یاسمین قسمت دوم


قسمت دوم

هدايت – اگر كسي پيدا بشه و اين لطف رو در حق من بكنه كه ديگه مشكلي باقي نمي مونه ! ولي از حدود بيست سال پيش تا حالا ، شما اولين كساني يا بهتر بگم تنها كساني هستيد كه وارد اين ساختمون شديد . اين خونه اونقدر نفرين شده س كه حتي دزد هم توش نمي آد .
- چرا اين حرفها رو مي زنيد ؟ اينجا همه چيز قشنگه . قشنگ و اسرار آميز !
حيف نيست كه آدم يه همچين جائي زندگي كنه و اينقدر نااميد و غمگين باشه ؟
آقاي هدايت دستي روي شونه من گذاشت و گفت :
- اينا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهري يه باطن هم داره . حالا شما بشينيد تا من اين بقول امروزي ها شومينه رو روشن كنم كه گرم بشيم .
- براي من يه چيز خيلي عجيبه . چطور وقتي حدود بيست ساله كه كسي داخل ساختمون نشده تقريباً همه جاتميز و بدون گرد و خاكه ؟ توي بيست سال بايه ده سانتيمتر حداقل خاك روي هر چيزي نشسته باشه .
- هدايت همون طور كه هيزم تو شومينه يا بقول خودش بخاري ديواري ميذاشت گفت :
- فكر كردي كار من توي اين خونه چيه ؟ سالهاست كه اين وظيفه من بوده ! من و كاوه با تعجب به همديگر نگاه كرديم .
كاوه – يعني شما با اين سن و سال تمام اين اتاقها رو جارو و گردگيري مي كنين ؟
آقاي هدايت يادمه ديشب قبل از تصادف يه نون سنگك دستتون بود . اگر آدرس نونوائي رو بدين مي رم چند تا نون مي گيرم .
كاوه – من ميدونم نونوائي كجاست ، ميرم مي گيرم .
كاوه براي گرفتن نون رفت و آقاي هدايت هم مشغول درست كردن چائي شد .
هدايت – آدم وقتي سالهاست تنها زندگي مي كنه مهمون نوازي هم از يادش ميره .
-زحمت نكشين ما با اجازتون مرخص مي شيم . البته بعد از اينكه كاوه نون گرفت و آورد .
هدايت – ترس من هم از همين بود كه تو بخواي مرخص بشي ! آخه ميدوني هر كسي كه حوصله كس ديگه اي رو نداشته باشه ، اجازه مرخصي مي خواد .
- اصلاً منظورم اين نبود . فقط نمي خواستم كه تو زحمت بيفتيد .
هدايت – نه ، حق داري ، ديشب تا صبح نخوابيدين . برين استراحت كنين . اما ازت خواهش مي كنم كه منو فراموش نكني . هر وقت بيكار شدي سري به من بزن . مي بيني كه من اينجا تنهام و مونسم اين طلاست . نمي خوام توقع كنم كه هر روز به ديدنم بياي . هر چند كه اگر اينكارو بكني خيلي هم خوشحالم كردي ولي هر وقت تونستي بيا پيشم . با هم مي شينيم و حرف مي زنيم . خيلي دلم مي خواد برات كمي درد دل كنم مي دوني ما پيرمردها كمي پر حرف مي شيم . روزگاره ديگه !
تا چائي حاضر شد ، كاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائي ، از آقاي هدايت خداحافظي كرديم و از خونه بيرون اومديم .
كاوه – مي آي خونه ما ؟
- نه خستم ، ميرم خونه خودم . فقط كاوه نكنه از خونه آقاي هدايت و چيزهايي كه اونجا ديديم براي كسي حرف بزني ها ! حرف دهن به دهن مي گرده و خبر به گوش نااهل مي رسه يه وقت مي بيني خداي نكرده يه نفر به هواي چهار تا كتاب بلايي چيزي سر اين پيرمرد بدبخت مي آره . حالا اگه حوصله شو داري منو برسون خونه . دستت درد نكنه ، دارم از خستگي مي ميرم .
كاوه – نه خيالت راحت باشه ، به كسي چيزي نمي گم . تو هم بيا بريم خونه ما .
- به جان كاوه ، خونه خودم راحت ترم .
خسته رسيدم خونه . بهتر ديدم كمي استراحت كنم بعد وقتي بيدار شدم فكر ناهار باشم پس گرفتم خوابيدم ساعت چهار بود كه بيدار شدم . اول يه دوش گرفتم كه سرحال بيام .
حمام خونه توي راه پله ها بود . البته منظور از حمام يه اتاقك يك متر و هفتاد و پنج سانتيمتر با يه دوش بود . خلاصه بعدش به فكر ناهار افتادم كه موكول شده بود به عصر .
دو تا تخم مرغ درست كردم و با خنده خوردم . ياد حرفهاي كاوه افتاده بودم .
بعد چون تلويزيون نداشتم راديو روشن كردم و همونطور كه دراز كشيده بودم گوش مي كردم ، نيم ساعتي نگذشته بود كه زنگ زدن . گفتم حتماً كاوه س ، اما وقتي در رو واكردم ديدم فرنوش پشت در ايستاده و يه تيكه كاغذ كه احتمالاً آدرس من بود تو دستشه .
فرنوش – سلام بهزاد خان – مزاحم كه نشدم ؟
- سلام حالتون چطوره ؟ خواهش مي كنم چه زحمتي ؟
فرنوش كمي دست دست كرد . انتظار داشت كه دخوتش كنم تو اتاقم كه مخصوصاً نكردم بعد از لحظه اي كه براي من مثل يه سال بود گفت :
اومده بودم ازتونتشكر كنم .
- چيز مهمي نبود .
فرنوش – چرا ، اگر خداي نكرده اتفاقي براي آقاي هدايت مي افتاد مسئله خيلي پيچيده مي شد .
-خدارو شكر كه همه چيز به خير گذشت .
فرنوش – مهمون داشتيد ؟
- نخير تنها بودم . داشتم راديو گوش مي كردم .
فرنوش – چه خوب برنامه هاي راديو خيلي خوبه .
-زيادم خوب نيست . اگه راديو گوش مي كنم بخاطر اينه كه تلويزيون ندارم . بقول معروف خونه نشيني بي بي از بي چادريه !
كمي من من كرد و انگار روش رو سفت كرد و گفت :
فرنوش – نمي خواهين دعوتم كنيد تو خونه تون ؟
نگاهي بهش كردم و از جلوي در كنار رفتم .
- خونه كه چه عرض كنم . يه اتاق دارم اندازه يه قوطي كبريت !
پشت در كفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهي كنجكاو شروع به نگاه كردن به در و ديوار كرد .
فرنوش – اتاقتون خيلي قشنگه .
نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير خنده و بعد گفتم :
- معذرت مي خوام . خيلي خندم گرفت . تعريف خوبي بود ولي به اينجا نمي خوره .

ببخشيد كجاي اين اتاق قشنگه ؟

فت روي تنها صندلي كه داشتم نشست و كيفش رو كناري گذاشت و گفت :
- اولاً همه جا تميز و مرتبه . با اينكه من سر زده اومدم ولي پيداس كه خيلي با نظم هستيد . بعدش هم با اينكه وسايل كم و ساده اي داريد خيلي با سليقه اونها رو چيديد . رنگ اتاق و پرده ها هم با همديگه هارموني داره . روي ميزتون هم شلوغ و بهم ريخته نيست . جائي هم گرد و خاك نشسته .
- خيلي ممنون . تا حالا اينطوري بهش نگاه نكرده بودم . اميدوارم كردين .
فرنوش – مگه نااميد بوديد ؟
- نه . اما تاحالا اين چيزهائي رو كه شما گفتيد تو اين اتاق نديده بودم .
فرنوش- اتاق يه چهر ديواريه . چيزهائي كه درونش هست اون رو قشنگ يا زشت مي كنه !
حرف دو پهلوئي بود . تا اين لحظه درست بهش نگاه نكرده بودم . يعني از نگاه كردن به چشمانش وحشت داشتم . امروز خيلي خوشگل شده بود . چشمهاي قشنگ ، قد بلند ، موهاي مشكلي بلند ، صداي دلنشين ، حركات سنگين و باوقار . خلاصه با تمام مهمات و سلاح زنانه به جنگ من اومده بود . عطر خوشبويي كه استفاده كرده بود آدم رو ياد جنگل و بهار و آبشار و اين چيزها مي انداخت تازه متوجه شدم كه مدتي يه دارم نگاهش مي كنم .
- ببخشيد الان چائي دم مي كنم . آبجوش حاضره .
فرنوش – تمام اين كتابها رو خونديد ؟
-سرگرمي من كتاب خوندنه.
فرنوش- با اين درسهاي زياد و سنگين چطوري وقت كرديد اينهمه كتاب بخونيد ؟ شنيدم كه رتبه اول كلاس رو داريد .
- چون تنهام ، كاري ام ندارم و تلوزيوني ام در كار نيست ، پس مي شينم و هي درس مي خونم .
فرنوش- آدم خود ساخته اي هستيد . از اون تيپ آدمها كه سرنوشت رو مغلوب مي كنن .
- اينطوري هام نيست كه مي فرمائيد وقتي سرنوشت جنگ رو شروع كنه ، خواه ناخواه بايد باهاش جنگيد وگرنه من اصولاً اهل جنجال و اين چيزها نيستم .
فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي دن.
- ببخشيد من اينجا فنجون ندارم . بايد براتون توي استكان چائي بريزم . بدتون كه نمي آد ؟
فرنوش يكي از استكانها رو برداشت و نگاه كرد و گفت :
-عجيبه ! اينجا همه چيز از تميزي برق مي زنه ! خودتون ظرفها رو مي شوريد؟
- در مواقعي كه خدمتكارها نباشند ، بله !!
هر دو زديم زير خنده .
- خوب معلومه ، تمام كارهامو خودم بايد انجام بدم .
فرنوش – درسته اما از يه مرد بعيده كه انقدر تميز و مرتب و با سليقه باشه . توي فاميل من به تميزي و مرتبي معروفم اما اتاق من هم به اين تميزي و نظافت نيست .
- آخه مادرم زن بسيار منظمي بود . شايد از مادرم اينا رو به ارث بردم .
فرنوش- پدر و مادرتون فوت كردن؟
- سالهاست . تو يه تصادف خارج از تهران .
فرنوش – هيچ فاميلي چيزي نداريد ؟
- چرا يكي دو تا از اقوام هستند كه باهاشون رابطه ندارم . چايي تون سرد نشه !
مدتي بدون حرف و در سكوت مشغول چاي خوردن شديم .
فرنوش – كاوه خان انگار شمارو خيلي دوست داره ؟
- دوستان همه به من لطف دارن ، كاوه بيشتر .
فرنوش- شنيدم شما يكي از كليه هاتون رو به ايشون داديد .
با تعجب نگاهش كردم .
- جالبه پس اين جنس ظريف مي تونه خيلي خطر ناك باشه .
فرنوش- درسته كه سال اول دانشگاه با كاوه دعواتون شده؟
- دعوا كه نه . حرفمون شد . سركلاس مرتب شوخي مي كرد و نمي ذاشت استاد درست درس بده . سر همين با هم حرفمون شد و همين اختلاف باعث دوستي مون شد .
فرنوش- از اون به بعد ديگه سركلاس شلوغ نمي كنه؟
- چرا، ولي از اون به بعد نشوندمش پيش خودم و مواظبشم .
فرنوش- شنيدم بعد از دعواتون چند وقتي دانشكده نيومده و شما رفتيد سراغش.
- وقتي ديدم دانشكده نمي آد از دوستانش آدرسشو گرفتم و رفتم ببينم چرا غيبت كرده .
فرنوش- كه فهميديد وضع كليه هاش خرابه و با تمام ثروتي كه دارن نتونستن كسي رو پيدا كنن كه بتونه بهش كليه بده و به بدنش بخوره و گروه خوني شون يكي باشه .
- شما كه همه چيز رو مي دونيد چرا از من مي پرسيد ؟
فرنوش –مي خواستم از خودتون بشنوم . برام خيلي عجيبه كه يه نفر قسمتي از بدنش رو به كس ديگه اي بده .
اونهم در مقابل هيچي !
- چه چيزي با ارزش تر از اين كه يك انسان بتونه به زندگيش ادامه بده ؟ غير از اون ، من يه دوستي پيدا كردم كه با دنيا عوضش نمي كنم .
فرنوش- اينم حرفيه ، راستي تعطيلات رو چكار مي كنيد ؟
- راستش اينجا كه كاري ندارم . شايد يه سري رفتم جزاير هاوائي !
بعد خودم خندم گرفت و گفتم:
- چكار دارم بكنم . بايد بتمرگم تو همين اتاق ديگه ! يه چائي ديگه براتون بريزم ؟
فرنوش- نه خيلي ممنون . ديگه بايد برم . فقط بايد قول بديد كه يه شب تشريف بياريد منزل ما .
-چشم انشاالله در فرصت هاي بعد .
فرنوش- من مي تونم بازم اينجا بيام .

اومدم بگم از خدامه كه شما هر روز تشريف بياريد اينجا اما حرفم رو خوردم و گفتم :
- اينجا چيزي كه براي شما جالب باشه ، وجود نداره .
فرنوش- اين رو اجازه بديد كه خودم تجربه كنم !!!
- هر طور ميل شماست . خوشحال مي شم تشريف بياريد .
فرنوش بلند شد و كيفش رو برداشت و بطرف در رفت و كفشهاشو پوشيد .
فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار!
-فرنوش خانم روسري تون رو بد سرتون كرديد ، موهاتون از پشت اومده بيرون .
فرنوش – خيلي ممنون . مشكل موي بلند هميشه همينه .
روسريش رو درست كرد و بيرون رفت .
فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون !
- ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم .
فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار !
- خدا بهمراهتون . سلام خدمت جناب ستايش برسونيد.
صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم .
موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت . وقتي به اتاق برگشتم ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود .
چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختلاف داشت .
تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود .
كاوه –سلام چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي جوي موليان آيد همي !
اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟
هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ، مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟
-چرت و پرت هات تموم شد ؟
كاوه –نو يعني يس.
-فرنوش خانم اينجا بودند .
چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد .
كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟
-آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن .
كاوه- تو چي گفتي؟
-رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست .
كاوه- از بس كه خري . حالا جدي براي چي اومده بود ؟
خب اومده بود براي تشكر و اين حرفها آدم بي ادب.
كاوه- تشكرش درست . اما اين حرفها ، منظور كدوم حرفاس؟!
-خفه نشي كاوه . پسر براي چي رفتي و همه چيز رو به اين دختره دوست مادرت گفتي ؟ اونم رفته همه چيز رو به فرنوش گفته

كاوه – تنها اومده بود ؟

-آره ، جواب من رو ندادي .

كاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم ...

-آخه آدم كه همه چيز رو به همه كس نمي گه .

كاوه – آخه اون دختر خانم و مادرش همه كس نيستن ، يعني غريبه نيستن . خاله ام و دختر خاله ام ان.

- جدي ! يعني فرنوش دوست دختر خاله توئه ؟

كاوه- آره ، دخترخاله ام هم كلي از تو تعريف كرده .نگفتي فرنوش چي ها مي گفت ؟

- بابا ده دقيقه نشست و رفت و والسلام . حالا چه خبر ؟

كاوه- اومدم دنبالت بريم شمال .

- چطور يه دفعه محبتت قلنبه شده ؟

كاوه – صحبت محبت نيست، مرده شور شمال مرده . اومدم تو رو ببرم جاش كار كني .

- من توي حموم خودم رو نمي تونم درست بشورم چه برسه به مرده هاي مردم !

كاوه – پاشو كارهاتو بكن بريم .

- تو اين هوا ؟ به سرت زده ؟

كاوه – نه بابا بايد مادرم رو ببرم ويلاي شمال . هوس كرده چند روزي بره شمال . گفتم اگه تو هم بياي ، چند روزي با هم اونجا بمونيم .

- اگه تنها مي رفتي ، مي اومدم . اما جلوي مادرت خجالت مي كشم .

كاوه – آخه بوف كور ؛ مادر و پدر من از خدا مي خوان مرتب تو رو ببينند ، اونوقت تو ازشون دوري مي كني ؟ مرد حسابي ناسلامتي تو جون پسرشون رو نجات دادي و يه تيكه از تن تو ، تو تن پسرشونه !

- د! رفتي همين حرفها رو به دختر خاله ات زدي ، اونم رفته به مادرش گفته كه هي امروز از من سوال جواب مي كرد .

كاوه - حالا مي آي بريم يا نه آدم لجباز؟

- نه نمي آم آقا "گاوه ". حالا كي حركت مي كنين ؟

كاوه – به درك . اگه مي اومدي چند روزي مي مونديم ، خوش مي گذشت يه بادي هم به اون كله پوكت مي خورد ، در هر حال نيم ساعت ، يه ساعت ديگه حركت مي كنيم . خواستي بيا .

- از تعارفت خيلي ممنون، شما تشريف ببريد ، خوش بگذره .

كاوه - راستش من هم حوصله ندارم برم ، مي خواستم خرت كنم با هم بريم ! حالا كه نمي آي من هم دو روزه مي رم و برمي گردم . چيزي نمي خواي از اونجا برات بيارم .

-جز سلامتي شما ، خير .

كاوه – بهزاد ، جان من ، پولي چيزي لازم نداري؟

كاوه – خير ، ممنون . دولتي سرت خزانه مملو از سكه هاي طلا و جواهره ! شما بفرمائيد .

كاوه با بي حوصلگي رفت و قرار شد دو روز ديگه برگرده ، نمي دونم چرا تا ديدم كاوه ميره شمال و تا دو روز ديگه بر نمي گرده ، احساس تنهايي كردم و دلم گرفت . رفتم كه يه كتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم كنم كه دوباره در زدند . از پنجره نگاه كردم . يه مرد غريبه بود ! در رو واكردم .

- بفرمائيد ؟

-منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟

- بله خودم هستم ، بفرمائيد !

- يه بسته داريد . اين تلويزيون رو يه خانمي براي شما فرستادند.
توي ماشين پشت سرش ، يه تلويزيون بزرگ بود .
-ببخشيد متوجه نمي شم .
- خانمي به نام ستايش اين تلويزيون رو خريدند و اين آدرس رو دادن كه بياريمش.
بفرماييد تحويل بگيريد ، لطفاً اينجا رو امضا كنيد .
- آقا خواهش مي كنم اين تلويزيون رو برگردونيد . انگار اشتباه شده .
- مگه آدرس درست نيست ؟
- آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتيد . ببخشيد .
درو بستم و اومدم تو اتاق . خيلي بهم برخورد . از غصه و عصبانيت دلم مي خواست گريه كنم . چرا بايد زبونم بيخودي بچرخه و جلوي فرنوش بگم كه تلويزيون ندارم كه براي اون سوء تفاهم بشه كه من مخصوصاً اين حرف رو زدم كه اونم بره برام تلويزيون بخره .
از خودم بدم اومد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار . اين چه بدبختي كه من دارم .
ديدم نمي تونم توي خونه بمونم . لباسمو پوشيدم و زدم از خونه بيرون .
اگه من هم يه باباي پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانكي داشتم كه توش يه يك و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم يه باباي پولدار داشتم ، اگه من هم يه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم يه ماشين مدل 2020 داشتم ، اگه من هم يه ويلاي صدهزار متري تو شمال داشتم ، اگه من هم يه هلي كوپتر داشتم يعني چرخ بال داشتم ، ديگه اين فرنوش خانم برام تلويزيون تحفه نمي فرستاد .
تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و كبد و طحالم چند تا فحش دادم .
بعدش هم حواسمو دادم به چيزهاي ديگه . برف آروم آروم مي باريد . نم نم راه مي رفتم و فقط به در و ديوار نگاه مي كردم و سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم . نيم ساعتي كه راه رفتم ، خودم رو جلوي در خونه آقاي هدايت ديدم . كمي دست دست كردم كه در بزنم . هر چي فكر كردم ديدم روم نمي شه . همون پشت در نشستم .
هوا سرد بود . تو خودم كز كردم . رفتم تو فكر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم اينجا !. حالا كه اومدم چيكار كنم ؟
هر چي مي خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پيش نمي رفت . دلم مي خواست همونجا بشينم . برف روي سرم نشسته بود . دستام گز گز مي كرد . نمي دونم چرا ياد روزي افتادم كه پدر و مادرم كشته شده بودن و من كنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم كه روش يه پارچه انداخته بودن نگاه مي كردم . همون بغضي كه اون روز داشتم ، الان گلوم رو گرفته بود . آماده شده بودم براي گريه كردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرين گريه اي كه كردم گذشته بود كاش كاوه مسافرت نرفته بود . كاش حرفشو گوش مي كردم و باهاش مي رفتم . خون توي رگهام داشت منجمد مي شد .
چند تا سگ از اون طرف خيابون به طرف من اومدن و به فاصله يك متري كه رسيدن و من رو نگاه كردن . يكي شون جلو اومد ، من رو بو كرد و بعد رفت پيش بقيه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقيه گفت ، برين اين زندگيش از ما سگي تره !
راستم مي گفتن كدوم ديونه اي تو اين برف و سوز و سرما مي اومد كنار در يه خونه چمباتمه مي زد و مي نشست !؟
دستهامو تكون دادم كه خون توش بحركت در بياد . نمي دونم اون موقع در دلم از خدا چي مي خواستم كه يكدفعه در باز شد و آقاي هدايت هز خونه اومد بيرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام كردم .
هدايت – بهزاد ، توئي پسرم . اينجا چيكار مي كني ؟ از كي تا حالا اينجائي كه اينقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدي ؟ ديدم اين زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو مي كنه ! پاشو پاشو بريم تو . ا داري يخ مي بندي !
با سختي بلند شدم و همراه آقاي هدايت وارد خونه شديم . دستي به سر و گوش طلا كشيدم كه جلو اومده بود و منو بو مي كرد . انگار اين حيوون فكر من بوده ! اگر پشت در نمي اومد بايد چيكار مي كردم ؟
هدايت- چي شده اتفاقي افتاده ؟
-نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم .
هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟
وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند . گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت .
-ازخونه اومدم بيرون . نمي دونم چطور يه دفعه ديدم پشت در اينجا رسيدم .
خجالت كشيدم در بزنم .
هدايت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم كه بياي پيشم .
بلند شد و رفت و از جائي برام نون و پنير و گوجه فرنگي آورد و جلوم گذاشت .
هدايت – بخور ، ناقابله . فقط همين رو توي خونه دارم . ببخشيد .
-دستتون درد نكنه ، همين عاليه .
كمي مكث كرد و گفت :
-مي خوام يه چيزي بهت بگم اما مي ترسم بهت بر بخوره .
-شما صاحب اختياريد ، جاي پدر من هستين . هر چي تو دلتون هست بفرمائين . ناراحت نمي شم .
هدايت- خواستم بگم اگه مشكلت با پول حل مي شه ، برو يكي از اون كتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو ساماني به زندگيت بده . به درد من كه نخورد ، شايد گره اي از زندگي تو واكنه .
برگشتم و به كتابخونه قديمي اتاق كه پر بود از كتابهاي قديمي و خطي كمياب نگاه كردم و گفتم :
- دنبال مال دنيا اينجا نيومدم . نمي دونم اصلاً براي چي اومدم اينجا . انگار يكي منو آورد اينجا .
هدايت دستي به سرم كشيد و گفت : ميدونم ، كور شه كاسبي كه مشتري شو نشناسه !
بعد رفت جلوي يه گنجه و حدود پنج شش دقيقه واستاد . مونده بودم اونجا چيكار داره ؟! بعد در گنجه رو باز كرد و به يه چيزي خيره شد . چند دقيقه اي هم همين طور گذشت . بعد دست كرد و يه جعبه كه روش يه بند انگشت خاك نشسته بود در آورد . وقتي برگشت يه قطره اشك گوشه چشمش بود .

با آستينش خاك روي جعبه رو پاك كرد و از توش يه ويلن قديمي و رنگ رو رفته رو بيرون آورد و گذاشت جلوش روي زمين . بازم نشست و نگاهش كرد . بازم اشك از چشماش اومد . برام خيلي عجيب بود . يه فوت بهش كرد و دستي به كوكش زد و رو به ويلن گفت : طلسم شكست !
بعد شروع به زدن كرد . صداي گريه ساز بلند ! ناله هايي اين ساز كرد كه غم خودم رو فراموش كردم . هر آرشه اي كه روي سيم مي كشيد ، صد ورق خاطره از كتاب تلخ زندگي رو برام مي خوند .
همين كه گله هاي ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صداي قل قل سماور خاموش شد . چشمهام رو بسته بودم و به اين داستان گوش مي كردم ! از اين دنيا جدا شدم و انگار روي ابرها مي رفتم . حال خودم رو نمي فهميدم . يه ماه گذشت ، يه سال گذشت ، ده سال گذشت ، نميدونم . فقط يه وقت چشمهامو باز كردم كه هدايت ويلن رو گذاشته بود رو زمين . نگاهي بهش كردم و گفتم :
-دستتون درد نكنه پدر . خون گريه كرد اين ساز . اين پنجه ها رو بايد طلا گرفت .
يه نگاهي به ويلن كرد و يه نگاهي به من و گفت :
- سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم .
حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟
اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟
- من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد .
هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم.
- خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم .
هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت :
- اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حالا حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه شمردشون .
تيكه تيكه اينها رو كنار هم گذاشته و نقش زده تا اين اتاق به اين صورت در اومده .
اگر هر كدوم از اين آينه هاي كوچيك نباشن ، جاشون خالي مي شه و نقش بهم مي خوره ، زندگي من هم مثل اين اتاقه !تك تك اين قطعات ريز آينه اون رو درست كردن .براي همين هم خودم رو توش نگاه مي كنم . چهره م صد تيكه نشون داده مي شه ! مثل يه صورت زخمي !
تو اين دنيا هر كدوم از ما به چيزي محكوم هستيم . تو هم انگار محكومي كه سرگذشت من رو بشنوي . نمي دونم برات از كجا شروع كنم . بهتره از جائي بگم كه تقريباً همه چيز رو ، البته در حد سن خودم مي فهميدم .
شش سالم كمي بيشتر بود . توي يه يتيم خونه زندگي مي كردم . البته تا يادم مي آد چشم باز كردم و اونجا بودم .
پدر و مادرم كه اصلاً يادم نيست . يعني نديدمشون كه يادم باشه .
كسي هم نبوده كه بهم بگه اونها كي بودن و چي شدن .
يتيم خونه يه ساختمون كهنه و درب و داغون بود كه هر لحظه منتظر بوديم سقف يا ديوار يه جاش بريزه روي سرمون . يه حياط بزرگ داشت كه دور تا دورش ديوارهاي بلند بود .
يه طرف اين يتيم خونه باغ خيلي خيلي بزرگي بود كه وقتي توش قايم مي شديم اگر صد نفر هم دنبالمون مي گشتند نمي تونستن پيدامون كنن .
من الان حدود هفتاد و خرده اي سالمه . حالا حساب كن اين جريان مال چه وقتيه ؟! جلوي ساختمون ما يه كوچه خاكي بود و طرف ديگه مون يه ديونه خونه !
تا روز بود و هوا روشن . هيچ صدائي از اين ديونه ها در نمي اومد . اما چشمت روز بد نبينه تا هوا تاريك مي شد صداهائي از اون طرف مي اومد كه مو به تن آدم راست مي شد .
صداي ناله ، صداي گريه ، صداي كتك زدن ، صداي زنجيري كه جرينگ جرينگ بهم مي خورد . صداي جيغ زنها . خلاصه همه چيز . يتيم خونه ما يه رئيس مرد داشت كه ، اي آدم بدي نبود . اما يه معاون زن داشت كه از ترسش ديوونه هاي حياط بغلي هم جرأت نفس كشيدن نداشتن . چه برسه به ما بچه هاي قد و نيم قد !
بزرگترين ما بچه ها ، يازده دوازده سالش بود كه به اصطلاح گنده يتيم خونه بود و بقيه تحت امر اون . هفت هشت تا نوچه داشت كه دستوراتشو اجرا مي كردن . يعني اون دستور مي داد و ما بايد اجرا مي كرديم و اين نوچه ها هم بالا سرمون بودن . اسم اين پسر اكبر بود .
قديمي ترين بتيم اين يتيم خونه بود و كاركنان اونجا هم اون رو ارشد ما حساب مي كردن . اين يتيم خونه هم مدرسمون بود ، هم خونه مون هم گردشگاهمون بود و هم شكنجه گاهمون . اون وقتهام كه مثل حالا نبود . نمي دونم شيرخوارگاه فلان و بهمان و از اين چيزها باشه و تلويزيون مرتب براشون جشن بگيره و مردم پول بدن و رسيدگي بهشون بشه .
ما اصلا حق نداشتيم پا از اونجا بيرون بذاريم . هيچكس هم از اونجا رد نمي شد . فقط سالي چند نفر كه مي گفتن مأمور دولت هستن نيم ساعت مي اومدن تو دفتر مي نشستن و يه چائي مي خوردن و مي رفتن . خلاصه فريادرس ما اونجا فقط خدا بود .
كوچكترين بي انضباطي ، جوابش شلاق بود و حبس . يه زيرزمين پر از موش و رطيل و عقرب كه خودشون بهش مي گفتن سياه چال ! خلاصه جهنمي بود اونجا !
لعنت به پدر و مادرم نمي فرستم ، چون نمي دونم چي شد كه سر از اونجا در آوردم . شايد مرده بودن ، شايد هم خودشون من رو اونجا برده بودن . خدا مي دونه . فقط ايطوري بگم كه هر چند وقت به چند وقت دو سه نفر از اونجا مرخص مي شدن .
حالا يا فرار مي كردن يا مريض مي شدن و از اين دنيا مرخص مي شدن و يا اينكه زير شكنجه اون پدر سوخته ها يه بلائي سرشون مي اومد !
غذاي اونجا ديگه معركه بود . نون خالي به عنوان صبحانه و اكثراً آبگوشت بدون گوشت براي ناهار و گاهي تخم مرغ و شام هم نون و چائي ! اونهم كاشكي اونقدر مي دادن كه سير بشيم !
از لباس هم كه چي برات بگم . ديگه اسمش لباس نبود . يه چيز پاره پوره به تنمون بود ! فقط تا اونجا كه يادمه يه بار قرار بود شاه بياد اونجا ازش فيلمبرداري كنن يا ملكه بياد يا وزير بياد ، نمي دونم كي قرار بود بياد كه همه به جنب و جوش افتادن و كمي اونجا رنگ و بوي نظافت به خودش ديد و براي ما يكي يه دست لباس نو آوردن و تنمون كردن كه البته كسي كه قرار بود بياد نيومد و لباس ها رو ازمون گرفتن و دوباره همون گدا كه بوديم ، شديم .

اينا رو كه گفتم يه شرح حال بود از اوضاع اون يتيم خونه . صد رحمت به زندان باستيل ! قرار اونجا بر اين بود كه هر روز چند تا از بچه ها ، مقداري از غذاشون رو نخورن و بدن به اكبر و نوچه هاش . اين قانون بود اگر كسي از ما ها سرپيچي مي كرد ، يه گوشه گيرش مي انداختن و تا مي خورد كتكش مي زدن . اينها كه تا حالا گفتم ، براي اين بود كه بدوني من كجا زندگي مي كردم . سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
پسرم همينطور كه من حرف مي زنم و تو هم گوش مي دي ، نون و پنيرت رو هم بخور .انشاء الله دفعه ديگه كه بياي ، ازت بهتر پذيرائي مي كنم . نه كه خودم تنهام . اينه كه همين نون پنير هم از سرم زياده .
هر وقت هم كه هوس كردي خودت براي خودت چائي بريز . ديگه تعارف نكن .
- چشم فقط خواهش مي كنم به خاطر من تو زخمت نيفتين كه من هم معذب نشم . خب مي فرموديد :
هدايت – آره ، چي مي گفتم؟ حواس برام نمونده !
- گفتيد سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
خنديد و گفت :
- معلوم مي شه حواست جمعه حرفامه . آره پسرم كه تو باشي ، داستان اصلي زندگي من ، يعني چيزي كه ارزش گفتن و شنيدن داشته باشه از اينجا شروع مي شه . همونطور كه گفتم هر كدوم از ما بچه ها نوبتي بايد از غذاي خودمون مي زديم و به اكبر و نوچه هاش مي داديم . يه شب كه نوبت من بود ، يواشكي اندازه يه كف دست نون گذاشتم زير پيراهنم كه بيارم و بدم به اكبر ، گويا همون موقع خانم اكرمي من رو ديد . اين خانم اكرمي در واقع اسمش اكرم بود كه گفته بود بهش بگن خانم اكرمي ! البته اين زن معاون يتيم خونه نبود . كار و پست اصليش ، سرپرست كاركنان اونجا بود كه از جيك و پيك همه ، بخصوص مدير خبر داشت . خود مدير هم ازش حساب مي برد .
زن بد طينتي بود . كينه اي ، بي چاك دهن . بي رحم .
اون شب به من چيزي نگفت . يعني چيزي هم نبايد مي گفت . سهم خودم بود .
صبح كه بلند شديم ، همه رو توي حياط جمع كردن . مونده بوديم معطل كه چكارمون دارن ! يه نيم ساعتي كه منتظرمون گذاشتن ة اين زن سنگدل عقده اي با يه گوني كه از توش يه طناب آويزون بود و يه چيزي توي گوني وول مي زد اومد . كنجكاو شده بوديم كه ببينيم توي گوني چيه . چشمها همه به گوني بود و صدا از كسي در نمي اومد .
خانم اكرمي تند به صورت همه نگاه كرد و بعد نگاهش روي من ثابت شد . داشت از ترس نفسم بند مي اومد. نزديك بود كه خودم رو خراب كنم .
بعد از اينكه خوب من رو با نگاهش چزوند گفت :
بعضي از شما بي پدر و مادرها بركت خدا رو كه ما با بدبختي از دولت گدائي مي كنيم حيف و ميل مي كنن . انگار شكمتون گوشت نو بالا آورده .
اين دفعه نخواستم اون توله سگ رو تنبيه كنم فقط صداتون كردم كه ببينيد عاقب گربه اي كه بدون اجازه من نون يتيم خونه رو بخوره چيه ؟
بعد اشاره اي به يكي از كارگرها و اون هم گوني رو برد طرف يه درخت و طناب رو انداخت بالاي يه شاخه و خانم اكرمي سر طناب رو گرفت و كشيد .
تا حالا علت نگاه شوم اين زن رو نفهميده بودم . وقتي گربه زبون بسته رو ديدم كه چطور از درخت با يه طناب دور گلو ، آويزون بود و خر خر مي كرد و روي هوا پنجول مي زد ، تازه جريان رو فهميدم . گربه بيچاره قربوني يه كف دست نون شده بود كه من ديشب براي اكبر آورده بودم . حيوون رو بي گناه دار زدن . فكر كرده بودن نون رو براي اون آوردم .
من گاهي با اين گربه بازي مي كردم . زبون بسته بي آزار بود . اونجا كسي يه لقمه نون هم بهش نمي داد داشت حالم بهم مي خورد . نفرت تو چشمام موج مي زد . تا اون موقع دار زدن يه موجود رو با چشم نديده بودم . با اينكه تمام بدنم از ترس و خشم مي لرزيد اما نمي تونستم چشم از گربه بردارم . بلاخره نمي دونم چطور شد و چه حالي به من دست داد كه بطرف خانم اكرمي دويدم و تا اومد به خودش بياد طناب رو از دستش گرفتم و گربه رو آزاد كردم .
طناب از روي شاخه رد شد و گربه افتاد زمين و با سرعت فرار كرد و رفت . راست مي گفتن كه گربه هفت تا جون داره!
برگشتم و به صورت خانم اكرمي نگاه كردم . داشت مي خنديد ! انگار از كار من عصباني كه نبود هيچي ، خيلي هم خوشحال بود ! آخه بچه ها با شناختي كه از اين زن داشتن كمتر بهانه دستش مي دادن . اين بود كه هر وقت كسي جسارتي بخرج مي داد و كاري مي كرد ، خانم اكرمي خوشحال مي شد . چون كسي رو داشت كه شكنجه كنه و لذت ببره .
همونجا واستادم و سرم رو انداختم پايين . تازه متوجه شده بودم كه چه كاري كردم ! صدا از بچه ها درنمي اومد . با اشاره خانم اكرمي ، چوب و فلك حاضر شد . دو تا از كارگرها گالش هامو از پام در آوردن و پاها مو تو فلك بستن . تركه رو خود خانم اكرمي دستش گرفته بود اومد جلوي من و گفت : حيوونا رو خيلي دوست داري ؟ آره ؟
فقط با كينه نگاهش كردم كه گفت : بچه خوب نيست كه اينطوري تو چشماي بزرگتر زل بزنه . نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و گفتم : اون نون مال خودم بود . به گربه هم ندادم بخوره .
تا اين رو گفتم در حالي كه با تركه به شدت به كف پاهام مي زد ، داد زد : مال تو ، توي تنبونته ! اينجا شما فقط يه تيكه چلوار كفني دارين ! گه سگها !
اونقدر به كف پاهام زد تا تركه شكست . درد ضربه هاي آخر رو حس نمي كردم گريه هم نمي كردم . بخاطر همين هم بيشتر عصباني شده بود . اگه التماس مي كردم و گريه زاري ، انگار ارضا مي شد و كمتر منو مي زد . اما نمي دونم چرا نه گريه كردم نه التماس .
خون از كف پام راه افتاده بود و چكيده بود تو پاچه شلوارم . حتماً از خودت مي پرسي كه يه پسر بچه شش هفت ساله چرا اين خلق و خو رو داشته ؟
آخه مي دوني ، بچه هائي كه تو يتيم خونه ها زندگي مي كنن ، با بچه هاي ناز پرورده توي خونه فرق دارن . اونها خيلي بيشتر از سن شون چيز مي فهمن . بد بختي كشيدن و سختي .
تركه كه شكست ، ولم كرد و پاهامو باز كردن و رفتن . قانون اونجا اينطوري بود كه وقتي بچه اي تنبيه مي شد ، اگر كسي سراغش مي رفت و كمكش مي كرد ، اونم تنبيه مي شد .
كشون كشون خودم رو رسوندم تو خوابگاه و يه گوشه افتادم . درد پا از يه طرف و گرسنگي از يه طرف و بغضي كه داشت خفه ام مي كرد از يه طرف ديگه عذابم مي دادند . يه دربون پير داشتيم به نام بابا سليمون . مرد خوبي بود . يواشكي اومد سراغم و از يه قوطي مرهمي در آورد و ماليد كف پاي من و قوطي رو هم داد و بهم گفت كه هر روز روي زخمها بمالم كه پام قانقاريا نشه . يه تيكه نون هم بهم داد و رفت .

نمي دونم توي اون مرهم چيزي بود يا اينكه محبتي كه اون موقع بابا سليمون به من كرد باعث شد درد پام كمي آروم بشه ! ميدوني بچه هايي كه توي اينجور جاها زندگي مي كنن ، تشنه محبت و مهربوني هستن . اگه كسي براشون كاري بكنه ، ذره هاي محبتش رو هم حروم نمي كنن !
وقتي تنها شدم بي اختيار اشك از چشمهام سرازير شد . بدون صدا گريه مي كردم . در ذهنم مادرم رو زني مهربون مجسم مي كردم و پدرم رو هم پدري با محبت . تو عالم رويا مي ديدم كه مادرم گريه كنون با دستهاي ظريف خودش اشكهامو پاك مي كنه و پدرم رو مي ديدم كه عصباني به سراغ خانم اكرمي مي ره و تا مي خوره كتكش مي زنه و بعد پيش من مياد و با لبخندي كه خشم رو پشت خودش پنهون كرده ، بهم مي گه : پاشو پسرم ، گريه نكن . گريه مال دختراس . مرد كه به اين زودي ها اشكش در نمي آد . آفرين به پسر شجاعم كه نذاشت اون حيوون بي گناه رو دار بزنن . بعد در حاليكه اشك توي چشمش حلقه زده و از ناراحتي لبهاشو گاز مي گيره ، زخمهاي كف پامو برام با يه دستمال كه از تو جيبش در مياره مي بنده .
نوازش دستهاي مادرم ، دلم رو پر از اميد مي كنه و حرفهاي پدر ، جون تازه اي توي تنم مي آره . اما تا چشمهامو باز مي كنم ، فقط در و ديواره كه مي بينم .
براي يه يتيم ، همين هم كه پدر و مادرش توي رويا بسراغش بيان ، غنيمته !
سرم رو بطرفآسمون كردم و نگاهي به خدا ! وقتي دوباره چشمهامو بستم كه شايد روياي پدرم و مادرم رو ببنيم ، احساس كردم كه دستي رو شونه گذاشته شد . مخصوصاً چشمهامو باز نكردم كه اين حس تموم نشه كه دستي ديگه شروع به پاك كردن اشكهام كرد .
اين ديگه رويا نبود . برگشتم و كنارم رو نگاه كردم . پسري بود همسن و سال خودم . پيشم نشسته بود و گريه مي كرد . بهش گفتم اگه بفهمن اومدي اينجا ، تنبيهت مي كنن . بهم خنديد و دولاشد و صورتم رو بوسيد و گفت : اومدم ازت تشكر كنم ، اسم من عباسه . خوب شد كه نذاشتي اون گربه رو بكشن .
اينو گفت و بلند شد و رفت . همين كافي بود كه از كاري كه كردم احساس غرور كنم . در خودم يه قدرت عجيبي حس مي كردم . مي ديدم كه كاري كه كردم ارزش فلك شدن و كتك خوردن رو داشته . ديگه زخم پام درد نمي كرد . لبخندي گوشه لبهام نشست .
اون شب گذشت . فردا صبح دوباره توي حياط جمعمون كردن . چون روي پاهام نمي تونستم بايستم ، دو نفر زير بغلم رو گرفته بودن وقتي همه ساكت شدن ، خانم اكرمي صدام كرد .
بچه ها همونطوري بردنم جلوي صف . ازم پرسيد نون رو براي كي آورده بودم بيرون . تو دلم گفتم اگه بگم همين بلا سر اكبر مي آد . اگه هم نگم دوباره فلك مي شم . داشتم با خود كلنجار مي رفتم كه چيكار كنم يكي وادارم كرد كه بگم نون رو واسه گربهه آوردم بيرون .
خانم اكرمي نگاه تندي به من كرد . تو چشماش مي ديدم كه از خدا مي خواد تا يه بار ديگه كتكم بزنه . اما انگار خدا برام خواست و بابا سليمون اومد جلو و يه چيزي در گوش خانم اكرمي گفت و اونم تند به طرف دفتر يتسم خونه رفت . يه نفسي كشيدم . پدر سگ صورتش رو انگار از سنگ تراشيده بودن . كوچكترين مهربوني توش ديده نمي شد .
بابا سليمون مرخصمون كرد و بچه ها زير بغلم رو گرفتن و بردن تو خوابگاه . نيم ساعتي كه گذشت ديدم رفت و اومد و بدو بدو تو ساختمون شروع شد . حدس زدم كه حتماً يه عده از طرف دولت اومدن اونجا .
برام فرقي نداشت چون اومدن اونها نفعي به حال من نداشت . براي خودم تكيه ام رو به ديوار داده بودم و پاهام رو دراز كرده بودم و تو افكار خودم بودم كه يه مرتبه مدير و خانم اكرمي و چند تا از كارگرها همراه عده اي مرد با لباسهاي اعياني كه يه زن و يه دختر باهاشون بود اومدن تو خوابگاه .
خوابگاه يه سالن خيلي بزرگ بود با ديوارهاي بلند . يه طرفش پر از تشك و پتو بود كه روي هم چيده شده بود شبها اين تشكها رو پهن ميكرديم و روش مي خوابيديم . البته اسمش تشك بود وگرنه به نازكي پتوهامون بود .
وقتي منو اونجا ديدن ، يكي شون ازم پرسيد كه بچه تو چرا نرفتي توي حياط ؟ يكي ديگه بهم گفت : وقتي آقا باهات صحبت مي كنن ، بلند شو واستا !
سرم رو بلند كردم و گفتم كف پاهام زخمه ، نمي تونم واستم . مردي كه همه بهش احترام مي ذاشتن اومد جلو و نگاهي به كف پام كرد و پرسيد : پات چي شده ؟
زير چشمي به خانم اكرمي نگاه كردم كه با رنگ پريده ، چپ چپ داشت نگاهم مي كرد .

يه لحظه دلم خواست فريا بزنم و بگم كه اين زن ديوانه ، بخاطر يه كف دست نون خالي اين بلا رو سرم آورده ، اما خودم رو نگه داشتم و گفتم : تو خارها راه رفتم . پاهام اينطوري شد . مرده به مدير دستور داد كه زخمهامو پانسمان كنن . در همين موقع اون دختر كوچولو جلوم نشست و پرسيد : اين جوجوها چي ان تو موهات راه مي رن ؟
دست كردم و چنگي به موهام زدم و يكي از شپش ها اومد تو دستم . نشونش دادم و بهش گفتم : شيپش تا حالا نديدي ؟!
گفت : نه ، گاز مي گيرن ؟
گفتم : نمي دونم و شپيش رو با ناخنم له كردم .
گفت : چرا كشتيش ؟ گناه داره !
همه زدن زير خنده . خودم هم خنده ام گرفت . دلم مي خواست ديروز اينجا بود و مي ديد كه داشتن يه گربه بد بخت رو دار مي زدن !
گفت : يكيش رو مي دي من باهاش بازي كنم ؟
در همين موقع اون خانمه كه لباس قشنگي تنش بود و بوي خوبي هم ازش مي اومد دست بچه ش رو كشيد و بلندش كرد و گفت : دخترم شپيش خون مي خوره . مال بچه هاي كثيفه . نبايد بهش دست زد . آدم مريض مي شه . اگه بچه ها مرتب حموم كنن سرشون شپيش نمي ذاره .
دختر كوچولو گفت : پس چرا اينها مريض نمي شن ؟
خانمه جوابي نداشت بهش بده كه من گفتم : ما عادت كرديم . اينجا همه مون شپيش داريم . اون خانمه نگاهي به من كرد و سرش رو انداخت پايين .
دختر كوچولو دست مادرش رو ول كرد و اومد نزديك من و پرسيد : تو چرا شپيش داري و كثيفي؟ نمي دونستم چطوري بايد به اين بچه وضع خودمون رو بگم . اون معني درد و غم و غصه بي كسي رو از كجا مي فهميد ؟ كمي مكث كردم . انگار همه منتظر جواب من بودن . اين بود كه گفتم ، من مثل تو مادر ندارم كه تميزم كنه .
گفت : خودت كه دست داري! برو حموم با صابون خودت رو بشور .
بازم خندم گرفت . مي خواستم بهش بگم اينجا ماهي يه بار همه مون رو مي برن تو حياط و با سطل ، آب مي ريزن رو كلمه مون . تازه وقتي تابستونه و هوا گرم . زمستون كه هيچي . اما ترسيدم بعدش فلك بشم . پس گفتم : چشم مي رم حموم و خودم رو تميز مي كنم .
برگشت به مادرش گفت : مامان اينو ببريم خونه مون . با هم بازي مي كنيم .
يه لحظه نور اميدي تو دلم روشن شد . اگه اينا من رو با خودشون مي بردن ؟! اگه مي شد كه من هم يه زندگي مثل اين بچه داشته باشم . اگه منم مي شد يه همچين لباسهايي تنم كنم . اگه مي تونستم يه همچين كفشي پام كنم . اصلاً چه فرقي بين من و اين بچه اس ؟
كه خانمه محكم دست دخترش رو كشيد و با خودش از خوابگاه بيرون برد . نفهميدم از من فرار كرد ؟ يا از خودش و وجدانش!
وقتي همه با سكوت از اونجا رفتن ، خانم اكرمي نگاهم كرد و گفت : شانس آوردي كه جلوي زبونت رو گرفتي وگرنه كاري مي كردم كه ديگه نتوني حرف بزني!
مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت .
اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي چيزي رو ندونه زجر نمي كشه . اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري!
خلاصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه داشتم .
چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حالام اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون !
ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت : خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو دنبال قرقوروتي؟
گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت كه عقل جن هم نمي رسه .
بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا .
چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو . صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن گندكار در نياد و سولاخ لو نره .

بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت .
يه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع يادم نمي اومد كه اين طرف ديوارهاي يتيم خونه رو ديده باشم . برگشتم و به باغ نگاه كردم . تا چشم كار مي كرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده اي رو داشتم كه بعد از سالها اسارت ، حالا آزاد شده بود . هم مي خواستم پرواز كنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از اين حس سرم گيج مي رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتي به صداي باد كه از بين برگها مي وزيد گوش دادم . صداي پرنده ها كه هميشه از اون طرف ديوار بگوشم مي رسيد ، حالا برام تازگي داشت ! همونطور كه چشمهام بسته بود گوش مي كردم و آزادي رو مزه مزه مي كردم .
به اينجاي داستان كه رسيد متوجه من شد و گفت :
-پسرم تو كه دست به شامت نزدي ! نون و پنير باب ميلت نيست ؟
حق داري !
-اختيار داريد . محو صحبتهاي شما بودم . چشم الان مي خورم .
هدايت – سرت رو درد آوردم . خيلي پرچونگي كردم بايد ببخشي .
- نه، نه ، اصلاً برام خيلي جالبه . خواهش مي كنم ادامه بديد .
هدايت – راست مي گي يا تعارف مي كني ؟
-اين حرفا چيه ؟ هر كلمه كه مي فرمايين ،توي حافظه ام جا مي دم و با حرص منتظر كلمه بعديم !
هدايت خنديد . شوق گفتن تو چشماش برق مي زد .
هدايت – پس تو تا شامت رو مي خوري ، من يه سر به اين زبون بسته طلا بزنم ببينم جا و جوش درسته يا نه . الان بر مي گردم .
بلند شد و از اتاق بيرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و ديوار رو هم نگاه مي كردم . بقدري آينه كاري اتاق قشنگ بود كه دلم نمي اومد چشم ازش بردارم .
چشمم به كتابخونه قديمي افتاد . خدا مي دونست چه ثروتي اونجا خوابيده بود .
تابلوهايي كه به ديوار بود شايد هر كدوم سيصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت مي كشيد . اين خونه مي تونست يه موزه عالي باشه .
بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت .
هدايت – بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم .
استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت :
- پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . آروم لاي يه چشمم رو باز كردم . نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت .
بلافاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم !
اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم .
اصلاً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود .
كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا رفتم . پريدم توي آب . خنك بود و دلچسب!
سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب دست و پا مي زنن.
خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه ! باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم داشتن يه صابون بود .
وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه .
كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد . تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم .

نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟

اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و لباس پاره پوره بالا سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد نتونستم .
يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت : واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و اين درختها ويلن مي زنم .
فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد .
پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟
گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟
گفتم خيلي . بازم بزن .
-بعداً اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟
- گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و پرسيد :
پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم .
پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟
مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو گلوم نشست !
وقتي تموم شد پرسيد : دلت مي خواد يادت بدم كه ويلن بزني ؟
قند توي دلم آب كردن . گفتم از خدامه . گفت امروز ديگه نمي شه . از فردا هر وقت ديدي اين كلاه به يكي از شاخه هاي درخت پشت ديوار يتيم خونه آويزونه ، خودت رو برسون اينجا . فقط مواظب باش كسي نفهمه .
خنديدم ، اونم خنديد و گفت : حالا پاشو لباسهاتو بپوش ! تازه يادم افتاد كه لباس تنم نيست ! خجالت كشيدم و زود پريدم پشت يه درخت . خنديد و لباسهام رو از روي پاخه برداشت و پرت كرد طرف من رو گفت : من ديگه مي رم . حواست به خانم اكرمي باشه . از اون جلب هاست .
در حالي كه تند لباسهام رو كه هنوز خيس بد مي پوشيدم ، پرسيدم شما از كجا اونو مي شناسي ؟ گفت : اكرمي رو مي گي ؟ گفتم : آره . گفت : ما ويونه ها خيلي چيزها رو مي دونيم !
اين خانم اكرمي اسم اصليش اكرم خوزي يه ، واسه اينكه بچه ها پشت سرش اكرم ...وزي صداش نكنن . اسمش رو گذاشته خانم اكرمي ! اين ضعيفه شيطون رو درس ميده! هر چي واسه يتيم خونه پول و جنس و خوراكي مي آد ، مي فروشه . سرشون با مدير تو يه آخوره . مثل رئيس ديونه خونه ! حالا يه دفعه ديگه كه اومدي برات تعريف مي كنم .
وقتي لباسهامو تنم كردم و از پشت درخت بيرون اومدم ، ديگه رضا رفته بود . تازه شروع كردم با خودم فكر كردن . اين چه جور ديونه اي بود كه هم قشنگ ويلن مي زد و هم اينقدر خوب صحبت مي كرد ؟ اين رضا كه صد درجه از خانم اكرمي عاقل تر بود . حقش رو بخواي خانم اكرمي رو بايد مي بردن ديونه خونه كه اينقدر بچه ها رو مي چزوند و زجر مي داد .
يه نيم ساعتي صبر كردم تا لباسها به تنم خشك شد و بعد به طرف يتيم خونه حركت كردم .

دلم نمي خواست كه از اين باغ قشنگ و بزرگ به اونجا برگردم ولي چاره اي نبود . جاي ديگه اي رو نداشتم برم . سلانه سلانه راه رفتم تا رسيدم پشت ديوار . آروم سوراخ گذر رو پيدا كردم و يواش واردش شدم . جلوي سوراخ پر بود از بوته هاي خودرو كه اگه نمي دونستم از كجا وارد باغ شدم ، پيداش نمي كردم . آهسته بشكه رو سر جاش گذاشتم . اكبر رو از دور ديدم و بهش خنديدم ، اونم بمن خنديد اومد جلو و گفت : اونجا بهت خوش گذشت ؟ فقط مواظب باش سوراخ رو به .... ندي !
خيلي خوشحال بودم . چيزي رو پيدا كرده بودم كه اميدوارم كنه . از فرداي اون روز همش چشمم به درخت پشت ديوار بود كه به شاخه ش كلاه رضا رو ببينم .
سرم تميز شده بود و ديگه لباس ها و تنم بو نمي داد . احساس خوبي داشتم . دو روز بعد تازه صبحونه رو خورده بوديم كه چشمم به كلاه افتاد و با احتياط از سوراخ رد شدم . اين سوراخ برام مثل دريچه اي به بهشت شده بود .
با سرعت خودم رو به كنار آبشار كوچيك رسوندم . رضا منتظرم بود . سلام كردم .
"سلام ، زود اومدي !" معلوم ميشه اشتياق داري . بيا تا زودتر شروع كنيم .
ويلن رو آروم دستم داد . بلد نبودم كه چطور اون رو بگيرم در حالي كه با خنده يادم مي داد گفت : بچه مگه بيل دستت گرفتي ؟ آروم بگير و بذار زير چونه ات . آهان خوبه . حالا درس اول .
رضا مثل استادي بهم تعليم مي داد و من خيلي راحت ياد مي گرفتم . وقتي ويلن رو درست با دست چپم گرفتم و چونه م رو روي بدنه ش گذاشتم ، انگار سر روي شونه پدرم گذاشته بودم و وقتي با دست راست آرشه رو گرفتم انگار دست مادرم توي دستم بود .
" چرا چشماتو بستي پسر؟ باز كن ببين چكار مي كني ؟"
رضا بود كه بهم فرمون مي داد اما دست خودم نبود . تا شروع به تمرين مي كردم بي اختيار چشمام بسته مي شد . رضا هم ديگه پاپي نشد .
وقتي دو ساعتي با هم كار كرديم .گفت : از اين به بعد بايد تا يه هفته خودت تنها بياي و تمرين كني . همين چيزهايي كه بهت گفتم . ويلن رو مي ذارم تو اون تنه درخت فقط مواظب باش دست به كوكش نزني .
وقتي تمرين تموم شد ، رضا از تو جيبش يه چيزي مثل كليد در آورد و به من داد و گفت : پسر جون به اين ميگن شاه كليد ! بگير ، گمش نكني . توي زير زمين ، ته راهرو يه اتاق بزرگه . اونجا انباره . هر چي جنس و خوراكي و لباس و اين چيزها براي يتيم خونه مي آد ، مي ذارن اون تو . بايد حواست جمع باشه . يواشكي برو و با اين شاه كليد قفلش رو واكن . حيف و ميل نكن . اندازه شيكمت بخور . بعد در رو دوباره قفل كن و بيا بيرون . يه خورده به خودت برس ، داري از لاغري مي ميري!
ازش پرسيدم تو از كجا اونجا رو مي شناسي؟ گفت مال خيلي وقت پيشاس . بچگي هام چند سالي اونجا بودم . ما بچه پرورشگاهي ها بعد از اينكه بزرگ شديم يا جامون تو زندانه يا تو ديونه خونه و يا قبرستون .
پرسيدم تو كه اصلاً ديونه نيستي چرا بردنت اونجا ؟ گفت : نصف كساني كه اونجان ديونه نيستن ! حداقل از خيلي ها كه اون بيرون دارن راه مي رن ، عاقل ترن . مدتي مات نگاهش كردم كه خنديد و گفت : پاشو ديگه برو . دير ميشه و ممكنه بفهمن اومدي بيرون . از جام پريدم و با رضا خداحافظي كردم و به دو رفتم طرف سوراخ .
وقتي توي حياط يتيم خونه رسيدم ، گشتم تا اكبر رو پيدا كردم و بهش گفتم كه دنبالم بياد . دو تايي با احتياط بدون اينكه كسي متوجه بشه وارد زير زمين شديم . كارگراي اونجا ، يكي دو نفر بيشتر نبودن . براي اينكه حقوق كمتر بدن و همه ش رو خودشون به جيب بزنن كسي رو نمي آوردن از اين بابت شانس آورده بوديم .
وقتي وارد زيرزمين شديم ته راهرو به همون در كه رضا گفته بود رسيديم . به اكبر گفتم مواظب باشه كسي نياد و خودم با شاه كليد مشغول باز كردن قفل شدم . دو دقيقه طول نكشيد زود رفتم تو انبار و در رو پشتم بستم .
چي ديدم ! انبار پر بود از برنج و روغن و صابون و خوراكي و پتو و تشك هاي نو نو و خلاصه همه چيز ! پدر سگ هاي بي شرف ، ماها رو مثل گداها گرسنه و لخت راه مي بردن و تمام اينها رو مي فروختن .
يه كيسه خرما برداشتم و اومدم بيرون و در رو دوباره قفل كردم . تا چشم اكبر به خرما افتاد و در حاليكه آب از چك و چونه اش راه افتاده بود گفت : اي تخم سگ ! تو چه زبلي ! اي موش مرده آب زيركاه .

دوتايي با خنده افتاديم به جون خرماها . همه رو از هولمون با هسته مي خورديم . وقتي شكمي از عزا در آورديم ، دلمون نيومد تنها خوري كنيم . قرار شد شب توي خوابگاه ، وقتي چراغها خاموش شد ، بقيه رو بين بچه ها پخش كنيم .
جريان رضا رو به اكبر گفتم كمي تو لب شد و گفت : پسر نكنه تو باغ يه دفعه اين مرتيكه يخه تو بگيره و بي سيرتت كنه !
گفتم اگه از اين خيالها داشت كه ديروز وقتي لخت بودم مي كرد . نه ، مرد خوبيه . كف پاهام رو كه ديد ، دلش ريش شد .
اكبر دست كرد تو جيبش و يه چاقو در آورد و به من داد و گفت اينو بذار تو جيبت . اگه يه وخت خواس حرومزادگي كنه ، ناكارش كن . خنديدم و ازش چاقو رو گرفتم . شده بود مثل برادر بزرگم . دو تايي با شوق كودكانه از زير زمين اومديم و خرماها رو يه جا قايم كرديم .
شب اكبر گذاشت تو پيرهنش و آورد تو خوابگاه . وقتي چراغها رو خاموش كردن بچه ها رو جمع كرد و از جيبش يه چاقوي بزرگ در آورد و بازش كرد و جلوي بچه ها گرفت . تيغه چاقو برق مي زد با چشماي از حدقه در اومده به همه نگاه كرد و گفت ك گوش كنيد بز مجه ها . ما لوطي ايم تنها خوري بلد نيستيم . براتون خرما آورديم كه شماهام كوفت كنين . اما اگه يه كلمه از اين جريان جلوي كسي حرف بزنين ، بي ناموسم اگه خشتكتون رو جر ندم ! اين گزليك رو تا دسته مي كنم به هر چي نابدترتون ؟ فهميدين ؟اين زنيكه خونه آخرش اينه كه فلكتون كنه يا بندازتتون تو سياه چال . اما من جون تون رو نگيرم ول كن نيستم . از اين بچه ياد بگيرين . ديدين زير فلك لام تا كام زبون وا نكرد . حالا بي صدا بياين جلو سهمتون رو بگيرين . بايد با هسته بخورين كه اين زنيكه بو نبره وگرنه مي فهمه .
نمي تونم اون لحظه رو برات توصيف كنم كه بچه ها چطور خرماها رو مي خوردن . نمي دونستن تو دهنشون بذارن يا تو چشمشون . بعضي ها كه اصلاً نمي دونستن خرما چي هست . اصلاً احتياج نبود كه اكبر بگه . همه خرما رو با هسته قورت مي دادن . خلاصه اون شب براشون شب عيد بود . تو دلم رضا رو دعا كردم . براي يه شب هم كه شده ، بچه هاي يتيم با شكم سير خوابيدن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت ديگه خسته شده بود . سيگاري روشن كرد و گفت :
- اينا كه گفتم يه پرده از صد پرده زندگي من بود . حالا اگه دوست داشتي كه بقيه ش رو بشنوي ، بازم بيا . دلت خواست رفيقت رو هم بيار . پسر خوبيه . انگار خيلي هم دوستت داره . تو اين زمونه رفيق خوب كيمياست .
ساعتم رو نگاه كردم . كمي از 9 گذشته بود . اجازه خواستم و بلند شدم . دم در كه داشتم خداحافظي مي كردم هدايت گفت :
بهزاد خان ة بيا اينو بگير . به اهلش اگه بفروشي بالاش خوب پول مي دن . بگير يه كتاب خطي قديمي دستش بود . شايد مال چهارصد پونصد سال پيش .
- ممنون ، اما براي اين چيزها نيومده بودم . چيزي رو كه مي خواستم ، پيدا كردم . ممنون بازم مي آم پيش تون . فعلاً خدانگهدار .
هنوز برف مي اومد . اتاقم تا اينجا كمتر از نيم ساعت راه بود . همونطور كه قدم مي زدم به سرگذشت آقاي هدايت فكر مي كردم . با اون ثروت اصلاً تصورش را نمي كردم كه يه همچين گذشته اي داشته باشه . چرا اونطور زندگي مي كرد ؟ بنظر مي اومد كه از دنيا بريده ! تو همين افكار بودم كه خودم رو جلوي در اتاقم ديدم . وقتي خواستم كليد رو تو قفل در بچرخونم ، لاي در ، گوشه يه كاغذ رو ديدم . در رو كه باز كردم ، افتاد تو اتاق . ورش داشتم يه يادداشت كوتاه از فرنوش بود . ياد جريان عصر افتادم باز دلم گرفت .
توش نوشته بود : بهزاد خان سلام . دوباره آمدم تشريف نداشتيد . فردا خدمت مي رسم . خداحافظ فرنوش ستايش.
چند بار اين جمله رو خوندم . حتي يادداشتش هم بوي عطر مي داد .
گذاشتمش تو يه پاكت و گذاشتم لاي يكي از كتابهام . با اينكه از كارش ناراحت بودم ، اما لبخندي روي لبهام نشست .
بساط چاي رو جور كردم و يه گوشه نشستم . صداي ويلن هدايت و رضا هر دو توي گوشم بود . بقدري اون قطعه رو قشنگ اجرا كرده بود كه نمي تونستم فراموشش كنم ساعت حدود 10 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابيدم كه زودتر صبح بشه . حتي چايي هم نخوردم .
شب خواب رضا ديونه رو با ويلن و هدايت با شاه كليد و اكبر رو با چاقو و بچه هاي يتيم خونه رو با يه كيسه خرما ديدم .
صبح كه بيدار شدم بعد از اينكه دست و صورتم رو اصلاح كردم . رفتم كه براي صبحانه نون تازه بگيرم ، ياد خواب ديشب و خرما افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش يك كيلو سيب خريدم و نيم كيلو شيريني . آخه امروز مهمون برام مي اومد . وقتي به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع كردم به گردگيري و نظافت .
كارم كه تموم شد منتظر نشستم . هر چي ساعت رو نگاه مي كردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل مي دادم ، انگار كندتر حركت مي كرد .
يه كتاب برداشتم و ورق زدم ، اما كو حواس چيز خوندن ؟ راديو رو روشن كردم و خودم رو مشغول كردم نيم ساعت نگذشته بود كه تق تق يكي زد به در . از پنجره نگاه كردم ، فرنوش بود . در رو وا كردم و خودم رو با اينكه قند تو دلم آب مي كردند بي اعتنا و خونسرد نشون دادم .

فرنوش- سلام . پيغام دستتون رسيد ؟
-سلام . بله ، اگه منظورتون اون يادداشته . حالتون چطوره ؟
فرنوش- همين جا ، پشت در بايد جواب بدم ؟
-ببخشيد بفرماييد تو
وارد شد و كفشهاشو در آورد و روي صندلي نشست .
فرنوش – از دستم عصباني هستيد ؟
-عصباني ؟ چرا ؟ بخاطر تلويزيون ؟
فرنوش – اگه ناراحتتون كردم ، عذر مي خوام . منظوري نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو مي گرفتم .
-اولاً كه من نمي تونم اين قرض رو ادا كنم . غير از اون . فرنوش خانم شما به من مديون نيستيد . اگر اون شب كسي ديگه اي هم جاي شما بود ، من بهش كمك مي كردم .
فرنوش – يعني اگر جاي من هر كس ديگه اي به آقاي هدايت زده بود شايد جاش مي رفتيد زندان ؟
-خوب نه ، نمي رفتم زندان . آخه كس ديگه اي نبود . حسابي هول شده بودم . چايي مي خوريد ؟ الان براتون دم مي كنم .
فرنوش لبخندي زد و گفت : من استكانها رو مي آرم . جاش رو بلدم .
همونطور كه به طرف قفسه مي رفت گفت :
- من بايد برم پيش آقاي هدايت و ازشون تشكر كنم .
- كار خوبي مي كنيد . فقط براشون چيزي نخريد كه بهشون قرض بديد .
فرنوش – از اون حرفها بود ها !
بعد در حاليكه مي خواست دنباله حرفش رو بگه ، استكاني رو كه ديروز باهاش چايي خورده بود از توي قفسه بيرو ن آورد و گفت :
-آهان بلاخره يه چيز كثيف و نشسته تو اتاقتون پيدا كردم . استكان رو به من نشون داد .
-اون كثيف نيست !
نگاهي به استكان كرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسيد :
-مهمون داشتيد ؟ يه خانم !درسته ؟
دو تا فحش بخودم دادم كه چرا ديروز اون استكان رو نشستم در حاليكه هم به من و هم به استكان نگاه مي كرد دوباره پرسيد :
-انگار زياد هم تنها نيستيد ؟! مهمون زن داشتيد ؟ جاي لبش روي استكان مونده ! يادتون رفته آثار رو پاكسازي كنيد .
جلو رفتم و استكان رو از دستش گرفتم . زبونم نمي چرخيد كه بهش بگم استكان خودشه كه ديروز باهاش چايي خورده ! خيلي عصباني شده بود .
-بله ببخشيد . يادم رفته بشورمش. الان مي شورمش .
شالش رو از روي صندلي برداشت و سرش كرد و گفت :
-اومده بودم كه دعوتتون كنم خونه مون . يعني پدرم ازم خواسته بود . خواهش مي كنم اگه دلتون خواست ، يه شب تشريف بياريد منطل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ .
مي دونستم كه اگه جريان استكان رو براش نگم ة با اين حال عصباني ، مي ره و ديگه نمي تونم ببينمش . نمي دونم چطوري روم رو سفت كردم و در حاليكه داشت در رو وا مي كرد ، زير لب گفتم : استكان خودتونه . ديروز خودتون باهاش چايي خوردين .


[ بازدید : 68 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 25 مهر 1396 ] [ 17:29 ] [ fire queen ]

[ ]

نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]