رمان یاسمین قسمت دهم



حدود ساعت 8 بود كه رسيدم خونه . تا لباسهام رو در آوردم در زدن . كاوه بود . اومد تو و نشست و گفت :
-كجا بودي ؟
-رفته بودم يه سر پيش آقاي هدايت .
كاوه – كشتي ش ؟
-گم شو كاوه .
كاوه –آها داري زجركشش مي كني !
-از فرنوش چه خبر ؟ زنگ نزده ؟
كاوه – چرا بابا ، زنگ زد و پوسيد واز بين رفت . آخه دختر بيچاره هم دل داره .
-باز چرت و پرت گفتي ؟ منظورم اينه كه تلفن نزده ؟
كاوه – يه نصيحتي بهت مي كنم بهزاد . اگه گوش كني ، كارت درسته .
-فقط همين مونده بود كه تو منو نصيحت كني .
كاوه – بدبخت من تا حالا هر كي رو نصيحت كردم ، كارش درست شده و رفته راحت و آسوده گرفته خوابيده . البته سينه قبرستون . بيا و تو هم نصيحت منو گوش كن تا راحت بشي .
-قربونت من حالا حالا آرزو دارم . خيلي ممنون .
كاوه – آرزو بر جوانان عيب نيست . بيا اين رو واسه تو خريدم .
يه كتاب دستش بود . داد به من . روش رو كه خوندم ديدم نوشته مراقبت هاي ويژه قبل از زايمان ! با تعجب پرسيدم :
-اين چيه ؟
كاوه گرفتم بخوني و آماده بشي كه وقتي مادرفرنوش مي آد . طبيعي بزايي و بسلامتي فارغ بشي و كارت به سزارين و اين حرفها نكشه .
-مرده شور تو رو ببرن با اين هديه هات ! جاي اينكه منو دلداري بدي ، اينو برام آوردي ؟
كاوه – راست مي گي ها بايد كتاب مراقبتهاي ويژه بعد از زايمان رو مي خريدم . چون ديگه وقتي برات نمونده . مادر فرنوش فردا مي رسه .
-باور كن ، تا حالا صد بار به خودم لعنت فرستادم كه چرا با تو رفاقت مي كنم .
كاوه – آخه چي كار بايد برات بكنم ؟ هر چي بهت مي گم كه گوش نمي دي.
-تو تا حالا جز چرت پرت چيزي گفتي و من گوش نكردم ؟
كاوه – گوش مي كني اگه بگم ؟
-بشرطي كه جدي باشي و مزخرف نگي .
كاوه – بلندشو فردا بريم پيش بابام . دو سال ور دستش واستا و پشت خودت رو ببند .
-كه چيكار كنم ؟ باباي تو چي ياد من بده ؟
كاوه – همه چيز ! كسب و كار . راه پول در آوردن . دزدي . پدر سوختگي .
-من دنبال پول در آوردن نيستم . مي خوام بعد از اينكه درسم تموم شد به مردم خدمت كنم .
كاوه – خب مگه من مي گم به مردم خدمت نكن ؟ اول از خود مردم بگير بعد بهشون خدمت كن !
-ديوونه شدي ؟ معلومه چي مي گي ؟
كاوه – تو ساده اي و نمي فهمي من چي مي گم ! همين باباي فرنوش ، همين باباي خودم ، اينارو مثال مي زنم كه جلو چشات ن كه قبول كني .
اين دو تا احتكار شون رو مي كنن . زد و بندهاشون رو مي كنن . دزدي هاشون رو مي كنن بعد خدمت شون رو به مردم مي كنن . خرج مي دن . شب عيد برنج مي دن در خونه بي بضاعت ها ! به پرورشگاه كمك مي كنن . تازه با هم رقابت هم مي كنن . اين يكي يه شب چلوكباب كوبيده خرج مي ده اون يكي فرداشبش چلوكباب برگ خرج ميده !اين يكي گوسفند مي كشه اون يكي گوساله زمين مي زنه .
مي گن يارو گوسفند رو مي دزديد گوشتش رو مي داد به فقرا گناه دزدي به ثواب اين كار در ، اين وسط پوست و دنبه اش استفاده بود .
-همه كه اينطور نيستن .
كاوه – همه نه ، اما خيلي ها هستن . مگه مي شه با اين درآمدها خونه پونصد ميليوني خريد ؟ مگه ميشه با اين پولها ماشين پنجاه شصت ميليوني انداخت زير پا ؟
-تو به همه بدبيني كاوه .

كاوه – عيبي نداره ، من بدبين با يه باباي يه ميليارد تومني ! اما تو خوش بين باش با اين بساط تخم مرغ و نون پنير و چايي دو شب مونده سه بار دم .

-راستي كاوه ، فردا ظهر بيا اينجا مي خوام ناهار آبگوشت درست كنم . بيا با هم بخوريم .
يه نگاهي به من كرد .اشك تو چشماش جمع شد . بهش گفتم :
-مي دونم آبگوشت جلوي نظرت نمي آد اما اين بهترين غذايي كه من مي تونم گاهي درست كنم . دلم مي خواست با تو بخورم .
بلند شد و اومد صورتم رو ماچ كرد و گفت :
-قربون رفاقتت برم ، اون آبگوشت تو ، شرف داره به صد تا غذاي آنچناني خونه ما ؟ فردا ظهر اينجام . با هم مي خوريمش و كيف مي كنيم .
اينو گفت و بلند شد و خداحافظي كرد و رفت . وقتي تنها شدم كتابي رو كه برام آورده بود باز كردم و صفحه اولش رو خوندم نوشته بود :
بارداري و زايمان ، مرحله بسيار مهمي در زندگي خانم هاست كه متاسفانه آقايان تا حامله نشده و وضع حمل نكنند متوجه سختي و مشقت آن نخواهند شد !
خنده م گرفته بود . اين پسر چه حوصله اي داره . رفته تو كتابفروشي و چي واسه من خريده !
اون شب رو با هزار اميد و صد هزار نااميدي به صبح رسوندم و صبح با صد تا آرزو بيدار شدم . ساعت حدود هشت صبح بود . يه دوش گرفتم و صبحونه م رو خوردم . يه كمي اتاق رو تميز و مرتب كردم . ده نشده بود كه لباس پوشيدم مي خواستم يه سري برم دانشگاه . از در خونه كه بيرون اومدم ، ماشين فرنوش جلوم نگه داشت .
فرنوش – سلام ، آقا پسر شيك و پيك كردن ، دارن كجا تشريف مي برن ؟
-سلام تو كجا بودي ؟
فرنوش – خونه بودم . حالا بگو تو كجا مي رفتي ؟
-مي خواستم به سري به دانشگاه بزنم . بيا تو الان چايي برات دم مي كنم .
پياده شد و گفت :
-نه ، تو خونه نمي آم . بريم كمي با هم قدم بزنيم .
راه افتاديم . هوا سرد بود . كمي كه گذشت گفت :
-بهزاد ، مامان صبح زود رسيد .
-جدي؟ چشمت روشن . بسلامتي . حالشون چطوره ؟
فرنوش – خوبه . مامانم هميشه حالش خوبه ! نرسيده تمام فاميل هامون رو دعوت كرده كه شب بيان خونه ما . در ضمن تو رو هم دعوت كرده . مي خواد ببيندت .
-همين امشب ؟
فرنوش – خب آره . ترسيدي ؟
-نه نترسيدم . كمي هول شدم .
خنديد و گفت :
-نه هول شو و نه خودت رو ناراحت كن . شكر خدا انگار همه چيز درسته . بابام با مامانم در مورد تو صحبت كرده . نظر مامان هم بد نيست . فقط گفته اول بايد خودش تو رو ببينه .
-وقتي جريان رو شنيد ، مخالفت نكرد ؟ حرفي چيزي پيش نيومد ؟
فرنوش- نه اصلاً خيالت راحت باشه .
-آخه نمي خوام واسه تو بد بشه يا اينكه با مامانت دعوات بشه .
بهم خنديد و گفت :
-بهزاد ، هر طوري كه بشه ، من فقط تو رو دوست دارم و ميخوام فقط با تو ازدواج كنم .
بقيه چيزها زياد اهميت نداره .مسئله اصلي اينه كه دو نفر همديگرو دوست داشته باشن .
حالا ديگه خودت رو ناراحت نكن .
-اگه يه دفعه مامانت گفت نه چي ؟ اگه با ازدواج ما موافق نبود چي ؟
فرنوش- مامانم زياد سخت گير نيست . با خاله م خيلي فرق داره . بذار يه بار تو رو ببينه ،حتماً راضي ميشه . برگرديم بهزاد . بايد بريم خونه . كلي كار مونده . شب پنجاه نفر مهمون داريم .
دوتايي به طرف ماشين برگشتيم . وقتي رسيديم بهش گفتم :
-ناهار آبگوشت درست كردم . ايكاش مي اومدي با هم مي خورديم . كاوه هم مي آد .
فرنوش – مگه بلدي آبگوشت درست كني ؟
-آره دست پختم هم خيلي عاليه . ظهر مي آي ؟
فرنوش – از خدامه كه بيام اما نمي شه . بذار با هم عروسي كنيم . برات هر روز آبگوشت درست مي كنم و با هم مي خوريم .
-هر روز آبگوشت ؟
فرنوش – خب يه روز در ميون .
وقتي سوار ماشين ش شد كه بره ، از توي كيفش يه نوار در آورد و گرفت طرف من و گفت :
-بگير بهزاد . مال توئه . يه كادوي كوچيك هم برات گرفتم . فقط خواهش مي كنم اين يكي رو مثل تلويزيون ردش نكن .
-چرا اينكارها رو مي كني فرنوش جان ؟ همين نوار از هر چيزي برام باارزش تره .
فرنوش- چيز مهمي نيست . يه راديو ضبط كوچيكه . براي اينكه بهت برنخوره و ناراحت نشي ، ارزون ترينش رو برات خريدم خودشون مي آرن در خونه . قبولش كن ، باشه ؟
بهش خنديدم و گفتم :
-باشه اما فقط همين يك بار . باشه ؟
فرنوش- باشه . فعلاً كاري نداري؟
-شب چه ساعتي بيام ؟
فرنوش – حدود هشت بيا . خداحافظ
-آروم رانندگي كن فرنوش.
فرنوش- چشم خيالت راحت باشه .
واستادم تا از سركوچه پيچيد تو خيابون و رفت . منم برگشتم خونه . لباسهامو عوض كردم و يه سري به آبگوشت كه روي بخاري بود ، زدم . نيم ساعت نگذشته بود كه در زدن .

كاوه بود اومده تو و گفت :
-بوي آبگوشتت تا توي خونه ما اومد . بابام رفته يه نون سنگك گرفته ، به دو داره مي آد اين طرف ! تمام اهل محل فهميدن تو امروز آبگوشت درست كردي !
-قدم همه روي چشم ، تشريف بيارن .
كاوه – حالا همه چيزش رو اندازه كردي ؟ آب رو كه توش نبستي ؟ آبكي بشه من دوست ندارم ها ، سيب زميني ، گوجه ، همه چيز ريختي ؟
-آره بابا .
كاوه – توش قلم هم انداختي ؟ خوشمزه مي شه ها .
-تو بچه پولدار اين چيزها رو از كجا ميدوني ؟
كاوه – مگه نگفتم بهت ؟ بابام يه وقتي قهوه خونه داشت . يه بار جاي گوشت تو ديزي ها يكي يه دونه موش انداخت . درش رو پلمپ كردن . بابام كاسبه چي فكر كردي؟
-گم شو حالمون رو بهم زدي
كاوه –ببينم . غذات اونقدر هست كه يه مهمون ديگه م دعوت كنيم ؟
-آره دولتي سرت تا دلت بخواد آبگوشت هست . حالا كي رو مي خواي دعوت بگيري؟
كاوه – فريبا خانم رو . حيفه از دسپخت تو نخوره .
كاوه در قابلمه رو برداشت آبگوشت رو نگاه كنه كه در زدن . رفت و در رو واكرد و گفت :
-بفرمايين .
سلام منزل آقا بهزاد ؟
ببخشيد اين راديو ضبط مال شماست ، يه خانمي براتون خريدن و فرستادن .
-بله بله دست شما درد نكنه .
-لطفاً اينجا رو امضاء كنين كه تحويل گرفتين .
تا من قبض رو امضا مي كردم ، يارو به كاوه گفت .
-اما آقا شما هم خيلي خوش مشرب تشريف دارين ها ! چرا نمي رين تو تلويزيون بازي كنين ؟
كاوه – از كجا فهميدي ؟ اتفاقاً سريال طنز 13 قسمته داريم بازي مي كنيم به نام مردي كه نان مي خورد گوشش تكان مي خورد . قراره همين روزها پخش بشه .
-تو رو خدا راست مي گين آقا ؟ از كدوم كانال ؟
كاوه – هر قسمتش رو يه كانال پخش مي كنه كه به هيچكدوم برنخوره و ناراحت نشن .
-آقا تو رو خدا تا معروف نشدين ، يه امضاء به من بدين .
بفرمايين آقا ، اين قبض ،امضا كردم . اينم خدمت شما .
يه دويست تومني بهش دادم و راديو ضبط رو گرفتم و يارو با حسرت يه نگاهي به كاوه كه جدي واستاده بود و نگاهش مي كرد انداخت و رفت .
كاوه – واسه چي هواداران منو اين طوري رد مي كني ؟
-مرده شور تو ببرن كه مردم رو مسخره نكني.
كاوه – بابا يارو نديده و نشناخته به من ميگه تو هنر پيشه اي و ازم امضا مي خواد . به من چه مربوطه ؟ طرف فكر ميكنه صف پياز سيب زميني يه ! مي خواد تا شلوغ نشده بياد اول صف واسته ! حالا بگو ببينم ضبط از كجا رسيده ؟
-فرنوش برام خريده . يه ساعت پيش اينجا بود . اومده بود بگه كه مامانش رسيده و شب هم اقوام رو دعوت كرده . مي خواد من رو بينه .
كاوه – قراره شب بري خونه فرنوش اينا ؟
-اگه خدا بخواد آره ، ساعت هشت .
حالت كاوه جدي شد و يه فكري كرد و گفت :
-بهزاد بيا بشين يه دقيقه كارت دارم .
-بازم ميخواي مسخره بازي در بياري؟
كاوه – نه جان تو جدي جديه .
دوتايي يه گوشه نشستيم كه كاوه شروع كرد :
-بهزاد جون ، تو از برادر به من نزديكتري . ازت خواهش مي كنم كه به يكي از دو تا كاري كه بهت مي گم عمل كن . من نمي خوام برات منفي بافي كنم . نمي خوام هم ذهنت رو خراب كنم اما تو مادر فرنوش رو نمي شناسي ، اما من چرا !
اگه مي خواي اين وصلت سر بگيره بايد يه كدوم از اين كارايي رو كه مي گم بكني .

اولي ش رو بهت مي گم بهتره .
اجازه بده كه پدم ، همونطور كه خودش گفته ، يه آپارتمان به نامت كنه . بابام وضعش خوبه به جائي بر نمي خوره . امشب كه رفتي خونه فرنشو اينا به مادرش بگو همه چيز دارم خونه دارم ماشين دارم پول دارم .
بگو اينا رو بابام برام ارث گذاشته . شب هم همين ماشين من رو وردار و برو من صلاح ت رو مي خوام . حرف گوش كن پسر . به مادرش بگو يه مغازه زيرپله هم گوشه بازار دارم كه دادم اجاره . اگه فرنوش رو دوست داري ، بايد اين كار رو بكني .
-چون فرنوش رو دوست دارم ، اينكارو نمي كنم . يكي از چيزهايي كه فرنوش دوست داره صداقت منه .حالا من بيام و خرابش كنم ؟
يه نگاهي به من كرد و گفت :
حداقل به دورغ هم شده ، اينا رو به مادر فرنوش بگو . نمي خواي اين چيزها رو قبول كني ، نكن . اما براي يه مدتي هم كه شده ، يه نقش بازي كن تا فرنوش رو عقد كني . عقد كه كردين برو تو قالب خودت چطوره ؟
-گفتم كه ! من نه دورغ مي گم ، نه تظاهر به چيزي كه نيستم و ندارم مي كنم . راه حل دوم رو بگو . اين يكي كه تعريفي نداشت .
كاوه – بخدا سرم رو مي كوبم به ديوارها! پسر تو كي مي خواي بفهمي كه اين چيزها ديگه خريدار نداره ؟ دور دور دزدي و پدر سوختگي يه !
-حتماً مي خواستي بگي يه روز مادر فرنوش رو ببرم بيرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوي سگ ها ؟!
كاوه – اين يكي رو گذاشته بودم واسه موقعي كه دوتا اولي ها قبول نكردي .
-حالا دومي رو بگو كه گرسنه موندم . مي خوام آبگوشت رو بكشم .
كاوه يه نگاهي بهم كرد كه از صد تا فحش بدتر بود و گفت :
-دومي اينه كه با پدر فرنوش صحبت كنيم . اون كه راضي يه . دست فرنوش و تو رو بگيره و بياد محضر . همونجا عقد كنين . منم مي برمتون يه جا كه دست احدالناسي بهتون نرسه .
يه سالي كه گذشت برگردين . اون وقت آب ها از آسياب افتاده و ديگه كار از كارگذشته . مادرش هم ديگه چيزي نمي گه و كاري به كارتون نداره .
-كاوه ، اين فكرها رو خودت كردي يا از كسي كمك گرفتي ؟
كاوه – نه ، مشخصات تو رو دادم كامپيوتر ، فيش آب زد ازش بيرون ، يعني !! نمي ذاري كه اين دهن بي صاحاب من وانشه !
-از بس تو بي ادبي . با اين راه حل هاي مغولي ت . بندازم سفره رو ؟ مرديم از گشنگي ! بپر فريبا رو هم صدا كن .
كاوه – ايشالله مادر فرنوش يه جواب "نه " بهت بده تا بفهمي مغول كيه .
همونطور نگاهش كردم و گفتم :
-ما هم خدايي داريم آقا كاوه .
كاوه - نه خدايا غلط كردم . زبونم لال ! بجون بهزاد دلم مي سوزه كه اين حرفها رو ميزنم وگرنه چه بهتر از اين كه همه چيز جور بشه و تو با فرنوش عروسي كني!
اصلاً مادر فرنوش واسه دخترش چه كسي رو بهتر از تو ميتونه پيدا كنه ؟ آقا نجيب ، پاك ، مرد ، مهربون .
حالا پول نداري كه نداشته باش . عوضش هزار تا سرمايه ديگه داري !
اما با اين چيزها كه من از اين زن شنيدم كه ايشالله همه ش اشتباه باشه ، چشمم آب نمي خوره ! ترس منم از همينه .
-نترس برادر من . نترس رفيق من . هر چي خدا بخواد همون ميشه . حالا پاشو فريبا رو صدا كن . نكنه غذاش رو خورده باشه ؟ اصلاً من نمي فهمم چرا اين چند ساله با هر كي صحبت مي كني فقط حرف پول و پول در آوردن رو ميزنه ؟
تا چند وقت پيش ها اينطوري نبود . اما تازگي ها همه دنبال پول ن !
كاوه – ميدوني چرا ؟ چون يه عده مزه پول كار نكرده رو چشيده و بقيه هم اونا رو ديدن .
خود من يكي ش ! اگه بابام پولها رو از راه درست و با زحمت پيدا كرده بود ، از اين كارها واسه من نمي كرد !
يعني يه ماشين فلان ميليون تومني نمي انداخت زير پام و اورت هم پول يا مفت بريزه تو جيبم !
حالا منم به اين جور زندگي عادت كردم . بابام هم عادت كرده . اگه يه روزي به پيسي بخوره ، حاضر آدم هم بكشه كه دوباره پول در بياره !

مي دوني بهزاد ؟ مزه پول زير دندون ما رفته .
فلان ماشين جديد در مي آد مي خريم . فلان تلويزيون در مي آد مي خريم . فلان ضبط صوت در مي آد مي خريم . مادرم عادت كرده سالي دوبار بره خارج . اگه يه روز نتونه اين كار و بكنه پدر پدرم رو مي سوزونه . عادت كرده هر سال تمام وسايل خونه ش رو عوض كنه . عادت كرده قشنگ ترين و بزرگترين ويلا رو تو شمال داشته باشه . عادت كرده بهترين ماشين رو داشته باشه . عادت كرده كه هميشه تو كيف ش سيصد چهارصد هزار تومن چك بانكي باشه و هر جا كه مي ره و هي چي رو كه مي خواد بخره !
ديگه وقتي مي ره طلا بخره قشنگي اون طلا رو نمي بينه . مثلاً مي ره يه گردنبند مي خره نيم كيلو . وقتي مي اندازه گردنش از سنگيني سرش خم مي شه و گردن درد مي گيره اما راضيه . عادت كرده پول اين چيزها رو از بابام بگيره . بابام هم واسه ش عادت شده كه اين پول ها رو بهش بده . اگه يه روز نداشته باشه حاضره بپره بيرون سر بازار دو تا سر ببره كه پول بياره تو خونه .
اينا رو مي گن مزه پول زياد ! اين از پولدارها . اونام كه بي پولن خب اين چيزها رو مي بينن و دلشون مي خواد . مي رن دنبال پول در آوردن . اونم چه پولي ؟ پول كار نكرده ! اين وامونده مسريه !
خود تو دلت نمي خواست پولدار بودي ؟ مشكل تو چيه ؟ مگه غير از اينه كه بي پولي ؟
-درسته ، اما من از اين پول ها دوست ندارم . دوست دارم پول رو با زحمت بدست بيارم .
كاوه – اگه كسي پول رو با زحمت بدست بياره كه از گنده ...ها نمي كنه يا رو حساب خرج مي كنه . ما يه فاميلي داريم كه به قول تو ، پول رو با زحمت پيدا كرده و از راه درست به پسرش نيم دونگ مغازه داده . بهش گفته اگه چسبيدي به كار ، چند سال ديگه بهت يه دونگ از مغازه رو مي دم .
واسه ش هم رفته يه رنو خريده پنج شش مدل پائين امسال كه فقط زير پاش باشه و كارش را بيفته . خلاصه ريخت و پاش نمي كنه . كارش حساب كتا ب داره . ما ديگه نمي تونيم بي پول باشيم بهزاد جون .عادت كرديم به پولداري.
اينا رو گفتم كه يه چيزهايي دستگيرت بشه . فرنوش هم مثل من يه همچين عادتي داره . حواست جمع باشه .
-ببخشيد كاوه خان شما پولدارها يه لقمه آبگوشت رو هم به ما بي پول ها نمي تونين ببينين؟ آب اين آبگوشت تموم شده و مام از گرسنگي ضعف كرديم .
كاوه – بسيار خب ! ميزگرد اقتصادي يه اين هفته در اينجا به پايان رسيده در خاتمه به همه شما عزيزان كه بي پول و كم درآمد هستين پيشنهادي مي كنيم كه قناعت رو فراموش كنيد .
هر وقت مثل ما پولدار شدين . هر چقدر خواستين ريخت و پاش كنين ولي فعلاً قناعت ! از كارشناس محترم ، جناب آقاي زالو كمال تشكر رو داريم .
-كاوه برو فريبا رو صدا كن . بيچاره م كردي .
كاوه – اينم بگم و برم . خانم ها و آقايون ، سعي كنيد از نان درست استفاده كنيد تا حيف و ميل نشه ! از غذاهاي بدون گوشت استفاده كنيد تا اوره خون تون بالا نره . از غذاهايي مانند بادمجون ! از نظر كارشناس ما تخم مرغ سالم ترين غذاهاست . استفاده از وسايل نقليه ، علاوه بر آلودگي به محيط زيست ، سلامت شما رو به خطر مي اندازه و شما رو تنبل مي كنه حتي المقدور سعي كنيد كه هرجا تشريف مي بريد پياده بريد ! از ميهماني دادن بپرهيزيد چون هر دفعه كه اقوام دور هم جمع مي شن بعدش از توش حرف و حديث در مي آد . از خوردن هر گونه ميوه مانند موز ، آناناس ، كيوي زردآلو گيلاس پرتغال تخمه واشنگتني درشت ، هلو هسته جدا كه داراي آلودگي هاي جسمي و روحي يه ، جدا خودداري كنيد ! ميوه فقط خيار اونم از نوع سالادي كه هر كدوم به اندازه يه بادمجون باشه اين هوا "با دستش يه نيم متري رو نشون داد"
كم بپوشين ، كم بخورين ، گرد بخوابين كه تمام اينا در سلامتي شما اثر مستقيم داره !
از گردش و تفريح به هر عنوان پرهيز كنيد كه هواي آلوده بيرون براي جسم نازنين شما مضره ! كاري هم نداشته باشين كه فلاني چي داره و چي ميخوره و چي مي پوشه و چي سوار ميشه كه فقط لطمه به اعصاب خودتون مي زنين و اين حرص و جوش شما كوچكترين خطري براي فلان آدم پولدار نداره . فقط زندگي آروم خودتون رو خراب مي كنين.
ما از صميم قلب براي شما آرزوي زندگي آرومي داريم . آروم باشيد آروم زندگي كنيد آروم حرف بزنيد آروم يه لقمه نون و بادمجونتون رو بخورين و آروم بميرين . اين يه زندگي ايده آله كه متاسفانه شما عزيزان قدرش رو نمي دونيد .
-اگه همين الان آروم نشي و آروم نري فريبا رو صداكني ، آروم بلند ميشم و با اين گوشتكوب آروم مي زنم تو سرت تا آروم آروم به آرامش برسي . برو ديگه پرچونه !
كاوه – دوستان فقير عزيز ما بسيار خوشحاليم از اينكه شما اينقدر خوب با مسائل برخورد مي كنيد و توصيه هاي ما رو جدي مي گيريد . باور كنيد به كي قسم به كي قسم كه اين گوشت و مرغ و برنج چيز خوبي نيست . از اين ور مي خورين از اون ور چاق مي شين و تن تون رو پيه مي گيره و مي افتين به تنگي نفس .
تازه آدمي كه زياد گوشت و مرغ بخوره ، سنگدل مي شه ! ميشه عين پلنگ!
اينا رو ما نمي گيم كه ! دانشمندها ثابت كردن . نگاه كنين اين شغال و روباه تو اين سريال خروسه و روباه تو برنامه كودك ! اين روباه از بس مرغ وجوجه گرفته و خورده ، هيچ جا ، جاش نيست و هيچكدوم از حيوونات دوستش ندارند .
شما دلتون نمي خواد مردم دوستتون داشته باشن ؟ مرغ و جوجه كه اصلاً نبايد لب بهش زد ! اصلاً زشته كه مرغ بيچاره رو عورت مي كنن و ميذارن پشت ويترين !
همونطور كه دم در كفش هاشو مي پوشيد ، حرف مي زد .
-گوشت هم سالي يه دفعه ، اونم شب عيد ! تشريف مي برين بازار روز يه ماهي يه آزاد پرورشي ابتياع مي كنين حدود پونصد گرم ششصد گرم . مي ديد خانم فلس هاشو بكنن ، آب پز كنين ، بدين نور چشمي ها تناول كنن ، عين اين ژاپوني ها ! ببينين چقدر سرحال و قبراق ن . همه ش مال اينه ماهي بد مسبه !
دستم كه رفت به گوشتكوب ، در رو واكرد و رفت دنبال فريبا .

آبگوشت اون روز خيلي بهمون مزه كرد . صدبار جاي فرنوش رو خالي كردم . خيلي دلم مي خواست كه اونم پيش مون بو و با هم غذا مي خورديم .
وقتي فريبا و كاوه رفتن و تنها شدم ، كمي ته دلم خالي شد . ترس ورم داشته بود . نمي دونستم برخورد مادرش باهام چه جوريه . رفتم سراغ نوار فرنوش . ضبط صوت رو بازكردم و زدم به برق . روي نوار نوشته بود براي تو بهزاد !
نوار رو توي ضبط گذاشتم و روشن ش كردم . اول نوار صداي قشنگ فرنوش بود فقط گفت بهزاد اگر چه اين آهنگ در مقابل عشقم به تو خيلي كمه اما با عشق براي تو ساختم . دوستت دارم براي هميشه .
شايد بيشتر از بيست بار ، همين جمله رو گوش كردم . هر بار كه به آخرش مي رسيد ، نوار رو برمي گردوندم . هيچ صدايي مثل صداي عشق زيبا و قشنگ نيست .
صداي آهنگ ش كه بلند شد ، احساس كردم كه بقيه حرفهاش رو با يه زبون ديگه داره بهم ميگه ! قوت قلب گرفتم . حداقل اينكه فرنوش با من بود و تنها نبودم .
كم كم چشمام سنگين شد . همونجا دراز كشيدم و خوابم برد .
خواب ديدم كه فرنوش لباس عروسي تن شه و با ماشين ش اومده دنبال من . منم ميخوام لبا س بپوشم و باهاش برم اما هرچي مي گردم كفش هام رو پيدا نمي كنم و پا برهنه رفتم تو خيابون . از خواب پريدم . ساعت شش بعد از ظهر بود . بلند شدم . اول يه نگاهي به كفش هام كردم ديدم سرجاشون هستن . خنده م گرفت . اگه اين خواب واقعيت پيدا مي كرد بايد پا برهنه مي رفتم بيرون .
حموم كردم و صورتم رو اصلاح و لباس پوشيدم و يه گوشه منتظر نشستم . گوشم به در بود كه نكنه يه دفعه فرنوش واقعا بياد دنبالم !
حال خودم رو نمي فهميدم . دلشوره عجيبي گرفته بودم . همه ش به ساعت نگاه مي كردم . حساب دقيقه به دقيقه شو داشتم . يه آن به دور و برم نگاه كردم . تو يه لحظه تمام وسايل اتاقم رو ديدم . كجا داشتم مي رفتم ؟ منو چه به اين چيزها ؟ فرنوش كجا ؟ من كجا ؟
خودم رو مضحكه نكرده بودم ؟ اصلاً چطور شد كه به اينجا رسيدم ؟ چرا به دلم اجازه دادم كه عقلم رو دنبال خودش بكشه ؟ من به اونا نمي خورم ؟
ياد حرفهاي كاوه افتادم . عادت ! عادت پولدارها بودن ! راست مي گفت كاوه . فرنشو اين عادت رو داشت ! منم به فقر عادت داشتم اما عادت من خيلي زود ممكن بود از سرم بيفته اما عادت فرنوش چي ؟ براي اون خيلي خيلي سخته ! اصلاً اين چه جوري مي شه ؟ اگه قرار باشه با هم عروسي كنيم و من يه جشن بگيرم ، از كجا پولش رو بيارم ؟
چرا چشمهاتو باز نمي كني ؟ تو اگه خودت يه دختر داشتي و يه همچين خواستگاري براش مي اومد ، حاضر بودي دخترت رو بهش بدي ؟ پسر تو نه پدر و مادر داري و نه فاميل و نه پول ! با چي ت مي خواي بري خواستگاري ؟ اون هم خواستگاري يه همچين دختر قشنگ و پولداري ؟ نكنه فرنوش از وضع منفي يه مالي من بخواد استفاده كنه ؟ نكنه بقول معروف مي خواد زير بغل منو بگيره ؟
نكنه منو به چشم يه اسباب بازي ش مي بينه ؟ نكنه بشم پادوي خونه شون ؟
گرمم شده بود مثل موقعي كه امتحان داشتم ! گريه م گرفته بود ! درس هام رو خوب نخونده بودم . مي ترسيدم امتحان رو خراب كنم . كلاس چندم بودم ؟ پنجم بودم يا چهارم ؟ گريه كردم . نمي خواستم برم سر جلسه امتحان.
وقتي اشك م در اومد ، مادرم بغلم كرد و گفت پسر گلم چرا گريه مي كني ؟ تو كه درسهات رو خوب بلدي از چي مي ترسي ؟ بعد پدرم دستش رو گذاشت رو شونه م و به طرف خودش برم گردوند . با دست ديگه ش اشكهام رو پاك كرد و دستم رو تو دست مردونه خودش گرفت و بدون يك كلمه حرف ، فقط با يه لبخند محكم و قرص رو لبهاش . با خودش برد .
ديگه نمي ترسيدم . سوال هاي امتحان برام بقدري ساده و آسون شد كه نيم ساعته همه رو جوا ب دادم . اون سال شاگرد اول شدم .
كاش الان هم مادرم بود كه بغلم كنه و دلداريم بده ! كاش پدرم بود كه با دستهاي قوي و پر محبت خودش بهم جرات بده . كاش هر دوشون الان پيش م بودن كه جاي من بترسن و دلشون شور بزنه و من راحت باشم . كاش يكي هم دل نگران من بود .
خسته بودم . كلافه و خالي ! دستهام مي لرزيد . يه ليوان آب خوردم فايده نداشت . تمام درسهايم رو كه خونده بودم از يادم رفته بود . اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم تو جيبم چقدر پول بود ؟ شمردم . هفت هزار و خورده اي . بايد سه چهار هزار تومنش رو گل مي خريدم آره كافي بود . سه چهار هزار تومن خيلي گل ميشه اما چقدر ته جيبم مي مونه ؟
اگه اونجا يكي ازم بخواد براش پول خرد كنم چي مي شه ؟ اگه ببينن فقط سه چهار هزار تومن ته جيبم بيشتر نيست ! نه بابا كسي اونجا اين كارها رو نمي كنه !
جوراب هام رو نگاه كردم نكنه سوراخ باشه . نو نو بود . سفيد و تميز . تازه خريده بودم . كفش هام برق مي زدن . كت و شلوارم اتو خورده و مرتب بود . همه چيز درست بود . تو آيينه نگاه كردم بلند قد و خوش قيافه ! پس از چي مي ترسيدم ؟
راست مي گفت كاوه . ترس از فقر بود . من از فقرم مي ترسيدم نه از كسي يا چيزي ديگه . آدم كه جيبش پر باشه ، اعتماد به نفس داره . مثل قمار بازها . چپشون كه پره ، توپ مي زنن !
ناخن هام رو گرفته بودم . بلند شدم مسواك زدم . دوباره به خودم ادكلن زدم . پولهام رو دوباره شمردم . كاش زنگ مي زدم يه آژانس مي اومد دنبالم با اين كت و شلوار و كراوات كه نميشه پياده تا اونجا برم ! اون وقت هيچي نه ، هزار تومن پول آژانس مي شد !
كاش از بانك بيشتر پول گرفته بودم . ساعت چند بود ؟ واي هفت و نيم شد ! نبايد دير برسم ! فرنوش گفته هشت بيا و نبايد دير بشه .
رفتم طرف در اما دو دل شدم . چه مصيبتي ! سوپ رو با كدوم قاشق مي خورن ؟
قاشق گنده يا كوچيك ؟! اگه استيك رو خواستم بخورم ، چنگال رو دست چپ مي گيرن يا راست ؟ قلب از چند قسمت تشكيل شده ؟ رگ هاي كرونر كدوم ها هستن ؟ اينا رو خوب بلدم اما كارد رو كدوم دست بايد گرفت ؟
اگه واسه شام اسپاگتي داشته باشن چه خاكي به سرم كنم ؟
رفتم يه گوشه نشستم . كاش يه كتاب داشتم كه اين چيزها رو از توش ياد مي گرفتم . كاشكي غذا فقط آبگوشت و چلو خورشت و چلو كباب بود ! اينا رو بلدم بخورم ، هرچند تمرينم كمه ! اما بلدم ! اصلاً چطوره نرم و بعداً عذرخواهي كنم كه مريض بودم ؟ ولي نه ، نمي شد . برخورد اول و بدقولي ؟
در زدن . يا من اينطوري فكر كردم . دوباره در زدن . آروم بلند شدم و در رو واكردم . يه نفس راحت كشيدم . انگار تا در باز شد ، هر چي شك و ترديد بود ، از لاي در رفتن بيرون . واي اتاق سبك شد !
كاوه فريبا پشت در واستاده بودن . لبخند آروم كاوه ، مثل هميشه ميگفت كه دنيا رو سخت نگير! پس كسي هست كه دل نگرانم باشه .
كاوه – هفت نفر آينه به دست بهزاد خانم سرش رو مي بست !
مرد حسابي دير شد كه ! به به ، به به . ببخشيد شما با آلن دلون قوم و خويشي دارين؟
فريبا – سلام بهزاد خان . با اين لباس و سر و وضع ، مطمئن باشين كسي به شما نه نمي گه !
-سلام ممنون شماها كجا بودين ؟
كاوه – زير سايه شما ! اومديم ملتزم ركاب باشيم و گراند دوك رو با احترام برسونيم چهار تا چهارراه بالاتر در خونه يار . بريم دير مي شه ها !
اومدم برم بيرون كه كاوه گفت :
-اعليحضرت جسارت بنده رو مي بخشن ، اما اگه كفش ها رو پاي مبارك كنيد بهتره! معمولاً در اين گونه مراسم ، پا برهنه شركت نمي كنن ! هر چند از اينجا تا تالار ضيافت رو فرش پهن كردن اما مي ترسم كف پاي نازنين مجروح بشه !
خندم گرفت . برگشتم و كفش هام رو پوشيدم . كاوه به فريبا اشاره كرد و فريبا هم يه قرآن كوچيك رو بلند كرد كه من از زيرش رد بشم . دلم قرص شد .
وقتي خواستيم سوار ماشين بشيم ، كاوه آروم گفت :
-بهزاد پول برات آوردم . بازم بهت مي گم . حرف هام كه يادت هست ؟ به مادرش بگو همه چيز داري . خونه ، زندگي ، و پول نقد . نترس بقيه ش با من .
صورتش رو بوسيدم و گفتم :
-كاوه جون من نمي تونم دروغ بگم . هر چي خدا بخواد همون مي شه .
فريبا – به به ، عروس خانم هم تشريف آوردن .
ماشين فرنوش بود كه از سر كوچه پيچيد و اومد جلوي ما ! پياده شد و سلام كرد .
-سلام تو اينجا چي كار مي كني ؟ مگه مهمون ندارين ؟
فرنوش – از اين به بعد بايد هميشه كت و شلوار بپوشي و كراوات بزني ! خيلي بهت مي آد بهزاد .
-ممنون اما تو اينجا چيكار مي كني ؟
فرنوش – اومدم دنبال تو .
-من كه خودم مي اومدم .
كاوه – داشتيم با هم مي اومديم . يعني مي خواستيم برسونيمش منزل شما .
فرنوش – شما هم تشريف بيارين . منزل خودتونه . فريبا جون كارها تو بكن بريم .
فريبا – قربون تو ، اما باشه در يه فرصت ديگه ، الان مناسب نيست .
فرنوش – در هر صورت تعارف نكنين ، اگه بياين خوشحال مي شيم .
كاوه – خيلي ممنون . انشالله عروسي تون مي آئيم خدمت مي كنيم .
فرنشو – خيلي ممنون ، پس بهزاد رو من مي برم ، ديگه شما زحمت نكشين .
كاوه – برين به امان خدا . انشالله همه چيز خوب و عالي باشه .
خداحافظي كرديم و سوار ماشين فرنوش شدم و فرنوش حركت كرد . برگشتم و در حال حركت يه نگاه به كاوه كردم . داشت به طرفم فوت مي كرد ! داشت برام دعا مي خوند . سرم رو برگردوندم و به فرنوش گفتم :
-نگفتي براي چي اومدي دنبالم؟
فرنوش – راستش يه آن به فكرم افتاد كه نكنه خجالت بكشي و نياي ! اين بود كه اومدم دنبالت !
-مامانت چيزي نگفت ؟
فرنوش – چرا پرسيد كجا مي ري ؟ گفتم مي خوام تو رو بيارم . بهزاد يه چيزي مي خوام بهت بگم .
-چيزي شده ؟
فرنوش- نه ، اصلاً فقط مي خوام بدوني هر چيزي كه اتفاق بيفته من دوستت دارم و فقط تو مرد مني . من فقط زن تو مي شم . خيالت از بابت من راحت باشه . محكم باش و حرفت رو بزن . من و پدرم با تو ايم .
-آهنگ ت خيلي قشنگ بود . همونطور صدات . اگه نوار خراب نشده باشه خوبه! چون بيست بار ، پشت سر هم گوش دادم .
فرنوش – جدي خوشت اومد ؟
-هر چيزي كه كوچكترين ارتباطي به تو داشته باشه براي من قشنگ و عزيزه . صدا و آهنگ ت كه ديگه جاي خود داره .
راستش جلوي يه گلفروشي نگه دار . كار دارم .
فرنشو – نه بهزاد جان ، چه كاريه ؟ گل لازم نيست كه .
-چرا چرا ، دست خالي خوب نيست .
يه سبد گل قشنگ خريدم و بعد رفتيم خونه فرنوش . وقتي پياده مي شدم صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم . اما حالا ديگه وقت گوش كردن به اين صحبت ها نبود .
دوتايي رفتيم تو .
سالن پر از مهمون بود . دختر و پسر ، زن و مرد .
چه لباسهايي ! چه بوي ادكلني ! چه جواهراتي ! سالن مد تو يه كشور اروپايي اينطوري نبود ! اولش يه آن خودم رو حسابي باختم . دم در سالن مكث كردم .
فرنوش – چي شده بهزاد ؟
هيچي . چيزي نشده .
فرنوش – پس چرا واستادي؟
خنديدم و به مهمون ها اشاره كردم و گفتم :
-انگار ضيافت يكي از پرنس ها در اروپاي قرن هجده و نوزده س !
فرنوش- بيا تو ، دست و پات رو گم نكن . بعضي از اينا فرق الف رو با ب نمي دون چيه ! تو خيلي از اين ها سر تري ! به ظاهرشون نگاه نكن !
خنديدم و دو تايي وارد سالن شديم . اولين كسي كه جلومون سبز شد ، خاله فرنوش بود
-به به شادوماد! تعريف تون رو خيلي شنيدم . مشتاق زيارتتون بودم . قدمت تون رو تخم چشم . بفرمايين . صفا آوردين . پسرم خيلي چيزها از شما برام گفته . بفرمايين در خدمت باشيم . كاشكي زودتر خبرميكردين جلوتون گوسفند بزنيم زمين !
-سلام . بنده هم از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره؟
خاله – به پاي حال شما نمي رسه كه ! اما خوبيم ، مرسي.
فرنوش – ببخشيد خاله جون . اجازه ميدين بهزاد رو با مامانم آشنا كنم .
خاله – بفرما ! منزل خودشونه . باما كه غريبي مي كنن . شايد با آبجيم مهربون تر باشن .
-عذر مي خوام . با اجازتون .
راه افتاديم . همه بدن استثنا برگشته بودن و ما دو تا رو نگاه مي كردن . نمايش عجيبي بود . پدر فرنوش اومد جلو و به من خوش آمد گفت و دستم رو فشار داد و گفت :
-نگران نباش اولش هميشه همينطوره . بعد همه چيز درست مي شه .
ازش تشكر كردم و به طرف بالاي سالن رفتيم كه مادر فرنوش روي يه مبل استيل شيك و بزرگ ، مثل ملكه ها نشسته بود . وقتي جلوش رسيديم و فرنوش من رو معرفي كرد ، از جاش تكون نخورد . از حالت چهره اش نمي شد فهميد كه چه جور آدمي يه . يه سري تكون داد و بهم اشاره كرد كه روي يه مبل ، كنارش بشينم .
نشستم . وقتي به فرنوش نگاه كردم ، داشت لبش رو گاز مي گرفت . صورتش سرخ شده بود . يه لبخند بهش زدم اونم با لبخند جوابم رو داد . مادرش گفت :
-فرنشو جان شما به مهمون ها برس. من و اين جوون بايد بيشتر با هم آشنا بشيم .
فرنوش با اينكه اصلاً دلش نمي خواست كه من رو تنها بزاره ، ناچار رفت ، يه كمي كه گذشت مادرش بهم گفت :
-شنيدم دانشجوي پزشكي هستي . درست چطوره ؟
از طرز حرف زدنش بدم اومد . اما نميخواستم كه شروع چيزي با من باشه .
-بله دانشجو هستم . درسم بد نيست .
-شنيدم پدر و مادرت تو يه تصادف مردن ، درسته ؟
دندون هام رو روي هم فشار دادم كه يه دفعه چيزي از دهنم نپره بيرون .
-بله ، پدر و مادرم در يك حادثه فوت كردن .
-خدا همه اسيران خاك رو بيامرزه . حالا يعني بزرگتري ، كسي رو نداري؟
-خير ، چند تا از اقوام هستن كه نسبت دوري با من دارن و زياد رفت و آمد نمي كنيم .
-كجايي هستي ؟ اصلا مال كجايي؟
-همين شهر .
-يه چيزي بخور . يه پرتغال پاره كن و بخور . پرتغالهاش خوبه .
-چشم ، خيلي ممنون .
بعد بلند داد زد .
-صغري خانم ، صغري . يه چايي بده اينجا !
بعد رو به من كرد و گفت :
-خوشم اومد ، سليقه فرنوش هم بد نيست . از اون قيافه هاي زن پسند داري! قد و هيكلت هم بد نيست . درآمدت از كجاس؟ كي خرجت رو ميده ؟
نگاهي بهش كردم . يه گردنبند گردنش بود كه وقتي تكون مي خورد . از شعاع و انعكاس نورش چشم خيره مي شد . شايد دو سه ميليون تومن قيمتش بود .
-يه مقدار پول تو بانك دارم . حساب سپرده س . از بهره ش زندگيم رو مي گذرونم .
-اينقدر هست كه دست زن ت رو بگيري و ببري تو خونه ت و دستت رو پيش كسي دراز نكني ؟
سرم رو انداختم پايين . صغري خانم برام چايي آورد . برداشتم و ازش تشكر كردم . سرم رو به خوردن چايي گرم كردم . چشمم تو مهمون ها به فرنوش افتاد كه با چشمهاي نگران و قشنگش از دور من رو نگاه مي كرد . بهش خنديدم كه دلش آروم بشه كه خانم ستايش گفت :
-خوشگله نه ؟
-كي ؟
-دخترم . فرنوش رو مي گم .
-بله ايشون دختر بسيار قشنگي هستن . هم قشنگ ، هم مهربون و خانم .
ياد حرف كاوه افتادم كه مي گفت هر كي دفعه اول ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه ...خندم گرفته بود .
-خيلي زحمت كشيدم تا اين قدر شده . نگاهش كن ! تو تمام دختراي فاميل تكه .
-درست مي فرمايين .
-شنيدم سر يه تصادف براش خيلي مايه رفتي.
-چيز مهمي نبوده .
-خب درست . بيمه و ديه رو براي همين وقت ها گذاشتن ديگه . اما كار تو هم خوب بوده كه قاپ فرنوش رو دزديدي
برگشتم نگاهش كردم . صورتش يه چيزي از صورت فرنوش بود .شايد حدود چهل سالش مي شد . برخلاف اون چيزهايي كه كاوه گفته بود اصلا چاق و بدهيكل نبود . احتمالاً با كلاسهاي لاغري و لوازم آرايش آنچناني و دكتر پوست خيلي سر و كار داشت !
لباس يه دختر يا زن بيست و هفت ساله رو پوشيده بود . با جواهراتي كه استفاده كرده بود ميشد گفت كه زن قشنگيه . دوباره سرم رو انداختم پايين . يه دقيقه بعد دوباره پرسيد :
-چقدر بهره بهت مي دن ؟
-حدود سي هزار تومن ؟
-اين كه خيلي كمه ! بايد يه فكر حسابي برات بكنم . خونه چي ؟ خونه داري؟
-خير يه اتاق اجاره كردم و توش زندگي مي كنم .
-ماشين پاشين هم حتماً ماكو!
-ببخشيد متوجه نشدم .
-يعني حتما ماشين هم نداري؟
-نخير ماشين ندارم .
-حالا چرا اينقدر با من غريبي مي كني ؟ حتما فرنوش از من پيش ت بد گفته ؟
-فرنوش ؟ در مورد شما ؟ اصلاً .
-چرا ، مي دونم . دخترهاي امروزي رو اگه جونت رو هم واسه شون قربوني كني ميگن كمه !
-دخترهاي امروزي رو نمي دونم ، اما فرنوش خانم هيچوقت در مورد شما چيز بدي نگفته .
در همين موقع ، يه خانم ديگه ، تقريباً هم سن و سال مادر فرنوش بطرف ما اومد تا رسيد گفت :
-فري ، حكيم جوجه خروس تجويز كرده ؟
مادر فرنوش بهش يه اشاره كرد و گفت :
-وربپري ملي ، ايشون خواستگار فرنوشه!
بعد رو به من كرد و گفت :
-اين دوست زمان دختري هاي منه . اسمش مليحه س . بهش مي گيم ملي .
بلند شدم و سلام كردم .
ملي – بشين عزيزم راحت باش . چطوري ؟ خوبي؟
ازش تشكر كردم و تو دلم جاي كاوه رو خيلي خالي كردم .
ملي – عزيزم چرا تنها اومدي ؟
-قبلاً خدمت خانم ستايش عرض كردم . پدر و مادرم در يه سانحه عمرشون رو دادن به شما و اينه كه تنها خدمت رسيدم .
ملي – خدا رحمتشون كنه . ببينم تو دم و دستگاه ت دوستي ، رفيقي ، فتوكپي يه خودت نداري ؟
مادر فرنوش – ا وا خاك تو گورت ملي ! ايشون تازه به ما رسيده . نمي دونه كه تو شوخي مي كني . يه دفعه بهش بر مي خوره . برو دنبال كارت . به فرنوش بگو بره ترتيب شام رو بده . ضعف كردن مهمونا.
خندم گرفته بود . اين مليحه خانم هم انگار يكي بود مثل كاوه خودمون .
وقتي مليحه خانم با يه خنده شيطنت آميز از ما دور شد ، مادر فرنوش روش رو به من كرد و در حاليكه مي خنديد گفت :
-از دست ملي ناراحت نشي ها . اين خلق ش اينطوريه . با همه شوخي مي كنه .
-اختيار داريد . منم يه دوستي دارم كه خيلي شاد و سرزنده س .
مادر فرنوش – خب اينجا كه نمي شه حرف زد . نشوني ت رو بده ، فردا بعد از ظهري ، ساعت سه مي آم كه با هم حرف بزنيم . تو اين خونه بي صاحاب مونده نمي شه دو كلوم حرف حسابي با يه نفر زد .
آدرسم رو بهش دادم . قرار شد ساعت سه بعد از ظهر فردا بياد خونه من
پس حرفها هنوز مونده . اي كاش همين الان جوابم رو مي داد كه يه شب ديگه ، اسير دلهره و سرگردوني نباشم . ظاهرا ً زن بدي نبود . اما خب قرار بود من دامادش بشم حق داشت با فكر و تأمل تصميم بگيره .
در همين وقت يه خدمتكار اومد و اعلام كرد كه شام حاضره از مدعوين خواهش كرد كه به سالن غذاخوري برن . يه آن تا دور و برم رو نگاه كردم ديدم تنها تو سالن نشستم و كس ديگه اي غير از من اونجا نيست . بلند شدم و رفتم وسط سالن و داشتم با خودم فكر مي كردم كه اگه بيفتك بود بايد كارد رو با دست راست بگيرم و چنگال رو دست چپ . سوپ رو بايد با قاشق بزرگ بخورم . اول حتماً اردور مي آرن . من كه تا حالا اردور نخوردم كه بدونم چيه !
خداكنه از اون غذاهاي خارجي يه عجيب و غريب نباشه كه آبروم جلو همه مي ره . اون وقت مي گن داماد بلد نيست سر ميز شام بشينه .
تو همين فكر بودم كه رسيدم دم سالن غذاخوري كه يكي از آقايون مهمان با دهن پر از غذا داد زد : بهزاد جون برس ، اينا ته ميگو رو در آوردن! جوجه كبابا رو كه اول از همه چپو كردن ! يكي ديگه داد زد : آي دير بجنبي امشب بايد سرگشنه زمين بزاري . بدو كه غذاها كله شد . اين قاسم كه يه سيخ كوبيده رو داره بزور مي تپونه تو گوشش !
يه لبخند تحويلش دادم و همونجا واستادم . چند لحظه بعد ، از اون سر ميز فرنوش با يه بشقاب پر از غذا ، در حاليكه صورتش سرخ شده بود به طرفم اومد و گفت :
-بريم بهزاد . تو سالن راحت تريم .
بعد به صغري خانم گفت كه برامون نوشابه بياره . دوتايي نگاهي به مهمون ها كه پشت شون به ما بود و مشغول كشيدن و خوردن غذا بودن كرديم كه فرنوش گفت :
-قوم مغول ن نه ؟
بهش لبخند زدم . سرخي صورتش از خجالت بود .
با هم رفتيم يه گوشه سالن و دوتايي نشستيم .
فرنوش – دوتايي از يه بشقاب ، باشه ؟
-باشه خيلي عاليه .
فرنوش – بايد عادت كني . ازدواج كه كرديم نبايد زياد ظرف كثيف كنيم . شستنش سخته !
-خودم ظرف ها رو برات مي شورم عادت دارم .
فرنوش – شوخي مي كنم . فكر نكن كه من دختر ناز پرورده اي هستم و كار كردن رو بلد نيستم .
-حيف اين دستهاي قشنگ نيست كه با ظرفشويي و اين چيزها خراب بشه ؟
بهم خنديد و گفت :
-مامانم بهت چي گفت ؟
-چيز خاصي نگفت . فقط كمي در مورد خودم و زندگيم ودرس هام صحبت كرديم .
فرنوش- بهزاد خواهش مي كم به من حقيقت رو بگو .
-باور كن فقط همين حرف ها زده شد . البته گفت فردا ساعت سه مي آد خونه م كه بيشتر حرف بزنيم . گفت اينجا نميشه درست صحبت كرد . خب حق هم داره . شايد صلاح نمي دونه حتي جلوي تو با من حرف بزنه . تو اين شلوغي كه جاي خود داره .
احساس كردم كه فرنوش ناراحت شد و رفت تو فكر . دوتايي آروم شام مون رو خورديم وقتي غذا تموم شد ، همون آقا از طرف ديگه سالن بلند گفت : آقاي مهندس يه لحظه تشريف بيارين . فرنوش گفت :
-شوخي هاي لوس و بك!
مرد – مهندس جون بيا اينجا ! جون قاسم بيا !
اومدم بلند شم كه فرنوش گفت :
-بشين بهزاد . اين شوهر خاله مه . مرد جلفي يه . بهش توجه نكن .
-آخه فرنوش جان نمي شه . زشته ! الان بر مي گردم .
فرنوش از ناراحتي به حد انفجار رسيده بود . براي اينكه آرومش كنم گفتم :
-تو تموم خانواده ها از اين جور آدم ها هستن . اتفاقاً خوبه . باعث نشاط در فاميل مي شن . خودت رو ناراحت نكن . ماها ايراني هستيم و خونگرم. آشناتر كه بشم خيلي هم خوش مي گذره متأسفانه اولش نشد كه منو به همه معرفي كني .
فرنوش – سعادت داشتي كه معرفي ت نكردم . تحفه اي نيستن ! تازه همه شون كاملاً تو رو مي شناسن .
بلند شدم و به طرف قاسم آقا رفتم و خودم رو معرفي كردم كه گفت :
-اختيار دارين آقاي مهندس . ما ارادتمنديم . جون قاسم اين ياردان قلي رو نگاه كن انگار تير به قلبش خورده .
راست مي گفت يكي از مردها گويا موقع غذا خوردن روي پيرهنش سس گوجه ريخته بود .
من فقط واستاده بودم و زوركي بهش مي خنديدم كه مادر فرنوش اومد جلو و گفت :
-بهزاد خان انگار فرنوش باهات كار داره .
عذر خواهي كردم و با مادر فرنوش حركت كردم كه گفت :
-خونه ت تلفن نداري؟
-متأسفانه خير . اما طبقه بالامون داره . مي خواهيد شماره ش رو بهتون بدم ؟
مادر فرنوش – آره ، بده اصلاً مي خواي يكي از اين موبايل ها رو وردار ببر . ما سه چها رتا داريم !
تشكر كردم و شماره فريبا رو بهش دادم كه ديدم فرنوش از دور بهم اشاره مي كنه . رفتم پيشش .
فرنوش – لوس بازي هاشون تموم شد ؟
-نه بابا ، چيزي نگفتن بيچاره ها . شوخي مي كردن .
فرنوش – امشب خيلي بهت بد گذشت . مي دونم . ازت معذرت مي خوام بهزاد .
-اصلاً اينطور نيست . خيلي هم خوب بود . راستي پدرت كجاست ؟ زياد نديدمش مي خوام ازش خداحافظي كنم . ديگه ديره بهتره برم .
با حالت عصبي يه بدي گفت :
-چه مي دونم حتماً يه گوشه يه دختر رو گير آورده و داره در گوشش پچ پچ مي كنه !
راست مي گفت . يكي دوبار خودم ديدمش . سر و گوشش مي جنبيد .
-اين چه حرفي يه فرنوش ؟ تو نبايد در مورد پدرت اينطوري صحبت كني .
فرنوش – حق با توئه ؟ عصباني شدم . تو ديگه برو . هر چي كمتر اين جور جاها باشي برات بهتره !
نفهميدم منظورش چيه . از مادرش خداحافظي كردم . از بقيه هم همينطور و با فرنوش اومديم دم در . مي خواست با ماشين برسونتم كه نذاشتم .
فرنشو – بهزاد فردا كه مامانم اومد ، حرف رو باهاش تموم كن . نذار طولش بده . من ديگه طاقت اين وضع رو ندارم . برام تحمل اين خونه خيلي سخت شده . مخصوصاً حالا كه مامانم اومده .
-داري چي مي گي فرنوش ؟ شكر خدا رو بكن . چه چيزي تو زندگي كم داري ؟ مردم ندارن بخورن ! نكنه خوشي زده زير دلت ؟ مردم از صبح تا شب جون مي كنن كه آخرش يه غذايي ساده رو بتونن فراهم كنن ! امشب از پس مونده غذاهاي شما پنجاه تا آدم گرسنه سير مي شدن !
تازه اين طولاني شدن ها ، شيريني ازدواجه ! بعداً برامون خاطره مي شه !
نگاهي بهم كرد و گفت :
-فردا تمومش كن بهزاد . جواب آخر رو ازش بگير . من سن م قانونيه و پدرم هم راضي يه كه با تو ازدواج كنم . بقيه ش ديگه برام اهميت نداره .
-تو امشب كمي عصبي شدي . خوب كه بخوابي حالت بهتر مي شه . فردا صبح به اين حرفات مي خندي . برو استراحت كن . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا همه چيز درست مي شه . نگران نباش .
يه پوزخندي زد و از هم خداحافظي كرديم . تو راه با خودم فكر مي كردم . مادر فرنوش ظاهراً زن بدي نبود . حالا كه حسابش رو مي كنم مي بينم كه انگار از منم بدش نيومده بود .
شايد به اميد خدا فردا همه چيز درست بشه و با ازدواج ما موافقت كنه .
با همين افكار رسيدم خونه و لباسهام رو عوض كردم و نوار فرنوش رو گذاشتم و رفتم تو رختخواب . هنوز آخرين قسمت آهنگ تموم نشده بود كه خوابم برد .
تمام شب ، خواب فرنوش رو مي ديم كه لباس عروسي تن ش كرده داريم با هم تو يه جاده بي انتها قدم مي زنيم .
ساعت هشت صبح بود كه يكي در زد . از خواب پريدم . كاوه بود . در رو وا كردم و دوباره رفتم تو رختخواب و پتو رو كشيدم رو سرم .
كاوه – هنوز خوابي ؟ بلند شو بيچاره ! باباي من كه پولش از پارو بالا مي ره ساعت شش از خونه زده بيرون دنبال يه لنگ بوقلمون! اونوقت تو هنوز خوابي ؟ آهان ! نكنه امروز تجارت خونه حضرت والاتعطيله ؟ به كارمندها استراحت دادين ؟
-كتري رو آبكن بذار روي بخاري . من يه چرت ديگه بزنم و بلند مي شم .
كاوه – تنبل نرو به سايه سايه خودش مي آيه !
بلند شو ببينم ديشب چه خاكي تو سرت كردي ؟ تا صبح خوابم نبرده و دلشوره آقا رو داشتم ! ز مادر مهربان تر دايه خاتون ! شدم كاسه داغتر از آش ! پاشو وگر نه پارچ آب رو مي ريزم رو سرت كه عشق و عاشقي و خواستگاري از يادت بره ها ! مجنون چرتي نديده بوديم تا حالا ! پاشو پاشو ، فرهاد به عشق شيرين با يه تيشه تو كوه مترو زد ! تازه شيرين رو بهش ندادن . گفتن داماد تنبله ! اگه بفهمن تو تا ساعت هشت مي خوابي ، لاستيك ماشين دخترشون رو نمي دن تو پنچري شو بگيري چه برسه به دخترشون !
بلند شدم و خميازه كشيدم و گفتم :
-خروس بي محل ، آدم ساعت هشت مي آد دنبال خبر ؟
كاوه – پاشو وگرنه مي رم به مادر فرنوش مي گم اين بهزاد تا حالا يه كليه و نصف جيگر و يه تيكه از قلبش رو فروخته ! اون وقت ديگه به آدم معيوبي مثل تو دختر نمي دن ها !
بلند شدم و رختخواب رو جمع كردم و صورتم رو شستم . تا برگشتم ، كاوه كتري رو گذاشته بود رو بخاري .
-اون پنجره رو باز كن هوا عوض بشه ! صبحونه خوردي ؟
كاوه – آره بابا جريان ديشب رو تعريف كن .
براش اتفاقات ديشب رو تعريف كردم . مخصوصاً جريان سر شام رو بهش گفتم . وقتي فهميد كه قراره مادر فرنوش امروز ساعت سه بياد اينجا گفت :
آخ آخ آخ ! از پوست صورتش تعريف نكردي ؟ حالا مخصوصاً مي خواد بياد اينجا كه جلوي همسايه هات ، يه كتك مفصل بهت بزنه كه روت كم شه !
-گم شو ! اصلاً زن بدي نيست . خيلي هم مهربونه .
كاوه – وقتي اومد اينجا و جلز و ولز تو رو در آورد مي فهمي چقدر مهربونه ! ميگن كسايي رو كه از پوست صورتش تعريف نكن مي گيره ميندازه تو آتيش و روغن تن شون رو مي گيره و مي ماله به صورتش !
-مرده شور تو نبرن كاوه . با اين حرفات ذهن منو خراب كردي . ديشب همه ش منتظر بودم كه يه زني رو ببينم با دو متر قد و هيكل گنده و چشمهاي سرخ و دندونهاي تيز .
اتفاقاً خيلي هم خوشگل و خوش صورته . با چيزهايي كه تو بهم گفته بودي فكر مي كردم حرف كه بزنه خونه مي لرزه . برعكس صداي ظريفي هم داره !
كاوه – چطوره اصلاً بريم خواستگاري مامانش ؟ حالا كه پسنديدي، مي گيم از باباش طلاق بگيره ، عقدش كنيم واسه تو ! چي صلاح مي دوني ؟
-با اين دمپايي مي زنم تو سرت ها !
كاوه – خره ، اين ظاهرش رو اين جوري درست كرده ، مثل كارتون زيباي خفته ! يه وردي بخونه ، قدش مي شه پنج متر ! ناخن هاش در مي آد اندازه يه بيل !
چشمهاش مي شه دو تا كاسه خونه ! خرناس مي كشه كه زمين مي لرزه ! اون وقت آروم آروم مي آد طرفت و يه دفعه مي پره روت !
اينو گفت و در حاليكه اداي هيولا رو در مي آورد پريد رو من!
يه ده دقيقه اي با هم شوخي كرديم تا آب جوش حاضر شد و چايي دم كرديم .
كاوه – بالاخره سوپ رو با كدوم قاشق مي خورن ؟
-من كه هر چي نگاه كردم نفهميدم !
كاوه – من بهت مي گم . روش خوردن سوپ در اين ضيافت ها به اين صورته كه سوپ رو با كاسه مي خورن . بعضي ها تو سوپ نون تيليت مي كنن . بعضي ها سوپ شون رو هورت مي كشن . ولي بعد از خوردن سوپ همه شون تو يه چيز بصورت يكسان عمل مي كنن . يعني كاسه سوپ رو با سوپ مي خورن . يا اگه كاسه هه چشمشون رو بگيره يواشكي مي ذارن تو ساك شون .
-باور كن فكر ش رو هم نمي كردم اينا اينجوري باشن .
كاوه – مي گه از نخورده بگير بده به خورده !
-بايد برم يه خرده شيريني و ميوه بگيرم بيارم خونه كه عصري كه مادر فرنوش مي آد ازش پذيرايي كنم . حالا خدا كنه وقتي اومد ، دم در تا اينجا رو ببينه پشيمون نشه و برگرده !
كاوه – اگه قسمت باشه ، دهن همه بسته مي شه . فكرش رو نكن . تو فقط پوست صورت يادت نره ! راستي من برم اين خبرها رو به فريبا بدم . طفلك اونم خيلي دلش شور مي زد .
وقتي كاوه ، بعد از خوردن چايي رفت ، منم لباس پوشيدم و رفتم خريد .
ساعت حدود دو بود كه همه چيز حاضر بود . يه دوش گرفتم و آماده شدم تا مادر فرنوش بياد . خيلي حرفها داشتم كه بهش بگم .
ده بار همه چيز رو وارسي كردم . چيزي كم و كسر نبود ، اما در سطح خودم . يه اتاق كوچيك اما مرتب و تميز . دو نوع ميوه و شيريني اما از نوع خوبش . چايي معمولي اما با دو تا برگ بهار نارنج كه عطر بهش بده . اينايي كه از دستم بر مي اومد فقط خدا خدا مي كردم كه بفهمه چي مي گم . آرزو مي كردم كه يه روزي خودش عاشق بوده باشه كه با درد عشق غريبه گي نكنه . اين طور كه ديشب به نظرم اومد باهام بد كه نبود هيچي ، مهربوني هم كرد . درسته كه اولش بفهمي نفهمي تحويلم نگرفت . باهام بد حرف زد . اما آخرش حتي مي خواست يه موبايل هم بهم بده !
مثل ديروز اضطراب نداشتم اما كمي دلشوره ته دلم بود . از خدا مي خواستم كه از من براي دخترش انسانيت و جوونمردي و عشق بخواد تا از هر كدوم يه خروار بذارم جلو روش ! اما خدا نكنه كه ازم پول بخواد !
آخه پول تا حالا كي تونسته كسي رو خوشبخت كنه ؟ پول وامونده كه همه چيز نيست . الان اگه كاوه اينجا بود يه جزوه برام فوايد پولداري و مضار بي پولي مي گفت . خدا جون ! ما كه جز تو كسي رو نداريم اين بنده تو خودت درياب !
بلند شدم و پنجره رو باز كردم كه وقتي مادر فرنوش مي آد ، هواي اتاق خفه نباشه . تا نشستم ديدم يه ماشين جلوي در واستاد . شروع كرد به بوق زدن . از پنجره كه نگاه كردم ديدم مادر فرنوشه .
يه عينك قشنگ زده و سوار يه ماشين خيلي خيلي شيك و قشنگه . تا منو ديد برام دست تكون داد . پريدم بيرون كه تعارفش كنم تو .
-سلام بفرمايين تو . خيلي خوش آمديد .
-سلام چطوري ؟
-خيلي ممنون ، بفرمايين تو !
-نه عزيزم ، كار دارم . يه چيزي تنت كن بريم .
-كجا ؟ چرا تشريف نمي آرين تو ؟
-كار دارم . بيا تو راه بهت مي گم . چه فرقي مي كنه ؟ تو ماشين حرف مي زنيم .
رفتم تو اتاق و كاپشنم رو پوشيدم و اومدم بيرون . دكمه رو زد و قفل در باز شد و سوار شدم و حركت كرد .
-دير كه نكردم ؟
-اختيار دارين . خيلي هم بموقع تشريف آوردين . فقط اگه افتخار مي دادين يه چايي يي ، ميوه يي ، شيريني يي در خدمت تون بودم .
-حالا وقت بسياره . انشالله دفعه ديگه .
با خودم گفتم شكر خدا انگار نظرش بد نيست .
-دانشگاهت هنوز باز نشده ؟
-نخير ولي نزديكه .
-خب بگو ببينم اهل دختر بازي و اين حرفها هستي يا نه ؟
-نه بخدا خانم ستايش . من سرم تو درس و زندگي خودمه .
-تو گفتي و منم باور كردم .
-مي تونين تشريف بيارين از صاحبخونم تحقيق كنين . من اهل هيچ چيزي نيستم . حتي سيگار نمي كشم .

-آفرين آفرين . شوخي كردم باهات . پسر خوب يعني همين . بايد درس خوند تا موفق شد . البته در كنارش يه مقدار تفريح هم لازمه .خدمت سربازي رفتي ؟

-بله قبل از دانشگاه رفتم .
-حالا چي شد به فكر زن گرفتن افتادي ؟
كمي من من كردم و بعد گفتم :
-خب بلاخره هر مردي بايد يه روزي سر و سامان بگيره .
-چطور دختر من رو انتخاب كردي ؟
-والله ايشون رو تو دانشگاه ديده بودم . اون شب ، شب تصادف ديگه با هم آشنا شديم . خب با اجازتون خيلي از ايشون خوشم اومد .
-من كه اجازه نداده بودم .
-شرمنده م ، اما مي دونين دست خود آدم كه نيست . گاهي يه موقعيتي پيش مي آد كه ...
-شوخي كردم بابا ! چرا هول مي شي ؟ حالا بگو ببينم اگه من موافقت كنم كه شما ها با هم عروسي بكنين ، خرج عروسي رو از كجا مي آري بدي ؟
كمي فكر كردم و گفتم :
-از پول سپرده اي كه تو بانك دارم .
-خيلي خب اون وقت بعدش از كجا مي آري بخوري؟
-خب ميرم يه كار نيمه وقت براي خودم پيدا مي كنم كه هم بتونم كار كنم و هم درس بخونم .
-تو اين روز و روزگار ، به آدمي كه تمام وقت كار كنه چقدر ميدن كه نيمه وقتش بدن !
-درست مي فرمايين اما ...
-خب حالا گيرم يه كار نيمه وقت پيدا كردي و مثلاً ماهي شصت هزار تومن هم بهت دادن . اينو ميدي اجاره خونه ، يا تو و زنت مي خورين ش؟
سرم رو انداخم پايين و هيچي نگفتم . حرف حساب جواب نداشت .
-مي دوني پول تو جيبي يه فرنوش ماهي چقدره ؟ بگم باور نمي كني . ماهي سيصد هزار تومن فقط پول تو جيبي مي گيره ! خرج كيف و كفش و لباس و سر و وضعش بماند !
زير لب گفتم :
-بله متوجه شده بودم . اما خود فرنوش خانم مي گفتن كه اينا براشون مهم نيست .
-اينا حرف اول ازدواجه عزيزم . سرتون كه رفت تو زندگي ، اين حرفها يادتون ميره .
بازم درست مي گفت . يه ده دقيقه اي سكوت برقرار شد كه گفت :
-مي دوني اين ماشين چه قيمته ؟ پنجاه و خرده اي ميليون تومنه ! حالا خودت كلاه تو قاضي كن ببين دختري كه اينجور ماشين ها زير پاش بوده مي آد وقتي شوهر كرد با تاكسي بره اينور و اون ور ؟ نه خودت بگو ؟
-حق با شماست !
-خوشحالم از اينكه پسر فهميده اي هستي . حالا بگو ببينم پول پيش اجاره خونه رو چه جوري مي دي ؟

جوابي نداشتم بدم . بغض گلوم رو گرفته بود . گاهي اشك تو چشمام جمع مي شد خودم رو نگه مي داشتم جلوي چشمام فرنوش رو ، كسي رو كه حاضر بودم جونم رو براش بدم ، مي ديدم كه داره از دستم مي ره .

-تو معلومه كه پسر خوبي هستي . سختي كشيده اي و نبايد از اين حرفها ناراحت بشي .
حقيقت تلخه !
-حق با شماست .
-خب حالا اومديم سر زندگي . انشالله مدركتو كه از دانشگاه گرفتي فكر مي كين چقدر درآمد داشته باشي ؟ صد هزارتومن ؟ دويست هزار تومن ؟ سيصد هزار تومن ؟ چقدر ؟
شنيدم به اين دكترهاي جوون خيلي بدن ، شصت هفتاد تومنه ! حالا گيرم بدن سيصد هزار تومن . تو كه تحصيل كرده و با كمالاتي ، بگو ببينم اگه ماهي صد تومن رو بخورين و بدين اجاره خونه و هر ماه دويست هزار تومنش رو قلنبه بذارين كنار ، چند سال بعد مي تونين صاحب يه آپارتمان كوچولو بشين ؟
بازم راست مي گفت . تازه چند سال بعد كه مدركم رو مي گرفتم اگه درآمدم همين قدر كه مي گفت بود ، هفت هشت سال طول مي كشيد تا يه آپارتمان نقلي بخريم .
-جوابم رو ندادي آقا بهزاد ؟
بازم آروم گفتم :
-شما درست مي فرمايين .
-مهموني يه ديشب رو ديدي؟ هر كدوم از اونا كه ديب اونجا بودن ، اگه خودشون رو بتكونن ، سيصد چهارصد ميليون تومن ازشون مي ريزه زمين . خودت بگو ، فرنوش مي تونه تو رو جلوي اينا در بياره ؟ تو خجالت نمي كشي مثلاً تو همچين آدمهايي بچرخي ؟
-ببخشيد ، ولي بايد ديد كه پول رو از چه طريق مي شه بدست آورد .
-تو رو خدا از اين فلسفه بافي ها نكن ! اينا حرفهاي آدم هاي بي پوله . گربه كه دستش به گوشت نمي رسه مي گه پيف پيف . البته به تو نيستم ها ! بهت برنخوره . داريم با هم صحبت مي كنيم .
-نه اختيار دارين . خواهش مي كنم .
-انگار ناراحت شدي ؟ بيا يه خرده نوار گوش كن حالت جا بياد .
بهترين چيزي بود كه اون وقت به دادم مي رسيد تا كمي از فشار واقعيت ها خستگي در كنم .
رسيديم به اتوبان بيرون از شهر . همونطور كه نوار رو تو ضبط مي ذاشت گفت :
-دارم ميرم يه سر به ويلامون بزنم . يه ويلاي قشنگي يه . حدود سه هزار متره .
البته زمينش . خود ويلا دوبلكسه حدود چهارصد متري ميشه .
يه نگاهي بهش كردم و گفتم :
-بله!
اونم يه نگاهي به من كرد و خنديد . ده دقيقه اي نوار گوش كرديم كه گفت :
-ازدواج خوبه ، اما به موقع ش . پسر نبايد كمتر از سي سال زن بگيره . تازه اگه تونست همه چيز زندگي ش رو فراهم كنه .
-ببخشيد اگه جسارت نباشه ازتون سوال كنم كه خود شما وقتي ازدواج كرديد پولدار بودين ؟ يا اينكه بعداً جناب ستايش با كار و كوشش وضعشون خوب شد ؟

تا اينو گفتم قاه قاه خنديد و گفت :
-كي رو مي گي ؟ ستايش؟ اون رو كه اگه دماغش رو بگيري جونش در مي آد .من اگه به هواي ستايش بودم كه اين فرنوش رو هم نداشتم !!
بعد دوباره خنديد . از شوخي چندش آورش خيلي بدم اومد . وقتي خنده هاش تموم شد گفت :
-تمام اين ثروتي كه مي بيني خودم بدست آوردم. يعني من باعث ش بودم . براي همين هم هست كه اكثر چيزها به نام خودمه .
مدتي به سكوت گذشت . به آخر اتوبان رسيده بوديم كه گفت :
-خب شادوماد ! حرفي داري بزني ؟
فكرهامو كرده بودم . يه كمي مكث كردم و بعد گفتم :
-اگه ممكنه همين جاها نگه داريد من پياده شم .
مادر فرنوش – وا چرا ؟
-راستش از روز اول هم من نبايد به دلم اجازه اين بلند پروازي ها رو مي دادم . متأسفم ، اشتباه كردم . حرفهاي شما كاملاً منطقي يه . اميدوارم منو ببخشيد .
ديگه بغض تو گلوم اجازه نداد كه بقيه حرفهامو بزنم . خانم ستايش برگشت و نگاهي به من كرد و گفت :
-وقتي اشك تو چشمات جمع ميشه ، صورتت خيلي قشنگ تر و معصوم تر به نظر مي آد !
-ببخشيد ، متوجه نبودم سوز خورده تو صورتم تو چشمام اشك اومده .
-اگه فرنوشاين حال تو رو ببينه ، پدر من رو در مي آره كه تو رو ناراحت كردم .
-نه ، شما تقصير ندارين . خب زندگي اينه ديگه .
-چيه ؟ جا زدي ؟ به اين زودي ؟
-ديگه بهتره مزاحمتون نشم . از همين جا بر مي گردم خونه .
-مي گه : خدا گر زحكمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگري.
چه كنم كه محبتت بدجوري تو دلم افتاده . اگه تو كمي عاقل باشي و به حرفهاي من گوش كني بهت قول ميدم كه همه چيز درست بشه .
نور اميدي تو دلم درخشيد . حدس زده بودم كه بايد زن مهربوني باشه . هر كسي رو نمي شه از ظاهرش قضاوت كرد .
از اتوبان خارج شديم و وارد يه جاده فرعي شديم كه به يه شهرك منتهي مي شد . داخل شهرك جلوي يه ويلاي خيلي بزرگ و شيك واستاد و چند تا بوق زد .
يه مرد پير در رو واكرد و ما وارد ويلا شديم .
يه سالن بزرگ داشت كه گوشه ش ، آتيش تو شومينه ، با شعله هاي قشنگ ، زبونه مي كشيد . در و ديوار پر از تابلوهاي نقاشي مدرن بود و كف سالن قاليچه هاي ابريشمي .
يكي دو دست مبل خيلي قشنگ تو سالن بود . يه آشپزخونه اوپن هم يه گوشه سالن بود يه طرف چند تا پله مارپيچ مي خورد مي رفت طبقه بالا . احتمالاً اتاق خوابها بالا بود ، خلاصه خيلي شيك بود .
مادر فرنوش – تو برو جلو آتيش بشين تا من اين مش صفر رو ببينم و بيام .
يه چند دقيقه اي جلوي شومينه نشستم و به شعله هاي آتيش خيره شدم . بالا و پايين ! پر و خالي ! قرمز و آبي ! گرماش خيلي مي چسبيد .

رفته بودم تو فكر صداي در اومد . بلند شدم كه مادر فرنوش گفت :
-بشين راحت باش . برم اين لباس رو عوض كنم كه داره خفه م مي كنه الان بر مي گردم .
دوباره سر جام نشستم . دور و برم رو نگاه كردم . همه چيز بوي پول زياد رو مي داد . خيلي دلم مي خواست كه تمام اين چيزها مال خودم بود .
چند دقيقه بعد با يه لباس خيلي قشنگ برگشت و به طرف آشپزخونه رفت .
-قهوه برات بيارم يا چيز ديگه اي مي خوري؟
-نه نه خيلي ممنون ، خواهش مي كنم زحمت نكشيد .
-زحمت چيه ، حاضره . مش صفر وقتي مي فهمه من دارم مي آم ، همه چيز رو آماده مي كنه .
-پس لطفاً همون قهوه رو لطف كنين ممنون مي شم .
-بذار اول اين چراغ ها رو خاموش كنم . نور چشمهامو اذيت مي كنه .
چراغ ها رو خاموش كرد . فقط نور آتيش شومينه سالن رو روشن كرده بود . يه حال عجيبي شده بودم . يعني اين زندگي هام هست و ما خبر نداشتيم !
اگه اينا زندگي مي كنن ، پس مال ما چيه ؟ اگه اسم مال ما زندگي يه ، اينا چيكار مي كنن ؟
-معذرت مي خوام . متوجه تون نشدم .
-مي دونم تو چه فكري بودي ! بشين . چقدر غريبي مي كني ! مگه اومدي سر جلسه امتحان ؟
نشستم . خودش هم با يه ليوان كه توش نمي دونم چي بود ، اومد و نشست رو يه مبل ، جلوي شومينه . يه خرده از ليوانش رو خورد و به من گفت :
-تو نمي خواي ؟ خيلي مي چسبه ها !
-ممنون ، همين قهوه خوبه .
پاش رو انداخت رو پاش و به پشت مبل تكيه داد و گفت :
-من هر وقت دلم مي گيره و يا مي خوام در مورد مسئله مهمي فكر كنم مي آم اينجا .
-خيلي جاي قشنگي يه . مباركتون باشه .
-تو چيكار مي كني ؟
-قبلاً خدمت تون عرض كردم . فعلاً درس مي خونم .
-ا ا ا ا اه ، نه بابا . منظورم اينه كه وقتي از دنيا دلت پره كجا ميري چيكار مي كني ؟
-ببخشيد متوجه نشدم . والله چي بگم . هر وقت يه مسئله پيش مي آد و دلم مي گيره مي رم گوشه اتاقم مي شينم و زانوهام رو بغل مي كنم و مي رم تو فكر .
مي دونيد ، مثل من ، نه زر دارن نه زور ! ما آدمها فقط تحمل خوبي داريم !
با كنترل از راه دور ، ضبط رو روشن كرد . نواي موسيقي همه جا رو پر كرد آهنگي كه من خيلي ازش خوشم مي اومد . اله ناز استاد بنان . بعد گفت :
-يه چيزي ازت مي پرسم . دلم مي خواد حقيقت رو بشنوم . تا حالا دلت نخواسته كه تو هم وضع ت خوب بود و پولدار بودي ؟ تا حالا دلت نخواسته كه يه خونه شيك و يه ماشين مدل بالا و پول نقد تو بانك و از اين جور چيزها داشته باشي ؟ راستش رو بگو ها ! صغري ، كبري هم واسه من نچين و از نمي دونم قناعت و تربيت اخلاقي و نفس اماره و اين چرت و پرت هام حرفي نزن ! اينا رو پولدارها گفتن كه فقرا حسوديشون نشه و نريزن تو خونه هاشون و همه چيز رو غارت كنن !
كمي فكر كردم و بعد گفتم :
-والله چي بگم خانم ستايش ؟
مادر فرنوش – اين قدر هم نگو خانم ستايش ! فكر ميكنم پير شدم ، اونوقت ناراحت مي شم ! همه منو فرشته صدا مي كنن . تو هم بگو فرشته .
-چشم ، ولي آخه زبونم نمي چرخه فرشته خانم .
مادر فرنوش – فرشته خانم نه ، فقط فرشته بايد عادت كني ديگه .
مونده بودم چي بگم . از يه طرف روم نمي شد با اسم فرشته صداش كنم . از يه طرف هم نمي خواستم حالا كه كمي با من مهربون شده ، همه چيز رو خراب كنم اين بود كه مجبوري گفتم :
-بله فرشته ، منم آدمم و با خواسته هاي يه آدم . منم دلم خواسته كه يه زندگي خوب داشته باشم حالا نه به اين صورت كه ويلا و خونه هزار متري و ماشين آخرين مدل و اين حرفها .
همين كه يه زندگي معقول برام درست بشه ، خدا رو شكرمي كنم .
مادر فرنوش – آفرين اين درسته . البته براي سن و موقعيت تو . بعد ها بايد خيلي خيلي بهتر بشه . تو آينده داري . بايد فكر پيري و كوري هم باشي .

-ولي خب ، شما موقعيت و اوضاع و احوال رو كه مي دونين چه جوريه ؟
مادر فرنوش – آره مي دونم . ولي اونها رو هم ميشه درست كرد . فقط آدم بايد با عقلش تصميم بگيره نه با احساساتش .حالا هر چي من بهت بگم گوش مي كني ؟
-هر چي شما بفرمائيد ، من همون كار رو مي كنم .
مادر فرنوش – آفرين آفرين مطمئن باش منم كمكت مي كنم و ولت نمي كنم .
بلند شد و ليوانش رو پر كرد و برگشت سرجاش نشست و گفت :
-اول از همه تو احتياج داري كه يكي حمايتت كنه .
-من هميشه خدا رو داشتم .
نذاشت حرفم تموم بشه .
-خدا به آدم عقل داده . از آسمون كه گوني گوني اسكناس رو نمي اندازه جلو پات ! خدا براي آدم ها موقعيت خوب جور مي كنه كه بايد با يه تصميم خوب ازش استفاده كرد .
-بله خب درست مي فرمايين .
مادر فرنوش- پس گوش كن . تو فعلاً برات ازدواج زوده . بايد كمي صبر كني تا وضع ت خوب بشه . قبل از اينكه فرنوش تو رو ببينه و عاشقت بشه ، قرار بود با بهرام پسرخاله ش عروسي كنه . البته خودش راضي نبود اما من راضي ش مي كردم .
تو فرنوش رو ول كن . صد تا دختر خوشگل تر از فرنوش برات پيدا مي شه . تو بايد فكر آينده ت باشي . الان جووني و خوش قيافه . پا كه به سن بزاري و زيادي بهت فشار بياد ، كچل مي شي و ديگه تو روت نگاه نمي كنه !آدم كه زياد فكر و خيال داشته باشه اولين چيزش اينه كه موهاش مي ريزه !
بذار فرنوش بره دنبال زندگي خودش . مي دمش به بهرام و راهي شون مي كنم خارج . مي مونه تو ! زير بال و پرت رو مي گيرم و برات خونه و ماشين و همه چيز جور مي كنم . منم يه زن تنهام . اين ستايش پيزوري هم كه سرش به موس موس كردن در ... دخترهاي فاميل گرمه ! منم از زندگي خير نديدم و از جووني م هيچي نفهميدم . بخدا سني هم ندارم ! سي و هفت هشت سالمه ! اگه تو قول بدي كه به من وفادار بموني ، منم جبران مي كنم !آفتاب جووني م هنوز غروب نكرده ! نمي ذارم بهت بد بگذره ....!!!
ديگه بقيه حرفهاش رو نفهميدم ! دور و برم رو نگاه كردم . ويلاي خالي يه خارج از شهر ! موسيقي ملايم و نور آتيش!
اصلاً چرا من خر متوجه نشده بودم ! چرا گذاشتم تا اينجا پيش بره ؟ حالا ديگه همه چيز خراب شد كه ! اگه كوچكترين اميدي هم بود ، از بين رفت كه !
واي چه ديوي يه اين زن! فرنوش من كجا داره زندگي مي كنه ! اگه اين جريان رو بفهمه نابود مي شه !
برگشتم و نگاهش كردم . با يه لبخند هوسناك ، هنوزم داشت برام حرف مي زد ! بلند شدم و فرار كردم ! روي سنگ ليز كف سالن خوردم زمين و دوباره بلند شدم و دويدم ! نمي دونم چطور از در ويلا بيرون اومدم ، فقط يه لحظه بعد خودم رو ديدم كه توي جاده فرعي در حال دويدن هستم !

تازه متوجه وضع خودم شدم . اگه كسي مي ديد كه اينطوري از ويلا بيرون اومدم . حتماً فكر مي كرد دزدم و دارم فرار مي كنم .
شروع كردم به راه رفتن . اما خيلي تند . دلم مي خواست زودتر از محوطه اين ويلا و شهرك خارج بشم .
واي اگه براي پوشوندن گند خودش يه تهمتي چيزي به من بزنه چيكار كنم ؟
چرا فرار كردم ؟ كاش صبر مي كردم و باهاش حرف مي زدم . كاش خيالش رو راحت مي كردم كه از اين جريان به كسي چيزي نمي گم .
اما نه ! همون بهتر كه فرار كردم . لحظه آخر تو چشماش برقي رو ديدم كه اگر دير مي جنبيدم ممكن بود همه چيز رو آتيش بزنه .
خدا جون اگه به فرنوش يه چيزايي ديگه بگه و همه چيز رو وارونه جلوه بده چي ؟
اصلاً اگر فرنوش بو ببره كه چي شده ، چي مي شه ؟
اما نه ، اون زرنگ تر و گرگ تر از اين حرفهاست . كاش الان كاوه اينجا بود . كمكم مي كرد و طفلك بهم گفته بود كه اين زن مثل ابليس و شيطونه !
مرده شور هر چي پول و ثروت ببرن . اگه قرار بشه بعد از پولدار شدن ، شوهر به زنش خيانت كنه و زن به شوهرش ، فاتحه همه چيز رو بايد خوند !
باورم نمي شد كه يه مادر در حق دخترش اينكار رو بكنه ! مرده شور اين زندگي ها رو ببرن . رسيدم سر جاده . اومدم جلوي يه ماشين رو بگيرم كه يكي از پشت سرم ، برام بوق زد .
تمام بدنم لرزيد . جرأت برگشتن و نگاه كردن رو نداشتم . ديگه دلم نمي خواست چشمم به چشم اين پليد بيفته . يه آن اومدم دوباره فرار كنم كه فكر كردم اگه اين دفعه اين كاررو بكنم ، دليل ضعف مه ، اصلاً مگه من بخودم شك داشتم ! مي رم د وتا دري وري بارش مي كنم كه راهش رو بكشه و بره . اون قدر عصباني بودم كه ممكن بود دست روش بلند كنم . دوباره بوق زد . دلم مي خواست با يه سنگي ، آجري ، چيزي بزنم تو شيشه ماشينش !
-بهزاد !بهزاد ! حواست كجاست ؟
برگشتم . فرنوش بود ! گريه ام گرفت ! چيكار مي كرد ؟ يعني اونم تو ويلا بوده ؟ نكنه داشتن منو امتحان مي كردن ؟
فرنوش – چرا واستادي ؟ چه ت شده ؟ بيا سوار شو ديگه !


[ بازدید : 113 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 27 مهر 1396 ] [ 10:59 ] [ fire queen ]

[ ]

نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]