه !
سودابه – داري مسخره بازي در مياري ؟
كاوه جدي شد و گفت :
-اگه اعتقاد ندارين ، اصلا همه فنجونتون رو وردارين و برين . اصلا ديگه فال نمي گيرم .
پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلي ات كچل نبود ؟ خودت گفتي !
سودابه – اي واي راست ميگه ! ببخشيد تو رو خدا كاوه جان . بخدا اعتقاد دارم .
كاوه – ديگه از اين حرفها نزني ها !
خب چي مي گفتم ؟ آهان . اين پسره كچله يه بار اومده خواستگاريت جوابش كردي اما اشتباه كردي !
البته اون بازم مي آد جلو . اين دفعه رفته مو كاشته ! زلف داره عين جارو چزه !
اين دفعه خودت هم نمي شناسيش.
فعلا اينو داشته باش تا بقيه اش رو بهت بگم .
بعد رو به زهره كرد و گفت :
-بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟
فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش كرد و گفت :
-صاب مرده يه من كبره ته ش بسته ! من چه فالي برات بگيرم ؟
زهره كم مونده بود گريه اش بگيره .
كاوه – حالا خودت رو ناراحت نكن قسمت و سرنوشت همينه ديگه !
بيا انگشت بزن تو اين فنجون شايد يه روزنه اميدي برات وابشه . اينجوري وضعت خرابه !
زهره كه اشك تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و يه انگشت محكم زد توش كه كاوه داد زد :
-يواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش كردي . تموم خطوط زندگيت بهم ريخت كه ! گفتم يه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته سوراخش كن كه .
زهره با بغض جواب داد :
-بخدا زياد فشارش ندادم كاوه خان .
مجلس ساكت شده بود كاوه كه عصباني بود گفت :
خيلي خب حالا برو يه گوشه بشين تا بعد . حيف كه دل نازكم و گرنه دست به فنجونت نمي زدم .
فرنوش آروم از من پرسيد :
-كاوه فال قهوه بلده بگيره ؟
-نميدونم بخدا يعني تا حالا پيش نيومده بود كه بفهمم .
كاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه كرد سودابه دل تو دلش نبود .
كاوه – خب سودابه خانم داشتم چي مي گفتم ؟
سودابه – خواستگار قبليم رو گفتي .
كاوه – آره عكسش هم اينجا افتاده . حالا بيا يه انگشت بزن ته فنجون و نيت كن . سودابه آروم با نوك ناخن ش يه اشاره به ته فنجون كرد كه دوباره داد كاوه در اومد .
كاوه – اي بابا ! شماها چرا اينجوري هستين ؟ يه انگشت بلد نيستين بزنين ؟ با ناخن زدي چشم خواستگارت رو كور كردي حالا خوبه با يه چشم بياد خواستگاريت ؟ مثل دزدهاي دريايي كه چشمشون رو مي بندن . اصلا تو ديگه زنش ميشي؟

سودابه – كاوه خان من فقط يه اشاره كردم .
كاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم يارو ديگه .
ناخن نيست كه ! مثل نوك نيزه مي مونه .
دوباره تو فنجون رو نگاه كرد تو سالن صدا در نمي اومد بعد گفت :
-نه الحمدلله بخير گذشت . از بغل چشم يارو رد شد . يادت باشه يه صدقه بدي به گدايي چيزي.
سودابه – يه نفس راحت كشيد .
كاوه – اين يارو مهندسه .
سودابه – آره بخدا راست ميگه .
كاوه – وضعش هم خيلي خوبه . اين دفعه كه بياد دهن همه بسته ميشه و عروسيتون سر ميگيره .
همه هورا كشيدن و دست زدن .
كاوه – ساكت ! حواسم پرت ميشه . اينجاي فال خيلي حساسه ! در مورد خوشبختي تونه !
سودابه – بچه ها تو رو خدا ساكت باشين .
كاوه فقط تو فنجون رو نگاه ميكرد يه دقيقه بعد گفت :
-تو عروسيتون يه نوري مي بينم ! معني اش روشنايي يه . گويا سر عقده ! وقتي بعله رو ميگي ! اما درست نميدونم چيه !
سودابه – تو رو خدا كاوه خان بازم نگاه كن شايد بفهمي !
كاوه – والله انگار هر چي ميشه بعد از عقد ميشه .
سودابه – عروسي بهم ميخوره ؟
كاوه – نه ، يه اتفاق خوبه . فقط دارم نور مي بينم .
آهان فهميدم .
يارو كچله ، كلاه گيسش رو ورداشته از سرش. كله اش مثل پروژكتور هاي استاديوم آزادي ، داره همه جا رو نور بارون مي كنه . به به ! به به به اين فال .
همه زدن زير خنده
سودابه – شوخي ميكني كاوه خان ؟
كاوه – من موقع فال گرفتن شوخي با كسي ندارم . اينام بيخودي مي خندن . ببين سودابه خانم غصه نخور . كچل ها شانس دارن ! بعد از عروسي برق خونه تون مجانيه .
با اين نورافكني كه من تو اين فنجون مي بينم اصلا احتياج ندارين كه لامپ روشن كنين !
همه از خنده غش و ريسه رفته بودن اما خود كاوه نمي خنديد . رفتم جلو و گفتم :
اين چرت و پرت ها چيه ميگي ؟
كاوه – آخه بيا ببين ! فنجون خالي رو داده به من اونوقت ميگه فال برام بگير !
فنجون رو به همه نشون داد . راست ميگفت . گويا قهوه ش رو كم ريخته بود و قهوه هه آبكي بوده . ته فنجون پاك پاك بود .
كاوه – من هر چي تو اين فنجون نگاه ميكنم ، جز نور و روشنايي نمي بينم ! بلند شو سودابه خانم برو يه قهوه ديگه وردار بيار اما اين دفعه يه خرده قهوه م بذار ته ش بمونه .
بعد رو كرد به زهره و گفت :
-بده ببينم اون فنجونت رو !
زهره كه هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به كاوه داد . كاوه يه نگاهي بهش كرد و گفت :
-يه چيزي بهت بگم ناراحت نمي شي ؟ جنبه ش رو داري ؟
زهره – هر چي هست بگين كاوه خان .
كاوه – اين فال تو خيلي تاريكه !معني خوبي نداره . حالا ميخواي برات بگم ؟
زهره كه ديگه گريه ش گرفته بود با سر اشاره كرد .
كاوه – ببين زهره خانم . تا هفت نوبت ديگه ، وقتي ماه هلال بشه ، يه اتفاق خيلي خيلي بد برات مي افته !
زهره – هفت نوبت يعني چي ؟ آخه من يه هفته ديگه قراره از ايران برم .
كاوه – حساب كتاب نداره . ممكنه هفت دقيقه ديگه باشه ، ممكنه هفت ساعت باشه يا هفت روز باشه يا هفت هفته باشه يا هفت ماه باشه يا هفت سال يا هفتاد سال باشه . هيچ معلوم نيست ! حواست رو جمع كن . البته راه داره كه جلوش رو بگيري .
زهره – چيكار كنم ؟ بخدا من خيلي پول به گدا ميدم .
كاوه – آفرين . همين كمك هايي كه كردي ، الان يه راه برات وا شده !
دوباره تو فنجون رو نگاه كرد و گفت :
-يا نصيب و يا قسمت بيچاره خاله عصمت
همه زدن زير خنده . كاوه برگشت به من نگاه كرد و گفت :
-بهزاد تو چاخاني چيزي بلد نيستي بگي ؟ من ديگه دروغام ته كشيد .

تازه همه فهميدن نيم ساعته كه كاوه مسخرشون كرده !
تو همين موقع سودابه با يه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بيرون .
سودابه – چاخان ميكردي كاوه ؟
كاوه – نه ، اون كچله رو راست مي گفتم !
زهره – تو رو خدا دروغ بود اينا كه گفتي ؟ داشتم سكته ميكردم .
سودابه – از كجا فهميدي كه خواستگار قبلي من كچل بود و مهندس ؟
كاوه – خب اكثر كسايي كه وقت زدن گرفتنشون ميشه تو سني هستن كه معمولا مردها كچل ن!
امروزه روز هم از هر ده نفر نه نفرشون ليسانس گرفتن بيكار دارن ول ميگردن و دلشون خوشه كه بهشون ميگن مهندس .
همه دوباره خنديدن .
سودابه – بلا بگيري پسر ! چقدرم جدي بود .
كاوه – همين شماها آدم هاي ساده هستين كه پس فردا داستان زندگيتون رو تو صفحه بر سر دوراهي مجله ها مي نويسن ديگه !
بعد اومد طرف من و فرنوش و گفت :
-خوب فال براشون گرفتم ؟
-خوب امشب آتيش سوزوندي طفلك نزديك بود گريه ش بگيره .
كاوه – فال مفت و مجاني همينه ديگه راستي فرنوش خانم مادرتون به سلامتي كي از خارج برميگردن ؟
فرنوش – اينم يه نمايش ديگه س كاوه خان ؟
كاوه – خير از جوونيم نبينم اگه واسه شما نمايش بازي كنم ، همينطوري پرسيدم .
فرنوش خنديد و گفت :
-مادرم منتظره تا كار اقامتش درست بشه ، اونوقت بياد .
كاوه – يه پيشنهاد براشون دارم موقع برگشتن بفرماييد كه بجاي هواپيما با يكي از اين كشتي هاي بزرگ مسافرتي بيان ايران . ميگن سفر باهاشون خيلي لذت بخشه .
فرنوش – آخه اونا خيلي طول ميكشه تا برسه ايران .
كاوه – مهم نيست . عوضش برنامه هايي كه در طول مسافرت دارن خيلي جالب و تماشايي يه !
فرنوش – حالا اگه تلفن زد ايران بهش ميگم شايد خواست با كشتي بياد .
در همين موقع ژاله ، فرنوش رو صدا كرد ، فرنوش هم از ما عذرخواهي كرد و رفت . وقتي تنها شديم به كاوه گفتم :
-تو به اومدن مامان فرنوش چيكار داري كه پيشنهاد بيخودي ميدي ؟
من همش خداخدا ميكنم كه مادرش زودتر از مسافرت برگرده كه تكليف ما روشن بشه . همينطوريش معلوم نيست كي برگرده ايران .
دل تو دل من نيست تا اون بياد . اونوقت تو ميگي با كشتي مسافرتي بياد كه يه ماه هم اونطوري طول بكشه تا برسه ايران ؟
ديوونه شدي پسر ؟!
خيلي خونسرد رفت و يه ليوان نوشابه از روي ميز براي خودش آورد و يكي هم براي من . يه خورده ازش خورد و بعد گفت :
-تو حاليت نيست . من صلاح ت رو مي خوام !
اگه با كشتي بياد ممكنه اصلاً پاش به ايران نرسه .
اگه خدا بخواد شايد كشتي ش مثل كشتي تايتانيك از وسط بشكنه و غرق بشه ! اونوقت هم خيال تو راحت ميشه و هم خيال آقاي ستايش و هم خيال من .
در حالي كه مي خنديدم گفتم :
-خدانكنه ، عجب آدم خبيثي هستي تو !
كاوه_ آره ، از خنده ت معلومه ! خدا از دلت بشنوه ! راستي بهزاد ، جريان فريبا رو به ژاله نگي ها .
-چرا ميترسي كتكت بزنه ؟
كاوه – نه بابا ، اين ژاله در عالم خيال ، من رو شوهر خودش مي بينه با سه چهار تا بچه قد و نيم قد دور و برمون ! بفهمه شربه پا ميكنه . ميره به مامانش ميگه و اونهم صاف ميزاره كف دست مامان من . اون موقع ديگه بايد اسباب م رو جمع كنم و بيام تو اتاق تو با هم زندگي كنيم !
-مگه ژاله چه عيبي داره ؟ ديده شناخته س . دختر خوبي هم هست .
كاوه – آره ، اما مثل خواهر من مي مونه . از بچگي با هم بزرگ شديم . يه بار ديگه كه بهت گفته بودم .
در همين موقع ، دخترها كاوه رو صدا كردن . كاوه هم رفت پيش اونها . فرنوش هم بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد بريم تو حياط كمي با هم قدم بزنيم ؟
-حوصله ات سر رفته ؟

فرنوش – نه وقتي تو كنارم باشي هيچوقت حوصله ام سر نميره ! اما دلم مي خواد الان با تو تنها باشم .
خنديدم و دوتايي با هم به حياط رفتيم . هوا سرد بود و برف شروع به باريدن كرده بود .
فرنوش – اونقدر خوشم مياد زير برف قدم بزنم .
خنديدم .
فرنوش – چرا خنديدي ؟
-ياد يه چيزي افتادم ، اين حرف رو يه بار كاوه هم به من گفت . ميدوني اين يكي از علايق پولدارهاست .
فرنوش – تو دوست نداري زير برف راه بري و قدم بزني ؟
-اگه يه روز پولدار شدم ، اين رو جزو برنامه روزانه ام تو زمستون قرار ميدم .
فرنوش – ميدوني دوستام در مورد تو چي مي گفتن ؟
-حتما گفتن عجب آدم سرديه !
فرنوش – نه ، ميگفتن خيلي سنگين و با وقاره .
نگاهي بهش كردم و خنديدم بعد پرسيدم :
-در مورد من با مادرت صحبت كردي ؟
فرنوش – اونطوري هنوز نه .
-چطوري هنوز نه ؟
فرنوش – آخه پشت تلفن كه نميشه حرف زد . تازه مامانم كه تو رو نديده . اون بايد تو رو ببينه بعد حتما موافقت ميكنه كه باهات ازدواج كنم .
بعد در حاليكه مي خنديد گفت :
-اين قد بلند و صورت جذاب و چشم و ابرويي كه تو داري حتما دهن مامانم رو مي بنده و قبول مي كنه .
-خوب بلدي با اين حرفها گولم بزني ها !
فرنوش – بهت راست گفتم بهزاد . اينا كه گفتم بعلاوه روح پاك و بزرگت . همين ها رو ديدم كه عاشقت شدم .
-ميخواي منم ازت تعريف كنم ؟ نه ! من هيچ چيز رو نميگم و تمام عشق به تو رو تو قلبم نگه ميدارم .
فرنوش – تعريف از اين بهتر نميشه .
-فقط كمي ميترسم ، ميترسم يه وقت مامانت با ازدواج ما مخالفت كنه .
فرنوش- نه ، به اين چيزها فكر نكن . تو مامانم رو نمي شناسي . زن بدي نيست .
-ميدونم . فقط كمي دلم شور ميزنه .
فرنشو – راستي يادم باشه وقتي مامان زنگ زد بهش بگم اگه خواست با اين كشتي هاي تفريحي مسافرتي كه كاوه ميگفت برگرده ايران .
داشتم از خنده مي تركيدم . از خودم خجالت كشيدم و دو تا فحش نثار كاوه كردم و گفتم :
-اونا خوب نيست . مسافرت باهاشون خيلي طول ميكشه . من دلم مي خواد كه مادرت زودتر از خارج برگرده كه باهاش صحبت كنيم و اگه خدا بخواد زودتر ازدواج كنيم .
فرنوش – اونطوري هم بد نيست . دوران نامزدي مون بيشتر طول ميكشه .
اومدم يه چيزي به فرنوش بگم كه يه دفعه از بالاي بالكن طبقه بالا صداي خنده شنيدم . سرمون رو بلند كرديم ديديم كاوه با بقيه دخترها و پسرها اونجا واستادن و دارن من و فرنوش رو نگاه ميكنن و مي خندن . تا ديديمشون همگي برامون آهنگ مبارك باد رو خوندن . هم يه حال خوبي بهمون دست داد و هم خجالت كشيديم .

كاوه – مجنون بيا تو . مي خواهيم شاه وزير بازي كنيم . شايد بخت بهت رو كرد و يه دفعه تو عمره شاه شدي . اونوقت ديگه حكم ت همه جا جاريه .
-چشم ، شما برين ما هم الان مي آييم .
كاوه – نميشه ، بايد همين الان بيايين تو خونه . پدر فرنوش خانم تلفن زده و به من سفارش كرده كه مواظب دخترش باشم . گفته بپا اين بهزاد ديو سيرت، بچه ام رو گول نزنه !
همگي زدن زير خنده اونقدر خجالت كشيدم ، كه داشتم آب مي شدم .
كاوه – حالا مياي تو يا بازم بگم ؟!
-اومدم ، تو حرف نزن ، من اومدم تو !
وقتي دوباره همه تو سالن جمع شدن ، كاوه يه قوطي كبريت رو علامت گذاشت و شروع كرد به بازي شاه وزير .
كاوه – همه كبريت رو ميندازيم بالا وقتي افتاد زمين اگر با طرف باريكش بود ة اون شاهه ، هرچي گفت بايد اجرا بشه . هر كسي هم كه اون يكي طرف كبريت بهش افتاد ، دزده .
همه كبريت رو انداختن تا خود كاوه شاه شد و يه دختر به اسم شبنم دزد شد .
كاوه – اول بگو چرا دزدي كردي ؟
شبنم – وا ! من كي دزدي كردم ؟
كاوه – انكار مي كني ؟ جلاد ، شكنجه ! زود ازش اقرار بگيرين .
فرنوش – اينجا جلاد نداريم كه !
كاوه – مگه خالتون امشب تشريف نياوردن اينجا ؟
-كاوه خجالت بكش .
همه قاه قاه خنديدن .
فرنوش – خيلي ممنون كاوه خان ! يعني خاله من جلاده ؟
كاوه – ببخشيد منظورم پسرخالتون بود ! در هر صورت يكي بايد جلاد بشه .
شبنم – بابا خودم اعتراف مي كنم ، جلاد مي خواهيم چيكار ؟
كاوه – خب ، حالا بگو چرا دزدي كردي ؟
شبنم – احتياج مادي داشتم .
كاوه – مجازات شما اينه كه پنج ليوان آب پشت سر هم بخوري .
شبنم – پنج تا !! من يه ليوان آب هم بزور ميتونم بخورم و خودم رو نگه دارم كه بيرون نرم .
-قربانت گردم كمي تخفيف بدين .
كاوه – خودت هم بيا جلو . تو كار شاه دخالت كردي ! مجازات تو اينه كه بيس تا تخم مرغ نيمرو بخوري .
-عجب شاه ظالمي !
در همين موقع صداي زنگ موبايل اومد .

كاوه – ساكت موبايل شاه زنگ زد .
يكي دو دقيقه با تلفن حرف زد و بعد گفت :
-رعاياي من حيف كه بايد برم . گويا گوشه اي از مملكت سر به شورش گذاشته اند . بايد بريم و صدايشان را در نطفه خفه كنيم ! اگر عمري به دنيا بود در بازگشت پنج ليوان آب رو بخورد شبنم خانم خواهيم داد !
بعد به من اشاره كرد كه بريم . فرنوش پرسيد چي شده كه كاوه گفت مادر يكي از دوستامون حالش بده .
از همه خداحافظي كرديم . همه ناراحت و پكر بودن كه ماها مجبور بوديم بريم . از خونه كه بيرون اومديم پرسيدم :
-چي شد كاوه ؟
كاوه – مادر زن به اين ميگن ها ! آفرين واقعا آفرين ! مادر زن فهميده ايه !
همونطور نگاهش كردم از حرفهاش سر در نمي آوردم .
كاوه – ببين بهزاد ، اون مادر زني خوبه كه قبل از عروسي دختر بميره .
-معلوم هست چي ميگي ؟ زده به كله ات ؟
كاوه – بهترين جاي بهشت زهرا براش يه قبر دو نبش مي خرم . يه سنگ قبر براش ميدم بندازن خودش حظ كنه ! ميدم روش بنويسن تاريخ تولد : فلان . تاريخ فوت : بسيار بموقع .
فقط نگاهش ميكردم . داشت سوار ماشين مي شد و اين چيزها رو برا خودش مي گفت :
كاوه – ميدم زيرش اين شعر رو بنويسن :
مادر زن من رفتي به وقتش بگذشته ز من روزهاي سختش
نام تو بود هميشه در ياد چون قبل عروسي رفتي تو بر باد
ختم ت بگيرم چه آبرو مند داماد توام كاوه برومند .
از حرفهاش خندم گرفته بود . بهش گفتم :
-اين شعرها رو كجا ياد گرفتي ؟
كاوه – خودم گفتم .
-طبع شعرت هم گل كرده ! حالا اين يكي رو واسه كي گفتي ؟
كاوه – براي مادر فريبا خانم . خدابيامرز نيم ساعت پيش فوت كرد .
-مادر فريبا مرد ؟ راست ميگي؟ بيچاره ! فريبا بود زنگ زد ؟
كاوه – آره طفلك خيلي ناراحت بود و همش گريه مي كرد .
تازه متوجه حرفهاش شدم كه يه دقيقه پيش ميگفت شدم .
-كاوه ، مرده شور تو ببرن . تو چقدر سنگ دل و بي احساسي . اون بيچاره مرده و تو اون حرفها رو ميزدي و براش شعر مي گفتي ؟ از خودت خجالت بكش . واقعاً فكر ميكني آدمي ؟
كاوه – مگه چي گفتم ؟
-همون ها كه گفتي .
كاوه – بده مي خوام براش ختم بگيرم ؟ بده مي خوام قبر بخرم ؟ بده براش ميخوام يه سنگ قبر خوب سفارش بدم ؟ ميدوني سنگ قبر چنده ؟
-اينها بد نيست اما اون شعر چي ؟
كاوه – استعداد شعر داشتن كه دست خودم نيست . يه دفعه شعر مياد .
-منظورم اينه كه تو خوشحالي از اينكه مادر فريبا مرده ؟
كاوه – تو بدت مي آد الان بهت خبر بدن مادر فرنوش مرده ؟
-آره بدم مياد . دلم نمي خواد مادر كسي كه دوستش دارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم بميره .
كاوه – بسيار خوب . منم برات دعا مي كنم كه تا اخر عمرت هر روز دو سه ساعتي چهره دوست داشتني مادر زنت رو ببيني ! ايشالله وقتي هم مردي ، تو اون دنيا با روح مادر زنت محشور بشي .
واقعا باعث خوشحالي يه كه يه داماد اينقدر به مادر زنش علاقه داره ! قابل تقديره !
خندم گرفت و گفتم :
-اون طوري كه ديگه نه ! روزي دو سه ساعت كه نميشه آدم مادر زنش رو ببينه .
كاوه – بدبخت ! بعد از ازدواج ماهي دو سه دقيقه اش هم درد آوره !!!

دوباره خندم گرفت و گفتم :
-حالا حركت كن ، اون طفلك الان اونجا تنهاس .
كاوه – پس نتيجه چي شد ؟ همون كه من گفتم ؟
-واقعاً تو ديگه چه موجودي هستي ؟
كاوه – يه موجود ديو سيرت و پليد با ايده هاي جالب و دوست داشتني .
حركت كرديم .
كاوه – احساس مي كنم كه تو ته دلت به من حسوديت ميشه . قربون خدا برم . نه مادر زن دارم نه پدر زن و نه رقيب ! عوضش تو همه اينا رو داري ! وضعت خيلي خوبه ها !
-طفلك فريبا چه حالي داره .
كاوه – باور كن تو من نيستي بفهمي كه من چه حالي دارم .
اينو گفت و يه لبخند شيطاني زد !
-حالا ابليس كيه ؟
كاوه – من
خندم گرفت .
كاوه – بابا تا اونجا كه تونستم كمك شون كردم . تو بهترين بيمارستان بستريش كردم . حالا هم مواظب دخترشم و نمي ذارم آب تو دلش تكون بخوره . ديگه مردن كه دست من نيست ! ابليس هم هستم ولي آدمكش نيستم .
عمر اون خدا بيامرز تا همين قدر بوده . منكه نكشتمش .
حالا يه شوخي كردم . جدي كه نگفتم . اينا رو گفتم يه خورده بخنديم دلمون واشه !
-اگه فريبا بفهمه واسه مادرش شعر گفتي ؟
كاوه – حالا نري دهن لقي كني و چيزي بهش بگي ها .
شوخي كردم ديوونه وگرنه تو خودت ميدوني كه جون من بود و جون مادر زنم ! از چشمهام بيشتر دوستش داشتم ! خبر مردنش رو كه شنيدم ، به جون تو تمام چيزهاي دنيا رو انگار ريختن تو دل من !
-حتما تمام خوشي هاي دنيا رو ؟
كاوه با خنده گفت :
-خاك تو گور بد ذات بي شرم ت كنن ! ميگم به جون تو !
- به جون عمه ات !
كاوه – به جون عمه ام راست ميگم . تازه ما چند وقت ديگه دكتر ميشيم . دكتر كه نبايد دل نازك باشه .
-من تا حالا دكتري نديدم كه مريضش بميره و اون شعر بخونه و شادي كنه !
كاوه – اين دكتر فرق ميكنه . اين يكي متخصص شادي و نشاطه ! داروهايي هم كه تجويز ميكنه ، رقص و آواز و خنده اس ! دكترش قرطي يه ! ساز زنه ضربي يه !
ميخوام يه مطب سر چهار راه سيروس واز كنم ! اسمش رو هم ميذارم "مطب شادماني " هره كره درماني زير نظر دكتر كاوه برومند ! متخصص قر و قنبيله و اطوار ! لطفا با بشكن وارد شويد .
اصلا تو چيكار به كار من داري ؟
هر وقت مادر زن خودت مرد ، تا يكسال سياه بپوش و صورتت رو اصلاح نكن و بشين سر قبرش هي اشك بريز !
اصلا ميدوني چيه ؟ من مي خوام تخصصم تو رشته مفاصل بگيرم ! هر كي بياد پيشم و مثلاً بگه آقاي دكتر كمرم درد ميكنه ، دو تا نرمش قر كمر بهش ميدم در جا خوب ميشه .
-جون به جونت كنن ذاتا رقاصي !
كاوه – تازه فهميدي ؟ نيگاه كن !
شروع كرد پشت فرمون خودش رو تكون دادن رقصيدن و بعد گفت :
-خوبه ؟ دوست دارم اينطوري باشم . اصلا من عمر و عاص !
-باشه عيبي نداره . بشرطي كه همين ها رو جلوي فريبا هم بگي ها !
كاوه – باز من يه چيزي گفتم و تو ازش بل بگير !

ديگه رسيده بوديم . نزديك بيمارستان پارك كرديم و رفتيم تو . فريبا ، كنار سالن انتظار ، روي يه نيمكت نشسته بود و آروم گريه ميكرد . دوتايي رفتيم پيشش و آروم تسليت گفتيم و واستاديم. تا صداي ما رو شنيد ، سرش رو بلند كرد و گفت :
-يه ساعت قبل از اينكه تموم كنه ، چشماشو باز كرد و منو صدا كرد . رفتم بالا سرش و بوسيدمش . موهاشو ناز كردم . بهش آب دادم . نگاهم كرد و بهم خنديد . بعد يه قطره اشك از گوشه چشماش آروم سر خورد و اومد پايين . اشكش رو پاك كردم و گفتم مامان چرا گريه مي كني ؟ گفت دلم نمي خواد تو دختر خوب و نازم رو تنها بذارم و برم ، اما چيكار ميشه كرد ؟
گفتم : مامان دكترها گفتن حالتون خوب ميشه . ببين چه بيمارستان خوبي آوردمت ! دو تا جوون خوب و مهربون بهم كمك كردن .
گفت خدا بهشون عوض بده ، كجان ؟
گفتم الان اينجا نيستن . مي آن ، شايد نيم ساعت ، يه ساعت ديگه بيان . گفت شايد من نتونستم ببينمشون . از قول من ازشون تشكر كن و بهشون بگو اگه مردم ، فريبا رو اول به خدا بعد به شماها مي سپارم . من كه كاري از دستم بر نمي آد تا محبتشون رو جبران كنم اما پيش جدم زهرا براشون دعا مي كنم و دامن ش رو ول نمي كنم تا مرادشون رو بده . بهشون بگو انشالله دست توي خاكستر بكنن ، طلا و جواهربيرون بيارن به حق آبروي زهرا . اينا رو مي گفت و گريه مي كرد . گفتم مامان شما نبايد خودت رو ناراحت كني . برات خوب نيست .
گفت ديگه ناراحت نيستم . آقا مرادم رو داد ! بهشون بگو بچه ام رو دستتون سپرده تا روز محشر از خجالتتون در بيام !
اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين . رفتم براش آب آوردم . فريبا طفلك به هق هق افتاده بود . كمي آب خورد و اشكهاشو پاك كرد و گفت :
-بعدش بهم گفت بيا دخترم ، بيا سرت رو بذار تو دامنم . ميخوام مثل بچه گي هات اون موهاي قشنگت رو ناز كنم و برات لالايي بخونم تا خوابت ببره . بميرم برات از اون زندگي به كجا رسيدي ! بيا دخترم ، پشت تختم رو بلند كن . ميخوام بغلت كنم .
رفتم و پشت تختش رو بلند كردم و بعد سرم رو گذاشتم رو پاهاش . داشت نازم ميكرد . مثل بچگي هام . چشمهامو بسته بودم و فكر ميكردم كه يه دختر بچه ام و همه چيز مثل اون موقع هاست و پدرم هنوز زنده اس و توخونه بزرگ خودمونيم و هيچ غصه اي ندارم و مامانم داره برام لالايي ميخونه كه خوابم ببره .
يه دفعه ديدم كه ديگه دست مامانم حركت نمي كنه ! سرم رو بلند كردم . چشمهاش بسته شده بود و يه لبخند محو روي لباش بود . صداش كردم . تكونش دادم اما ديگه هيچي نگفت !
دوباره زار زار شروع به گريه كرد . گريه ام گرفته بود . از بغض نميتونستم حرف بزنم . گفتم كاوه خوددارتره ، بهش بگم كمي فريبا رو آروم كنه . برگشتم كه بهش اشاره كنم ديدم همينجور اشك از چشمهاش مي آد پايين .
از تو جيبم دستمالم رو بهش دادم و از بيمارستان اومدم بيرون . كوچه خلوت بود و ميتونستم راحت بحال اين دختر و روزگارش گريه كنم .
رفتم قسمت اطلاعات . معلوم شد كه جنازه رو به سردخونه بردن . ازشون خواستم كه يه اتاق ديگه به ما بدن كه تا صبح فريبا بتونه كمي بخوابه .
همراهي كردن و علاوه بر اتاق ، دكتر كشيك يه آرام بخش هم به فريبا داد و با كاوه برديمش تو اتاق بزور روي تخت خوابونديمش . طفلك خيلي ناراحت بود . گريه امونش نمي داد اما بلاخره تسليم آرام بخش شد و خوابيد .
من و كاوه هم روي مبل نشستيم . هر كدوم تو دنياي خودمون بوديم . يه ساعتي هيچكدوم حرف نزديم . يه دفعه فريبا از خواب پريد و داد زد كاوه !!!
كاوه رفت كنار تختش و گفت :
-چيه فريبا خانم . من اينجام . خيالت راحت باشه .
فريبا كه چشمش به كاوه افتاد كمي آروم شد و دوباره زد زير گريه و گفت :
-كجا بردن مامانم رو ؟
كاوه – بخواب فريبا خانم . اون الان جاش خيلي از منو تو بهتره . بخواب !
انگار مسكني كه بهش داده بودن خيلي قوي بود كه دوباره از حال رفت .
-نفهميدي چي بهش دادن ؟
كاوه – ديازپام 10 ميلي . آرومش ميكنه .
اومد كنار من نشست .
-كاوه ، من يه فكرهايي كردم .
كاوه – در مورد چي ؟
-فريبا!
كاوه خب
-بالاي اتاق من ، طبقه اوب . دو تا اتاق و آشپزخونه و حموم و دستشويي يه كه خالي شده . مستآجرش رفته . چطوره بگيرمش واسه فريبا . نميتونيم كه ولش كنيم و بريم . اجاره اش رو هم من يه جوري درست مي كنم ، زياد نيست . يه خورده كه صرف جويي كنم جور ميشه . هم پيش خودمه و حواسم بهش هست ، هم شايد وادارش كنم بره دنبال درس ش .

كاوه – ببخشيد ، شما ديگه تو چي مي خواي صرفه جويي كني ؟ حتماً جاي خود تخم مرغ ، پوست تخم مرغ رو با نون مي خواي بخوري ؟!
-نه بابا ، وضع من اون طوري ها هم بد نيست . يه كاريش مي كنم .
كاوه دولاشد و منو ماچ كرد و گفت :
-مي دونم خيلي مردي . مي دونم با معرفتي .مي دونم دلت درياست . اما ناسلامتي منم رفيق تو ام . تنه ت هم كه به تنه من خورده باشه ، بايد كمي از اخلاقت رو گرفته باشم يا نه ؟ همون دو تا اتاق رو كه گفتي خيلي عاليه . فريبا اگه پيش تو باشه خيال من هم راحت تره تا ببينم خدا چي مي خواد ؟
-كاوه ، اون چيزا كه گفتي شوخي بود ، حالا راستش رو بگو ازش خوشت اومده ؟
كاوه نگاهي به صورت فريبا كه خيلي معصومانه در خواب بود كرد و گفت :
-آره ، اما حسابي بايد فكر كنم ، تازه خودش هم بايد راضي باشه . اينا يه طرف ، پدر و مادرم هم يه طرف . اخلاقشون رو كه ميدوني ؟ مادرم واسه من يه صندوق دختر سوا كرده گذاشته كنار !حالا اگه برم و بهش بگم مي خوام يه دختر رو بگيرم كه هيچكس رو نداره ، وامصيبتا .
-خدا بزرگه . دنيا رو چه ديدي ؟ شايد قسمت تو هم فريبا بود و زبون پدر و مادرت بسته شد . تو اول بايد سبك سنگين كني و ببيني واقعاً دوستش داري ؟ بقيه چيزها درست ميشه .
كاوه - بيا يه كاري كنيم بهزاد !
-چيكار ؟
كاوه – بيا جاها رو عوض كنيم ! فريبا رو تو بگير كه مثل اون بي كس و كاري ! جوره جورين با هم . منم ميرم خواستگاري فرنوش . مامانش هم كه ثروت بابام رو ببينه ديگه لال ميشه . اونوقت بعدش جاها رو عوض مي كنيم ! چطوره ؟
-مثل بقيه ايده هات ، مزخرف!
كاوه موبايلشو در آورد و به خونه شون زنگ زد و گفت كه شب نمي آد خونه . منم بلند شدم و از تلفن بيرون يه زنگ به يكي از بچه ها ي دانشكده زدم و بهش گفتم كه فردا اگه ميتوني با چند تا از بچه ها بيان بهشت زهرا . گفتم مادر يكي از دوستان فوت كرده و كسي رو نداره خدا بيامرز . بعد برگشتم تو اتاق .
كاوه – بيا بگير بخواب . فردا كلي كار داريم .
-تو بخواب من خوابم نمي آد . ناراحتم .
كاوه – مگه عمه ات مرده كه ناراحتي ؟
بگير بخواب پسر، مادر يكي ديگه مرده ، تو ناراحتي ؟
-تو ديگه چه جور آدمي هستي ؟ نه به اون گريه كردنت ، نه به اين حرفات !
كاوه – گريه هامو كردم حالام خوابم مياد . فردا بايد جون داشته باشم كه دوباره گريه زاري كنم يا نه ؟
-من خوابم نمي آد .
كاوه – به درك ! من كه خوابيدم . آن !آن !

ينو گفت و چمباتمه زد رو مبل و چشمهاشو بسته و گفت :
-بهزاد ، تا من يه چرت ميزنم ، تو يه خرده گريه زاري كن كه حوصله ات سر نره ! جاي منم واسه شادي اون مرحوم دو تا فاتحه بخون تا من بيدار شم .
بعد چشمهاشو باز كرد و گفت :
-فاتحه نخونده نخوابي ها ! صبح بلند شدم از خود اون مرحوم مي پرسم ، فاتحه به روحش نرسيده باشه از صبحونه خبري نيست .
سرش رو گذاشت رو دستش و دو دقيقه نگذشته بود كه خوابش برد ! ديدم منم اگه نخوابم فردا از حال ميرم . تا چشمهامو بستم خوابم برد .
صبح پرستار بيدارمون كرد .
دوتايي دست و صورتي شستيم و رفتيم پايين و صبحونه خورديم .
وقتي به اتاق برگشتيم فريبا بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود .
دوتايي سلام كرديم .
بهمون يه لبخند زد كه من گفتم :
-خدا رحمت كنه مادرتون رو
تا اينو گفتم زد زير گريه ! كاوه اومد بغل من و آروم در گوشم گفت :
-پسر بيكاري ؟ تازه يادش رفته بود ها !
بعد رفت كنار تخت فريبا و گفت :
-شما بايد به فكر خودتونم باشين مريض ميشين ها !
فريبا اشكهاشو پاك كرد و گفت :
-ديشب حتما بهتون خيلي سخت گذشته ، بايد ببخشيد كاش رفته بودين خونه .
كاوه – صبحونه كه نخوردين ؟
فريبا – نه اشتها ندارم .
-اينطوري كه نميشه . ضعف مي گيرتتون . خدا نكرده مريض مي شين . اينطوري مادرتون هم راضي نيست .
تا اسم مادرش رو شنيد دوباره زد زير گريه . كاوه يه چپ چپ به من نگاه كرد و آروم بهم گفت :
-كرم داري ؟ حالا بايد ماهام پا به پاش گريه كنيم !
بعد به فريبا گفت :
-اگه شما گريه كنين ، ماهام ناراحت مي شيم ها !
-بذار گريه كنن ، سبك ميشن . اما بايد يه چيزي هم بخورن .
كاوه – الان ميگم براتون صبحونه بيارن .
كاوه رفت و به يه پرستار گفت كه براي فريبا صبحونه بياره . فريبا هم اشك هاشو پاك كرد و گفت :
-شما خيلي مهربونيد . ازتون ممنونم .
چند دقيقه بعد صبحونه آوردن و پرستاري كه سيني رو آورد به فريبا گفت :
- اين آقايون تا صبح رو دو تا مبل ، همينطوري نشسته خوابيدن . حتما شما براشون خيلي مهم هستين .
فريبا – اين آقايون واقعا به من لطف دارن .

بعد يه لبخند كمرنگ به كاوه زد . كاوه هم سيني صبحونه رو ورداشت و گذاشت رو ميزي كه جلوي فريبا بود و گفت :
حالا صبحونه تون رو بخورين .
فريبا – بخدا اشتها ندارم . از گلوم پايين نميره .
-فريبا خانم اگه صبحانه نخورين ، تو بهشت زهرا حالتون بد ميشه ها !
تا كلمه بهشت زهرا رو شنيد ، انگار داغش تازه شد و زاز زار شروع كرد به گريه كردن . انگار تازه متوجه شده بود كه بايد از مادرش خداحافظي كنه . كاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد جان ميشه ازت خواهش كنم ديگه نطق نكني ؟
تو دو تا ديگه از اين جمله ها بگي ، اين يكي رو هم بايد با مادرش ببريم قبرستون ها !
آروم بهش گفتم : گم شو كاوه ! بلاخره بايد يه چيزي بگم ديگه !
كاوه آروم گفت : بگو قربونت اما از كلمات مادر و بهشت زهرا و قبرستون استفاده نكن !
خندم گرفت . رفتم بيرون و از پرستار خواهش كردم ترتيب انتقال جنازه رو به بهشت زهرا بده . خلاصه يه ساعت بعد ماشين بهشت زهرا اومد و جنازه رو برد و من و كاوه هم دنبالش رفتيم . توي ماشين فريبا آروم آروم و بي صدا گريه مي كرد . اومدم دلداريش بدم كه كاوه آروم بهم گفت :
-بخدا بهزاد اگه از اون دلداري هاي توي بيمارستان به فريبا بگي ، با يه چيزي ميزنم تو پك و پهلوت ها ! ولش كن تازه آروم شده !
بازم خندم گرفت . ديگه هيچي نگفتم تا رسيديم . پياده شديم و به سالن كامپيوتر رفتيم و با تعجب ديديم كه اكثر بچه هاي دانشكده اومدن اونجا . حدود سي نفر مي شدن .
كاوه – باز ابتكار بخرج دادي ؟ اينا رو تو خبر كردي ؟
-اي بابا ! دو نفري كه نمي تونيم جنازه رو ببريم ! بايد يكي باشه كه بهمون كمك كنه يا نه ؟
فريبا رو نشونديم پيش چند تا از دخترهاي دانشكده و خودمون رفتيم تا ترتيب قبر و كفن و دفن رو بديم .
كاوه – سلام آقا ، خسته نباشين . ببخشيد يه قبر خوب و دلباز مي خواستم .
طرف خنده ش گرفت و گفت :
-دوست دارين سرويسش چطوري باشه ؟ ايروني يا فرنگي ؟
كاوه – يه چيز خوب و اس و قس دار مي خوام ديگه ! جوري باشه كه حداقل تا صد سال طوريش نشه !
-آي بچشم ! قبر از چهل هزار تومان داريم تا يه ميليون تومن ! كدومو بدم خدمتتون ؟
كاوه خيلي جدي حرف ميزد كه آدم فكر مي كرد داره يه آپارتمان از معاملات املاك ميخره !
كاوه – قربونت آقا ، يه ميليون تومني يه دوبلكسه ؟ يا نماي خوبي داره يا شايد طرفهاي خيابون جردنه ؟ تو ميدون ونك كه قبر نخواستيم ! همين جا يه نيم متري بهمون بده !

يارو كه قيافه كاوه رو ديد ، زد زير خنده و گفت :
آقا خيلي خوشي ! راستش رو بگو متوفي چه نسبتي با شما داره ؟
كاوه – خدابيامرز قرار بود بعدها مادرزنم بشه . قبل از خواستگاري فوت كرد . خدارحمتش كنه ، نور به قبرش بباره ، چه خانم فهميده اي بود !
آروم به كاوه گفتم :
-بابا همه منتظرن ! واستادي اينجا و چرت و پرت ميگي ؟
كاوه – دارم چونه ميزنم كه يه چيز خوب واسه ش بگيرم و ارزون ! مگه نمي بيني خونه آخرت هم منطقه بندي شده !
يارو با خنده ترتيب كارها رو داد و رفتيم پيش بچه ها و بعد با فريبا خانم رفتيم جلوي سالن شستشو . نيم ساعتي كه گذشت ، صدامون كردن و رفتيم جنازه رو برداريم . فريبا ميخواست بياد تو كه دخترها نگذاشتن.
خلاصه مراسم نماز ميت كه تموم شد ، سوار ماشين شديم و سر قبر رفتيم . جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قبر و خيلي زود همه چيز تموم شد . كاوه اومد پيش من و گفت :
-بهزاد اين فريبا كه فقط بي صدا گريه مي كنه ، اين دخترهام كه گفتي بيان ، چهار تا چيكه اشك بيشتر نريختن . پسرهام كه انگار نه انگار ! حداقل تو ي خرده شيون بزن و گريه زاري كن ! بابا بايد يه صدايي ، چيزي بلند بشه ديگه ! خوابت رو هم كه ديشب كردي و سرحالي !
داشتم از زير عينك ، آروم گريه مي كردم براي اون خدا بيامرز ، براي تنهايي فريبا ، براي بدبختي خودم . اينو كه كاوه گفت ، نزديك بود پخ بزنم زير خنده !
-كاوه خدا ذليلت كنه كه يه دقيقه نميتوني مثل بچه آدم يه جا واستي !
خاك رو كه رو قبر ريختن ، قبركن ها رفتن . يكي از بچه ها جلو اومد گفت :
من سخنراني بلد نيستم .نميدونم هم كه اين وقتها بايد چي گفت . خانم محترمي فوت كردن گويا خويشاوندي هم ندارن . اما اين مهم نيست . اگه درست فكر كنيم مي فهميم كه هيچكدوم از ما در لحظه مرگ كسي رو نداريم و بايد تنها به اين سفر بريم .
اطرافيان متاسف مي شن . اما اين تاسفي يه كه براي خودشونه . براي تنهايي خودشون . اين سفر يه پايان نيست . يه تولد تازه اس . ورودي به دنياي ديگر . تولدي دوباره .
كاوه آروم به من گفت :
-اين چي داره ميگه ؟ فكر ميكنه اومده جشن تولد !
محكم زدم تو پهلوش . دوستمون ادامه داد .
-ما نميدونم ايشون چه كارهاي خوبي كردن . قضاوتش هم با ما نيست . خودش ميدونه و خداوند بزرگ . اميدوارم در پيشگاه خداوند رو سفيد باشن .
حرفهامو با يه شعر تموم ميكنم . روحش شاد .
كاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد بدو بهش بگو يه دفعه آهنگ تولدت مبارك رو نخونه !!
اگه يه كلمه ديگه حرف ميزد ، نميتونستم خودم رو از خنده نگه دارم . سرم ذو انداختم پايين و به قفسمت آخر صحبت دوستمون كه يه شعر قشنگ بود گوش كردم .
چون حاصل آدمي در اين شورستان جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زد برفت و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
حالا همه يه فاتحه براي اين شادروان بخونيد .
مراسم تموم شد و از بچه ها تشكر كرديم و همه رفتن .

من و كاوه هم با فريبا به شهر برگشتيم . نزديك ظهر بود يه جا نهار خورديم و بعد به يه هتل رفتيم . كاوه يه اتاق براي فريبا گرفت و گفت :
-شما فعلا همين جا باش تا يه جايي رو برات جور كنم .
فريبا – من نمي دونم چي بايد بگم و چطوري ازتون تشكر كنم . كاري هم براي جبران از دستم بر نمي آد . فقط اينو ميگم كه شماها ثابت كردين كه هنوز انسانيت وجود داره ! ازتون ممنونم .
كاوه – ما كاري نكرديم . شما هم بيخودي خودت رو ناراحت نكن . فعلا استراحت كن تا ما ترتيب كارها رو بديم .
فريبا – اگه اجازه مي دادين كه برم خونه خودمون بهتر بود . ديگه مخارج هتل هم به بقيه اضافه نمي شد .
كاوه شما صلاح نيست كه فعلا اونجا برين . خاطرات اونجا عذابتون ميده . يه چند روز اينجا بمونين . همه چيز درست ميشه . ترتيب همه چيز رو اينجا ميدم . خيالتون راحت .
كاوه مقداري پول به فريبا داد . من اومدم كنار كه خجالت نكشه . بعد مقداري پول هم به پذيرش هتل داد و قرار شد كه تموم هزينه صبحونه و ناهار و شام رو روي صورت حساب بيارن .
خيلي سفارش كرد و از فريبا خداحافظي كرديم و از هتل اومديم بيرون . تا توي ماشين نشستيم ، موبايل كاوه زنگ زد . فرنوش بود . گويا به صاحب خونه من زنگ زده بود و چون دلش شور افتاده بود ، به كاوه تلفن كرده بود .
جريان رو براش گفتم . ازش خواستم كه به ژاله چيزي نگه . قرار شد عصري بياد پيش من . خداحافظي كردم و به كاوه گفتم كه منو برسونه خونه .
كاوه- پس تو ترتيب طبقه بالاي خونه ات رو ميدي ؟
-آره سعي مي كنم ظرف همين يكي دو روزه ، اونجا رو براي فريبا بگيرم . فقط مي مونه وسايل زندگي .
كاوه – اونها رو خودم جور مي كنم . تو فقط قرارداد رو بنويس .
بعد گفت :
دستت درد نكنه بهزاد . خوب شد به بچه ها خبر دادي . اگه اونها نبودن حتما فريبا خيلي ناراحت مي شد . فقط دفعه ديگه بهشون بگو دارن ميان وسط عزا ! دل تو دلم نبود كه وسط حرفهايش يه دفعه يه جك هم تعريف كنه !
-گم شو ! به اون قشنگي حرف زد .
به محض اينكه به خونه رسيدم ، با صاحب خونه صحبت كردم و طبقه بالا رو ازش اجاره كردم و تلفني به كاوه خبر دادم . قرار شد كه وسايل رو عصري بخره و بياره اونجا تا ترتيب پول و اين حرفها رو با صاحب خونه بديم .
رفتم يه دوش گرفتم و خوابيدم تا عصري كه فرنوش مي آد ، سرحال باشم .
دو ساعتي خوابيدم و بعدش چايي رو حاضر كردم و يه سر رفتم بيرون و كمي خرت و پرت و ميوه خريدم و زود برگشتم و نشستم تا فرنوش بياد .
نيم ساعتي نگذشته بود كه در زدن . فرنوش بود . تا اومد تو ، پرسيد :
-معلومه اينجا چه خبره ؟
-فعلا هيچي ، اما بعدش شايد خيلي خبرها بشه .
بعد مفصلا تمام جريان رو براش تعريف كردم كه گفت :
-حالا كاوه دوستش داره ؟
-فكر ميكنم آره . اما فعلا كه وقتش نيست ، تا بعد خدا چي بخواد .
فرنوش – بهزاد ، اومدم يه چيزي بهت بگم ، اما ازت مي خوام كه ناراحت نشي و مسئله رو درك كني .
-طوري شده ؟
فرنوش- طوري كه نشده ، فقط خاله م منو دعوت كرده خونه شون . يه مهمونيه .

-ميخواي بري؟
فرنوش – مجبورم ، بايد برم . اگه نرم وضع بدتر ميشه .
-تو بايد تكليفت رو با خودت روشن كني . اينطوري كه نميشه . من ميدونم براي چي اين مهموني رو خالت گرفته . ميخواد كارهايي رو كه بهرام كرده ، يه جوري رفع و رجوع كنه .
فرنوش – ميدونم ، اما چيكار كنم ؟ بايد برم ديگه .
-اگه نري چي ميشه ؟ بذار بفهمن كه تو خيال ازدواج با بهرام رو نداري .
فرنوش – بدتر ميشه بهزاد ! همين جوريش كلي تا حالا برام سوسه اومدن . من براي خودم تنها نمي گم . اگه بخوام با تو ازدواج كنم بايد مادرم راضي باشه يا نه ؟
-و اگر راضي نباشه ؟
فرنوش – تو اين چيزها رو بسپار دست من . خودم جورش مي كنم . فقط موقعيت من رو درك كن . راضي باش كه امشب برم . مگه تو به من اعتماد نداري ؟ تازه با ژاله ميرم .
كمي نگاهش كردم و حرفي نزدم كه گفت :
-چرا اينجوري نگاهم مي كني ؟
-احساس ميكنم كه كمي دلت پيش بهرامه . فرنوش تو در مورد تصميمي كه گرفتي مطمئني ؟
فرنوش – ازت انتظار نداشتم اين حرف رو بزني بهزاد .
-صبركن ببينم ! انتظار چي رو از من داشتي ؟ ميخواي بيام تا خونه بهرام برسونمت ؟
فرنوش – اونجا خونه خاله منه .
-چه فرقي داره ؟ بهرام كه اونجا هست . اگه نظري به تو نداشت ، حرفي نبود اما اون تو رو نامزد خودش ميدونه . تو هم كه داري ميري اونجا حالا انتظار داري چيكار كنم ؟ پاشم بشكن بزنم ؟
بلند شدم و براش چايي ريختم و گذاشتم جلوش مدتي سكوت كرديم كه گفت :
-بهزاد جون من يكي دو ساعت ميرم و بعد به بهانه سردرد برميگردمم خونه بهت تلفن مي كنم كه خيالت راحت بشه . خواهش مي كنم اوقات تلخي نكن . مسئله اونقدر ها بزرگ نيست كه اينطوري ناراحت شدي .
-براي من مسئله خيلي هم بزرگه فرنوش خانم . انگار پسر خاله شما رقيب بنده هستن ها !
فرنوش – بازم شدم فرنوش خانم ؟ تا يه چيزي پيش مياد باهات غريبه ميشم ؟
-من خوشم نمي آد امشب بري اونجا .يه تلفن بزن بگو مريضي و نمي توني بري . والسلام .
فرنوش – ولي من گفتم كه مي آم !
-پس اگه گفتي ، ديگه اين حرفها چيه ؟ برو ، به سلامت .
فرنوش – خواستم به تو گفته باشم . دلم مي خواست تو هم راضي باشي .
-خب گفتي . منم راضي نيستم . حالا چي ؟
فرنوش – تو خسته اي و اعصابت خرابه . وگرنه اينطوري با من حرف نمي زدي .
-اگه اعصاب و روان درستي داشتم كه از روز اول با تو حرف نمي زدم .
فرنوش – جدي ميگي بهزاد ؟
جوابي ندادم . يه دقيقه صبر كرد و بعد بلند شد و پالتوش رو ورداشت و رفت . وقتي داشت در رو پشت سرش مي بست ، كاوه رسيد و سلام كرد . صداشون مي اومد .

كاوه – سلام فرنوش خانم ، كجا ؟ چرا با اين عجله ؟ قدم من انگار بد بود .
فرنوش – سلام كاوه خان . قدم شما بد نبود ، حال دوستتون انگار بده .
كاوه – ا! بهزاد مريضه ؟ چي شده ؟ مرضش چيه ؟
فرنوش – مرض بد بيني و سوء ظن !
كاوه – آخ آخ آخ آخ ! يه همسايه داشتيم اين مرض رو گرفت . يه هفته نكشيد . مرد ! دواي اين مرض تنقيه گل گاو زبانه !
صداي فرنوش رو شنيدم كه يه خداحافظ گفت و سوار ماشين شد و رفت .
كاوه حالت تعجب اومد تو خونه و پرسيد :
-طوفان شده ؟ اين چش بود ؟ تو چته ؟ مريض شدي ؟ پاشو يه تنقيه ات كنم حالت جا بياد !
جريان رو براش گفتم كمي فكر كرد و بعد گفت :
-ميخواي از دست بهرام راحت بشي
-آره ، چه طوري؟
كاوه – من به يه هوايي مي آرمش بيرون شهر ، يه جا با هم قرار ميگذاريم تو هم بيا . بعد دو تايي ميريزيم سرش اول خوب ميزنيمش بعد سرش رو ببر و بنداز جلو سگها بخورن !
-مگه من اصغر قاتلم ديوونه ؟
كاوه- در هر صورت اين بهترين راه حله !
-دلم مي خواست مي رفتم تو مهموني شون و مثل اونشب كه اومد خونه فرنوش و مهموني ما رو بهم زد ، برنامه شون رو بهم مي زدم .
كاوه – حالا خودت رو ناراحت نكن . مطمئن باش امشب اونجا شيريني خورون فرنوش نيست !
يه مهموني يه ديگه ! بعدش هم فرنوش برميگرده خونشون و بازم ماله توهه .
-فعلا كه ديدي اوضاع خرابه .
كاوه – آره هوا كمي تا قسمتي ابري ، همراه با رعد و برق ! نفهميدي ساعت چند ميرن ؟
-نه ، مهموني شبه ديگه گفت ژاله هم قراره بياد .
كاوه – ژاله ما ؟
-نخير ژاله ما !
كاوه – پاشو بريم .
-كجا ؟
كاوه – بيا ، بهت ميگم . اول يه سر بريم خونه ما . بعدش يه جاي ديگه . بعدش بريم پيش فريبا .
-خودت برو من حوصله ندارم .
كاوه – تو بيا ، كارت دارم ، پاشو، دير ميشه ها .
بلند شديم و رفتيم خونه كاوه اصرار كرد بيام تو . نرفتم تو ماشين منتظرش موندم . نيم ساعتي طول داد و بعد با چهار پنج تا قوطي كبريت برگشت و سوار ماشين شد و حركت كرديم .
-چقدر طولش دادي ؟ حالا كجا ميري ؟
كاوه – پيش يه متخصص!


از حرفهاش سر در نياوردم . پنج دقيقه بعد جلوي خونه خاله اش نگه داشت .
-اينجا اومدي چيكار ؟
كاوه – خونه خاله مه . صبر كن مي فهمي . خونه خاله مونم نمي تونيم بدون اجازه بي آييم ؟
زنگ زد و چند دقيقه بعد سيامك اومد دم در . رنگ از روم پريد . دوتايي اومدن تو ماشين آروم بهش گفتم :
-با سيامك چيكار داري ؟
كاوه – نترس ! ميخوام باهاش يه پيمان صلح امضا كنم !
بعد رو به سيامك كه مشغول وررفتن با دكمه هاي ماشين بود كرد و گفت :
-سيامك ، من و تو پسرخاله هستيم يا نه ؟
سيامك- آره پسرخاله مي خواي باهام بازي كني ؟
كاوه – دلت مي خواد اون آلبوم تمبرم رو بهت بدم ؟
چشمهاي سيامك برق زد و با سر اشاره كرد .
كاوه – بايد يه كاري بكني . اما اگه كسي بفهمه ، آلبوم بي آلبوم ! باشه ؟
بعد قوطي كبريت ها رو داد به سيامك و شروع كرد در گوشش حرف زدن . يه ده دقيقه اي باهاش صحبت كرد و آخرش گفت :
-حواست باشه پسرخاله . دوازده تا و سه تا ! يكي يكي استفاده كن حيف و ميل نشه ها !
رسيدي خونه به من زنگ بزن . شماره موبايلم تو دفتر تلفن خونه تون هست .
دوتايي سوار شديم و ازش پرسيدم :
-اين بچه رو چيكار داري؟
كاوه – بچه خوبيه !
-كجاي اين بچه خوبه ؟
كاوه – امشب اين بچه براي تو يكي كه حتما خوبه !
از حرفهاش سر در نياوردم حركت كرديم طرف هتل فريبا سه ربع بعد برگشتيم خونه من و سه تايي رفتيم پيش صاحب خونه و قرارداد رو فريبا امضا كرد و كاوه پول پيش و اجاره خونه رو پرداخت كرد . بعد اومديم به اتاق من . چايي دم كردم و نشستيم به صحبت .
فريبا – از هر دوتون ممنونم . مخصوصا از كاوه خان . از خوا مي خوام كه روزي برسه بتوم جبران كنم .
-حالا از اينجا خوشتون اومده ؟
فريبا – خيلي عاليه تميز و خوب دستتون درد نكنه بايد كم كم برم دنبال يه كاري چيزي .
-نه فريبا خانم . شما نبايد فعلا به فكر كار باشين . من و كاوه فكر كرديم كه بهتره شما دنبال درستون رو بگيرين و به اميد خدا برين دانشگاه . حيفه !
فريبا – او وقت خرجم رو از كجا در بيارم ؟ هزينه اين زندگي و خونه و خورد و خوراكم رو كي ميده ؟
كاوه – خدا ميده .
گيرم شما برين سر كار مگه چقدر بهتون حقوق ميدن اصلا امروزه روز با ديپلم كسي رو استخدام مي كنن ؟ ليسانسه هاش موندن بيكار!
فريبا – درسته ، اما من بايد سعي خودم رو بكنم ببينيد تا همين جا هم كه كمك كاوه خان رو قبول كردم اين بود كه راه به جايي نداشتم تنها بودم و بي پناه دلم نمي خواد بيشتر مديون شما باشم . اون موقع مادرم زنده بود و مريض . كلي خرج داشت حالا كه ديگه اون نيست . مهمترين مسئله هم خونه بود كه كاوه خان زحمتش رو كشيد اگه من برم سر كار حداقل خرج خورد و خوراكم به ايشون تحميل نميشه . منم اينطوري راحت ترم .

رمان یاسمین قسمت شش


من و كاوه دوباره به همديگه نگاه كرديم .
كاوه- به ما ميگه پولدار كثافت ؟
- به تو ميگه ، من كه پولدار نيستم .
برگشتم و به اون دختر گفتم :
-خانم عزيزز ، بنده تو هفت آسمون يه ستاره ندارم . زندگي منم يه چيزي شبيه زندگي شماست !
كاوه – حالا بفرماييد من كثافت از كدوم طرف بايد برم ؟
دختر همين جا نگه دارين . زشته يكي من رو تو ماشين شما ببينه .
كاوه – ببخشيد ، نيم ساعت پيش انگار يادتون رفته مي خواستين چيكار كنين .
دختر – اون نيم ساعت پيش بود . تازه وقتي هم كه اون حرف رو به شما زدم ، بلافاصله پشيمون شدم . خيال داشتم يه جا كه ايستاديد ، پياده بشم و فرار كنم .
كاوه – من اين حرفها حاليم نيست . تا شما رو دم در خونتون نرسونم و نبينم كه رفتين توي خونه خيالم راحت نميشه . پس آدرستون رو بدين ، معطل هم نكنين .
دختر – واقعا اينو مي خواهين ؟
كاوه – بعله
دختر – مستقيم برين ، سر چهار راه بپيچيد دست چپ .
كاوه رفت تو يه خيابون و همونطور كه اون دختر آدرس ميداد رفت تا توي يه كوچه باريك و خلوت ، رسيديم جلوي يه خونه قديمي .
كاوه – اينجا خونه تونه ؟
دختر – بعله ، مي خواهين اصلا بياييد تو ؟
كاوه- نه خيلي ممنون . همون كه ببينم شما رفتين تو خونه ، برام كافيه . ما هم راهمون رو مي كشيم و ميريم . كاوه قفل در رو وا كرد .
دخترك پياده شد و در محكم بست و چند قدم بطرف خونشون رفت . اما انگار پشيمون شد و دوباره برگشت . كاوه شيشه رو پايين كشيد و گفت :
-طوري شده ؟
دختر – نخير. فقط خواستم بگم ازتون معذرت مي خوام ببخشيد اگه حرف بدي زدم دست خودم نبود . خدا رو شكر ميكنم كه امشب به شما برخوردم وگر نميدونم چي مي شد .
اينها رو گفت و رفت و با كليد در خونه رو وا كرد و وارد خونه شد .
من و كاوه تا لحظه آخر نگاهش كرديم .
كاوه – اين ديگه چه داستاني بود ؟ مثل فيلمها ! شب حادثه ! رنگي ، با شركت كاوه ، هنر پيشه خوش تكنيك سينما! بهزاد ، فريب خورده اي در دام شيطان .
-پسر تو فكر نكردي اگه يه دفعه جيغ مي كشيد پدرمون رو در مياوردن ؟
كاوه – بهت كه گفتم اين كاره نبود .
-منم فهميدم ، اما ممكن بود آبرومون بره .
كاوه – اما عجب چشمايي داشت !
با تعجب نگاهش كردم .
كاوه – به جان تو بهزاد ، دلم رو لرزوند . تو آينه نگاهش مي كردم . از سر و روش غم مي باريد .
-پس حركت كن بريم ، خوب نيست اينجا واستيم .
كاوه – ميخوام راه بيفتم ، اما دلم راه نمياد .
-مرده شور دلت رو ببره . حركت كن تا يكي نيومده يقه مون رو بگيره .
كاوه – يادم رفت اسمش رو بپرسم .
-ميپرسيدي هم بهمت نمي گفت . حركت كن ديگه .
كاوه شيشه شو بالا كشيد و آروم حركت و گفت :
-خدا رو شكر كه به پست آدم بدي نخورد .
-قرار بود امشب به ما يه شام بدي ها .
كاوه – انگار امشب بايد به همون تخم مرغ بسازيم .
- برو بدبخت يه ساندويچ فروشي مهمون من .
يه دفعه كاوه زد رو ترمز و برگشت عقب رو نگاه كرد .
وقتي برگشتم همون دختر رو ديدم كه دنبال ما بدون روسري ميدوه و دست تكون ميده . كاوه دنده عقب گرفت و رسيديم بهش و پياده شديم . در حاليكه به شدت گريه مي كرد گفت :
-تو رو خدا كمك كنين . مامانم داره مي ميره .
سريع ماشين رو پارك كرديم و دوتايي همراه اون دختر وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم . دو تا اتاق بود خالي خالي . يه رختخواب يه گوشه انداخته شده بود كه روش يه خانم پير با صورتي زرد افتاده بود . سه تايي بالاي سرش رفتيم .
-خانم ، خانم !
كاوه – خانم ، خانم . چشماتونو واكنين .
نبضش رو گرفتم ، تقريبا چيزي به عنوان نبض نداشت .
-كاوه ، سريع بايد برسونيمش به يه بيمارستان . اكسيژن مي خواد .
دختر- نه ، نكنه تكونش بديم براش خطر داشته باشه ؟
كاوه نترسين خانم ، ما دو تا خودمون يه نيمچه دكتريم . بهزاد بلندش كن .
سه تايي كمك كرديم و برديمش توي ماشين و كاوه با سرعت حركت كرد .
-كاوه بريم بيمارستان خودمون .
كاوه – اونجا فايده نداره ، بريم بيمارستان ..... ، دوست پدرم اونجاست .
يك ربع بعد رسيديم و با يه تخت اون خانم رو برديم تو بيمارستان ، قسمت اورژانس . بلندگو پيج كرد دكتر اسدي ، دوست پدر كاوه اتفاقا اونجا بود ، خودش اومد پايين . خلاصه بردنش زير اكسيژن .
حدود نيم ساعت بعد ، حالش تقريبا عادي شد .
-كاوه ، فكر ميكنم بيماريش سرطان باشه .
كاوه – آره فهميدم .
-خيلي هم پيشرفته است . احتمالا به هيچ چيز هم جواب نميده . يعني كار از كار گذشته .
كاوه – خدا بهش كمك كنه . خدا رو چه ديدي .
-بعله ، عمر دست خداست .

كاوه – يه دفعه ديدي اين زن با اين حال و روزش ، خوب شد و تو با اين سلامتي افتادي مردي . تو كار خدا كه نميشه دخالت كرد .

-خفه شي ، اين موقع هم دست از شوخي بر نميداري ؟
در همين وقت دكتر اسدي اومد پيش ما بعد از اينكه با من آشنا شد ، گفت :
-كاوه ، بهزاد خان هم رشته پزشكي هستند ؟
كاوه – بله دكتر .
دكتر – پس احتمالا خودتون جريان رو فهميدين ؟
كاوه- كانسر دكتر درسته ؟
دكتر – به احتمال قوي درسته . تو اين مرحله كاري هم نميشه كرد . البته بايد آزمايشات كامل بشه . ميدوني كه ؟ سونوگرافي و سيتي اسكن و خلاصه همه چيز . از اقوام هستن ؟
كاوه – دوست هستيم دكتر .
دكتر – فعلا بايد اينجا بمونه . از فردا بايد شروع كنيم .
كاوه – باشه دكتر . هر جور صلاحه عمل كنين .
دكتر – پس با اجازتون . من تو بخش چند تا مريض دارم . بايد بهشون سركشي كنم .
وقتي دكتر رفت . اون دختر خانم از قسمت اورژانس بطرف ما اومد و وقتي رسيد گفت :
-نميدونم چطور ازتون تشكر كنم . خجالت مي كشم تو چشماتون نگاه كنم . منو ببخشيد .
-اسم من فريباس .
كاوه – اسم من كاوه اس . اسم دوستم هم بهزاده . هر دو دانشجوي رشته پزشكي ايم .
فريبا – انگار امشب خدا با من بود كه به شما برخوردم . در هر دو مورد .
كاوه – خدا هيچوقت بنده هاشو فراموش نميكنه .
فريبا – ببخشيد ، ديدم با دكتر صحبت مي كردين . نظرش چي بود ؟
كاوه – والله چي بگم ؟ چيز درستي به ما نگفت .
لبخند تلخي زد و گفت :
-يعني شما نمي دونيد ؟
-فريبا خانم ، شما خودتون ميدونين بيماري مادرتون چيه ؟
فريبا – متاسفانه بله . يه سرطان گند .
كاوه – و ميدونيد كه در چه مرحله ايه ؟
فريبا – دقيقا نه ، دكترش اونطوري چيزي به من نگفته .
-متاسفانه بيماري مادرتون خيلي پيشرفته شده .
اشك تو چشماش جمع شد .
كاوه- بفرماييد اونجا بشينيد . خدا بزرگه .
رفتم براي خودمون چايي گرفتم و در حاليكه مشغول خوردن بوديم فريبا گفت :
ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم هرچند خجالت ميكشم اما جز شما كسي رو اينجا ندارم .
كاوه – بفرماييد .
فريبا – اگه لطف ميكردين و ترتيبي ميدادين كه مادرمو به يه بيمارستان دولتي ببرم ممنونتون ميشدم .
كاوه- مگه اينجا چشه ؟ بيمارستان بسيار خوبيه با امكانات كافي . دكتر اسدي هم از دوستانه .
فريبا – شما درست مي گيد اما هزينه ش خيلي زياده و من از نظر مادي مشكل دارم .
كاوه – شما فكر اون چيزها رو نكنيد . خيالتون راحت باشه .
فريبا – نه ديگه ، خواهش مي كنم . دلم نمي خواد بيشتر از اين مزاحم و مرهون شما بشم.
كاوه نگاهي بهش كرد و يه لبخند زد كه فريبا سرش رو انداخت پايين . عشق رو تو چشمهاي كاوه ديدم . چشمهاي فريبا ، كار خودش رو كرده بود . شايد هم سرنوشت كار خودش رو كرده بود .
كاوه – من الان بر ميگردم .
-كجا ؟
كاوه – ميرم يه سر به مادر فريبا خانم بزنم و بيام .
-شكر خدا حالشون فعلا خوبه . بهتره بلند شيم بريم يه شامي چيزي بخوريم .
فريبا – شما بفرماييد ، من اشتها ندارم .
كاوه – پس ما هم نميريم .
فريبا – آخه اينكه نميشه . من رو بيشتر از اين شرمنده نكنيد . خواهش مي كنم .
كاوه – اشكال نداره . ما دو تا هم چيزي نمي خوريم . آخرش اينه كه از گرسنگي غش مي كنيم و ميافتيم همين جا . اينجام كه بيمارستانه و مجهز به همه چيز . طوريمون نميشه .
فريبا خنديد و بلند شد و گفت :
-باشه بريم شما اونقدر خوب و مهربونيد كه حيفه آدمهاي شريفي مثل شما طوريشون بشه .
سه تايي از بيمارستان بيرون اومديم و پياده به طرف يه پيتزا فروشي كه دويست متري اون طرف تر بود راه افتاديم . چند دقيقه كه گذشت فريبا گفت :
-ميخواستم باهاتون صحبت كنم در مورد امشب .
كاوه – فكر نمي كنيد بهتره يه وقت ديگه در موردش صحبت كنيم ؟
-نه بهتره همين الان فريبا خانم حرفهاشو بزنن . سبك ميشن .
كاوه برگشت و چپ چپ به من نگاه كرد .
فريبا – درسته ، خودم هم دلم مي خواد همين الان براتون حرف بزنم .
من تنها دختر خونواده يعني تنها فرزند بودم و يكي يك دونه پدر و مادر . وقتي كه خيلي كوچيك بودم ، پدرم يه كارمند ساده بود . كمي كه بزرگ شدم پدرم خودش رو بازخريد كرد و با يه دوستي شركتي رو درست كردن چند سالي كه گذشت وضع هردوشون خوب شد .
اول يه اپارتمان دو خوابه كوچيك خريديم و يه پيكان و يه زندگي معمولي . بعد كم كم وضع پدر بهتر شد و خونه مون رو عوض كرديم و يه آپارتمان بزرگتر خريديم ، يه ماشين شيك و ...
خلاصه زندگيمون خيلي خوب شده بود . مادر بيچاره م ديگه از خدا چيزي نمي خواست تا اينكه توي نميدونم چه معامله بزرگي سرش رو كلاه گذاشتند و ضرر كرد .
بيچاره شديم . هر چي داشتيم و نداشتيم از دستمون رفت . خونه ماشين طلاهاي مادرم . خلاصه همه چيز . اومديم تو همين خونه كه خودتون ديديد .
اين خونه رو اجاره كرديم و توش نشستيم . شب اولي كه اينجا اومديم يادم مياد كه خيلي گريه كردم . چه شبي بود . از بالا به پايين افتادن خيلي سخته .
اون شب پدرم بهم قول داد كه سر يه سال دوباره برامون همه چيز بخره و دوباره بشيم مثل قبل و حتي بهتر از اون . اما اجل تا صبح بهش مهلت نداد . توي خواب سكته كرد و مرد .

مونديم من و مادرم . تنها و بيكس . نه فاميلي نه قوم و خويشي. غريب و تنها . بيچاره مادرم شروع كرد به كار كردن اونم كجا ؟ همش به من ميگفت تو يه كارخونه كار مي كنم . دو سال بعد فهميدم كه تو خونه هاي مردم كار ميكنه .
تازه ديپلمم رو گرفته بودم كه مادرم مريض شد و افتاد رو دستم .
هر چيز با ارزشي كه داشتيم ، فروختم و خرجش كردم . اونقدر اين در و اون در زدم تا بلاخره يه جا توي شركت كاري پيدا كردم . شدم منشي اون شركت . حقوقش اونقدر بود كه فقط ميتونستم شكم مون رو سير كنم .
يه روز رفتم پيش رييس شركت و تقاضاي وام كردم . گفت چون تازه چند وقته استخدام شدم بهم وام تعلق نمي گيره . دو جا هم نمي تونستم كار كنم چون بايد از مادرم هم نگهداري ميكردم . بهتر ديدم كه موضوع رو با رييس شركتمون كه يه عاقله مرد بود در ميون بگذارم .
كفتم شايد پدري كنه و يه مقدار حقوقم رو زيادتر كنه . اما تا فهميد كه وضعمون خرابه و پشت و پناهي نداريم ، برام نقشه كشيد و خواست ازم سوءاستفاده كنه . وقتي ديد كه اهلش نيستم اخراجم كرد . ديگه نميدونستم چيكار كنم .
مدتي دنبال كار گشتم اما نشد كه نشد . كم كم اون مقدار پولي هم كه داشتم تموم شد . دو سه ماهي هم اجاره به صاحب خونه بدهكار بوديم .
رفتم سراغ يكي دو تا از دوستان دوره دبيرستانم . هر كدوم تا اونجا كه مي تونستن بهم پول قرض دادن . اما بازم نتونستم كار پيدا كنم .
پريروز پولها تموم شد . ديگه چيزي هم توي خونه نمونده بود كه بفروشم . خودتون خونمون رو ديديد در همين موقع بغضي كه گلوش رو گرفته بود ، تركيد . رفت كنار ديوار و سرش رو گذاشت به ديوار . احساسش رو درك ميكردم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . نميدونم تو حال خودش بود يا اينكه روش نمي شد به چشمهاي من نگاه كنه كه سرش رو پايين انداخته بود و نگاهم نمي كرد رفتم جلو فريبا و صداش كردم .
-فريبا خانم !
برگشت و در حاليكه اشكهاشو پاك مي كرد يه لبخند زد كه از صد تا گريه بدتر بود . بهش گفتم :
-من هم مثل خودتم . من هم نه پدر و مادر دارم ، نه قوم و خويشي . اما خدا رو دارم . شما هم خدا رو داريد . حرفاتون به دلم نشست و بغضتون دلم رو سوزوند .
منم يه همچين روزهايي رو داشتم . بلاخره مي گذره . حالا سخت و آسون همه چيز مي گذره . دلم مي خواد من رو مثل برادر خودتون بدونيد .
پولدار نيستم . خودم تو يه اتاق خيلي كوچيك زندگي مي كنم . اما اونقدر دارم كه بشه شكم دو نفر رو سير كرد . شمام مثل خواهر خودم . منظورم اينه كه از حالا به بعد بدونيد كه تنها نيستيد .
در همين موقع كاوه جلو اومد و گفت:
-بريم ، بريم يه چيزي بخوريم .
فريبا – انگار بازم ناراحتتون كردم .
-نه دل ما هميشه خدا گرفته اس .
سرم رو برگردوندم تا قطره اشكي كه گوشه چشمم نشسته بود ، معلوم نشه .
كاوه – بسه ديگه ! شام آخر كه نميريم ! يالله بهزاد ، خواهرت رو وردار بريم !
خود كاوه ، حالش از من بدتر بود اما سعي ميكرد كه نشون نده . براي همين هم مرتب شوخي مي كرد و مي خنديد . وارد پيتزا فروشي شديم و سفارش غذا داديم .
وقتي پيتزا رو جلومون گذاشتن . فريبا نگاهي بهش كرد و در حاليكه دو قطره اشك از چشماش سرخورد و اومد پايين با خنده تلخي گفت :
- از ديشب تا حالا هيچي نخوردم ! باور مي كنين كه حتي پول خريدن يه نون رو هم نداشتم !

اين رو كه شنيدم اشتهام كور شد . هر دو مون پيتزا رو خورديم اما كوفتمون شد . بغضي گلوم رو گرفته بود كه لقمه ازش پايين نمي رفت و بزور نوشابه قورتش مي دادم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . سرش رو پايين انداخته بود و ظاهرا به غذاش ور مي رفت نگاهش كه بهم افتاد ، ديدم چشماش شده پر خونه . انگار تو خودش گريه كرده بود .
بلاخره غذامون تموم شد و كاوه حساب ميز رو داد و بيرون آمديم . چهار قدم كه رفتيم دوباره فريبا گفت :
امروز از صبح داشتم در موردش فكر ميكردم . در مورد كاري كه مي خواستم بكنم . هر چي به شب نزديكتر مي شدم ، انگار به آخر زندگيم نزديك مي شدم .
عصري بود كه يه گوشه نشستم زار زار گريه كردم . از گرسنگي و خستگي و غم و غصه ، خوابم برد . با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . قرصش رو مي خواست . بهش دادم . آخريش بود . ديگه پول نداشتم كه برم داروخانه و دواهاش رو بگيرم . اين بود كه تصميم خودم رو گرفتم حدود ساعت هفت بود كه از خونه بيرون اومدم .
پدرم هميشه يادم داده بود هر وقت پام رو مي خوام از خونه بيرون بگذارم بگم به نام خدا تا اونجا كه يادم مي آد هميشه اين كارو كردم . اما امروز نه !
با خدا قهر كردم . ديگه اسمش رو موقع بيرون اومدن صدا نكردم .
بيست قدم كه از خونه دور شدم ، واستادم . پشيمون شده بودم . برگشتم . رفتم تو خونه و دوباره اومدم بيرون و تو دلم گفتم خداجون نذار روحم رو بفروشم . راضي نشو به بي آبرويي من ! راهم رو كشيدم و رفتم . يادم نيست كه به چي فكر مي كردم .
يه وقت ديدم همونجايي هستم كه شما منو ديدين . شايد يكساعت اونجا ، توي پياده رو تو تاريكي واستاده بودم .
جرات نداشتم بيام تو خيابون . اما يه دفعه صورت مادرم جلوي نظرم اومد ، دستم رو بلند كردم . بقيه ش رو هم كه خودتون ميدونيد .
فريبا ديگه سكوت كرد و تا بيمارستان هيچي نگفت . اون وسط راه مي رفت و من و كاوه دو طرفش . همه هم تو فكر خودمون بوديم .
داشتم با خودم فكر مي كردم كه كار خدا رو ببين . فريبا بايد از خونشون تا اونجا رو پياده بياد و اونجا كه رسيد يه ساعت توي پياده رو صبر كنه و درست موقعي بياد تو خيابون كه ما هم همون موقع رسيده باشيم . اگه چند دقيقه دير يا زود اونجا مي اومد به احتمال قوي يا ما از اونجا رد شده بوديم يا يه ماشين شيك ديگه سوارش كرده بود .
وقتي به بيمارستان رسيديم ، كاوه براي مادر فريبا يه اتاق خصوصي گرفت و مقداري هم پول به زور به فريبا داد . وقتي خيالمون راحت شد كه جاي اونها خوبه و همه چيز مرتبه ، دوتايي به خونه برگشتيم . كاوه اول منو رسوند خونه ، دم در بهش گفتم :
-خب كاوه خان ، تو فالت اسارت مي بينم .
كاوه – منكه سالهاست از دست تو مثل اسرا زندگي مي كنم .
-ديگه اينجا شوخي در كار نيست . غلط نكرده باشم فريبا خانم دلت رو برده .
بهم خنديد .
-اعتراف كن تا سبك بشي . زود تند سريع ! اگه خودت بگي ، جرمت كمتر ميشه ، يالله !
كاوه – زود تند سريع ، خوشم اومده ازش .
-هان كه گفتي فيلم شب حادثه با شركت هنرپيشه معروف كاوه برومند !
كاوه – شاعر ميگه :
در اين دنيا ز عقل و دانش و هوش الاغي مثل من پيدا نميشه !
-اگه تو زندگيت يه حرف درست زده باشي ، همين بود كه گفتي .
كاوه – ببخشيد بهزاد خان ، دلم رو به فريبا دادم ، زبونم رو كه ندادم . بيچاره برو فكر خودت باش منو كه مي بيني ، كارم درسته پدر زن كه ندارم . رقيب هم كه ندارم . ميمونه يه مادر زن كه اونهم مريضه و گوشه بيمارستان افتاده .
برو آماده باش كه همين روزها مادر فرنوش خانم با خاله اش و بهرام تيكه تيكه ات ميكنن.
-امشب دعا ميكنم كه مادر فريبا حالش خوب بشه و معلوم بشه فريبا خانم يه نامزد داره كپي شعبون استخوني . اونوقت ببينم بازم شوخ و شنگي يا نه !
كاوه – شتر در خواب بيند پنبه دانه . برو امشب بخواب كه اميدوارم صبح كه بلند شدي از چشم فرنوش افتاده باشي و فرنوش رغبت نكنه تو روت نگاه كنه . امشب تا صبح نفرينت مي كنم كه دفعه بعد كه فرنوش تو رو ديد به نظرش مثل خرچسونه بياي .
امشب تا صبح برات حق ميزنم بهزاد ! شيرم رو يعني پيتزامو كه خوردي رو حلالت نمي كنم . انشالله كاسه چه كنم چه كنم دستت باشه . انشالله يه چشمت اشك باشه و يه چشمت خون . انشالله ، نه همين ها براي امشب و فردا شبت كافيه .
-لال بشي كاوه ، آدم براي دشمنش هم اين چيزها رو نمي خواد .
حالا بگو ببينم فردا چيكار مي كني ؟
كاوه – معلومه ديگه ! ميرم پيش فريبا جونم و مامانش . چه مادر زن خوبي دارم بخدا !
-برو كه اميدوارم خوشبخت بشي.
هر دو خنديديم و خداحافظي كرديم .

اون شب تا صبح خوابهاي مغشوش و چرت و پرت ديدم . صبح بلند شدم و رفتم سراغ آقاي هدايت . سر راه براش چند تا نون گرفتم و كمي هم آب نبات براي طلاي باوفا .
وقتي پشت در خونه آقاي هدايت رسيدم ، در نزدم . ميخواستم ببينم باز هم طلا ميفهمه كه من اومدم !
يه هفت هشت دقيقه اي واستادم تا صداي آقاي هدايت بلند شد .
هدايت – بوي آشنا مياد . بهزاد جان تويي ؟
بعد در واشد و آقاي هدايت و طلا ، پشت در ظاهر شدن . سلام كردم و رفتم ت . دستي سرو گوش طلا كشيدم و بهش آب نبات دادم .
هدايت – دستت درد نكنه . اتفاقا ميخواستم برم نون بگيرم . بيا تو ، حسابي يخ كردي .
طبق معمول شومينه ، آتش ش براه بود . سماور و چايي هم همينطور .
هدايت – دوستت چطوره ؟ اون خانم خوشگل چطوره ؟
-هردو خوبن و سلام ميرسونن .
هدايت – تو كي درست تموم ميشه پسرم ؟
-يه دو سالي مونده .
هدايت – بسلامتي . به اميد خدا كه موفق ميشي .
يه چايي ريخت و گذاشت جلوم . همونطور كه چايي رو با لذت مي خوردم پرسيدم .
-جناب هدايت طلا رو از كجا آوردين ؟
هدايت – اين حيوون ، نوه نتيجه يه جفت آهوي نر و ماده اس . از يه آشنا به من رسيده . يه يادگار از يه تيكه تنم .
-حتما اينجا تنهايي حوصله تون سر ميره .
هدايت – ديگه عادت كردم . سرم رو با اون حيوون و نظافت و اين چيزها گرم ميكنم . روزي يكي د ساعت هم كتاب مي خونم . تو با زندگي چيكار مي كني ؟
-چي ميتونم بكنم ؟ بايد بسازم ديگه . تازه ديشب اتفاقي افتاد كه فهميدم از من گرفتارتر هم تو دنيا هست .
هدايت – طوري شده ؟
جريان فريبا رو براش تعريف كردم . خيلي ناراحت شد و گفت :
-دلت مي خواد كه بقيه سرگذشتم رو بشنوي ؟ حوصله شو داري ؟
-هم اومدم شما رو ببينم ، هم صداي سازتون رو بشنوم و هم سرگذشت شيرينتون رو .
خنديد و يه چايي ذيگه برام ريخت و سيگاري روشن كرد و گفت :
-توي اين دنيا ، هركسي يه جور گرفتاره . حالا بعضي ها كمتر ، بعضي ها بيشتر . من از اون هايي بودم كه بدبختي م زياد بوده . يادت كه هست كجاي داستان بوديم ؟
حالا دلت رو بگذار جاي اون موقع من تا بفهمي من چي كشيدم !
يه پسر چهارده ساله كه يه نفر رو كشته باشه و رفيقش هم كشته شده باشه !
تنها و بي پناه !
ديدم دلم مي خواد براي يه نفر درد و دل كنم . راه افتادم و از يتيم خونه بيرون رفتم . رفتم تو باغ . خدا خدا ميكردم كه رضا اونجا باشه كه بود . تا منو ديد گفت : منتظرت بودم ، چه خبره تو اون خراب شده ؟
براش تمام ماجرا رو تعريف كردم و بعدش زدم زير گريه . بغلم كرد و دلداريم داد و گفت : ديدم امروز خيلي اونجا رفت و آمده . نگو اين عفريته مرده ! حالا ديگه خودت رو ناراحت نكن . حقش بود . زن كثيفي بود . تو هم كه عمدا اين كارو نكردي . پس ديگه بهش فكر نكن . بعد از اين هم موندنت اينجا فايده نداره . بايد بزني به چاك . برو دنبال سرنوشت از اينجا موندن به هيچي نمي رسي . من فردا برات كمي پول جور ميكنم الان تو يه هنر داري . اين ساز كه تو ميزني . نميزاره گرسنه بموني . راه بيفت برو دنبال قسمت . تا خدا برات چي بخواد .
بهش گفتم رضا بيا با هم بريم . گفت : براي من اون بيرون هيچي نداره . اما براي تو چرا . پرسيدم اصلا چرا تو رو آوردن ديوونه خونه . تا حالا چند بار اين رو ازت پرسيدم ولي هيچوقت جواب ندادي . گفت به چه دردت مي خوره بدوني ؟ گفتم همينطوري .
نگاهي بهم كرد و گفت منم يه روزي واسه خودم آدم بودم . سر و سامون داشتم . خونه زندگي داشتم اما نگذاشتن زندگي كنم . حالا ديگه گذشته ، ولش كن .

بهش اصرار كردم . كمي فكر كرد و بعد گفت جريان موقعي شروع شد كه با يه عده كار ميكردم . يكي تار ميزد يكي دنبك يكي ميخوند منم ويلن ميزدم . اون وقتها ما ميرفتيم به ده ها و واسه شون برنامه اجرا ميكرديم .
درآمدمون هم بد نبود . گاهي تو اين ده بوديم گاهي تو اون شهر بوديم خلاصه هم فال بود و هم تماشا . تا اينكه يه روز وارد يه ده شديم . گويا يه مرد پيري با دخترش اومده بودن اونجا . مال ده ديگه اي بودن . ميخواستن از اونجا برن شهر . دختره مريض بوده ، ميبردنش شهر واسه دوا درمون . تو همون ده ، اجل مهلتش نميده . يه دختر 17، 18 ساله بود .
چون دختره اونجا مرده بود . نتونستيم برنامه اجرا كنيم . خواستيم برگرديم از اونجا بريم كه كدخداي ده بهمون گفت شما كه دارين ميرين اين جنازه رو هم با خودتون ببرين ، ثواب داره . پدرش پيره و دست تنها .
ديديم رو حرف كدخدا كه نميشه حرف زد تازه ثواب هم داشت . اين بود كه جنازه رو گذاشتيم تو يه تابوت و راه افتاديم اون سال زمستون سختي هم بود . برف تا زانو مي رسيد . راه هم همش كوره راه و كوهستاني بود .
چند ساعتي كه راه رفتيم چنان طوفان و بوراني شد كه نگو . تكون نمي تونستيم بخوريم . اشهدمون رو خونديم . نه راه پس داشتيم نه راه پيش .
پيرمرده گفت اينجاها يه جا هست كه دو تا كلبه چوبي و خاليه . چوپونها وقت چرا كه گوسفندها رو اينجا مي آرن، توش بيتوته ميكنن ، بريم اونجا .
خدا رو شكر كرديم كه جنازه و پيرمرده رو با خودمون آورده بوديم . راه افتاديم پيرمرده جلو و ما عقب ، تا نيم ساعت بعد رسيديم به اون كلبه ها .
رفتيم تو . يه كلبه كوچيك بود كه توش هيزم و چراغ نفتي و يه خروار كاه بود . با هيزم ها آتيش درست كرديم و نشستيم دورش . جنازه رو هم از ترس گرگ آورديم تو كلبه .
بيچاره پيرمرده ، وقتي گرم شد شروع كرد به گريه زاري واسه دخترش . ما هم نشسته بوديم و نگاش ميكرديم . هوا تازه تاريك شده بود كه از بيرون سر و صدا اومد .
اول فكر كرديم گرگها اومدن . بعد يكي از بيرون صدا زد و گفت كيه تو اين كلبه ؟
در رو باز كرديم . سه نفر بودن . اومدن تو . بهشون جا داديم نشستن جلو آتيش . وقتي خوب گرم شدن . اوني كه از همه گنده تر بود از ما پرسيد : شماها چيكار مي كنين ؟
معلومه كه دهاتي نيستين . بهش گفتم چيكاره ايم كه گفت چطور تو اين برف و بوران ، سر سياه زمستوني راه افتادين اومدين اينجا ها . بهش گفتم كه دهاتي ها تو زمستون كار و سرگرمي ندارن . اينه كه ما زمستون ها مياييم اين طرفها . هوا كه خوب ميشه ، تو شهر خوبه . اينه كه بر ميگرديم شهر . گفت پس حوصلمون امشب سر نميره ما مامور دولتيم دنبال بي پدر و مادرهايي ميگرديم كه تو ده ها و شهرستون ها اعلاميه پخش مي كنن .
داشتيم از اينجا رد مي شديم كه جيپمون خراب شد . دود رو از دور ديديم و پياده اومديم اينجا . حالا شروع كنين به زدن كه يه انعام هم پيش ما دارين .
ما بهم نگاه كرديم و اوني كه از همه مون پيرتر بود گفت آخه سركار اينجا يه نفر مرده ، يه جنازه تو اينجا داريم . خوبيت نداره . يه دختر جوون بوده ، اينم باباشه ، گناه داره .
خنديد و گفت چه عيبي داره ؟ اون خدا بيامرز هم خوشش مياد و همگي زدن زير خنده .
يكي از ماها برگشت گفت ما دستمون نميره به ساز ، كه يكمرتبه يارو دست كرد از بغلش يه هفت تير در آورد اين هوا !
بند دلمون پاره شد . لوله شو گرفت طرفمون و گفت اگه يه بار ديگه رو حرف من حرف زدين با اين جنازه ميشين پنج تا ! بعد رو به دو تا رفيقاش كرد و گفت چه بلبل زبون شدن واسه ما اين مطرب ها .
يكي شون از تو يه كيف ، دو تا بطري در آورد و گذاشت جلو اون گندهه . مشروب بود . خلاصه سه تايي شروع كردن به زهر مار كردن .
درد سرت ندم ماها هم مجبوري شروع كرديم به ساز زدن . پيرمرد بيچاره هم كه اينو ديد بلند شد تو اون سرما رفت بيرون كلبه .
يه ساعتي كه گذشت و كلشون گرم شد و مست كردن ، يكيشون رفت سراغ جنازه به اوناي ديگه گفت اگه اين دخترك زنده بود و الان يه رقصي هم واسمون ميكرد بد نبود ها ! ما ها يه دفعه دست از زدن برداشتيم . مثل برق گرفته ها خشكمون زد .
يارو گنده بلند شد و رفت پيش اون يكي . بعد بيشرف دست زد به بدن جنازه و يه خنده شيطوني كرد و گفت : تنش كه گرمه !

بعد بيحيا روي مرده رو باز كرد ! سه تايي در گوش هم چيزهايي گفتن خنديدن . خون خونمون رو ميخورد . از يه طرف نميتونستيم طاقت بياريم ، از يه طرف جرات نداشتيم جيك بزنيم . مامور دولت شوخي بردار نبود كه .
اون سه تا ، ديگه بدون حرف نشستن . اوستامون در گوش من گفت جوون غيزت كن و واسه خودت يه خونه تو بهشت خدا بخر !
پرسيدم چيكار كنم ؟ گفت غلط نكرده باشم اينا خيال دارن شب كه همه خوابيم برن سراغ اين جنازه و باهاش بي ناموسي كنن ! تو بايد به جوري بري به ده اين پيرمرد . كدخدا و اهالي رو بياري اينجا .
گفتم تو اين برف ؟ تازه اگه جون سالم بدر ببرم . گرگها امونم نميدن .
گفت پناه به خدا ببر و برو . ناموس اين پيرمرد ، ناموس ماست . برو جوون . درد سرت ندم .
قرار شد اونا سر مامورها رو گرم كنن تا من برم و برگردم .
يواشكي هر جوري بود از كلبه زدم بيرون . اسم خدا رو ياد كردم و زدم تو برفها . انگار خدا بهم زور و قوت چند تا مرد رو داده بود كه تمام راه رو دويدم . وقتي از دور صداي پارس سگهاي ده رو شنيدم ، خدارو شكر كردم ، شروع كردم به فرياد زدن و هوار كشيدن دهاتي ها ريختن بيرون . كدخدا رو ديدم و جريان رو بهش گفتم و افتادم .
ديگه ناي حرف زدن نداشتم . من رو گذاشتن تو خونه كدخدا و همه مردها با چوب و داس و بيل ، راه افتادن طرف كلبه ها .
زن هاي ده كه فهميده بودن من چيكار كردم ، يكي برام چايي مي آورد ، يكي نون مي آورد يكي گوشت قورمه مي آورد. خلاصه خيلي عزت و احترامم كردن .
دمدمه هاي صبح بود كه سر و صداي لااله الا لله و الله اكبر بلند شد . پريدم بيرون .
اهالي ده بودن . شكر خدا بموقع رسيده بودن و اتفاقي نيافتاده بود . جنازه رو با سلام صلوات دفن كردن و همه چيز بخير گذشت و من و رفقام شديم عزيز اون ده .
همون شب خونه كدخدا ، چشم من به دختر كدخدا افتاد و خاطر خواهش شدم . اونم انگار منو پسنديده بود كه هي جلوم مي اومد و يواشكي بهم مي خنديد .
ديدم نمي تونم ازش بگذرم . يه جوري به اوستامون جريان رو رسوندم . اون بيچاره هم ريش سفيدي كرد و دختره رو برام خواستگاري كرد . كدخدا هم كه از كار من خيلي خوشش اومده بود با پا در مياني ريش سفيدهاي ده موافقت كرد و عقد و عروسي موكول شد به بعد از چله اون دختر . قرار هم شد كه من تو همون ده بمونم و يه تيكه زمين كدخدا بهم بده و مشغول كار بشم .
آقايي كه تو باشي بعد از چله ، عروسي ما سرگرفت و يه سال بعد صاحب يه دختر شديم . با هم خوب و خوش زندگي مي كرديم كه فيل من ياد هندوستان كرد و كم كم نق و نوق من شروع شد كه تو اين ده هيچ كاري نميشه كرد و آدم به هيچ جا نمي رسه و بايد بريم شهر . بلاخره هم كدخدا و زنم رضايت دادن و ما راهي شهر شديم .
خلاصه تو شهر دو تا اتاق اجاره كرديم و من تو يه كارخونه شروع به كار كردم . عصر ها هم تو يه جا ساز مي زدم و آخرهاي شب بر ميگشتم خونه ، پول خوبي هم در مي آوردم .
خوشحال بودم كه زن و بچه ام راحت زندگي مي كنن و داره كم كم وضعمون رو براه ميشه تا اينكه يه شب اونجايي كه ساز مي زدم رو تعطيل كردن . يعني وسط هاي شب بود كه مامورها ريختن اونجا . من هم زدم به چاك كه يقه مو كسي نگيره . گويا اون پشت بساط قمار و از اين حرفها بوده ، خلاصه دو ساعتي زودتر اومدم خونه .
اتاقهاي ما تو يه خونه بود كه دور تا دورش اتاق بود و هر اتاقي دست يه خونواده بود . يكي از اونها يه پسر جوون داشت كه خيلي هم ولد چموش بود و چشم ناپاكي داشت .

اون شب كه رسيدم خونه ، وقتي پشت در اتاقمون داشتم كفش هامو در مي آوردم ، يه صداي غريب شنيدم . گفتم شايد كدخدا از ده اومده ، در رو كه واكردم ، دو نفر از جا پريدن ! فتيله چراغ رو كشيدم بالا كه چي ديدم !
دنيا رو زدن تو سرم . مرگ رو جلوي خودم ديدم . اون پسره بي همه چيز تو اتاق من ، تو خونه من بود . ديگه نفهميدم . شروع كردم به زدن اونها . حالا نزن كي بزن . خون جلوي چشمهامو گرفته بود .
تو همين وقت چراغ فتيله افتاد زمين و همه جا آتيش گرفت .
رضا اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين و گريه كرد بعد از چند دقيقه گفت كه بچه اش تو آتيش سوخته و زنش رو هم خفه كرده و پسره هم فرار مي كنه .
گويا رضا هم جنون ميگيره و ميبرندش ديوونه خونه . يكي دو سال بعد هم حالش خوب مي شه ، اما همونجا مي مونه .
ديگه رضا نتونست حرف بزنه و بلند شد و رفت . پشيمون شده بودم كه چرا خاطراتش رو يادش انداختم . منم راه افتادم و برگشتم به يتيم خونه . تمام شب تو فكر بودم كه چيكار كنم . برم يا نرم ؟ بمونم يا نمونم ؟رضا راست مي گفت . ديگه اينجا موندن نداشت .
نصفه هاي شب رفتم دفتر مدير ، نيم ساعتي پرونده ها رو گشتم تا شناسنامه مو پيدا كردم . پاورچين پاورچين برگشتم تو خوابگاه .
تمام مدتي كه تو اتاق مدير ، دنبال شناسنامه م ميگشتم فكر ميكردم روح خانم اكرمي داره منو مي پاد .
اون شب احساس عجيبي داشتم . از اينكه مي خواستم از يتيم خونه برم كمي ناراحت بودم و از اينكه مي خواستم وارد دنياي بيرون بشم كمي مي ترسيدم .
در هر دو مورد حق داشتم . هشت ، نه سال شايد هم بيشتر اون جا خونه ام بود . از دنياي بيرون هم بي خبر بودم . بلاخره هر جوري بود كمي خوابيدم .
صبح از بچه ها خداحافظي كردم و از سوراخ به باغ رفتم . رضا منتظرم بود . بهم مقداري پول داد و يه دست لباس نيمدار . بعد سازش رو هم داد دست من و بهم گفت : اگه مي خواي با اين ساز نون در بياري بايد بري طرف لاله زار .
بغلش كردم . دلم نمي خواست ازش جدا بشم . خيلي محبت به من كرده بود . حق استادي بگردنم داشت .
بلاخره از باغ زدم بيرون و بطرف شهر حركت كردم . هر چي از يتيم خونه دورتر مي شدم خاطرات اين چند سال كمرنگ تر مي شد .
دو ساعتي پياده راه رفتم تا به شهر رسيدم . خيلي ذوق داشتم كه كارم رو زودتر شروع كنم در نظر اول شهر برام مثل يه دريا بود . غريب و نا آشنا .
براي مني كه تموم عمرم رو تو يه چهارديواري گذرونده بودم ، همه چيز عجيب و تازه بود همونطور كه راه ميرفتم ، سرم به اطراف مي چرخيد و در و ديوار رو نگاه ميكردم . پرسون پرسون جلو ميرفتم . نزديك ظهر بود . از جلوي يه كبابي رد شدم . زانوهام از بوي كباب لرزيد . با ترس و لرز رفتم تو و به صاحب اونجا گفتم آقا اينا چنده ؟

يارو بهم خنديد . انگار فهميد كه هالو گيرش افتاده ! گفت اينا اسمش كبابه . پول مول داري ؟ پولهامو بهش نشون دادم . گفت بشين . چند دقيقه بعد دو تا سيخ كباب برام آورد و گذاشت جلوم . باورم نمي شد . مدتي نشسته بودم و به كبابها نگاه ميكردم .
يارو گفت پس چرا نميخوري؟ بهش خنديدم . چطوري مي تونستم حاليش كنم تا حالا رنگ كباب رو نديدم .
اون روز بعد از غذا ، هر جور بود به لاله زار رفتم . يه هتل بزرگ و سينما و از اين چيزها اونجا بود . توي خيابون هم مرتب ماشين هاي قشنگ رفت و آمد مي كردن .
خيابون نسبتا خلوت بود . اول نزديك هتل واستادم كه آجان ها ردم كردن . رفتم پنجاه متر اونطرف تر . يه گوشه نشستم . يكي دو ساعتي كه گذشت ، خيابون شلوغ شد .
مردها و زن ها ، با لباسهاي قشنگ مي رفتن و مي اومدن . خيابون روشن روشن بود . مغازه ها كافه ها همه چراغ برق داشتن .
شكمم سير بود و از تماشا دل نمي كندم . يه ساعتي كه گذشت بخودم اومدم . ويلن رو از جلدش در آوردم و شروع كردم به زدن . تمام سعي خودم رو كردم . ميخواستم هنرم رو به همه نشون بدم . اين اولين باري بود كه جلوي يه عده ساز مي زدم .
چشمهامو بسته بودم و آرشه رو با تمام احساسم روي سيمها مي كشيدم . زدم و زدم بياد رضا . زدم بياد اكبر ، بياد تمام بچه هاي بدبختي كه تو اون يتيم خونه اسير بودن . زدم بغض گلوم رو گرفته بود . ميترسيدم چشمهامو باز كنم و ببينم كه صداي سازم براي هيچكس ارزش شنيدن نداره !
يادم مياد اون شب يه آهنگ قشنگ و سوزناك رو كه هميشه رضا ميزد و به من هم ياد داده بود ، اجرا كردم . وقتي آهنگ تموم شد ، چشمهامو واكردم . باور نمي كردم . دورتادورم زن و مرد واستاده بودن و نگاهم ميكردن و به سازم گوش ميكردن .
بعد همه برام دست زدن و صداي جرينگ جرينگ پول بلند شد . خيلي برام پول ريختن . اون موقع بود كه فهميدم كار رضا عالي بوده !
خدا رو شكر كردم ، كارم گرفته بود . تو ذوقم نخورد .
اون شب تا وقتي كه آدم تو خيابون بود . ساز زدم . يادم مي آد كه تا آخر شب دو تومن كار كرده بودم . خيلي پول بود . اون وقت با چهارصد پونصد تومن ميشد يه خونه ، طرفهاي پايين شهر خريد .
خلاصه خيلي خوشحال بودم . حساب پولهامو كه كردم ، راه افتادم كه يه جايي رو پيدا كنم بخوابم . داشتم ويلن رو تو جلدش ميزاشتم كه يكي گفت خسته نباشي ، سرم رو بلند كردم . سه نفر بودن گفتم ممنون آقا ميخواهين براتون بزنم ؟ گفت نه ، از سر شب تا حالا داشتيم گوش ميكرديم . اما خوب ساز ميزني ها ! ازش تشكر كردم كه گفت : يه دقيقه بيا تو اين كوچه يه كاري باهات دارم ، كمي ترسيدم اما چاره اي نبود . دنبالشون رفتم ، وقتي تو يه كوچه خلوت رسيديم ة ريختن سر من و حسابي كتكم زدن . همون يارو به اونهاي ديگه گفت بچه ها سازش رو نشكنيد ، مواظب باشين . تو دلم خدا رو شكر كردم كه يارو اهل دل و به سازم كاري نداره . خلاصه وقتي حسابي حالم رو جا آوردن ، ولم كردن .
همون يارو ازم پرسيد اسمت چيه ؟ با بدبختي بهش گفتم . گفت تازه اومدي شهر ؟ گفتم آره
گفت پسر جون اينجاها سرقفلي داره . همينطوري نميشه آدم بياد و بساطش رو پهن كنه . با ناله پرسيدم بايد چيكار ميكردم ؟ گفت بايد اجازه مي گرفتي . پرسيدم از كي ؟ گفت از من . گفتم من كه شما رو نمي شناختم . گفت حالا كه شناختي . گفتم بله . گفت چقدر كار كردي ؟ نشونش دادم . نصفش رو برداشت و گفت از فردا شب مياي همين جا . آخر شب هر چي كار كردي نصف به نصف خوبه ؟
بهش گفتم نمي تونستي اين رو با زبون خوش بهم بگي ؟ خنديد گفت نه ، چون اونموقع زبون خوش حاليت نمي شد . بعد بلندم كرد و خودش لباسهامو تكوند و گفت جا و ما براي خواب داري ؟ با سر بهش گفتم نه . گفت بيا بريم بهت جا واسه خواب هم ميدم . گفتم نه خيلي ممنون ، تا همين جا كه بهم لطف كردين كافيه .
حسابي خنديدن و بهم گفت نه ديگه خيالت راحت حالا با هم رفيق شديم و از اين به بعد شريكي كار مي كنيم ، اما خيلي خوب ويلن ميزني ها . كي بهت ياد داده گفتم شما ها هم خوب آدم رو ميزنين ها ! كي بهتون ياد داده ؟

دوباره خنديدن ، تو راه كم كم با هم دوست شديم . اسمش جواد بود . بهش ميگفتن جواد گنده !
البته بهش هم مي اومد . چون هيكل گنده اي داشت . خلاصه بعد از نيم ساعت سه ربع رسيديم ، تا چشمام به در اونجا خورد ، بي اختيار وحشت برم داشت . با خودم گفتم پسر ديوونه ، چطور جرات كردي با كساني كه نيم ساعت پيش كتكت زدن و نه ديديشون و نه ميشناسي شون راه بيافتي و بياي يه جاي غريب و پرت !
انگار جواد متوجه شد كه گفت چيه ؟ ترس برت داشته ؟ گفتم راستش آره . خنديد و گفت نترس ما ديگه با هم رفيقيم . گفتم آخه آدم اين در و پيكر رو كه مي بينه ميترسه .
گفت اينجا كاروانسراست . خيلي قديميه . به بيرونش نگاه نكن . توش بهتره . در رو هل داد كه با صداي چندش آوري واشد و رفتيم تو .
يه كاروانسراي خيلي قديمي بود . يه حياط بزرگ داشت و دور تا دور اتاق . با اولين نگاه فهميدم كه همه جور آدمي هم توش زندگي مي كنن . همون موقع شايد بيشتر از بيست نفر تو حياطش واستاده بودن و ماها رو نگاه ميكردن . جواد گفت غريبي نكن . برو تو . اينا كه مي بيني همه خونگرمن زود باهات رفيق ميشن .
خلاصه يه اتاق تنهايي به من داد و رفتم تو . يه اتاق بزرگ بود . كفش يه حصير انداخته شده بود . اما تاريك تاريك . چند دقيقه همونطور واستادم كه يه دختر بچه يازده دوازده ساله با يه فانوس اومد تو اتاق و بدون حرف فانوس رو داد دست من و رفت .
چند دقيقه بعد هم جواد اومد و گفت : چطوره؟ گفتم خوبه اما اجاره اش چنده ؟ گفت هيچي اين يكي رو مهمون مني . گفتم چطور ؟ گفت آخه تو با ايناي ديگه فرق داري تو ناسلامتي هنرمندي . بعد گفت الان اين دختره برات رختخواب مياره . ديگه راحت باش .
ازم خداحافظي كرد و رفت . كمي كه گذشت اون دختره با يه دست رختخواب اومد تو و پرتشون كرد يه گوشه . بهش گفتم اسمت چيه ؟ يه نگاهي بهم كرد و بدون جواب رفت .
رختخواب رو پهن كردم . تازه يادم افتاد كه از ظهر تا حالا چيزي نخوردم . حالام كه چيزي نداشتم بخورم پس دراز كشيدم كه بلافاصله هم خوابم برد . با اينكه اولين شب بود كه اومده بودم اونجا اما اونقدر احساس آزادي و آرامش مي كردم كه انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم .
اونقدر هم خسته بودم كه تا صبح هيچي نفهميدم . خوبيش اين بود كه جواد آقا با اينكه يه لات بود اما بهم نگفت مطرب !
صبح با سر و صدا بيدار شدم . گرسنه و تشنه بودم . از اتاق اومدم بيرون كه ديدم تا چشم كار ميكنه تو حياط گدا واستاده . يه گوشه نشستم و نگاه كردم . جواد وسط واستاده بود و امر و نهي ميكرد . جاي هر كدوم رو براي گدايي معلوم مي كرد و بهشون ابزار كار ميداد . يكي چشم بند كه يعني كوره ، يكي عصا ، يكي چوب زير بغل . به يكي ياد مي داد كه چطوري مثل چلاق ها راه بره ، به يكي ياد مي داد كه چطوري عز و چز كنه . به يكي ياد مي داد چجوري مردم رو دعا كنه . خلاصه سرش حسابي شلوغ بود . نيم ساعتي كه گذشت ، گداها رفتن بيرون سركارشون . كاروانسرا تقريبا خلوت شد .
مونده بودن يه ده پونزده نفري كه ديدم يه پسر همسن و سالم داره بطرفم مياد . تا رسيد گفت سلام استاد . خندم گرفت . گفتم استاد ؟ گفت آقا جواد گفته شما رو اينطوري صدا كنيم . گفته خيلي به شما احترام كنيم . كنارم نشست . اسمش رجب بود . اسمم رو بهش گفتم بعد پرسيدم كار شماها چيه ؟ چرا نميرين سر كار ؟ گفت كار ما عصر هاست . گفتم مگه چكاره اين ؟ جوب داد جيب بريم . بهم ميگن رجب تير . واسه اينكه مثل تير جيب طرف رو ميزنم و فرار مي كنم . گفتم پس شما ها گدا نيستين . گفته نه اما گدايي بلديم . ماها همه اول گدا بوديم . رتبه كه گرفتيم شديم جيب بر . درجه مون رفته بالا . اينا رو گفت و خنديد !
سر در نمي آوردم . ازش جريان رو پرسيدم . گفت ببين ، ما اولش ياد مي گيريم گدايي كنيم بعد از دو سالي كه گدايي كرديم كم كم آقا جواد يادمون ميده كه چطوري جيب بري كنيم . بعد ميشيم جيب بر . خندم گرفت گفتم چرا از اول جيب بر نمي شين ؟ گفت آخه يكي از راههاي جيب بري اينه كه مثل كنه بچسبيم به مردم و به هواي گدايي جيبشون رو بزنيم . اينطوري ! بعد چسبيد به من و با التماس گفت تو رو فاطمه زهرا يه كمكي بكن . تو رو ابوالفضل . ايشالله تو سرازيري قبر لنگه كفشات از پات در نياد . تو رو خدا ، يه ده شاهي بده ، ميخوام نون بخرم ، گشنمه . بخدا از ديروز تا حالا هيچي نخوردم . جون بچه ات . جون اين خانم خوشگل كه باهاته . دعا ميكنم زنت بشه .

دستهاشو از يقه ام آزاد كردم كه خنديد و كيسه اي رو كه توش پولهام بود بهم پس داد . باورم نميشد . گفتم پسر چطوري اين كارو كردي ؟ خنديد . گفتم حالا كه پولها رو زدي چرا پسش دادي ؟ گفت ما دزد هستيم اما نامرد و نارفيق نيستيم . با كسي كه سلام و عليك كرديم بهش نارو نميزنيم . بعد من رو برد و با بقيه آشنا كرد . همه بچه هاي خوبي بودن كه متاسفانه براه خلاف كشيده شده بودن . همه خونگرم ، همه بي ريا . يه ساعت نگذشته بود كه انگار سالها همديگرو ميشناختيم .
از رجب پرسيدم اين دختره چرا با بقيه نرفت . گفت اين مردني رو ميگي ؟ اين نا نداره دماغش رو پاك كنه . گدايي جون مي خواد . اين چند ساله كه مريضه . همين روزهام ريق رحمت رو سرميكشه . نگاهش كردم . راست مي گفت ، يه دختر كثيف و لاغر و زرد بود با موهاي سياه . چشمهاي گود رفته ، لبها و دستهاي بي رنگ . تقريبا درست نمي تونست تعادلش رو برقرار كنه و راه بره . پرسيدم اسمش چيه ؟ رجب گفت ياسمين بعد خنديد و گفت برعكس نهند نام زنگي ، كافور . گفتم مسخرش نكن ، گناه داره .
رجب گفت بيا با ما ناشتايي بخور . ياد گرسنگي م افتادم . بعد از صبحانه رجب و بقيه ، مشغول تمرين جيب بري شدن و من مشغول تماشاي اونها .
آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . دو تاچايي ريخت و ادامه داد .
اونجام شد خونه ما بهزاد خان . كم كم يه تيكه فرش خريديم . يه پريموس واسه غذا پختن و چند تا تيكه ظرف و قابلمه و خلاص . يه زندگي كوچيك واسه خودم درست كردم .
چند روز صبح رفتم لاله زار و كار كردم اما فايده نداشت . روزها اونجا خبري نبود اما عصر به بعد مي شد توش كاسبي كرد . رجب مي گفت حتما جواد ازت خوشش اومده كه گذاشته اونجا كار كني چون تو اون خيابون هر كسي رو راه نمي ده .
آره ، تقريبا خوب پول در مياوردم و صرفه جويي مي كردم . جمع مي كردم . ميخواستم چند سالي كار كنم شايد بتونم يه خونه كوچولو واسه خودم بخرم و از اينجا برم .
چند ماهي گذشت . يه شب داشتم تو لاله زار كار ميكردم كه يه مرد اومد جلو و گفت . بد نساز نمي زني ها ! ازش تشكر كردم . گفت صبح هام كار ميكني ؟ گفتم نه فعلا . گفت مي آي تو مغازه من بزني ؟ گفتم اگه خوب پول بدي چرا نمي يام . گفت چند ميگيري ؟ گفتم چند ساعت مي خواي برات بزنم ؟ گفت از ده يازده تا دو بعد از ظهر . گفتم مغازه چي هست ؟
گفت عرق فروشي .

گفتم نه نمي آم . گفت واسه چي ؟ گفتم آخه حرومه . گفت خوب تو نخور . يه فكري كردم و گفتم باشه ، پونزد هزار ميگيرم ، مي آم . گفت چلغوز خان مگه چه خبره ؟ دو ساعت مي آي و چهار تا زر زر ميزني و مي دري ديگه . روزي پنجزار ميدم بيا . از حرف زدنش ناراحت شدم . بهم برخورد بهش گفتم اصلا نمي ام . روزي ده تومن هم بدي نمي آم . گفت چرا ؟ گفتم بخاطر اينكه بلد نيستي حرف بزني ، بي ادبي ! خنديد و گفت چيه ! در خونه شاه گفتن باقالي پخته ! نمي آي ، چس سگ .
اينو گفت و رفت . شروع كردم به ساز زدن كه يه ربع بعد يكي ديگه اومد و سلام كرد . جوابش رو دادم . گفت آقا پسر مي آي مجلس ما رو گرم كني ؟
از طرز حرف زدنش خوشم اومد و گفتم شبها كه اينجام . براي چه وقتهايي ميخواي بيام . گفت از دوازده يك تا غروب . گفتم چند ميدي . گفت تو بيا . ببين از اونجا خوشت مياد ؟ بعد پولش رو طي مي كنيم .
آدرس گرفتم . اسمش سركيس بود . خونه ش هم طرف هاي خيابون سيروس بود . قرار شد فردا برم . براي من خوب بود . ميتونستم از بقيه روزم هم استفاده كنم . فردا زودتر ناهارم رو خوردم و رفتم . يه خونه بود با يه در چوبي كوچيك . در زدم . كمي طول كشيد تا وا كردن . پشتم به در بود تا برگشتم ديدم يه دختر قد بلند با موهاي مشكي و چشمهاي درشت قشنگ بهم خنديد ، يادم رفت سلام كنم .
نگاهي به دستم كرد كه ويلن رو ديد . گفت بيا تو . نفهميدم چي گفت فقط به چشمهاش نگاه ميكردم . وقتي ديد همون جور دارم نگاهش مي كنم ، دستم رو گرفت و با خودش برد تو خونه .
بعد گفت سركيس گفته بود قراره تو بياي اما اسمت رو نمي دونست . فقط مي گفت خيلي خوب ساز ميزني . اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت اسم من هاسميك . اينجا كار ميكنم . صبر كن تا سركيس رو صدا كنم . بعد رفت تو ساختمون .
تازه حواسم جمع شد . يه حياط بود پر از دار و درخت . همه جا يا درخت بود يا گلدون پر از گل گذاشته بودن . حياط قشنگي بود . دور تا دور هم تخت چيده بودن . داشتم در و ديوار و نگاه ميكردم كه سركيس اومد . سلام و عليك كرديم و بهم خوش آمد گفت . بعد گفت الان ديگه سر و كله مشتري ها پيدا ميشه . يه جا واسه خودت پيدا كن كه راحت بتوني ساز بزني .
پرسيدم اينجا عروسيه ؟ گفت نه بابا عروسي كجا بود . اينجا شراب فروشيه .گفتم من تو شراب فروشي كار نميكنم . گفت منكه مسلمون نيستم . شراب واسه ما حروم نيست . تو هم اگه ميگي حرومه خب نخور . سازت رو بزن و پولت رو بگير . گناه اونايي كه ميخورن پاي خودشون .
ديدم بد نميگه . پرسيدم چقدر ميدي ؟ گفت تو امروز بزن من راضيت مي كنم . حالا بشين يه چايي بخور خستگيت در بره . روي يه تخت نشستم . يه دقيقه بعد هاسميك با يه ليوان چايي اومد پيش من و كنارم نشست و گفت ، معامله تون شد ؟
گفتم هنوز معلوم نيست . گفت خداكنه يه طور بشه كه تو اينجا كار كني . گفتم چرا ؟ گفت آخه من اينجا خيلي تنهام . اگه تو هم بياي اينجا ، دوتايي با هم كار مي كنيم . چند وقت پيش سركيس با يه نفر صحبت كرده بود كه تار ميزد . خيلي زشت بود . اصلا نمي شد نگاش كرد . شكر خدا معامله شون نشد و يارو رفت . اما تو جوون خوش قيافه اي هستي دعا مي كنم اينجا بموني .

اين حرفها رو كه شنيدم تو دلم لرزيد . يه احساس عجيبي بهم دست داده بود . دلم مي خواست كه همش هاسميك بشينه و برام حرف بزنه . اون روز يه لباس صورتي پوشيده بود كه تا زانوش بود و يه كمر بند دور كمرش بسته بود و موهاي سياهش رو دورش ريخته بود . هر كار ميكردم نمي تونستم چشم ازش بردارم . جلوش دست و پام رو گم ميكردم . خلاصه يه ربعي با هم صحبت كرديم . بعد وقتي ديد چايي م رو نخوردم گفت بخور . خيالت راحت . ليوانش رو خودم برات آب كشيدم . شرابي نيست . بعد با عشوه بلند شد و رفت .
چايي رو كه خوردم كم كم مشتري ها شروع كردن به اومدن . همه جور آدمي مي اومد . داش مشتي . جاهل كاسب . ژيگولو.بقال. قصاب. لاغر . چاق . خلاصه معركه اي بود . خيلي هاشون همديگرو مي شناختن اما اونجا وقتي بهم برميخوردن ، بروي خودشون نمي آوردن و آشنايي نمي دادن . بيرون هم كه مي رفتن حرف ديدن همديگر رو تو خونه سركيس نمي زدن .
وقتي چند تا تخت پر شد ، سركيس بهم اشاره كرد كه بزنم ، ويلن رو برداشتم و شروع كردم . آهنگ رو كه شنيدن همه بشكن زدن . خيلي سرحال اومدم و سنگ تموم گذاشتم . وسطهاي آهنگ بودم كه يه دفعه هاسميك وسط حياط ، جلوي من شروع كرد به رقصيدن . اونم چه رقصي . سركيس هم گاهي براي مشتري ها شراب ميبرد و گاهي اون وسط قر مي داد . خلاصه شبي بود . تا غروب ساز زدم . وقتي موقع رفتنم شد ، غم دنيا رو ريختن تو دلم . نمي خواستم از هاسميك جدابشم .
سركيس اومد جلو و گفت . خوب حالا بگو ببينم با ما چقدر حساب مي كني ؟ كمي من من كردم و گفتم دو تومن . گفت اومدي و نسازي ها . گفتم خودت ديدي كه مجلس رو چطوري گرم كردم . گفت آره قربون دست و پنجولت . اما با ما كمتر حساب كن . منم اينجا دارم به مردم خدمت مي كنم و چند ساعتي غم رو از دلشون در ميكنم . گفتم باشه پونزدهزار .
هاسميك رو صدا كرد و وقتي اومد گفت جون اين هاسميك از من يه تومن بيشتر نگير . ناكس دستم رو خونده بود .
ديگه چي ميتونستم بگم . قبول كردم .
خداحافظي كردم و داشتم از در بيرون مي اومدم كه هاسميك جلوم رو گرفت و گفت چرا همون پونزدهزار رو نگرفتي ؟
گفتم آخه جون تو رو قسم داد، دلم نيومد ديگه چيزي بگم . يه خنده قشنگ و نمكي بهم كرد و گفت جون من برات ارزش داره ؟
انگار با نگاهش آتيشم زد . هيچي نگفتم كه گفت فردا زودتر بيا يه كمي با هم حرف بزنيم دلم مي خواست پرواز كنم و اونقدر خودش رو تو دلم جا كرده بود كه اگر سركيس مجاني هم مي خواست براش كار ميكردم .
خلاصه از همون جا يراست رفتم لاله زار و تا آخر شب اونجا كار كردم . شب خسته و مرده اومدم خونه كمي غذا از ظهر داشتم ، خوردم و خوابيدم . تمام شب خواب هاسميك رو ديدم .
صبح بيدار شدم و بعد از ناشتايي رفتم بيرون سراغ رجب . اما از كار جديدم بهش چيزي نگفتم . نميخواستم خبر به گوش جواد آقا برسه كه مجبور باشم از پول خونه سركيس سهمي هم به اون بدم . يه نيم ساعتي با رجب حرف زدم و رفتم دنبال پختن غذا . يه كته براي خودم بار گذاشتم و نشستم به فكر كردن . وقتي ياد حرف ها و حركات هاسميك مي افتادم ، وقتي ديروز دستم رو توي دستهاش گرفت . اصلا نمي دونم چه حالي شدم .
دلم مي خواست زودتر ظهر بشه كه برم خونه سركيس . بعد يه دفعه ياد اين افتادم كه من پونزده سالمه . شايد هاسميك ازم بزرگتر باشه . اما چه فرقي مي كرد . مهم اين بود كه دوستش داشتم . اگه اونم منو دوست داشته باشه باهاش عروسي مي كنم .
بلاخره ساعت يازده و نيم شد . ناهارم رو خوردم و ويلن رو برداشتم و راه افتادم طرف خونه سركيس . انگار تو راه بال درآورده بودم و پرواز مي كردم . نيم ساعت بعد رسيدم و در زدم .
سركيس در و واكرد . سلام و عليك كرديم و رفتم تو . يه دقيقه نشستم . چشمهام همه جا دنبال هاسميك ميگشت كه سركيس با يه ليوان چايي اومد . كمي اين پا و اون پا كردم شايد هاسميك پيداش بشه . وقتي يه ربعي گذشت و خبري نشد از سركيس پرسيدم هاسميك كجاست ؟ سرسري جواب داد كه رفته . بند دلم پاره شد . يعني چي رفته ! دلم نمي خواست علني از سركيس بپرسم دلم هم داشت مثل سير و سركه مي جوشيد .
چند دقيقه كه گذشت پرسيدم كجا رفته ؟ سركيس گفت چه ميدونم ، يه ساعته كه رفته . دلم مي خواست كلشو بكنم با اين جواب دادنش . ده دقيقه اي صبر كردم و با خودم گفتم اگه هاسميك از اينجا رفته باشه ، ديگه واسه سركيس كار نميكنم . منم ميرم .
برام عجيب بود ، چطور ميشد كه يه دفعه بذاره بره كه صداي در اومد . دل تو دلم نبود . يكي محكم در ميزد . دل گريخته من و در زدن همسايه !

حالا اين سركيس هم جون ميكنه تا بره در رو واكنه ! اول دمپايي شو پوشيد و بعد آروم آروم رفت طرف در . خلاصه تا در رو واكرد ، جون من به لبم رسيد .
هاسميك بود . تا از سركيس پرسيد كه من اومدم يا نه ، كه سركيس گفت اومده و بهش توپيد كه چثدر طول داده . بلند شدم و رفتم جلو و سلام كردم . تا منو ديد مثل گل صورتش شكفت . يه بسته دستش بود داد به سركيس و اومد طرف من و گفت خيلي وقته اومدي ؟
گفتم نيم ساعتي ميشه ، تو كجا بودي ؟ سركيس گفت رفتي . از غصه پدرم در اومد . خنديد و گفت رفته بودم تنباكو بخرم ، مگه اين پيرسگ بهت نگفت ؟ گفتم نه ، زورش اومد بگه رفتي خريد فقط گفت رفتي .
هاسميك يه خنده از ته دل كرد و دستم رو گرفت و روي تخت كنار خودش نشوند و گفت خيلي غصه خوردي ؟ تازه فهميدم قافيه رو باختم كه زود گفتم نه زياد . كمي ناراحت شدم . گفت اي دروغگو از رنگ و روت معلومه.
ازش پرسيدم هاسميك تو چند سالته ؟ گفت مي خواي چيكار ؟ گفتم مي خوام بدونم . گفت هيجده سالمه . پرسيدم تو مسلمون نيستي ؟ گفت نه .
كمي سكوت كردم كه گفت ناراحت شدي كه من مسلمون نيستم ؟ چيزي نگفتم .
سركيس صداش كرد بلند شد كه بره ،بهم گفت اگه تو بخواي مسلمون ميشم .
ار حرفش حض كردم . شكر خدا اين مشكل هم حل شد . گيرم دو سال هم از من بزرگتر بود چه عيبي داشت ؟ چند دقيقه بعد دوباره برگشت و نشست رو تخت و گفت تو چند سالته ؟ بهش گفتم . پرسيد پدر و مادر نداري ؟ گفتم نه . ديگه چيزي نگفتيم تا يه خرده گذشت .ازم پرسيد من رو دوست داري ؟ مونده بودم چي بگم . به دلم رجوع كردم ، ديدم دوستش دارم . بهش گفتم نميدونم هاسميك ، اما از ديروز كه تو رو ديدم و باهات حرف زدم دلم مي خواد همش پيش تو باشم .
گفت خوب اين دوست داشته ديگه . گفتم آره ، انگار دوستت دارم .
يه كمي صبر كرد و بعد در حاليكه يه خنده شيرين مثل قند تحويلم مي داد گفت : منو ميگيري ؟ منم خنديدم و گفتم اگه تو هم منو دوست داشته باشي آره .
خيلي ذوق كرد و گفت من ميميرم برات . اما زير حرفت نزني ها .
گفتم باشه بشرطي كه تو هم وقتي من ساز ميزنم نرقصي . گفت اگه نرقصم كه سركيس از اينجا بيرونم ميكنه . ديدم راست ميگه ، گفتم خب حالا كه مجبوري ، برقص اما ديگه ابرو ننداز و عشوه نيا . مواظب هم باش كه ميچرخي دامنت بالا نره .
دستم رو گرفت تو دستش و نگاه پرمحبتي بهم كرد و گفت باشه . هر چي تو بگي . فقط تو رو خدا باهام عروسي كن و از اينجا منو ببر .
گفتم باشه اما حالا نه . بايد يه مدت كار كنم و يه خورده پول جمع كنم كه بتونم يه خونه اي چيزي جور كنم ، بعد گفت من خودم صد تومن پول يواشكي جمع كردم ، ميدمش به تو . گفتم منم اين چند ماهه صد و بيست تومن پول در آوردم اما هنوز كمه . بذار يه مدت ديگه كار كنيم شايد بتونيم پايين شهر يه جايي رو بخريم .
گفت باشه ، منم ديگه پولهامو حيف و ميل نمي كنم و جوراب نايلون و آدامس و اين چيزها نمي خرم . اگه خدا بخواد تا شش ماه ديگه وضعمون خوب ميشه .
هنوز دستهام تو دستش بود كه سركيس يه سرفه كرد و ما خودمون رو جمع كرديم . كم كم مشتري ها پيداشون شد و من هم شروع كردم به ويلن زدن وقتي تمام تخت ها پرشد سركيس به هاسميك اشاره كرد كه برقصه . هاسميك هم با سر به من اشاره كرد يعني چاره ندارم . داشت خون خونم رو ميخورد اما كاري نميشد كرد و بايد تحمل مي كردم .
دو ساعتي كه گذشت يه دفعه مجلس بهم خورد و همه آروم در گوش هم مي گفتن شعبون خان اومد ، شعبون خان اومد !

نميدونستم يارو كيه اما همه با ترس اسمش رو مي بردن . دو دقيقه نگذشته بو كه در واشد و سه تا جاهل كه گويا نوچه هاي شعبون خان بودن اومدن و پشت سرشون يه مرد هيكل گنده كه تو صورتش چند تا جاي زخم بود ، وارد شد . سركيس زود پريد جلو و حسابي بهش عزت و احترام كرد و يه تخت رو براش خالي كردن و با نوچه هاش نشست .
من داشتم كار خودم رو ميكردم كه يكي شون بهم گفت پسر بپر يه ليوان آب خنك واسه شعبون خان بيار . نگاهي بهش كردم و گفتم اينا كار من نيست به سركيس بگو .
يه دفعه نوچه هه خواست بلند شه بياد طرف من كه شعبون خان جلوش رو گرفت . نگاهي به من كرد كه پاهام لرزيد .
سركيس تندي يه ليوان آب تو سيني برد براي شعبون خان . هاسميك اومد طرف من و با رنگ و روي پريده گفت چيكار ميكني ؟ ميدوني اين كيه ؟ گفتم نه گفت تو اين شهر همه از اين آدم حساب مي برن اون وقت تو اينطوري بهشون جواب ميدي ؟ گفتم هر كي مي خواد باشه به من مربوط نيست .
اما حسابي ترسيده بودم . خلاصه هر طوري بود اون مجلس تموم شد و همه رفتن . موقعي كه پولم رو از سركيس گرفتم ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و تخم برقصه .
موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حالا بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه نميشه .
ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام .
اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود .
آره آقايي كه شما باشين چند روزي كار كردم تا شنبه كه اونجا تعطيل شد . يواشكي با هاسميك قرار گذاشتيم كه دو تايي صبح بريم بيرون شهر و ناهار رو با هم بخوريم .
سركوچشون منتظرش واستادم تا اومد . يه بقچه هم دستش بود . دو تايي يه درشكه گرفتيم و رفتيم بيرون شهر و يه جاي با صفا بساطمون رو پهن كرديم .
اون وقتها كه تهران مثل حالا نبود كه هر چي از شهر ميري بيرون بازم ساختمون باشه و يه وجب جا واسه نشستن پيدا نشه.
پات رو كه از دروازه تهران بيرون ميذاشتي ، همه جا سبز و خرم و گل و گياه بود بدون دود ! خلاصه دوتايي كنار يه نهر آب نشستيم و هاسميك از توي بقچه اش ميوه و آجيل درآورد و يه كتري هم داد دست من و گفت شراب نياوردم چون ميدونستم نميخوري ، پاشو كتري رو آب كن و يه آتيش درست كن تا برات چايي رو علم كنم .
بهش خنديدم ، درست شده بوديم مثل زن و شوهر!
آتيش كه روبراه شد و آب جوش اومد هاسميك چايي دم كرد . بعد شروع كرد به ميوه پوست كندن براي من . همونطور كه كارش رو ميكرد ، ازش پرسيدم چي شد كه گذارت به خونه سركيس افتاد ؟ گفت داستانش مفصله ، يه وقتي برات تعريف مي كنم گفتم چه وقتي بهتر از حالا . دستهاشو پاك كرد و يه چايي براي من ريخت و گذاشت جلوم و گفت ، سرگذشت منم مثل بقيه دخترهايي كه بزرگتر دلسوز بالاي سرشون نيست .
هفت هشت ساله بودم . پدرم از بس عرق و شراب خورد نميدونم چه مرضي گرفت و مرد . مادرم افتاد به كلفتي .تو خونه مردم كار مي كرد . يه روز اينجا يه روز اونجا . منم اون وسطها ميلوليدم . چند سالي گذشت . يه روز به مادرم تو خيابون راه ميرفتيم كه ماشين يه كله گنده زد به مادرم . بيچاره جا به جا تموم كرد . يارو هم گذاشت و در رفت . دستم هم به جايي بند نبود . تو خيابونها ويلون و سرگردون بودم كه اين سركيس من رو ديد و برد خونه خودش . اول ها فقط اونجا ظرفشويي و نظافت و پخت و پز ميكردم ، بزرگتر كه شدم رقص و پذيرايي از مشتري هام بهش اضافه شد ، همين .
گفتم تو كه گفتي سرگذشتت خيلي مفصله ؟! گفت خب تو اين مدت ، اتفاقهايي هم برام افتاده ، يه روزي برات ميگم .
ديگه پاپي نشدم . گفت هنوز سر حرفت هستي ؟ گفتم آره ، فقط صبر كن كمي وضعمون خوب بشه گفت باشه ، هر چي تو بخواي صبر ميكنم . گفتم فقط مواظب باش سركيس بويي نبره . گفت اون فقط فكر پول درآوردنه ، حواسش به اين چيزها نيست . بعد دور و بر و نگاه كرد و گفت چه جاي خوبيه اينجا ، پرنده هم پر نميزنه . فقط من و تو هستيم و صداي شر شر آب . ميخواي برات برقصم ؟

گفتم نه ، همون كه تو خونه سركيس ميرقصي بسه .
دستم رو گرفت تو دستش و گفت بخدا اگه زنت بشم ، فقط تو رو ميخوام و برات هموني ميشم كه ميخواي ، صبح كه از خواب بلند بشي ، ناشتايي ت رو حاضر ميكنم و ميچينم جلوت . سر كار كه بري خونه رو مثل دسته گل ميكنم و اونقدر به در چشم ميندازم تا بياي خونه.
وقتي بياي برات حوله مي آرم تا دست و صورتت رو خشك كني و حالت جا بياد ، بعد برات سفره هفت رنگ پهن ميكنم و ناهار هم اون غذايي كه دوست داري مي پزم كاري مي كنم كه دلت نياد از خونه بيرون بري .
گفتم منم نميزارم رنگت رو آفتاب هم ببينه . ديگه وقتي زنم شدي نمي خواد كلفتي كسي رو بكني و براي هر كس و ناكسي برقصي . مي شيني تو خونه و خانمي ت رو ميكني .
داشتيم از اين حرفها ميزديم كه بارون گرفت . تو دلم به هر چي ابر و بارون بي موقع س بد و بيراه گفتم و بساطمون رو جمع كرديم و راه افتاديم به طرف شهر .
يه ساعت بعد هاسميك رو رسوندم به خونه و خودم هم رفتم به كارونسرا . شب طبق معمول رفتم لاله زار .
فرداش كه رفتم خونه سركيس ، هاسميك تنها بود . سركيس رفته بود بيرون خريد كنه . دوتايي نشستيم پيش هم و بي سرخر ، دل داديم و قلوه گرفتيم .
از هر دري حرف زديم تا سركيس اومد . نيم ساعت بعد هم سروكله مشتري ها ، تك و توك پيدا شد . منم شروع كردم نرمك نرمك ساز زدن .
كنار جايي كه من واستاده بودم ، يه تخت بود كه چهار نفر روش نشسته بودن و حرف ميزدن بي اختيار به حرفهاشون گوش ميدادم . اونام يه خرده بلند حرف ميزدن و يه چيزهايي رو يواش مي گفتن ، كمي كه گذشت و كلشون از شراب گرم شد ، ديگه يواش حرف نميزدن و مي تونستم صداشون رو بشنوم . يه دفعه گوشهام تيز شد . صحبت سر كشتن يه نفر بود !
خوب حواسم رو جمع كردم . فهميدم كه امشب قراره اين چهار نفر پشت خونه سركيس ، يه جايي قايم بشن و يه نفر رو با چاقو بكشن . دعواشون سر اين بود كه كدوم شون يارو رو بكشه و كدوم نوچه ش رو ، گويا از طرف ميترسيدن كه هيچ كدوم زير بار نميرفتن . يه كم كه گذشت انگار قرارهاشون رو گذاشتن . خيلي دلم مي خواست بدونم طرف كيه تا اينكه از دهن يكي شون اسم شعبون پريد بيرون كه بقيه بهش تحكم كردن . فهميدم ميخوان كلك شعبون خان رو بكنن .
از شعبون خوشم نمي اومد اما ياد كار اون روزش افتادم كه نذاشت نوچه ش منو اذيت كنه . مونده بودم بهش بگم يا نه ؟
نيم ساعتي كه گذشت ، اون چهار تا ، حسابشون رو كردن و رفتن . داشتم با خودم فكر ميكردم كه نكنه اينا دروغ گفته باشن يا واسه هم چسي اومده باشن و من جلوي شعبون آبروم بره . اين دفعه ديگه بهم رحم نميكنه ! گفتم به من چه مربوطه . كسي كه گردن كلفت شهره بايد پيه اين چيزها رو هم به تنش بماله .
تازه خونه شلوغ شده بود كه در واشد و شعبون خان با يكي از نوچه هاش اومد تو . يه نگاهي به دور و بر كرد و رفت كه روي يه تخت بشينه . وقتي داشت از كنار من رد ميشد با اون صداي كلفت و محكمش بهم گفت خسته نباشي استاد !
ازش تشكر كردم خيلي از اين رفتارش خوشم اومد . برگشتم اين طرف كه چشمم به يكي از اون چهار نفر افتاد كه ميخواستن شعبون خان رو بكشن . دنبال شعبون خان اومده بود . ديدم ديگه نامرديه . صبر كردم تا يه ساعتي گذشت و اون يارو از خونه رفت بيرون . منم معطل نكردم و رفتم پيش شعبون خان و سلام كردم و واستادم .
جواب داد و دست كرد يه دو تومني در آورد و گرفت جلوي من كه گفتم شعبون خان واسه پول نيومدم اينجا . يه دفعه نوچه اش بلند شد و گفت دست شعبون خان بركت داره بگير و برو دنبال كارت .
شعبون خان بهش اشاره كرد كه بشينه ، بعد به من گفت چي ميخواي پسر جون ؟ جريان رو آروم در گوشش گفتم و رفتم سر كارم . اونام ده دقيقه يه ربع بعد بلند شدن و رفتن . خيالم راحت شد كه كاري رو كه از دستم بر مي اومد انجام دادم .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت نگاهي به من كرد و گفت بهزاد جون ، تو اين دنيا از آدمها فقط خوبي مي مونه ويه بدي . يه ياد نيك و يه ياد زشت . بعد بلند شد و رفت از گنجه ويولن ش رو درآورد و شروع كرد به كوك كردن و گفت اين همون آهنگي كه اولين شب تو لاله زار ، جلوي مردم زدم . حالا واسه تو ميزنم . شايد بعد از اينكه شنيدي يه يادي از رضا خدابيامرز بكني . روحش شاد .
بعد ويلن رو گذاشت زير چونه اش و آرشه رو كشيد روي سيم ها كه ناله ساز بلند شد اما واقعا قشنگ ويلن ميزد . هم اون قشنگ ميزد و هم آهنگ بسيار زيبا و سوزناكي بود رفتم تو خودم . نميدونستم الان تو دوره سركيس و هاسميك و شعبون و رضا هستم يا تو زمان فرنوش و فريبا و كاوه !
داشتم از موسيقي لذت مي بردم كه صداي هق هق گريه هدايت با ساز همراه شد .دلم نمي خواست كه اين قطعه موسيقي رو از دست بدم اما ديدن گريه يك پيرمرد تنها و گويا دل شكسته هم دلي مي خواست كه من نداشتم .
بلند شدم و با يه خداحافظي زير لب از اتاق بيرون اومدم .

نزديك ظهر بود كه رسيدم خونه ، طبق معمول دو تا تخم مرغ درست كردم و خوردم گفتم يه چرتي بزنم و عصر يه سر به فرنوش بزنم .
دراز كشيدم و رفتم تو فكر آقاي هدايت . بيچاره خيلي بدبختي كشيده بود . به خودم و زندگيم اميدوار شدم . كم كم چشمهام گرم شد .
نفهميدم چه صدايي تو خيابون اومد كه از خواب پريدم . هوا تاريك شده بود . چراغ رو روشن كردم و نشستم . اتاق سرد شده بود اما حال اينكه بخاري رو روشن كنم نداشتم . ساعت رو نگاه كردم . پنج بود . بلند شدم و رفتم حموم .
كمي حالم بهتر شد . داشتم لباس ميپوشيدم كه در زدن . پرسيدم كيه ؟
كاوه – منم ، وا كن .
-صبركن يه چيزي تنم كنم ، لختم .
كاوه –همين شرم و حيات دل منو برده !
-گم شو ! يكي از اونجا رد ميشه و ميشنوه زشته .
كاوه – از خدا پنهون نيست ، چرا از خلق خدا پنهون كنيم ؟ واكن اين در بي صاحاب رو
با خنده در رو واكردم .
كاوه – به به شادوماد . ببينم كف پاهاتو خوب سنگ پا كشيدي ؟ آقاي ستايش گفته از دامادي كه كف پاش مثل پاي شتر كثيف و پينه بسته باشه خوشش نمي آد .
-بيا تو دم در اين قدر چرت و پرت نگو آبروم رو جلو همه بردي !
اومد تو رفت سر كتري رو بخاري .
كاوه –اه چايي ت چرا براه نيست ؟
كتري رو آب كردم و بخاري رو روشن .
كاوه – مژده مژده !
-چه خبر شده باز ؟
كاوه – مادر زنت ميخواد تو رو ببينه ! بلند شو ، يالله !
-مگه از خارج برگشته ؟
كاوه – بعله ، خيلي هم دلش مي خواد تو رو ببينه .
-كي ؟ كجا ؟
كاوه – همين الان ، رو تخت مرده شور خونه !
-لال بشي پسر راستي برگشته ؟
كاوه – فعلا نه ، هنوز براي زندگي وقت داري .
-گفتم ! اون حالا حالاها نمياد . داره كار اقامتش رو درست ميكنه .
كاوه – جدي برات يه مژده دارم .
-گم شو !
كاوه – امشب دعوت داريم ، خونه ژاله .
-از بس شوخي ميكني آدم هيچكدوم از حرفهاتو باور نميكنه .
كاوه – جان بهزاد راست ميگم ژاله و فرنوش و چند تا از دوستهاي دانشكدشون رو دعوت كردن خونه ژاله اينها منم فرستادن دنبال تو پاشو كم كم حاضر شو بريم .
-جون من راست ميگي ؟
كاوه – تو تا حالا از من دروغ شنيدي ؟
-اصلاً خوب شد حموم كردم ها !
كاوه – بپوش بريم . بخاري رو يادت نره خاموش كني .
-حالا زود نيست ؟
كاوه- چه زودي داره ؟ مهموني ساعت پنج بوده ، الان پنج و نيمه ، تا برسيم اونجا ميشه شش.

رمان یاسمین قسمت پنجم

دیگه برا امروز اخریشه تا بعد ادامشو بزارم

نتونستم ديگه ادامه بدم . واستادم.
-براي چي گريه مي كني؟
فرنوش- براي اينكه دوباره باهام غريبه شدي.
-حالا كه فكر ميكنم مي بينم انگار هيچوقت ما با هم خودي نبوديم .
فرنوش- بهزاد ميرم ها !
-من هم همين رو ازت مي خوام . برو فرنوش. برگرد به دنياي خودت . من يه انسانم نه يه اسباب بازي كه پدرت برات خريده باشه . من دلم نمي خواد كه بازيچه تو بشم . برو فرنوش .
برگشتم و رفتم اونم ديگه دنبالم نيومد .
مدتي قدم زدم و به يه پارك رسيدم . روي يه نيمكت نشستم . ديگه دلم نميخواست به چيزي فكر كنم . نشستم و به آدمهايي كه از جلوم رد ميشدن نگاه ميكردم .
اونقدر اونجا نشستم تا سردم شد . هم سردم شد هم گرسنه م . حوصله نداشتم برم خونه و تخم مرغ بخورم . بلندشدم و به پيتزافروشي رفتم و خودم رو خجالت دادم .
ساعت 5/3 بود كه رسيدم خونه . كاوه پشت در منتظرم بود .
-سلام خيلي وقته اينجايي؟
كاوه – نخير قربان . يكساعت و نيم بيشتر نيست . ما همه خدمتگزاران و جان نثاران شماييم . صدسال انتظار ما به يه بار ديدن روي ماه شما مي ارزه ! صد جان ناقابل ما فداي يه تار موي گنديده شما !
-چطور اين طرفها ؟
كاوه – اومدم اجازه بگيرم براي رفع خشم عاليجناب ، فردا اقوام و خويشاوندان رو در پيش خاكپاي مبارك قرباني كنم .
-مگه خشم من رو شما هم فهميدين؟
كاوه –اختيار دارين والاحضرت . شما وقتي غضب مي فرماييد آسمان تاريك مي شه . طوفان ميشه و صاعقه همه چيز رو نابود ميكنه . فداي اون چشم و چارتون بشم .
حوصله ندارم كاوه بيا بريم تو .
كاوه – قربان چين مبارك پيشاني دنبكي تون . اجازه بفرماييد اين حقير اينجا جلوي آستانه در ، عين پل عابر پياده دراز بكشم و بعد شما از روي حقير به استراحتگاه شخصي تون نزول اجلاس بفرماييد .
-تو هم مارو مسخره كن . عيبي نداره .
كاوه – بنده نوازي مي فرماييد قربان . شاعر مي فرمايد : دست دستي باباش مي آد صداي كفش پاش مي آد .
درو واكردم و رفتم تو اتاق . حسابي سردم شده بود . كاپشنم رو در آوردم و بخاري رو روشن كردم و يه گوشه نشستم . كاوه دست به سينه دم در واستاده بود .
كاوه – قربان اجازه دخول مي فرماييد ؟
-اگه مسخره بازي در نياري ، بله .
كاوه – همين قربان ! جان نثاران از ترس نزديك به هلاك هستيم . عفو فرماييد .
ديگه حسابي كلافه شده بودم سرش داد زدم .
-لازم نكرده حرف بزني برگرد برو خونه تون .
كاوه – بهزاد هيچ ميدوني طنين صدات شبيه تيرانوروروس؟ اون دايناسوره ها ؟ ديگه جوابش رو ندادم .
كاوه – پسر باز يه دقيقه تنهات گذاشتم همه چيز رو به هم ريختي ؟
-اطلاعات رو برات فكس كردن يا تلفني بهت گفتن ؟
كاوه – هچكدوم تو اخبار ساعت 2 پخش شد ! خبرهاي شما روي آنتن ماهواره س.
-كي به تو گفت ؟
كاوه در حاليكه كنارم مي نشست گفت :
-طبق معمول ژاله. اين چه كاري بود كردي؟
-خب ديگه ، ولش كن حرفش رو هم نزن .
كاوه – تو اصلاً ميدوني چي شده ؟
-فرنوش خودش بهم گفت چي شده .
كاوه – د اون طوري نبوده ! خبر نداري شازده بهرام خان چي ها گفته .
در حاليكه سخت كنجكاو شده بودم ، پرسيدم .
-بهرام چي گفته ؟
كاوه ولش كن ، حرفش رو هم نزن پدر سگ رو !!
-خودت رو لوس نكن ، عصبانيم ها !
كاوه –منكه فرنوش نيستم سرم داد بزني و هيچي بهت نگم . حرف بزني ميدوم ميرم بابام رو برات ميارم . بعد در حاليكه مثل دخترها خودش رو لوس ميكرد و انگشتش رو به طرفم تكون ميداد و تهديدم مي كرد . آروم با عشوه گفت :
-اونوقت ميفهمي يه من ماست چقدر كره ميده بي حيا پسر چشم دريده !
خندم گرفت .
كاوه – چه عجب عنق آقا از هم وا شد !
-حالا ميگي اين پسره چي گفته يا نه ؟
كاوه –عقدم كن تا بهت بگم !
-اگه تو تموم دنيا فقط يه دختر مونده باشه و اونم تو باشي ، امكان نداره طرفت بيام .
كاوه – گم شو ، ايكبيري . اگه تو دنيا فقط يه مرد مونده باشه اونم تو مفنگي باشي . نميزارم از زير چادر گوشه ابرومو ببيني ! مرتيكه هرزه بي سروپا! اينار و با صداي زنونه مي گفت .همونطوري نگاش كردم . از پس زبونش كه بر نمي اومدم !
كاوه – آل ببره اون جيگرت تو كه اينجوري نيگام نكني . تنم مور مور شد بي حيا !
هر دو زديم زير خنده كه گفتم : حرفات تموم شد ؟ حالا ميگي اون پسره چي گفته ؟
كاوه – نه تموم نشده . يه دونه ديگه مونده .
-بگو خلاصم كن .
كاوه – خاك تو سرت كنن كه اونقدر سرد مزاجي اين عشوه ها رو واسه هر كي مي اومدم تا حالا عقدم كرده بود .
ميخنديدم و نگاهش مي كردم . حريف زبون اين هيچكس نمي شد .
-كاوه جون من بگو چي شده ؟
كاوه – آهان ! الان آدم شدي . جونم برات بگه كه چي ؟ آهان امروز صبح كله سحر ، ماه پيشوني خانم خودش رو هفت قلم آرايش ميكنه كه كجا بره ؟ بياد ديدن تو گداي آس و پاس.
تا اتولش رو از گاراژ ميكشه بيرون و كوچه اول رو رد ميكنه ، سر گذر كوچه دوم چي مي بينه ؟ آقا بهرام خبيث رو !
آقايي كه من باشم و خانم خوشگلي كه شما باشين ، فرنوش خانم سرعت ماشين رو زياد مي كنه تا ايز گم كنه . اما هر كاري ميكنه ، بهرام پدر سوخته دست از تعقيب ور نمي داره گويا يواشكي دنبال فرنوش ميرفته كه خونه تو رو پيدا كنه .
حالا اين موقع تو آدم مفلوك تو چه فكري هستي ؟ كه چي ؟
كه وقتي اومد اينو بهش ميگم ! وقتي فرنوش اومد اونو بهش ميگم ! وقتي فرنوش اومد اون جوري ناز مي كنم . وقتي فرنوش اومد اين جوري ناز مي كنم !
وقتي فرنوش اومد يه ابرو مي دم بالا يكي رو ميدم پايين ميشم گري گوري پك !
-خفه م كردي كاوه ! ميشه مثل آدم تعريف كني ؟
كاوه – من اينطوري بلدم بگم برو از خود بهرام بپرس به اين خوبي دارم تعريف ميكنم ديگه !
-يعني اصل مطلب رو بگو . حاشيه نرو .
كاوه –من بايد اخبار رو با تفسيرش بگم . خشك و خالي نمي تونم بگم!
-باشه ، به درك بگو .
كاوه – بقيه اش يادم رفته ! بايد بگي غلط كردم تا بگم .
يه لنگه كفش رو ول كردم طرفش كه خورد تو سرش و گفت :
-آخ !الهي دستات بشكنه چيزي كه بدم مي آد از مردي كه دست بزن داشته باشه !
كاوه – ديونه ام كردي يه بلايي ملايي سرت ميارم ها !
كاوه – نگو ترو بخدا خجالت ميكشم . تو كه اينقدر بي حيا نبودي
-كاوه تو رو به خدا بگو چي شده .
كاوه – باشه داشتم مي گفتم . فرنوش كه مي بينه بهرام داره با ماشين دنبالش مي آد ، برميگرده خونه و دم در پياده مي شه . بهرام مي رسه و پياده مي شه و مي آد جلو مي پرسه كه كجا مي رفته . اونم ميگه به تو ربطي نداره . بهرام هم ميگه اگه آدرس اين مرتيكه نره خر بي شعور احمق رو پيدا كنم مي كشمش !
-منظورش من بودم ؟
كاوه –والله اينهايي رو كه گفته همه مشخصات توئه ! ما با اين نشوني ها جز تو ديگه كسي رو تو آشناهاي خودمون نداريم .
ولي بهزاد چه خوب با يه نظر تمام خصوصيات تو رو فهميده .
-حيف كه حوصله ندارم وگرنه خدمتت مي رسيدم آقا گاوه . زود بقيه اش رو بگو ببينم .
كاوه – هيچي ديگه ! ميگه اگه اين مرتيكه نره خر احمق بيشعور رو پيدا كنم مي كشم !
-اينو كه گفتي .
كاوه – آخه بهرام رو اين جمله خيلي تأكيد كرده ! تازه اين چيزهايي بوده كه فرنوش تونسته تعريف كنه . ببين چه چيزهاي ديگه م بوده كه فرنوش نگفته .
-خفه ! ببينم بهرام گفته منو ميكشه ؟
كاوه –نخير پس گفته منو ميكشه ؟ سركار مي خواهين با فرنوش خانم عروسي كنين پس حتما منظورش تو بودي ديگه !
-اونوقت فرنوش چي گفته ؟
كاوه – ناراحت نباش . فرنوش خوب جوابش رو داده . دختر با عقل و منطقيه !
-چي گفته فرنوش؟
كاوه- گفته بهرام جون دستت رو به خون اين آدم آلوده نكن !حيف تو نيست كه با اين پسره سگ اخلاق دهن به دهن ميشي ؟ چند وقت ديگه شهرداري مي گيره و ميبردش و سر به نيستش ميكنه .
آخه قراره شهرداري سگ هاي تو خيابون رو سم بده بكشه .
-جدا كه خيلي لوس و بي تربيت و وقت نشناسي كاوه ! بذار وقتش خدمت تو هم مي رسم .
كاوه – چرا خدمت من برسي ؟ برو خدمت اون رقيب ننه مردت برس كه تهديدت كرده .
-خدمت اونم مي رسم . حالا بقيه شو بگو .
كاوه –هيچي ديگه . فرنوشم كه مي فهمه بهرام دنبال آدرس خونه توئه ميره تو خونه . نيم ساعت بعد در وا ميشه و بهرام و مادرش يعني خاله فرنوش وارد خونشون ميشن و جنگ مغلوبه ميشه .
بهرام و خالش گاز انبري حمله مي كنن و فرنوش و باباش ، مي بندن شون به خمپاره . كه اين وسط خاله فرنوش نامردي نميكنه و يه شيميايي ميزنه !
-كاوه تو رو خدا درست حرف بزن .
كاوه- گويا از همونجا خاله فرنوش زنگ ميزنه به خواهرش يعني مادر فرنوش كه چه نشستي خواهر ! شوهرت يعني باباي فرنوش دخترت رو داره ميده به يه جوان چيز لخت لات هيچي ندار بي همه چيز كه منظورشون تو باشي !

-خجالت بكش كاوه !
كاوه – من چرا خجالت بكشم ؟ خاله فرنوش بايد خجالت بكشه كه اين حرفها رو زده !-ژاله همين حرفها رو به تو گفت ؟ يعني جمله به جمله اينطوري گفت ؟
كاوه – البته اينطوري كه نه ! اون خلاصه گفت . من برات قشنگ صحنه رو بازسازي كردم كه تو توي جريان باشي.
خندم گرفت .
كاوه- بخند آقا ! اگه بقيه شو بشنوي گريت مي گيره !
مادر فرنوش تلفني دستور داده كه دست از پا خطا نكنين تا من برسم ايران . گفته اون پسره لات هم ديگه حق نداره پا توي خونه من بزاره تا من بيام . تو رو گفته آقا بهزاد !
-جدي مادر فرنوش اين حرف رو زده ؟
كاوه – آره ، البته مودبانه گفته ولي منظورش همين بوده .
بهشون نمي آد يه همچين تيپ آدمهايي باشن . تو نفهميدي مادر فرنوش چه جور آدميه ؟
كاوه – چرا از ژاله پرسيدم .
گويا يه زني يه دومتر و نيم قدشه . ميگن من و تو به يه چكش بنديم . صبح صبحونه يه بره خوراكشه . ظهر يه گوسفند! شب رژيم داره ، ده تا مرغ زنده رو با پر مي خوره .
ميگن دو تا پاي من و تو رو هم ميشه اندازه يه بازوي اون .
نفس كه ميكشه از سوراخ دماغش دود مي آد بيرون ميگن موقع خواب وقتي خرناس مي كشه خونه مي لرزه .
ميگن وقتي مي خواد سوار هواپيما بشه بره خارج ، با اين هواپيماهاي معمولي نميتونه بره يعني هواپيماهاي مسافربري وقتي اين توشون نشسته جون ندارن از زمين بلند بشن واسه همين با هواپيماي 330 ارتشي مسافرت مي كنه .
حالا برو حساب كار خودت رو بكن .
ژاله مي گفت باباي فرنوش جلوي مامانش مثل موشه . تا صداي خرناس مامانش مي آد باباش سوراخ موش ميخره يه ميليون تومن .
-گمشو ! پاشو بريم در خونه فرنوش اينا ببينم چه خبره .
اين چرت و پرتها چيه پشت سر مردم ميگي ؟
كاوه – آره پاشو چادرت رو سر كن يه تك پا بريم اونجا .
ژاله مي گفت خاله فرنوش يه دشنه دستش گرفته واستاده در خونه فرنوش اينا بدبخت سايه تو رو با تير ميزنه اين خاله ش !
-من از هيچي نمي ترسم .
كاوه – چه شجاع شده ! اگه تو نمي ترسي ، من مي ترسم . برادر تا حالا هر جا رفتي باهات بودم . اين يكي رو ديگه من نيستم .
ميگن اين خاله ش همسايه ديوار به ديوار اصغر قاتل بوده ! من نمي آم .
چقدر بهت گفتم بهزاد جون اين فرنوش لقمه تو نيست !
هي لجبازي كردي ، بيا اينم آخر و عاقبتش ! صد نفر برامون خط و نشون كشيدن .
-خدا ذليلت كنه كاوه كه هر چي مي كشم از دست تو مي كشم .
اون موبايل صاحاب مرده ت رو در بيار يه تلفن به ژاله بزن شماره فرنوش رو ازش بگير .
كاوه موبايلش رو در آورد و از ژاله شماره فرنوش رو گرفت و گفت :
-بيا بهش زنگ بزن .
-راستش روم نميشه .
كاوه – فقط پر روگي هات رو واسه من داري ؟
-خب راستي !وسط اين حرفها ، چيا به من گفتي ؟
كاوه – مي خواي چيكار كني ؟
-مي خوام بزنم تو سرت صداي سگ بدي .
كاوه – بدبخت تو تمام زندگيت يه متحد داري كه اونم منم . اگه كوچكترين بي احترامي بهم بكني، تنهات ميذارم و ميرم . اونوقت تو ميموني و اين قوم خون آشام .
-خدا مرگت بده كاوه .
داشتم مثل آدم واسه خودم زندگي ميكردم . تو خفه شده ورداشتي منو به زور بردي در خونه فرنوش كه اون جريان پيش اومد .
كاوه – اونم زندگي بود كه تو مي كردي ؟
زندگي سگ هاي تو خيابون شرف داشت به اون زندگي تو !
بده انداختمت تو يه خونواده پولدار؟
-اونا كه برام خط و نشون كشيدن .
كاوه – هميشه اول اينجور كارا سخته يه خرده كه بگذره درست ميشه . كار تو سرازيري مي افته اونوقت آخرش برات خيره .
يا مي افتي تو زندان . يا مي افتي گوشه بيمارستان يا يه راست ميري بهشت زهرا . غصه نخور هركدم از اين جاها كه بري از اينجا كه هستي بهتره .
-اگه تو لال شده يه دقيقه شوخي نكني و جدي باشي يه خاكي تو سرمون ميكنيم .
كاوه – من خودم فكرشو كردم . اگه اين كاري رو كه من بهت ميگم بكني قول ميدم همه چيز درست بشه .
-چيكار كنم ؟
كاوه – بايد بري دست بهرام رو ماچ كني و بگي غلط كردم تا ديگه كاري به كارت نداشته باشه .
-گم شو . راستش ديگه نمي خوام كاري به كار فرنوش داشته باشم .
كاوه – اين رو كه تا حالا صدبار گفتي اما تا چشمت به فرنوش مي افته و صدات ميزنه بهزاد جون ! ، همه چيز يادت ميره و آب از لب و لوچه ات راه مي افته .
-مرده شور اون همفكري تو ببرن .
كاوه –مگه دروغ ميگم ؟
-حالا ببين . اگه ديگه باهاش كاري داشتم . بذار شوهرش بدن به همون بهرام پسرخاله اش .
كاوه – آفرين حالا شدي يه آدم حسابي و منطقي .
-تو ديگه لال شو .
كاوه – چشم ، منم ديگه لال ميشم .
در همين وقت موبايل كاوه زنگ زد و كاوه جواب داد و بعد رو به من كرد و گفت : -ا ب ب ب ب ل !
-كيه ؟
كاوه –ا ب ب ب !
-لالي ؟
كاوه –ب ب يعني آره ، خودت گفتي لال شو .
-ميزنم تو سرت ها .
كاوه – ا ب ب ب يعني غلط ميكني .
-كيه پاي تلفن ؟
كاوه – اگه لال نبودم ميگفتم فرنوش با تو كار داره .
-عجب ديوونه اي هستي تو . بده من اون وامونده رو .
بزور موبايل رو از دستش گرفتم .
-الو ،فرنوش
فرنوش – سلام بهزاد خوبي ؟
-چرا جريان رو درست برم تعريف نكردي ؟
فرنوش – ميترسيدم بهزاد .
شروع به گريه كرد .
-حالا چرا گريه مي كني ؟ چيزي نشده كه . منم اينقدر بي دست و پا نيستم كه نتونم پس يه آدم مثل بهرام بر بيام . تو بهتر بود اينا رو خودت بهم مي گفتي حالا ديگه گريه نكن .
فرنوش در حاليكه هق هق مي كرد گفت :
-آخه اون دور و برش خيلي دوستاي لات و عوضي داره . مي ترسم خونه ت رو پيدا كنه و بياد اذيتت كنه پسر خيلي شري يه .
-اجازه بده كه اين مسايل رو خودم حل كنم حالا اگه ميتوني بلند شو بيا اينجا . ميخوام باهات جدي صحبت كنم . من بايد تكليف خودم رو بدونم .
فرنوش – تو بيا اينجا . پدرم هم مي خواد باهات حرف بزنه .
-با من ؟
فرنوش-آره ، پاشو بيا اينجا .
مدتي فكر كرد و بعد گفتم :
-باشه تا يه ربع ديگه مي آم . فعلاً خداحافظ !
فرنوش- زود بيا ، منتظرتم ، خداحافظ.
تلفن رو قطع كردم و به كاوه كه مات به من نگاه مي كرد گفتم :
-بلند شو بريم .
كاوه – يه دقيقه پيش داشتي چي مي گفتي ؟
-اون موقع ناراحت بودم پاشو بريم .
كاوه – من بيام ديگه چيكار ؟
-راست ميگي ، تو فتنه اي . هرجا بري شر بپا ميكني لازم نكرده بياي .
كاوه- حالا ديگه من شدم فتنه ؟
-تو همين جا هستي؟
كاوه – نه ميرسونمت در خونشون و خودم ميرم تو خيابونها ببينم ميتونم از چهار تا دختر در مورد مشكل تو نظر خواهي كنم !فرنوش – اگه نمي خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمي اومدم.
-اگه با من ازدواج كني اين زندگي كه حالا داري من نمي تونم برات فراهم كنم ها !
فرنوش- برام مهم نيست .
-بايد با من بياي تو يه آپارتمان كوچيك و اجاره اي ها !
فرنوش- ميدونم .
-فرنوش شايد من نتونم حتي يه كدوم از اين چيزهايي رو كه الان داري بهت بدم و برات تهيه كنم ها !
فرنوش- من چشم و دلم سيرم . اصلا اهميت نداره .
-من حتي يه ماشين هم ندارم كه با هم بيرون بريم بايد هرجا مي خواهيم بريم پياده بريم ها !
فرنوش – راضيم .
-من فقط يه قولي بهت ميدم اونم اينكه هميشه دوستت داشته باشم مطمئن باشكه براي خوشبختي تو تمام سعي و تلاشم رو ميكنم .
فرنوش- من هم بهت قول ميدم كه هميشه دوستت داشته باشم و جز تو هيچكسي رو نخوام .
بهش خنديدم . اونهم خنديد .
-فرنوش باورم نميشه كه تو حاضر باشي با من ازدواج كني .
فرنوش- باور كن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت ميشم . تو يه مردي ، مردي كه احساس مي كنم ميتونم تو زندگي بهش تكيه كنم .
-اميدوارم همينطور باشه كه ميگي .
فرنوش – بيا بهزاد .
با هم كنار پيانو ، در انتهاي سالن رفتيم . پشت يه پيانوي خيلي قشنگ نشست و گفت :
- از همون دفعه اول كه توي دانشگاه ديدمت ازت خوشم اومد .
با اون حمايتي كه توي تصادف از من كردي ديگه نتونستم دل ازت بكنم . اون نقاشي رو كه بهت نشون دادم كار يه شب نبوده . مدتها طول كشيده تا تموم بشه .
هر قلمي كه ميزدم عشقت تو دلم بيشتر مي شد و محبتت محكمتر مي شد .
دوستت دارم بهزاد . خواهش مي كنم هيچوقت عوض نشو . من تو رو با همين اخلاق و غرور و عزت نفس دوست دارم.
اين آهنگ رو خودم ساختم . براي تو ساختم . شايد قشنگ نباشه ، اما هر چي كه هست براي توست با تمام احساس عشقم .
شروع كرد . پنجه هاي قشنگ و ظريفش روي كليدهاي پيانو بقدري نرم و موزون حركت ميكرد كه بي اختيار محو تماشاي اونها شده بودم .
چشمهاشو بسته بود و آهنگ خيلي قشنگي رو ميزد . نمي تونستم اينهمه خوشبختي رو براي خودم باور كنم . فرنوش اين دختر زيبا و مهربون براي من آهنگي ساخته بود و خودش اجرا ميكرد !
تصورش هم برام مشكل بود اما واقعيت داشت .
وقتي آهنگ تموم شد ، قطره اشكي گوشه چشمش مي درخشيد .
-فرنوش ، نمي دونم چي بايد بگم . تو خيلي بيشتر از اوني هستي كه انتظار داشتم . ميترسم نتونم خوشبختت كنم .
فرنوش- تو فقط با من باش ، من خوشبخت مي شم .
فقط با تمام محبتهاي دنيا نگاهش كردم .
نيم ساعت بعد از خونه فرنوش اينا بيرون اومدم و بطرف خونه كاوه رفتم .
اونقدر شادي تو دلم بود كه مي تونستم باهاش هزار نفر رو شاد كنم .
ميخواستم برم با كاور حرف بزنم . دلم مي خواست اونم توي شاديم شريك باشه .
زنگ زدم ، خود كاوه در رو وا كرد و رفتم تو كاوه رو ديدم با موهاي ژوليده و حالي عصبي.
-چي شده ؟ خونتون زلزله اومده؟!
كاوه – بيا تو . آره ، فوتش هم صد ريشتره . خوب شد اومدي ، بيا كمك .
-طوري شده ؟
كاوه – مامان و بابا رفتن ختم يكي از اقوام . با خاله ام و ژاله رفتن . اين پسر خاله مو گذاشتن پيش من . بجان تو ديوونه م كرده . كم مونده يا اونو بكشم يا خودم رو .
-خبه بابا . چه خبرته ؟ حتما بلد نيستي با بچه ها درست رفتار كني . چند سالشه ؟
كاوه – چه ميدونم خبر مرگش ! هفت هشت سالشه . دلم مي خواد بشينم زار زار گريه كنم .
-برو كنار ببينم . خجالت بكش . كجاست ؟ اسمش چيه ؟
كاوه – زلزله ، هوار ! خمپاره ! از بس اذيتم كرده اسمش يادم رفته .
با هم رفتيم توي سالن . تمام اسباب اثاثيه ها بهم ريخته بود . كنار سالن يه پسربچه ، صندلي رو گذاشته بود زير پاش و ازش رفته بود بالا سراغ يه قناري كه توي قفس بود .
كاوه - !!!! بيا پايين بچه ! به اون زبون بسته چيكار داري ؟ داغت به دلم بمونه ايشالله !
-اسمش چيه ؟
كاوه – سيامك ذليل شده .
-بيا پايين سيامك جون بيا پايين عمو ! گناه داره اون حيوون .
سيامك – عمو مي خوام ببينم قناري راست راستي يه يا تو شكمش باطري داره كه هي مي خونه !
كاوه رفت دستش رو گرفت آوردش پايين .
كاوه – نگاه كن ! خونه مثل ميدون جنگ شده . انگار مغول بهمون حمله كرده .
-بيا اينجا ببينمت ، به به ، چه پسر خوبي بيا بشين اينجا عمو جون ببينم .
تا روي يكي از مبل ها نشستم فريادم هوا رفت .
سيامك – آخ سوخت . آخ سوخت . آخ سوخت.
كاوه – اي جونور بد ذات ! سوزن گذاشتي روي مبل ؟
در حاليكه پونز رو از خودم جدا مي كردم گفتم :
-عيبي نداره ، بچه اس ديگه .
كاوه – چي بچه اس ؟ روي تمام مبل ها پونز گذاشته . دوبار تا حالا پونز به من فرو رفته . اونجام مثل آبكش سوراخ شده !
-خوب آقا پسر ، بگو ببينم كلاس چندمي ؟
سيامك شستش رو بطرفم گرفت .
كاوه – اي پسر بي تربيت ! بنداز پايين اون شست وامونده ت رو !
سيامك – عمو كلاس اولم .
-ديدي كاوه بچه منظور بدي نداشت . تو كج خيالي .
كاوه – من اين ننه مرده رو مي شناسم . منظورش همون بود كه بهت نشون داد .
سيامك همونطور شستش رو بطرفم نگه داشته بود .
- خب ، فهميدم سيامك جون دستت رو ديگه بنداز پايين . زشته اين انگشت معني بدي داره . نبايد اينطوري بطرف كسي بگيريش !
سيامك – عمو اين چيه ؟
-كمربند عمو جون .
سيامك- بستين به كمرتون كه شلوارتون پايين نياد ؟نگاهي به كاوه كردم كه خندش گرفته بود .
-هم بستم كه قشنگ باشه ، هم اينكه تو گفتي .
سيامك- عمو باباي من ده تا كمربند داره .
-پدرت ده تا كمربند رو مي خواد چيكار ؟
سيامك – اون نمي خواد كه ! من هي مي برم كمربندهاشو قايم مي كنم اونم ميره باز ميخره .
-چرا تو كمربندهاي پدرت رو قايم مي كني ؟
سيامك – كه با كمربند منو نزنه .
-مگه پدرت با كمربند تو رو ميزنه ؟!
كاوه – والله حق داره ! من بودم با شمشير اين وروجك رو ميزدم .
سيامك – كاوه جون مگه شمشير داري ؟ بيار تو رو خدا با هم زورو بازي كنيم .
كاوه – ننه قربون چشم بادوميت ، ننه من بادم مي خوام !
-سيامك جون تو حتما كار بدي ميكني كه پدرت تنبيه ت ميكنه .
سيامك – عمو يه دقيقه بيا .
-كجا بيام عمو ؟
سيامك – شما بيا بعدا بهت ميگم .
بلند شدم و دنبالش رفتم . طرف ديگه سالن ، جايي كه همش سراميك بود واستاد و گفت :
-عمو شما اينجا بشين ، ببين من چه خوب رو كاشي ها ليز مي خورم .
-باشه عمو ، اما مواظب باش يه دفعه زمين نخوري خدانكرده جايي ت بشكنه .
سيامك – نه مواظبم عمو .
روي يه صندلي نشستم و به كاوه آروم گفتم :
-بايد با بچه بازي كرد تا انرژيش آزاد بشه .
كاوه – آدم يه ساعت با اين بچه يه جا تنها بمونه از هفت دولت آزاد ميشه ! انرژي كه نيست . انرژي اتمي داره ورپريده .
سيامك – عمو ببين .
آروم يه گوشه از سالن ليز خورد .
سيامك – عمو بيا شمام ليز بخور با هم بازي كنيم .
تا بلند شدم كه باهاش بازي كنم ديدم پشت شلوارم آدامس چسبيده .
سيامك – چسبيد چسبيد ! چسبيد چسبيد ! توي اين هوا فقط آدامس مي چسبه .
كاوه – جوون مرگ بشي بچه ! ببينم بهزاد !
در حاليكه سعي مي كردم آدامس رو از شلوارم پاك كنم گفتم :
-ولش كن كاوه ، چيزي نيست ، پاك ميشه .
بعد رو به سيامك كردم و گفتم :
-عمو جون ، به شما نمياد كه اين شيطوني ها رو بكني . شا پسر خوب و باتربيتي هستي .
سرش رو انداخت پايين . احساس كردم كه از كاري كه كرده پشيمونه دوباره گفتم :
-حتماً اتفاقي اين آدامس روي صندلي افتاده مگه نه عمو جون ؟
سيامك – نه عمو . اون رو گذاشته بودم براي پسرخاله كاوه . نمي خواستم به شلوار شما بچسبه .
-معلوم ميشه من رو دوست داري آره ؟
سيامك – بله عمو جون . ببخشيد .
آفرين پسر خوب .
سيامك – بذار عمو جون براتون پاكش كنم ، من بلدم .
- نه عمو جون ، خودم بعدا پاكش مي كنم . همون كه تو متوجه كار بد و اشتباهت شدي كافيه .
سيامك – عمو يه كار بد ديگه م كردم ! بيا بهت نشون بدم .
نگاهي به كاوه كردم كه يعني خجالت بكش . دستم رو گرفت و به طرف ديگه سالن برد .
-نكنه ناقلا يه چيز ديگه روي مبل يا صندلي گذاشتي و مي خواي من رو روي اون بنشوني ؟!
سيامك – نه بخدا عمو ديگه هيچي روي مبل نذاشتم .
-پس چه كار بد ديگه اي كردي ؟
سيامك – شما بيا ، بهت نشون ميدم .
قدم چهارم پنجم رو برنداشته بودم كه يه دفعه ديدم روي هوا دارم پرواز مي كنم . با كمر و پشت اومدم روي زمين . نفسم بند اومد . چشام سياهي رفت .
سيامك – عمو پريد عمو پريد ! عمو پريد . عمو پريد!
كاوه دنبالش كرد كه بگيره و بزندش . ناي حرف زدن نداشتم چه برسه كه جلوش رو بگيرم . راستش دلم مي خواست خودم حالش رو جا بيارم .
وسط راه سيامك رو ول كرد و بطرف من اومد .
كاوه – چي شد بهزاد ؟ سالمي ؟
با هر بدبختي بود از جام بلند شدم سيامك اون طرف سالن واستاده بود و مي خنديد .
سيامك – اينو از تو فيلم تنها در خانه ياد گرفته بودم عمو!
كاوه دست كشيد روي سراميك هاي كف سالن و بعد گفت :
-بال بال بزني بچه ! انگار وازليني چيزي ماليده اينجاها . ديدم قبل از اومدن تو كمي ساكت شده و سرش اين طرفا گرمه نگو پدر سگ داشته وازلين ها رو ميماليده اينجا ها .
در حاليكه پشتم درد گرفته بود گفتم :
-پدر و مادرش كي ميان كاوه ؟
كاوه – چه ميدونم ، بايد ديگه پيداشون بشه . ببين چه چشماي شيطوني داره پدر سگ !
سيامك – پسرخاله كاوه به من ميگي پدر سگ ؟ بابا اينا بيان بهشون ميگم .
كاوه – نه عزيزم ، به خودم ميگم . من غلط بكنم به شما كمتر از گل بگم . اما بر پدر و مادرش لعنت اگه يه دفعه ديگه يه دقيقه تو رو نگه داره !سيامك – پسر خاله كاوه ، امروز بهم خيلي خوش گذشته از كارتون و شهر بازي هم برام بهتر بوده !
من و كاوه نگاهي بهم كرديم و هر دو خنديدم .
كاوه – اصلا يادم رفت ازت بپرسم خونه ستايش اينا چه خبرها بود ؟
-اصلا خودم يادم رفت براي چي اومدم اينجا !
كاوه – بچه نيست كه ، شهاب سنگه .مثل آذرخش مي مونه . هر جا بيفته همه چيز رو نابود ميكنه . چطوره يه دفعه پرتش كنيم خونه خاله فرنوش ؟ شايد بخوره بغل پاي بهرام و مشكل تو حل بشه .
-گناه دارن بدبختها . اين مجازات براشون ديگه خيلي زياده .
كاوه – پاشو بريم تو حياط برام تعريف كن ببينم چه خبرها شد خونه فرنوش اينا ؟
-ما بريم كي مواظب اين بچه اس؟
كاوه – مگه تا حالا ما اينجا بوديم تونستيم جلوش رو بگيريم ؟
در همين موقع خدمتكار كاوه اينا اومد توي سالن و هراسان گفت :
-كاوه خان ، آقا سيامك نميدونم چي توي شيشه ماهي ها ريخته كه رنگش گلي شده ! به گمانم دواگلي ريخته توش.
بطرف آكواريوم بزرگي كه توي بالكن طبقه بالا بود رفتيم . تمام آب قرمز شده بود و ماهي ها همه مرده بودن .
كاوه – واي واي ! بيچاره شدم ! حناق 24 ساعته بگيري بچه كه بدبختم كردي . بابام عاشق اين ماهي ها بود . حالا وقتي بياد ميگه پسر تو عرضه نداشتي 2 ساعت يه بچه رو نگه داري ؟
-بابا ورش دار اين خمسه رو ببريمش تو حياط كه كمتر خرابي به بار بياره .
كاوه – ديگه چه فايده داره ؟ حالا كه ديگه از اينجا جز ويرانه اي باقي نمونده . مادر بدبختم بايد تمام جهيزيه شو دوباره بخره .
-عجب بچه شيطوني يه ها !
كاوه – حالا بازم شعار ميدي كه تو بلد نيستي با بچه ها چطور رفتار كني ؟
-حالا بريم پايين مواظب باشيم يه گند ديگه بالا نياره .
هر دو تند اومديم پايين . سيامك رفته بود آروم روي يه مبل نشسته بود .
كاوه – بهزاد مواظب باش . اين جونور هر وقت ساكت مي شه يه كاري كرده !
نكنه يه تله انفجاري يا يه مين صد نفري جلوي پامون كار گذاشته باشه !
-سيامك خان چرا يه دفعه ساكت شدي ؟
سيامك- گرسنه م شده عمو .
كاوه – الان ميگم برات كوفت كاري با سس زهر مار بيارن عزيزم . نوشابه هم كه ميخوري؟
ميگم يه ليوان زهر هلاهل برات بيارن ! بريز تو اون شيكم شايد يه دقيقه يه جا آروم بتمرگي .
تا كاوه اينها رو گفت ، سيامك لب ورچيد و شروع كرد با صداي بلند گريه كردن .
كاوه – يواش چه خبرته ؟ صداتو اهل محل هم شنيدن . اين گريه س يا زوزه شغال ؟
-كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . الان پرده گوشمون پاره ميشه !
كاوه به ثريا خانم گفت يه چيزي براش بياره كه خود ثريا خانم با يه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد .
كاوه – بگير بچه كوفتت كن بينم ميزاري يه خرده ما نفس بكشيم ؟ بابا تو جنگ هام يه آتش بسي چيزي ميدن كه همه خستگي در كنن . حمله تو بيست و چهار ساعته اس ؟
در همين موقع زنگ زدن پدر و مادر كاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن .
تا كاوه از پشت پنجره اونها رو ديد ، دولا شد و زمين رو سجده كرد و گفت :
-خدايا شكرت . اگه نيم ساعت ديگه اين اعضاي سازمان حقوق بشر ديرتر ميرسيدن بايد تسليم مي شديم و سنگر رو تحويل دشمن ميداديم ! تف به گور پدر هر چي بچه بي تربيته !
سيامك در حاليكه دهنش پر از غدا بود گفت :
-پسرخاله كاوه ، مامانم ميگه تف كردن زشته ! كار بچه هاي بي تربيته !
من و كاوه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . كاوه گفت :
-بذار من اين بچه رو تحويل بدم بريم تو خيابون كمي قدم بزنيم .
در همين موقع بقيه وارد شدن و سلام و احوال پرسي و اين حرفها . بعد مادر سيامك گفت :
-بچه ها سيامك كه اذيتتون نكرد ؟
-اصلاً اختيار دارين اتفاقا بچه با نشاط و سرحاليه .
كاوه – ولي خاله ، همش ساكت يه گوشه مي شينه و ميره تو خودش . نكنه خدانكرده افسردگي روحي داشته باشه ؟
مادر كاوه – اوا! خدا مرگم بده ! اين خونه چرا اينطوريه ؟ اينا رو كي ريخته بهم ؟
كاوه در حاليكه كاپشنش رو بر ميداشت تا برمي بيرون گفت :
-چيزي نيست مامان ! من و بهزاد و ثريا خانم و كبري خانم داشتيم با هم گرگم به هوا بازي مي كرديم .
ثريا خانم از تو آشپزخونه زد زير خنده .
دوتايي از خونه اومديم بيرون و شروع كرديم به قدم زدن تو خيابون . كاوه – آخيش ! چقدر آزادي خوبه .
-اين بچه رو لوس بارش آوردن . هر كاري كرده چيزي بهش نگفتن بي تربيت شده .
كاوه – تو رو خدا ديگه راجبش صحبت نكن يادش مي افتم چهار ستون بدنم مي لرزه .
-چه بلايي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه .
كاوه – خوب تعريف كن ببينم رفتي خونه فرنوش اينها چي شد ؟
براش جريان رو تعريف كردم كه گفت :
-آفرين به فرنوش و آفرين به پدرش ديگه ول نكن برو جلو به اميد خدا .
-همين خيال رو هم دارم . حالا كه ميدونم چقدر دوستم داره تا آخرين نفس پاش واميستم .
كاوه – غذا كه نخوردي ؟
-جز حرص از دست سيامك خان چيز ديگه اي نخوردم .
كاوه- شام مهمون من بايد جشن بگيريم .
بعد پريد و منو ماچ كرد و گفت :
-بهزاد بهت تبريك مي گم . بخدا خيلي خوشحالم . انشالله كه خوشبخت بشيد . اما يادت نره ، عروسي كه كردين ، موقع ماه عسل اين سيامك رو هم همراهتون ببريد . سرتون گرم ميشه و نميزاره حوصلتون سر بره !
هر دو خنديديم ، برف آروم آروم شروع شد .
كاوه – برگرديم خونه ، ماشين رو برداريم . ميخوام ببرمت يه رستوران حسابي .
-نميخواد بابا ، بريم همين جا ها يه چيزي بخوريم .
كاوه – بدبخت تو تا چند روز ديگه بايد با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد كني . اين چند وقته گوشتي چيزي بخور جون بگيري با تخم مرغ خوردن كه نميشه پهلون شد .
جلوي مادر زنت كه رسيدي بايد نعره بكشي كه دل شير آب بشه . با اين وضعي كه تو داري ميترسم تا دهنت رو باز كني كه بگي كه گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صداي قد قد قدا قد قد قدا در بياد .
-گم شو كاوه از بس اين حرفها رو زدي احساس مي كنم كم كم دارم پر در ميارم و مرغ ميشم .
دوتايي با خنده و شوخي به خونه كاوه رفتيم و كاوه ماشينش رو ورداشت و حركت كرديم . ساعت حدود ده و نيم ، يازده بود . همونطور كه تو يه خيابون حركت مي كرديم و حرف ميزديم ، يه مرتبه يه دختر كنار خيابون برامون دست بلند كرد .
-كاوه نگه دار سوارش كنيم . ديروقته تو اين برف و بوران ماشين گيرش نمياد ، ثواب داره .
كاوه ترمز كرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اينكه يه كلمه حرف بزنه يا تشكر كنه .
كاوه – خانم ما مستقيم ميريم ، هرجا مسيرتون نخورد بفرماييد نگه دارم پياده شين .
بازم چيزي نگفت . از شيشه بغلش بيرون رو نگاه ميكرد . به كاوه اشاره كردم كه حركت كنه ، كاوه هم حركت كرد دو سه دقيقه بعد يه دفعه گفت :
-اگه دوتايي تون بخوايين ، 20 هزار تومان ميشه ! كاوه درست متوجه نشده بود پرسيد :
-ببخشيد ، دوتايي مون چي بخواهيم 20 هزار تومن ميشه ؟
دختر – خودتون ميدونين چي ميگم .
كاوه محكم زد رو ترمز بعد در حاليكه نفرت از چشماش مي باريد گفت :
- تا تو سرت نزدم پياده شو!
دختر – پياده شم ؟ بايد هردوتون بياين و 20 هزار تومن بدين وگر نه جيغ ميكشم تا پليس بياد و پدرتون رو در بياره .
كاوه – خوب جيغ بكش ببينم . از كي تا حالا ... رفتن تحت حمايت قانون ؟
-چي ميگي كاوه ؟
كاوه – بزار جيغ بكشه ببينم .
اون دختر وقتي كاوه اين حرف رو زد سرش رو انداخت پايين و خيلي آروم خواست كه از ماشين پياده بشه . اصلا باورم نمي شد . زير لبي ، آروم گفت ببخشيد .
داشت دنبال دستگيره در مي گشت كه كاوه گفت :
-بشين نمي خواد پياده شي .
-ديوونه شدي كاوه ؟
دختر – تو رو خدا ، اجازه بدين برم !
كاوه يه دكمه رو زد كه درها قفل شد و حركت كرد .
-واستا كاوه ، بهت ميگم واستا .
دختر – تو رو به اون كسي كه مي پرستي ، نگه دار پياده شم .
-كاوه نفهميدي چي بهت گفتم ؟ نگه دار !
كاوه يه گوشه خيابون نگه داشت .
-قفل در رو باز كن پياده شه ، زود باش .
كاوه نگاهي به من كرد و گفت :
-بهزاد اين دختر خانم اينكاره نيست . تا به من نگه كه چرا اين كارو كرده نمي زارم پياده بشه .
بعد چراغ داخل ماشين رو روشن كرد . هر دو برگشتيم و نگاهش كرديم دختر قشنگي بود . صورت ظريف و زيبايي داشت . يه لحظه به ما نگاه كرد و بعد صورتش رو بين دستاش قايم كرد و زد زير گريه . من و كاوه هاج و واج بهم نگاه كرديم .
كاوه – بايد به من بگي دختر به اين قشنگي كه معلومه كارش اين نيست ، چرا بايد اين وقت شب سوار ماشين دو تا جوون غريبه بشه ؟
دختر – بذارين برم تو رو خدا ، خواهش مي كنم . با آبروي من بازي نكنين !
كاوه يه خنده عصبي كرد و گفت :
ما با آبروي شما بازي نكنيم ؟ عجيبه ! دختر خانم شما متوجه هستين چه كار كردين ؟
دوباره اون دختر سعي كرد كه در رو واكنه و با گريه ميگفت بذارين پياده شم تو رو خدا .
كاوه – بخداي لاشريك اگه نگي چرا اينكارو كردي ، همين الان مي برمت دم يه پاسگاه ، تحويل مامورا ميدمت.
رنگ از صورت دخترك پريد . برگشت كاوه رو نگاه كرد . اين دفعه محكمتر دستگيره رو كشيد كه كاوه پاش رو گذاشت رو گاز و حركت كرد .
دختر- تو رو خدا اين كار رو نكن آبروم ميره .
كاوه – بايد بگي چرا سوار ماشين ما شدي .
دخترك با فرياد گفت :
-به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشي ؟
بعد رو كرد به من و گفت :
-آقا شما رو بخدا به اين دوستتون بگين بذاره من پياده بشم .
به كاوه نگاه كردم و گفتم :
-كاوه برو تو اون كوچه نگه دار .
كاوه پيچيد توي يه كوچه خلوت و ايستاد . بعد من رو كردم به اون دختر و گفتم :
-دختر خانم ، براي من هم عجيبه كه دختري به قشنگي شما چرا تن به يه همچين كاري ميده ؟
حيف نيست ! شما بايد شوهر كني ، بچه دار بشي ، خونه و زندگي شوهرت رو پر از شادي و محبت كني ! اون وقت اين موقع شب تو خيابونها ول ميگردي . دلت براي پدر و مادرت نميسوزه كه با چه خون دلي شما رو بزرگ كردن و زحمت براتون كشيدن ؟ ميخواهين سرشون رو زير ننگ كنين تا از غصه دق كنن ؟
كاوه – دختر به اين كار تو ميگن خودفروشي ، مي فهمي ؟
يه دفعه با يه حالت عصبي سرمون داد زد .
-خفه شين .
بعد در حاليكه گريه ميكرد گفت :
بذارين برم ، بخدا حال مادرم خوب نيست . تو رو خدا ولم كنين .
دوتايي بهم نگاه كرديم .
كاوه – مادرتون مريضه ؟
دختر – آره بخدا ، بايد برم پيشش.
-خونتون كجاست ؟ آدرس بديد ما ميرسونيمتون .
نگاهي به ما كرد و بعد گفت :
-خونمون طرف منيريه س .
كاوه – حالا شد يه حر ف حسابي .
بلافاصله حركت كرد . چراغ داخل ماشين رو خاموش و گفت :
- اين پول رو مي خواستين براي دوا درمون مادرتون ؟
كاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جاي پدر مادرتون بودم ، راضي بودم بميرم اما لب به قرص و دوايي كه با اين پول بدست اومده نزنم .
دخترك باز هم سكوت كرد . يه يه ربع، بيست دقيقه اي گذشت كه من گفتم :
-دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بيشتر از اين حرفهاست . اين كار شما مثل اينه كه انسان روحش رو بفروشه .
كاوه – از من به شما نصيحت ، حتي اگه از گرسنگي و درد و مرض داشتي ميمردي ، ديگه حتي فكر اين كارها رو نكن .
كه دخترك يه دفعه پريد به ما و گفت :
-ميشه شما دو تا پولدار كثافت خفه شين ؟

رمان یاسمین قسمت چهارم


پدر كاوه – پيشي؟
-منظورش گربه اس . داره به من ميگه .
كاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم .
بعد آروم زير لبي گفت :
- جز سگ هيچ وصله اي به تو نمي چسبه !
همه شورع به خنديدن كردن و در محيط گرمي ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توي سالن جمع شدن و مشغول صحبت شديم .
مادر كاوه – تو رو خدا تعارف نكنيد . ميوه پوست بكنيد .
كاوه – بهزاد سيب دوست داره .
بهش چپ چپ نگاهش كردم و وقتي متوجه فرنوش شدم ، ديدم سرش رو پائين انداخته و مي خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور كاوه سيبهائي بود كه براي فرنوش خريده بودم . چند دقيقه اي كه گذشت ، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست كنده جلوي من گذاشت .
كاوه – خدا شانس بده ! از كرخه تا كره مريخ .
-خيلي ممنون فرنوش خانم .
كاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستايش مي گفتي بهتر نبود ؟
خيس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم .
كاوه – چپ چپ نگاه نكن . به فرنوش خانم هم مي گم تو رو آقاي فرهنگ صدا كنه !
دوباره همه خنديدند .
پدر كاوه – كاوه يه دقيقه آروم نگيري ها !
كاوه – هپتا !
ژاله – هپتا يعني چي ؟
كاوه – يعني ابدا ، يعني ابدا تا زبان در كام است از زخم زبون نبايد غافل شد .
-باور كنيد سر كلاس و توي بيمارستان هم همينطوره .
مادر كاوه- بچگي هاش هم همينطور بود. تنهائي خونه رو روي سرش مي ذاشت .
پدر كاوه – بهزاد جان ، اين پسر اصلاً درس مي خونه ؟
-والله چي بگم ؟
كاوه – از همه تو كلاس دقيق تر من هستم .! يادته بهزاد ؟ سر كلاس تشريح ؟ اون مرده هه يادت نيست ؟
ژاله – تو رو خدا حرف مرده نزنين كه من مي ترسم .
بي اختيار خنده ام گرفت . ياد كاري كه كاوه سر كلاس تشريح كرده بود افتادم .
ستايش – بهزاد خان تعريف كن .
كاوه – تعريف كن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهاي بدش رو سانسور كن .
دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنيدن شدن .
ساعت تشريح بود . بچه هاي كلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روي تخت ، جنازه يه مرده مرد بود كه بايد توسط استاد تشريح مي شد . روش يه ملافه سفيد كشيده بودند . خلاصه همه جمع شديم دور جسد .
تا استاد ملافه رو از روي مرده كنار زد . ديديم يه خيار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و مي خواد گاز بزنه .
دو تا از خانم ها از ترس غش كردن . استاد از خنده مرده بود .
نمي دونم اين كاوه چطوري قبل از شروع كلاس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اينكه بچه ها خوب خنده هاشون رو كردن ، استاد به كاوه گفت برو بيرون . كاوه گفت : استاد مرده هه هوس خيار كرده ، من چرا برم بيرون؟
استاد كه آذري زبان بود گفت : اجه گبول كنيم مرده گادره خيار بخوره ، گير گابل گبوله كه خودش بتونه بره خيار بخره ! اونم اين خيار گلمي رو ! احتمالاً خريد خيار ، كار تو جانور بوده !
پدر كاوه و آقاي ستايش كه اشك از چشمهاشون سرازير بود ، اصلاً نمي تونستن حرف بزنن . مادر كاوه مات كاوه رو نگاه مي كرد . ژاله و فرنوش مي خنديدن . وقتي خنده ها تموم شد ، ژاله گفت :
-كاوه تو چطور جرات كردي تنهايي بري اونجا ؟
كاوه كه خودش اصلاً نمي خنديد گفت :
-باور كن من فقط خيار رو دست مرده هه دادم . وقتي بعداً خودم ديدم كه خيارو برده دم دهنش ، داشتم سكته مي كردم . انگار خياره خوب بوده ، مرده هه هوس كرده يه گازي هم بزنه !
تا ساعت 11 شب ، كاوه شوخي مي كرد و بقيه مي خنديدن . بعد آماده رفتن شديم و پس از تشكر و تعارفات مرسوم ، آقاي ستايش خواست كه منو خونه برسونه كه قبول نكردم . با كاوه هم نرفتم . دلم مي خواست كمي قدم بزنم و فكر كنم .

لحظه آخري كه چشمام به فرنوش افتاد ، احساس كردم كه مي خواد باهام حرف بزنه اما موقعيت نبود . خداحافظي كردم و بطرف خونه حركت كردم .

ساعت 5/8 بود كه بيدار شدم .
بعد از خوردن صبحونه ، حموم كردن و نشستم به فكر كردن . با خودم نمي تونستم رو راست نباشم از صميم قلب فرنوش رو دوست داشتم .
صورت زيبا و بانمكش ، قد كشيده و بلندش ، صداي گرم و دلنشينش ، هميشه جلوي چشمم بود وقتي ياد ديشب مي افتادم كه برام غذا كشيده وقتي يادم مي اومد كه برام ميوه پوست كنده بود ، احساس عجيبي در دلم حس مي كردم . يه نوع حس مالكيت !
دلم مي خواست فرنوش مال من باشه . دلم مي خواست هميشه پيشم باشه . دلم مي خواست ساعتها بنشينم و به صورتش نگاه كنم ، همونطور كه در تنهايي ، ساعتها مي نشستم و بهش فكر مي كردم . ياد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت كه در مورد زندگيش خودش تصميم بگيره . يه طرفه به قاضي رفته بودم .
راستي حاضر بود با من ازدواج بكنه ؟ خودش ديروز عصري ، ميون حرفاش بهم گفت اصلاً باور نمي كردم . كاش مي تونستم بگم كه چقدر دوستش دارم .
كم كم مي خواستم بلند شم و فكر ناهارو بكنم كه در زدند . هري دلم ريخت پايين .
از پشت پنجره نگاه كردم . فرنوش بود . انگار دنيا رو بهم دادن .
پريدم و درو وا كردم .
فرنوش- سلام . مزاحم كه نشدم ؟
بهش خنديدم .
فرنوش- معني اين خنده يعني اينكه مزاحم شدم يا نشدم ؟
-سلام . شما هيچوقت مزاحم نيستيد . بفرماييد .
وارد اتاق شد و طبق معمول كفشهاشو در آورد . پالتوي قشنگي تنش بود . ازش گرفتم و به جاي رختي آويزون كردم .
فرنوش – طبق معمول همه جا تميزه . راستي ديگه استكان نشسته نداري ؟!
خنديدم و گفتم : نه ، همون دفعه كه لو رفتم براي هفت پشتم كافيه .
فرنوش – چايي ت حاضره ؟
براش چايي ريختم . همونطور كه چايي ش رو مي خورد گفت :
-از بابت ديروز معذرت مي خوام . خيلي عصباني شده بودم . اميدوارم منو ببخشي .
-شما حق داشتي . تقصير من بود .
فرنوش- پس از دستم ناراحت نيستي ؟
-اصلاً . فقط .... بگذريم .
فرنوش – نه خواهش مي كنم . هر چي تو دلن هست ، بگو . راحت حرفاتو بزن .
- يه وقت ديگه مي گم .
فرنوش- چه وقتي بهتر از حالا ؟ ما بايد جدي با هم صحبت كنيم . تو دلت نمي خواد ؟
-چرا حق با شماست .
فرنوش – خب شروع كن .
- شما بفرماييد .
فرنوش – من حرفامو زدم ولي تو نه . الان نوبت توئه كه حرف بزني .
- چي بگم ؟
فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟
- نمي دونم . تا حالا اين كارو نكردم . تجربه شو ندارم .
فرنوش – نكنه بيخودي اومدم اينجا ؟ اشتباه نكردم ؟
-نه ، نه . خيلي هم كار درستي كردين .
فرنوش- پس چرا چيزي نمي گي ؟
-شروعش كمي سخته . نميدونم چه جوري و از كجا بايد شروع كنم ؟
فرنوش- بايد اختيار زبونت رو به دلت بدي . همونطور كه من ديروز اينكارو كردم .
سرم رو انداختم پايين . خيلي دلم مي خواست هر چي تو دل دارم ، براش بريزم بيرون . چند دقيقه اي ساكت ، به زمين خيره شده بودم . اصلاً زبونم نمي چرخيد كه حرفي بزنم .
فرنوش- يادمه دبيرستان كه بودم . دو تا معلم داشتيم كه اخلاقشون درست برعكس هم بود . يكي شون وقتي مي رفتيم پاي تخته تا درس جواب بديم ، اگه درست بلد نبوديم ، اونقدر با سوال هاشون كمكمون مي كرد تا هم اون قسمت هاي درس رو كه نخونده بوديم ياد مي گرفتيم هم نمره خوبي !
برعكس اون يكي معلم . خشك و سرد . وقتي آدم رو پاي تخته مي برد ، هر چيزي هم كه بلد بود از يادش مي رفت . فكر كنم من هم مثل اون معلم خوب بايد كمي بهت كمك كنم .
خنديم و گفتم :
- هر شاگردي آرزو داره كه يه معلم خوب گيرش بيفته .
فرنوش – اول از همه مي خوام بدونم تو من رو دوست داري ؟
لحظه اي صبر كردم و بعد گفتم :
- يادمه دبيرستان كه بودم . يه روز با پدر و مادرم براي خريد بيرون رفته بوديم . اتفاقي از جلوي يه طلا فروشي رد شديم. مادرم بي اختيار پشت ويترين مغازه واستاد و به يه گردنبند خيره شد . نمي دونم اون لحظه توي چه فكري بود كه وقتي پدرم صداش كرد متوجه نشد .
من صداش كردم . وقتي بهم نگاه كرد تو يه عالم ديگه بود . از پدرم پرسيد كه فكر مي كنه قيمت اون گردنبند چقدره ؟ پدرم جواب داد يه عمر جون كندن ما !
هر دو خنديدن و راه افتادن . بعد از اون من پول تو جيبي مو جمع كردم تا شايد بتونم اون گردنبند رو كه يه جواهر خيلي بزرگ روش بود ، براي مادرم بخرم . بچه گي يه ديگه !
هر دو هفته سه هفته يه بار مي رفتم دم اون طلافروشي و اون گردنبند رو نگاه مي كردم . مي خواستم مطمئن بشم كه فروخته نشده .
جالب اين بود كه با وجود گشت هشت نه ماه ، هنوز پشت ويترين بود .
همون سال بود كه پدر و مادرم توي اون حادثه كشته شدند .

من نتونستم براي مادرم گردنبند رو بخرم كه هيچ ، حتي نتونستم كه باري از دوششون بردارم . بعد از فوت پدر و مادرم چند وقت بعد سراغ طلافروشي رفتم . اون گردنبند ديگه پشت ويترين نبود !
من خيلي به پدر و مادرم علاقه داشتم . خيلي دلم مي خواست كه براشون كاري بكنم اما از دست دادمشون . يعني مي خوام بگم كه هميشه ، هر چيزي رو كه دوست داشتم و آرزوي بدست آوردنش رو داشتم ، از دست دادم . به محض اينكه چيزي رو مي ديدم و احساس مي كردم كه دوستش دارم ، از دست مي دادمش . اينه كه خيلي وقته ، حتي اگر چيزي رو دوست داشته باشم ، مي ترسم كه به زبون بيارم . مي ترسم از دستم بره .
فرنوش- بلاخره چي؟ نمي شه كه انسان بخاطر ترس از دست دادن چيزي يا كسي ، احساس عشق رو باور نكنه يا به زبون نياره . خب حالا نترس و حرفت رو بزن . شايد اين بار چيزي از دستت نره . اگر هم رفت ، اين يكي هم روي بقيه !
باز هم مدتي فكر كردم . فرنوش درست مي گفت .
-فرنوش خانم . من شما رو از جونم هم بيشتر دوست دارم . از اولين بار كه شما رو توي دانشكده ديدم ، بهتون علاقه مند شدم و دوستتون داشتم و اونقدر برام عزيز هستيد كه مانع خوشبختي تون نشم . دلم نمي خواد كه يه تجربه تلخ از زندگي پيدا كنيد و باعث اون هم من شده باشم .
ما از دو طبقه جدا از هم هستيم . براي همين بود كه سعي مي كردم از شما دور باشم . اينطوري براي شما خيلي بهتره . اينها رو گفتم تا بدونيد چرا اون شب جلوي دوست هاتون ، اون كارو كردم .
شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكلات زيادي رو ايجاد مي كنه .
اينها حرفهايي بود كه بر خلاف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم .
فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
-مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم .
دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم .
بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه .
-الا يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكلات زيادي در راه داشته باشيد . مثلاً پدرتون با اين مسئله موافقه ؟
فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعلاً اينجا نيست .
-فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد از چند روز همه چيز رو فراموش كنين .
يه دفعه عصباني شد و گفت :
-بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حالا اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز ديگه ايه.
- منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد . شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . شما فقر رو تجربه نكرديد . الان اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختلاف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه .
فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعلاً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره.
-هزاران نفر اينا رو تجربه كردن .
فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت :
-بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم .
-شما نمي ترسي ؟
فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما !

خنديدم و گفتم :
-تو نمي ترسي ؟
فرنوش هم خنديد و گفت :
-آهان بلاخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس .
-اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم .
فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه .
- مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي.
فرنوش – مي آم .
-اگه زندگي بهت سخت گرفت چي ؟
فرنوش – سرش داد مي زنم .
- اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟
فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم .
- اگه غم تو چشمامون نشست ؟
فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون .
-اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟
فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسلامتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه كني !
- اگه روزگار بهمون سخت گرفت ؟
فرنوش- پناه به خدا مي بريم .
نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد .
-اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت .
_يه چايي ديگه مي خوري؟
فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري .
شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو مي پوشيد گفت :
- شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟
-هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم .
فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟
نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن .
فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم .
-باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد لازم بشه .
روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم :
-فرنوش ، خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه ؟
فرنوش- بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم . ولي باشه ، چشم بيشتر احتياط مي كنم .
-ممنون كه حرفم رو گوش مي دي .
فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه .
وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت .
فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت !
- همين الان در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره .
نگاهي با محبت به من كرد و رفت .
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كلاه كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خوابيده باشه . خواستم كمي صبر كنم كه تا اگه خواب باشه ، بيدار شه بعد در بزنم . دو دقيقه نگذشته بود كه هدايت در رو وا كرد .
هدايت – سلام مرد خجالتي ! باز كه در نزدي !
-سلام ، حالتون چطوره ؟ دست دست كردم كه ساعت چهار بشه كه بيدار بشيد .
هدايت – من هميشه خدا بيدارم . بيا تو .

وارد خونه شديم . طلا جلو اومد و شروع به بوئيدن من كرد .
-نكنه بازم طلا ورود من رو اطلاع داد ؟
هدايت – آره ، اومده بود پشت در . براي هيچكس اينكارو نمي كنه .
دستي سر و گوش حيوون كشيدم و وارد ساختمون شديم .
هدايت – الان برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟
-ممنون هردو خوبند و سلام مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم همينطور .
هدايت – سلام من رو بهشون برسون . قدمشون روي چشم . خودت با زندگي چطوري؟
-مي سازم . چاره نيست .
هدايت بلند شد و ميوه و شيريني و يه جعبه باقلوا از كمد درآورد و جلوي من گذاشت .
-اينكارها چيه جناب هدايت ؟! مگه قرار نبود كه خودتون رو توي زحمت نييندازين ؟
هدايت- اولاً چيز قابل داري نيست ، در ثاني اينا اميد به زندگيه ! ياعثش هم تو شدي .
يه چائي برام ريخت و گذاشت جلوم .
هدايت- همينكه مي دونم مي آي سراغم ، دلم گرمه . ديگه احساس تنهايي نمي كنم . آدم موقعي مي ميره كه اميد رو از دست داده ! وگر نه ملك الموت ، جناب عزرائيل كه خيلي وقته آدرس اينجا رو فراموش كرده .
-انشالله ساليان سال بخوبي و خوشي زنده باشين .
هدايت – ميوه پوست بكن . تعارف نكن.
-يه خواهش دارم اما روم نمي شه بهتون بگم .
هدايت – اون كتاب رو مي خواي ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته كه اون رو بهت بدم .
-نه ، نه . اون كتاب يا هيچ كدوم ديگه رو نمي خوام .
هدايت – از تابلوها چيزي مي خواي ؟ بگو ، هر كدوم رو مي خواي بگو .
- نه بخدا ، گفتم كه ، اين چيزها رو لازم ندارم .
هدايت مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-بگو پسرم ، هرچي دلت مي خواد خودت بگو .
اشاره به گنجه اتاق كردم و گفتم :
-اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه ، دلم مي خواد باز هم يه قطعه برام اجرا كنيد . با اون پنجه هاي استادانه تون ، غم از دل آدم بيرون ميره .
نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ويلن رو بيرون آورد . مدتي چشمانش رو بست و بعد شروع كرد .
الحق كه استادانه مي زد . بقدري حركات پنجه ها موزون بود كه انسان بي اختيار محو تماشا مي شد . از صدا كه نگو .
اين مرد با اين چند سيم كاري مي كرد كه نا خودآگاه از حال طبيعي خارج مي شدم ! بقدري با سوز مي زد كه خودم رو تو يتيم خونه بچه ها ، در همون شرايط ديدم !
دلم مي خواست كه زمان حركت نمي كرد تا اين دقايق تموم نشه . اما اين هم مثل هر چيز خوب ديگري زود تموم شد .
دست استاد از حركت ايستاد اما طنين موسيقي ، هنوز در فضاي اتاق باقي بود . آقاي هدايت ويلن رو تو گنجه گذاشت و وقتي برگشت ، متوجه قطره اشكي گوشه چشمانش شدم !
نشست و براي خودش چائي ريخت و گفت : يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون كردن ! اما خودشون مي دونستن كه هنرمنديم . هنر نعمتي يه كه خداوند يكتا نصيب هركسي نمي كنه !!
نگاهش كردم بعضي حرفهاش رو نمي فهميدم . خودش متوجه شد و گفت :
-تعجب مي كني ؟هان ؟ خودت بعداً همه چيز رو مي فهمي . انگار حالا وقته گفتن بقيه داستان زندگيمه . پس گوش كن .

تا اونجا برات گفتم كه رفتيم سراغ انبار و يه كيسه خرما برداشتيم و براي بچه ها هم برديم .
از اون به بعد كارمون همين شده بود . هفته اي يكي دو بار مي زديم به انبار و هر چي گيرمون مي اومد بر مي داشتيم و با بچه ها قسمت مي كرديم و مي خورديم .
يه روز صبح كه تازيه بيدار شده بوديم ، توي راهرو ، سينه به سينه برخوردم به خانم اكرمي .
تا من رو ديد گفت : پسر تو هنوزم حيوون دوست داري؟
ياد كار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش كردم كه با دست محكم زد تو صورتم . طوري كه از دماغم خون وا شد . وقتي رنگ خون رو ديد انگار ارضا شد ! لبخندي زد و گفت : هيچوقت اينطوري به بزرگترت نگاه نكن .
دو دستي صورتم رو گرفته بودم كه خون از دماغم روي زمين نريزه . تا حركت كردم كه برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از پشت چنگ زد توي موهام . از درد سرم گيج رفت ! همچين موهام رو كشيد كه دور خودم چرخيدم . يه مشت از موهام لاي پنجه هاش مونده بود . دلم ضعف رفت .
زندگي مي گذشت . درسته كه گاهي يه چيزي از توي انبار بر مي داشتيم و ميزديم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بوديم .
اگر ريخت و قيافه اون موقع ماها رو مي ديدي ، دلت برامون كباب مي شد .
يه روز طرفهاي عصر بود كه يه پسر بچه سيزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا . من كنار ديوار واستاده بودم و نگاهش مي كردم . تازه وارد بود و غريب.
اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من .
آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم . نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها .
بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت : ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا لال موني گرفتي ؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من ! تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم صدام مي كردن ياورخان دست طلا!
بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير چونه م گفت : حالا چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته . از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر ... كه رو حرف من حرف بزنه ... مي برم . واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون .
حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ، بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو سري و پس گردني كه عادت بود .
اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه جوجه بود .
منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد .
يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت : جيگر طلا! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه . پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و يقه مو گرفت و گفت : بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه . بخواي نخواي مال خودمي . تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده ! . بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود . از اين برنامه هام نفرت داشت . اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود .
اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد .

غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت .
اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد و گفت : خيلي گشنه ته ؟ ياور با همون لحن لاتي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بلافاصله گفت : كرم .... بميره كه شبا راحت بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره !
اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت .
چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من !
معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش بالا سر ياور نشسته بود .
اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادر....... بود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه لالا ميكني تا فردا تكليفت رو روشن كنم . سيكتير! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حسابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم !
فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا منتظرش بود . ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . بدبخت خونين و مالين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم براش مي سوخت .
بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند .
همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت همه صف بكشيم . باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت : گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ، خدا براتون خواسته !
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حالا لال موني بگيرين و مثل بچه آدميزاد ساكت واستين .
در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن .
اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست . احساس عجيبي پيدا كرده بودم . نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از اينجا كنده شد .
انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري .
تو رويا خودم رو ديدم كه صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهاي اعياني ، اين ور و اون ور مي رم و پدرم و مادرم مواظبم هستن .
تو اين افكار بودم كه يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خيلي مهربون بود . انگار داشت با چشمهاش نوازشم مي كرد .
بعد از مدتي كه نگاهم كرد ، آروم يه چيزي به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به علامت موافقت تكون داد .

انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم . يعني مي شد كه اونها من رو انتخاب كنن ؟!
اون خانم از من پرسيد : پسرم يه چيزي مي خوام ازت بپرسم .
تمام وجودم گوش شد .
پرسيد : تو رو تازه اينجا آوردن ؟ جواب دادم نخير خانم ، من چندين ساله كه اينجا زندگي مي كنم . پرسيد پس چرا اينقدر صورتت و لباسهات تميزه ؟ چطور مثل اونهاي ديگه صورتت چرك و كثيف نيست ؟ چرا سرت شپش نداره ؟
اون موقع بود كه توي دلم اون دختر بچه رو دعا كردم كه بهم گفته بود بايد خودم رو بشورم و تميز كنم .
بلافاصله گفتم براي اينكه من از كثيفي بدم مي آد . خانم من هر دو روز يكبار خودم رو مي شورم . با اينكه بعد از تميز شدن باز هم شيپيش ها مي آن طرفم. آخه مي دونين ؟ شيپيش ها مي آن طرفم . آخه مي دونين ؟ شيپيش از سري كه تميز باشه خوشش مي آد و مي آد طرفش . اما من بازم خودم رو مي شورم . هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدير يتيم خونه كرد و گفت : آقاي مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون مي بريم . لطفاً ترتيب كارها رو بدين .
دلم مي خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ كنم . دلم مي خواست مدير رو ماچ كنم . دلم مي خواست كه حتي خانم اكرمي رو هم ماچ كنم ! احساس مي كردم ديگه ازش كينه ندارم هيچي ، دوستش هم دارم ! از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم .
مدير بطرف دفترش حركت كرد كه يه دفعه خانم اكرمي اومد جلوي اون خانم و آقا و گفت : اگه من جاي شما بودم اين بچه رو انتخاب نمي كردم.
خانمه پرسيد چرا ؟ خانم اكرمي گفت : اين بچه ناجوره ! وحشيه ! به درد شما نمي خوره . اين بچه سرگرمي ش اينه كه موش بگيره و با نخ دار مي زنه . قورباغه مي گيره و شكم زبون بسته ها رو پاره مي كنه و دل و رودشون رو مي كشه بيرون ! خلاصه پسر بچه شريه !
از تعجب زبونم بند اومده بود . اصلاً نمي تونستم حرف بزنم . فقط به خانم اكرمي نگاه مي كردم .
اون خانم مهربون باشنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره اي كرد و بعد نگاهي به من كرد و به طرف ماشين رفت .
تمام رويايي كه لحظه اي پيش براي خودم ساخته بودم داشت جلوي چشمم خراب مي شد . از صف پريدم بيرون و به طرف اون خانم رفتم و گفتم بخدا دروغ مي گه .من آزارم به يه مورچه هم نمي رسه ! بخدا من بچه خوبي هستم . تو رو خدا صبر كنين . تازه من بلدم ويلن هم بزنم .
نرين يه دقيقه صبر كنين .
باسرغت به طرف سوراخ ديوار دويدم و رفتم توي باغ . با سرعتي كه براي خودم هم عجيب بود مي دويدم .
در عرض نيم دقيقه به جايي كه ويلن رو قايم كرده بودم رسيدم و ورش داشتم و با همون سرعت برگشتم . اما وقتي رسيدم كه ماشين اون خانم و آقا از در يتيم خونه بيرون رفت .
وا دادم ! بابا سليمون در حياط رو بست و برگشت با ناراحتي من رو نگاه كرد .
ويلن توي دست ، همونجا واستادم و مات به در يتيم خونه خيره شدم .
خانم اكرمي ، اين زن پليد به طرفم اومد و در حالي كه لبخند پيروزمندانه اي روي لبش بود خيلي خونسرد ويلن رو از دستم گرفت و محكم زمين زد .
ديگه برام فرقي نداشت . ديگه گريه م هم نمي گرفت . فقط واستاده بودم و به در يتيم خونه نگاه مي كردم . چه مدت اونجا ، به همون حال بودم ، نمي دونم فقط وقتي اكبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اكبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو شست و شروع كرد به دلداري داد من . اصلا به حرفهاش گوش نمي كردم . تو خودم بودم . با خودم فكر ميكردم كه چه آزاري به اين زن پست رسونده بودم كه اينقدر با من لج بود .
يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا . خودم رو با لباسهاي قشنگ و نو مي ديدم كه سوار اون ماشين شدم و در حاليكه خوراكي هاي خوب مي خوردم ، از پشت شيشه هاي تميزش مردم رو نگاه مي كنم . اين يكي رو ، نه خانم اكرمي و نه هيچكس ديگه اي نمي تونست ازم بگيره !
بلاخره اين جريان هم مثل بقه چيزها گذشت . شانسي كه آورده بودم خانم اكرمي نفهميده بود از يتيم خونه به باغ راه داره .
فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . اين زن ديونه دست بردار نبود . ازم پرسيد كه ويلن رو از كجا آوردم . جز سكوت جوابي نداشتم بدم .
پدر سگ به يه كارگر گفت كه من رو بندازه تو سياه چال .
تموم بدنم لرزيد . سياه چال جاي بسيار وحشتناكي بود . تا حالا نديده بودم كه كسي از سياه چال بيرون بياد . يكي دو تا از بچه ها رو كه به دستور اين عفريته تو سياه چال انداته بودن ، ديگه نديده بوديم . البته بعدش بهمون مي گفتن كه از اونجا بيرونشون كردن اما ما باور نمي كرديم . وقتي شنيدم كه مي خوان من رو ببرن سياه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزيدن كرد . نمي دونستم كه اون لحظه به كي پناه ببرم .
يه دفعه اسم خدا جلوي چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون كمكم كن ! من از سياه چال مي ترسم .
هنوز دعام تموم نشده بود كه بابا سليمون جلو اومد و گفت : ويلن رو من بهش دادم .
اين عفريته نگاهي به باباسليمون كرد و بعد به من نگاه كرد و ديگه حرفي نزد و رفت . باز هم اميد به دلم برگشت ! انگار خدا فراموشم نكرده بود .
دلم مي خواست دست بابا سليمون رو ماچ كنم . محبت اين پيرمرد در اون شرايط مثل چشمه آبي بود براي آدمي كه از تشنگي در حال مرگه .
خدا رحمتش كنه . اون روز نجاتم داد . دو روزي گذشت .
وقتي آبها از آسياب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم هميشه وقتي اينجا مي اومدم . به عشق تمرين با ويلن بود . با شوق مي اومدم و سرو تنم رو تو آب چشمه مي شستم و بعد مشغول تمرين ميشدم . حالا ديگه با چه اميد اينجا بيام ؟ به چه رويي به رضا بگم كه اين عفريته سازش رو شكسته .
تو اين فكر بودم كه رضا رو جلوي خودم ديدم .
با خجالت گفتم رضا مي خواستم بهت يه چيزي بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چيز رو ميدونم . با تعجب نگاهش كردم كه گفت : يه ساز ديگه برات آوردم . مواظب باش اين يكي طوري نشه .
بعد دستي به سرم كشيد گفت : دلداريت نميدم . تو خودت درد كشيده اي و آشنا با غم . ديگه فكرش رو هم نكن . اينها رو گفت و رفت . عجب آدمي بود . بخدا از هزار تا عاقل عاقل تر بود .

بلند شدم و سراغ ويلن رفتم . از توي جعبه درش اوردم و مدتي نگاهش كردم و بعد شروع كردم به زدن . همچين كه صداي ساز در اومد ، داغم تازه شد و بغضم شكست . اون موقع بود كه گريه هام شروع شد .
درد سرت ندم . دو سه سالي گذشت . اما چه گذشتني ؟ مثل سيخي كه از تو كباب ميگذره ! توي اين مدت احساس ميكردم كه يه چيزي درونم شكسته و ريخته .
حالا ديگه حدود سيزده سالم شده بود . برنامه يتيم خونه مثل قبل داشت و هر بار كه خانم اكرمي من رو مي ديد زهر خندي پيروزمندانه رو لبش داشت .
مثل اين بود كه مي خواست با زبون بي زبوني حاليم كنه كه اون سد راه خوشبختي من شده . البته ديگه برام فرقي نداشت تا اينكه اون اتفاق افتاد .
ياور بي همه چيز لومون داد . يعني اكبر رو لو داد . يه روز بعدازظهر بود كه نوچه هاي اكبر وحشت زده اومدن سراغ من و گفتن كه خانم اكرمي با دو تا از كارگرها ، اكبر رو گرفتن و بردن دفتر و بعدش بردن سياه چال .
ته دلم كش اومد . گويا ياور بخاطر كينه اي كه از اكبر داشت نتونسته بود خودش رو نگه داره و قيد خوراكي هايي رو كه از انبار مي آورديم و سهمي هم به اون مي داديم ، زده بود و اكبر رو لو داده بود . هميشه اكبر خوراكي ها رو به بچه ها مي داد اين بود كه همه فكر مي كردن كه اكبر تنها اين كارو مي كنه .
كاري از دستم بر نمي اومد . خودم هم ترسيده بودم . اگه اكبر يه كلمه از من حرف مي زد كارم تموم بود . با دشمني اي كه اكرمي با من داشت . جون سالم از دستش به در نمي بردم .
رفتم يه گوشه حياط و كنار ديوار نشستم . داشتم خودم رو آماده ميكرد اما ته دلم ميدونستم كه اكبر آدمي نيست كه من رو لو بده .
غروب شد و موقع شام . همه بچه ها از جريان با خبر شده بودن . نون و چايي شام رو در سكوت غم آلودي خورديم و بعد به خوابگاه رفتيم . رختخواب ها رو انداختيم و خوابيديم .
فكر اينكه اكبر الان در چه وضعيته راحتم نمي ذاشت . تا چشمهامو مي بستم ، صورت اكبر به ذهنم مي اومد . همش پيش خودم مجسم مي كردم كه توي تاريكي سياه چال چه حالي داره ؟
نتونستم طاقت بيارم . تصميم خودم رو گرفتم . گذاشتم يه ساعتي بگذره و همه خوابشون ببره . وقتي مطمئن شدم كه ديگه كسي بيدار نيست آروم بلند شدم و نك پا از خوابگاه بيرون رفتم .
تنم مثل بيد مي لرزيد . توي راهروها هيچكس نبود . تاريك تاريك . برگشتم و از توي خوابگاه يه شمع ورداشتم و دوباره بيرون اومدم . راهرو رو تموم كردم و از پله ها پايين رفتم . انگار پله ها تمومي نداشت . هر چي به زير زمين نزديك تر مي شدم ، قلبم تندتر مي زد و قدم ها كند تر .
ميدونستم سياه چال كجاست . از آخر زير زمين ده تا پله مي خورد مي رفت پايين .
به طرفش رفتم و نزديكش كه رسيدم يه گوشه واستادم و گوشهامو تيز كردم . هيچ صدايي نمي اومد . آروم از پله ها پايين رفتم . يكي يكي پله ها رو مي شمردم . آخرين پله ، ترس ورم داشت . پشيمون شدم . چيزي نمونده بود برگردم . بچه ها از سياه چال خيلي چيزهاي ترسناكي تعريف مي كردن . طوري از اونجا وحشت داشتيم كه حتي اسمش كافي بود كه بدنمون رو بلرزونه . حالا خودم اينجا بودم . پشت در سياه چال! خواستم برگردم كه دوستي با اكبر جلوم رو گرفت .
آخرين پله رو پايين رفتم . نمي تونم حال خودم رو برات بگم . يه پسر بچه سيزده ساله ، پشت در جايي كه اونقدر درباره ش داستان ترسناك تعريف مي كردن . آروم چند بار اسم اكبر رو صدا كردم كسي جواب نداد .
اصلا از كجا معلوم بود كه اكبر اينجا باشه ؟!
ولي تا در رو وا نمي كردم ترديد و شك ولم نمي كرد . ديگه معطل نكردم . شاه كليد رو در آوردم و قفل رو واكردم . در رو هل دادم كه با صداي بدي وا شد .

چند لحظه صبر كردم كه ببينم صدايي مياد يا نه . اما خبري نبود . يواش وارد سياه چال شدم . هر لحظه انتظار داشتم كه مار و عقرب و جن و ديو و خلاصه هر چيز وحشتناكي كه مي شناختم جلوم سبز بشه . اما نه تنها از اين چيزها خبري نبود بلكه كوچكترين صدايي هم نمي اومد . شمع رو روشن كردم . در وحله اول دلم مي خواست اين سياه چالي رو كه اينقدر ازش تعريف ميكردن ، ببينم . تا اونجايي كه نور شمع روشن كرده بود ، نگاه كردم .
سياه چال يه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهاي پوسيده و يه مشت تير و تخته . همين . نه از اژدها خبري بود نه از مار و عقرب.
كمي قوت قلب گرفتم . خيالم راحت شده بود . تا قبل از اين فكر مي كردم همين كه در رو باز كنم ، اكبر رو مي بينم كه به ديوار زنجير شده .
حالا مي تونستم كه با خيال راحت بر گردم . پام رو كه برداشتم ، نوك پام به يه چيزي گير كرد . شمع رو پايين آوردم كه چي ديدم ؟
اكبر جلوي پام روي زمين ، دراز به دراز افتاده بود .
نفسم بند اومد . شمع رو يه گوشه روي زمين گذاشتم و شروع كردم اكبر رو تكون دادن . اما هر كاري كردم هيچ حركتي نمي كرد .
سرم رو روي قلبش گذاشتم . هيچ صدا نمي كرد . صورتم رو جلوي دماغش گرفتم . اكبر ديگه نفس نمي كشيد .
شمع رو ورداشتم و جلوي صورتش نگه داشتم . از گوش اكبر خون اومده بود و كنار سرش ، روي زمين ريخته بود . پيرهنش پاره شده بود و تموم صورتش جاي خراش بود و دور يكي از چشمهاش كبود شده بود . شمع رو پايين بردم . طفلك رو قبل از اينكه كشته بشه حسابي زده بودند و كف پاش نشون ميداد كه فلكش كردن .
باور نميكردم كه اكبر مرده باشه ، ولي حقيقت داشت !
شمع رو جلوي دماغ و دهنش بردم . كوچكترين تكوني نمي خورد.
ديگه باور كردم . اين زن حيوون صفت اكبر رو كشته بود . يه دفعه متوجه شدم كه اونجا با يه مرده تنهام . داشتم از ترس سكته مي كردم . حساب كن يه بچه سيزده ساله توي زير زمين تاريك با يه مرده تنها باشه . حالا مي خواد اون مرده دوستش بوده يا يه مرده ناشناس !
مثل برق بلند شدم و فرار كردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محكم خوردم به در .
با هر بد بختي بود در رو باز كردم و پله ها رو سه چهار تا يكي رفتم بالا و راهرو رو رد كردم و خواستم از پله هاي ته راهرو بالا برم كه صدايي از طبقه بالا اومد .
بايد خيلي تند از اونجا فرار مي كردم . بالاي پله كه رسيدم ، اكرمي اومد تو سينه ام بي اختيار خوردم زمين .
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود و چشماش به سرخي مي زد . چنگ زد و موهام رو گرفت و بزور بلندم كرد و گفت : دنبال دوستت اومدي ؟بيا ببرمت پيشش . صبح هر دوتاتون رو با هم مي فرستم مسگر آباد . يه دفعه احساس كردم كه ديگه ازش نمي ترسم .
خيلي خونسرد اما با نفرت نگاهش كردم . حالا ديگه خيلي بزرگتر از اوني شده بودم كه اين زن بتونه كتكم بزنه . اين دفعه من بودم كه بهش زهرخند زدم . تقريباً هم قد بوديم انگار خودش هم اين رو حس كرده بود . هنوز موهام تو چنگش بود .
با دو تا دستام موهاش رو گرفتم و كشيدم . اون هم همين كار رو كرد . هر دو داشتيم موهاي همديگرو خيلي محكم مي كشيديم اما هيچكدوم صدايي از خودمون در نمي آورديم .
در همون لحظه تمام آزاري كه اين چند ساله به ما داده بود يادم اومد .
مي ديدم داره مي شكنه . آروم آروم زير فشار دستم ، پاهاش خم شد و جلوم زانو زد . تازه اون موقع بود كه فهميدم اينهمه سال ما بچه ها از اسمش مي ترسيديم . ديگه دستش از موهام جدا شده بود و در اثر كشيدن گيسهاي چندش آورش اشك از چشمهاش سرازير شده بود . اون هم مثل من قد و يه دنده بود و با وجود دردي كه مي كشيد نه فرياد مي زد و نه جيغ مي كشيد .يه آن دلم براش سوخت . ولش كردم . برگشتم كه از پله ها بالا برم از پشت دوباره موهامو كشيد . ياد چند سال پيش افتادم كه يه روز همين كار رو باهام كرد .
بي اختيار برگشتم و با مشت محكم تو صورتش زدم . در اثر ضربه دستم از پله ها پايين افتاد ديگه نايستادم كه ببينم چي شد . با سرعت به خوابگاه رفتم .

اگه بگم تا صبح چي كشيدم باور نمي كني . از يه طرف غصه مردن اكبر ، از يه طرف ترس از انتقام فردا كه حتما اكرمي برام تداركش رو ميديد خواب رو از چشمم پروند . صبح خودم رو آماده كردم كه به سرنوشت اكبر دچار بشم .وقتي بلند شديم ، توي ساختمون خيلي رفت و آمد بود . همگي رفتيم بيرون .
بهمون گفتن توي حياط صف بكشيم . نيم ساعت بعد مدير اومد و در حالي كه ته چشمهاش خوشحالي رو مي ديدم با ظاهري غمگين گفت كه ديشب خانم اكرمي در اثر ليز خوردن و اصابت سرش به پله ها كشته شده و شروع كرد از خدمات اين خون آشام برامون سخنراني كردن . اما يه كلمه از كشته شدن اكبر چيزي نگفت .
فهميدم جريان رو ماست مالي كردن.
همون موقع فهميدم كه يه نفر رو كشتم . درسته كه اون يه نفر اصلا انسان نبود و من هم قصدي نداشتم و خودش يه آدم كش تمام عيار بود . اما هر چي كه بود من اون رو كشته بودم و شده بودم يه قاتل .
صحبت اقاي هدايت به اينجا كه رسيد سكوت كرد . لحظاتي چشماشو بست و بعد سيگارش رو روشن كرد و سرش رو پايين انداخت . وقتش بود كه تنهاش بذارم .
آروم بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم . وقتي نزديك در باغ رسيدم صداي حزن انگيز ويلن رو شنيدم كه با سوز خاصي ناله مي كرد .
برگشتم و به ساختمون نگاه كردم طلا رو ديدم كه اومده و پشت در ساختمون واستاده انگار اون حيوون هم فهميده بود كه صاحبش ساز رو با چه غمي ميزنه .
ساعت حدود شش و ربع بود كه به خونه رسيدم . خيلي سريع يه دوش گرفتم و اصلاح كردم و تا لباس پوشيدم ، كاوه در زد . در رو وا كردم .
كاوه – سلام بي معرفت ! اصلا نگفتي يه رفيق دارم ؟ كجاست ؟ كجا نيست ؟
-سلام بيا تو .
كاوه – همين ؟ بعداز ظهر كجا بودي ؟
-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت . چطور مگه ؟
كاوه – آخه ساعت چهار اومدم نبودي ، حاضري ؟
-آره ، الان لباس مي پوشم . پدر و مادرت هم مي آن ديگه .
كاوه – پدرم آره ، اما مامان نه . گفت خانم ستايش كه نيست بيام چيكار .
لباسمو پوشيدم و با كاوه از خونه بيرون اومديم و سوار ماشين كاوه شديم .
-يه جا نگه دار ، ميخوام گل بخرم .
كاوه – ول كن . حالا دفعه اول نمي خواد گل بخري . اول بريم اونجا شايد معامله مون نشد و عروسي بهم خورد . حيفه ، پولت حروم ميشه !
-ببينم ميتوني يه امشبي خودت رو نگه داري و چرت و پرت نگي؟
كاوه – من حرف نزنم ميتركم
-من نگفتم حرف نزن ، گفتم چرت و پرت نگو . نگه دار ، اوناهاش. گلفروشيه .
دوتايي پياده شديم و وارد گلفروشي شديم .
كاوه – سلام آقا . ببخشيد ، يه دسته گل مي خواستم كه هم قشنگ باشه و هم تازه باشه و هم ارزون .مرد گلفروش كه گويا اصفهاني بود با لهجه شيرينش پرسيد :
-اول بفرماييد واسه چهچه مي خواستين ؟
كاوه – واسه مجلس ختم .
گلفروش – خب تشريف مي بردين همين پارك سر كوچه . اين مشخصات گل كه فرمودين فقط تو پارك پيدا مي شه . اگه زحمت بكشيد تازه مجاني م واسه تون در مياد . فقط وقتي دارين گلها رو مي چينين مواظب باغبون پارك باشين . ميگن خيلي بداخلاقه س.
كاوه – نميشه ، اخه اين رفيق ما اهل دزدي نيست .
گلفروش – پس انگاري اين ماشين خوشگل مال خودتون س؟
كاوه –آي ، يكي زدي ها !
گلفروش – آخه فرمودين رفيقتون دزد نيست .
در همين موقع ، كاوه كه از شوخي گلفروش كيف كرده بود و داشت مي خنديد ، يه برگ از يكي از گلها كند و گذاشت لاي لبهاش .
گلفروش- خواهش مي كنم از گلهاي ديگه م ميل كنيد ببينيد پسندتون ميشه ! اين خزه ها خيلي خوشمزه س ها !
با حرف گلفروش ، كاوه از خنده به سرفه افتاد .
-آقا ببخشيد ، عجه داريم . لطفا يه دسته گل رز برامون بپيچيد .
گل رو كه خيلي هم قشنگ شده بود گرفتيم و بطرف خونه فرنوش حركت كرديم .
-مگه قرار نبود يه امشب رو شوخي نكني ؟
كاوه – ببخشيد نميدونستم گلفروشه پدر خانم شماست .
-دلم شور ميزنه .
كاوه – حق داري . بايدم دلت شور بزنه .
-راست ميگي؟
كاوه _ آره ديگه . هر كسي خودش رو دستي دستي بخواد بيچاره كنه ، اينجوري ميشه ! طبيعيه .
- يه بار شد تو زندگيت يه حرف حساب بزني ؟
كاوه – نه يادم نمياد .
رسيديم دم خونه كاوه .
-چرا اومدي اينجا ؟
كاوه – ميخوام ددي مو سوار كنم . ناراحتي سوارش نكنم . اونوقت كسي نيست سر آقاي ستايش رو گرم كنه و شما بتوني بي سر خر با فرنوش خانم حرف بزني .
-بي تربيت .
چند دقيقه بعد همراه پدر كاوه رسيديم به خونه فرنوش. در زديم و وارد شديم . در وحله اول جا خوردم . خونشون يه حياط داشت كه فكر كنم هزار متري بود . يه گوشه حياط غير از ماشين فرنوش ، دو تا ماشين شيك ديگه پارك بود . خود ساختمون هم خيلي بزرگ بود . داشتم پشيمون مي شدم كه كاوه به جلو هولم داد .
در همين موقع صداي فرنوش رو شنيدم كه سلام كرد . نگاهش كه كردم ، دلم گرم شد . از هميشه قشنگتر شده بود . يه لباس مشكي خيلي قشنگ پوشيده بود و موهاي سياه و بلندش رو خيلي ساده دورش ريخته بود و يه گل قرمز هم به موهاش زده بود . با لبخندي كه هزار بار خوشگل ترش ميكرد ، به طرفم اومد .
فرنوش – سلام ، خيلي خوش آمدين . بفرماييد تو . خانم برومند چرا تشريف نياوردن ؟
آقاي ستايش هم همراه ژاله به استقبال ما اومدن و همه غير از من و فرنوش به داخل ساختمون رفتن و ما دو نفر تنها توي حياط مونديم .
فرنوش – آفرين سر وقت اومدي .
-انگار هر دفعه كه شما رو مي بينم از دفعه قبل قشنگتر ميشين .
فرنوش خنديد و گفت :
-بازم كه گفتي شما .
اونقدر هول شدم و دست و پام رو گم كردم كه نگو .
فرنوش – ناراحت نباش ، من اينجام
-مشكل همينه كه تو اينجايي . يعني توي اين خونه و با اين وضع ! اگه تو دختر يه خونواده معمولي بودي خيلي خوب بود .
فرنوش – قرار شد به اين چيزها فكر نكني .
-مگه ميشه ؟ آخه ميدوني شماها خيلي پولدارين . آدم ياد اين فيلمها مي افته كه توش يه خونواده پولدارن كه مزرعه و باغ و اسب و از اين چيزها دارن .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و گفت :
-ميدوني چرا مي خندم ؟
-حتماً از حال و روز من خندت گرفته .
فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه .
وارفته نگاهش كردم و گفتم :
-اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم .
فرنوش – دلت مي اومد ؟
-دلم نيامد كه الان اينجا بلاتكليف واستادم .

در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد :
واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم الانه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو ميگيره .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه بالاي پله ها واستاده بود رفت .
-گم شو كاوه .
كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت :
-چته ؟ چرا رنگت پريده ؟
-چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم .
كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 1994 متر .
-خيلي بامزه اي .
كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل خودت .
-كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم .
كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟
- اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س .
كاوه – خودت ميدوني ، اما حالا ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم پات رو به اندازه گليمت دراز كن . چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز .
-اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 1
در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه .
همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خلاصه خونه بقدري بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت :
-ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و ...
-مرده شور افكارت رو ببرن كاوه .
كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با كفش ميرن تو .
برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم


آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟
كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش.
همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد .
وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون بشم و در استخدام خانواده ستايش !
يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو فكر . يكي دو دقيقه اي اصلا متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد .
فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟
-ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟
فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم !
-چندتا ؟
لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت :
- با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن .
-باشه ، سعي خودم رو ميكنم .
فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟
-آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه .
مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه .
مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم .
معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي .
بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود .
فرنوش – خب؟
-خب چي؟!
فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو.
-مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا !
فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟
-فكرهاي بد ؟!
فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها .
-اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي .
فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟
دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد.
ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه !
كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود.
ژاله –كاوه اگه تو هم هنري داشتي ميتونستي امشب سرگرممون كني .
كاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداري ! من بلدم بي دست حرف بزنم !
ژاله – لوس !
كاوه- تازه ، سوت ميزنم حض كني ! بلبلي قناري!
فرنوش – بهزاد خيالت راحت باشه من آشپزي هم بلدم . يكي از غذاها رو امشب خودم پختم .
-پس امشب من فقط از اون كه شما پختي مي خورم .
فرنوش – تو ؟
كاوه – تو ؟ يعني چي ؟
فرنوش – منظورم اينكه شما نه تو .
كاوه – يعني چي ؟ من نه خودم ؟!
ژاله – هپلي ! با تو نيست .
فرنوش خنديد و گفت :
آخه بهزاد يه دقيقه با من خودموني يه و بهم تو ميگه ، يه دقيقه بعد غريبه ميشه و شما ميگه.
كاوه – تازه اومده تهرون. فارسي ش خوب نيست .
بازم رفته بودم تو فكر و متوجه حرفها نبودم .
كاوه – حزوازاسزت. كزجازاست. مرزتي زي كزه؟ (حواست كجاست مرتيكه ؟)
-چي ؟
كاوه – كارد سه سر . پيچ پيچي . فرنوش خانم با شماست .
- بامن ؟!
كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم .
ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟
-توهيچ فكري.
فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم .
كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم .
فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم .
كاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها 1 بغضش ميتركه !
بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم :
-آقا گاوه!
كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟
از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها بالا رفتيم.
فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟-چيزيم نيست .
فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما .
-هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست .
فرنوش – پس تو رو خدا حالا هم خوشحال باش.
-الان هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم.
فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها
بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم .
يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب مي خورد ، كنارش .
يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود .
فرنوش – نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم . بيا !
بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود . خيلي خوب نقاشي شده بود . باور نمي كردم .
-چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي ؟
فرنوش – نه . از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه . وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف ميزنم .
اصلا نميدونستم كه چي بايد بهش بگم . باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله داره با يه عشق پاك بطرفم اومده .
فقط نگاهش كردم و گفتم :
-فرنوش نميدونم بايد بهت چي بگم ؟
فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم .
مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت :
فرنوش بهرام و بهناز اومدن !
فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟
ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن .
فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟
ژاله با ناراحتي گفت :
لال بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري.
يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به برادرش گفته . همش تقصير منه .
-چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟
فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن .
خب – چه اشكالي داره ؟
فرنوش- هيچي . اصلا مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حالا بدونن .
سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود . تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن .
من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت .
-سلام ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت :
-خوبه .
يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت .
-بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من .
بهرام – بهزاد جان ؟
كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س!
بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن !
كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين !
بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم .
كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست .
بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها !
كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟
ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟!
بهرام رو به فرنوش كرد و گفت :
-اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟
فرنوش- به تو ربطي داره ؟
بهرام – تو نامزد مني ! حق نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه
فرنوش – كي اين فكر رو تو كله تو انداخته كه من نامزد تو هستم ؟
ستايش- بهرام كله ات گرمه ؟ معلوم هست چي ميگي؟
بلند شدم . جاي موندن نبود . با اجازه تون من مرخص ميشم
بهرام – كجا ؟
و آستين من رو گرفت . برگشتم و خيلي خونسرد نگاهش كردم . كاوه مثل فنر از جاش پريد و ستايش جلو اومد . به كاوه اشاره كردم كه خونسرد باشه . بعد رو به بهرام كردم و گفتم :
-امري دارين بهرام خان ؟
بهرام – آره مي خواستم بهت بگم نمي خوام بشنوم ديگه اينطرفها اومدي ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش چرخيدي دندون هاتو مي ريزم تودهنت !
كاوه – مواظب باش النگوهات نشكنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ كي اين عرض رو به درز شما كرده ؟
-كاوه تو ساكت باش.
ستايش با عصبانيت داد زد .
از اين خونه برو بيرون بهرام ! بهناز از اينجا ببرش.
بهرام كه تازه متوجه شده بود زيادي تند رفته ، حركت كرد كه بره . اين بار من آستينش رو گرفتم كه خيلي جاخورد . بهش گفتم :
-بهرام خان ، شمام فكر يه دندونپزشك خوب براي خودتون باشين ! ضرر نداره ! كاوه زد زير خنده و بهرام با عصبانيت از اونجا رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نكشيد . سكوت برقرار شده بود .
ستايش – بهزاد خان نمي دونم چطور ازت عذر خواهي كنم .
-اصلا مهم نيست جناب ستايش . خودتون رو ناراحت نكنين .
ستايش سرش رو انداخت پايين و رفت .
فرنوش- بهزاد .
-تو هم خودت رو ناراحت نكن . اتفاقيه كه افتاده .
فرنوش – پس نرو بشين .
-نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن .
فرنوش – بهزاد بخدا ...
-گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده .
بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من .
-كاوه تو بمون .
كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعلا خداحافظ.
توي حياط برگشتم كه از فرنوش خداحافظي كنم ، ديدم اشك توي چشماش جمع شده .
-بهش فكر نكن . فراموشش كن .
فرنوش- بخدا بهزاد ، بهرام نامزد من نيست .
-خداحافظ . خودت رو ناراحت نكن.
درو باز كردم و از خونه بيرون اومدم . كاوه منتظر بود . سوار ماشين شدم .
-پدرت كاوه ؟
كاوه – پدر خودت بهزاد ! شوخي ننه بابايي نداشتيم با هم !
-لوس نشو . پدرت رو كي مياره ؟
-پدرم رو ، مادرم در مي آره !
-مرده شورت رو ببرن كه يه دفعه نميشه باهات جدي صحبت كرد .
كاوه – آهان ! خودش ميره خونه . نزديكه .
-خب حركت كن ديگه .
كاوه – تو اول تكليفت رو روشن كن بعد !
اشاره به بيرون كرد . برگشتم ديدم فرنوش جلوي در واستاده و داره گريه ميكنه ، پياده شدم و بطرفش رفتم و گفتم :
برو تو فرنوش . هوا سرده ، سرما ميخوري.
فرنوش – ميخوام باهات حرف بزنم .
بعداً . حالا برو تو .
فرنوش – فردا مي آم خونه ات ، باشه ؟
مدتي نگاهش كردم و بعد گفتم :
-باشه فردا .
دوباره سوار ماشين شدم و حركت كرديم .
كاوه – چه بي حيا بود اين پسره بهرام ! نرسيده پاچه مونو گرفت . تف به گور پدر هر چي آدم دريده اس !
-خب دختر خالشه و حتما دوسش داره .
كاوه – اين كه دليل نميشه .
-عشق دليل نمي خواد .
كاوه – عشق آره دليل نمي خواد . اما مثل سگ پارس كردن و پاچه مردم رو گرفتن دليل مي خواد .
-ول كن عصباني بود يه چيزي گفت .
ز مادر مهربانتر دايه خاتون ! جاي اينكه تو ناراحت باشي من دارم جوش ميزنم !
-تو بيخودي جوش ميزني . طرف يه چيزي گفت ، منم جوابش رو دادم . تمام !
كاوه – منو باش كه فكر ميكردم الان سوار ماشين بشي شروع ميكني به داد و بيداد كردن !
چه اروپايي با مسئله برخورد كردي فرانچسكو ! ناز بشي الهي ! واقعاً مثل يه شاهزاده باهاش برخورد كردي ! جدا بي غيرتي عزيزم !!!
بهش خنديدم .
كاوه – چه لبخندي ! كاشكي بهرام رو دعوت ميكردي شام خونه . اين لبخند ژكوند رو ببينه يه دل نه صد دل عاشقت ميشه و فرنوش رو ول ميكنه مياد خواستگاري تو !
-ديوانه اي تو
كاوه –پسر با رقيب بايد مبارزه كرد . بايد شكستش داد .
-آره اما نه با كتك كاري و دعوا مرافعه .
كاوه – با جونم و قربونت برم كه رقيب از ميدون در نميره .
-بهرام اگر تربيت داشت كه اون رفتار رو نميكرد تا آقاي ستايش از خونه بيرونش كنه .
كاوه – آره مامان و باباش تربيتش نكردن ، اما تا دلت بخواد پول بهش دادن .
-تو از كجا ميدوني ؟
كاوه – ژاله بهم گفته .
مدتي سكوت كردم و بعد گفتم :
-فرنوش بايد خودش تصميم بگيره .
كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم .
-چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟
كاوه – نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خلاصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي !
-گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد .
كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشالله وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم .
ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم :
-هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ!
كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي ....
-خفه ! خداحافظ
كاوه – راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كلاه رفت . گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حالا بايد بري تخم مرغ بخوري.
-خداحافظ سق سياه .در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم . دلم ميخواست توي تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد .
تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم .
ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود !
دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم .
ساعت 8 صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل خوردم . تخم مرغ نيمرو 2 تا . نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار!
حالا وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم .
نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت 12 ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش دختري نبود كه بد قولي كنه .
جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كلافه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن .
اما مگه ميشد ؟!
سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم !
ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد .
شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود .
به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم .
-سلام اتفاقي افتاده ؟
فرنوش – سلام . نه ، چطور مگه ؟
-آخه قرارمون صبح بود .
فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حالا اجازه ميدي بيام تو ؟
كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم :
-كجا بودي فرنوش؟
فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده ؟
-خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟
فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟
بازم نگاهش كردم .
فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟
-براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم .
سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت :
-صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو ديدم . جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا .
وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم :
-فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه !
فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم .
-دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي.
فرنوش- چيز زياد مهمي نبود .
-كدومش ؟
اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟
فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما .
-من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي .
فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟
-ميتونستي حداقل يه تلفن بزني .
فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم .
-عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميكردي.
فرنوش – تو برام مهمي ، اين چه حرفيه ؟
-بعدش ، چرا بهش نگفتي داري مياي پيش من ؟
فرنوش – دلم نمي خواست بدونه .
-چرا ؟ مگه حسابي چيزي با هم دارين ؟
فرنوش- چون كارهاي من به اون ربطي نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد !
-مگه چي گفتم ؟
فرنوش – معني جمله ات خوب نبود . من حسابي يا مسئله اي ندارم كه از بهرام يا هر كس ديگه اي بترسم .
خيلي عصباني شده بودم . دسته كليدم رو برداشتم و كاپشتم رو پوشيدم .
فرنوش با تعجب نگاهم مي كرد .
فرنوش – چي كار ميكني ؟
- هر وقت انتخاب رو كردي و با خودت كنار اومدي ، خبرم كن .
از اتاق اومدم بيرون . صداش رو شنيدم كه داد بهزاد صبر كن اما نا ايستادم . لحظه اي بعد از پشت سر صدام كرد . برگشتم . درحاليكه روسريش رو همونطوري روي سرش انداخته بود و داشت دكمه مانتوش رو مي بست بسرعت دنبالم اومد .
فرنوش – بهزاد ، اين چه رفتاري كه تو داري ؟! اين دفعه دومي كه اين كار رو ميكني !
حركت كردم . جوابي ندادم. تند ميرفتم .
فرنوش – واستا بهزاد !
خودش رو بهم رسوند .
فرنوش – چرا اينطوري شدي ؟
واستادم با خشم نگاش كردم و گفتم :
-چكار دارين ؟ بفرماييد .
فرنوش در حالي كه نفس نفس مي زد گفت :
چت شده بهزاد ؟!
-من طوريم نشده ، بايد از خودتون بپرسيد .
فرنوش – خيلي خب ، بريم خونه با هم صحبت كنيم .
-من ديگه حرفي ندارم بزنم .
فرنوش- پس من چيكار كنم ؟
-برين خونه تون !
دوباره حركت كردم . فرنوش هم شروع كرد كنارم راه رفتن اما حرفي نمي زد .
چند دقيقه اي همونطور قدم ميزدم و جلوم رو نگاه مي كردم گفت :
-حالا آروم شدي ؟
-عصباني نبودم كه آروم بشم .
-سرعتم رو زيادتر كردم . چند دقيقه ديگه پا به پاي من اومد و يه دفعه واستاد و زد زير گريه


123