رمان یاسمین قسمت یازدهم
-خفه نشي با اين حرف زدنت .
بالاخره مي گي چي شده يا نه ؟
آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم : -تو اينجا چيكار مي كني
فرنوش ؟ ويلا بودي ؟ فرنوش – اول بگو ببينم شما اينجا چه كار مي كنين ؟ مگه
قرار نبود با مامانم حرف بزني ؟ اومدين اينجا چيكار ؟ بخودم گفتم نبايد
فرنوش از اين جريان بويي ببره . بايد مواظب باشم كه يه دستي نخورم .
-مامانت مي خواست يه سري به اين ويلاتون بزنه . با هم اومديم . تو راه هم
حرف زديم . فرنوش – خب چي شد ؟ -حالا تو بگو اينجا چيكار مي كني ؟ فرنوش –
دنبال تو اومدم . يعني مامانم كه از خونه اومد بيرون ، نتونستم طاقت بيارم .
اين بود كه دنبالش اومدم فكر مي كردم مي آد خونه تو باهات حرف بزنه !
-اصرار كردم ولي نيومد تو . مي خواست بياد يه سر به اينجا بزنه . فرنوش –
حالا بلاخره چي شده ؟ -هيچي ! آب پاكي رو ريخت رو دستهام . گفت تو پول
نداري و فقيري و از اين جور حرفها ! فرنوش – تو چي گفتي ؟ -اولش فكر مي
كردم كه راست مي گه و من نبايد به خيال ازدواج با تو مي افتادم ، اما ديدم
اشتباه مي كنم ! من و تو بايد با هم ازدواج كنيم ، اگر چه مامانت راضي
نباشه . فرنوش – من اصلاً نمي فهمم چي مي گي ؟ -چيز مهمي نيست كه بفهمي .
فقط به من بگو ، حاضري با نداري من بسازي ؟ فرنوش – تو داري يه چيزي رو از
من پنهون مي كني . راستش رو بگو بهزاد ، چيز ديگه اي هم شده ؟ يعني اتفاقي
افتاده ؟ -اتفاق از اين مهم تر ؟ چرا فكر مي كني دارم بهت دروغ مي گم ؟
فرنوش – نمي دونم . شايد بخاطر اينكه خيلي ناراحتي ! چشمات سرخ شده . تا
حالا نديده بودم صورتت يه همچين حالتي بشه ! -خب تو هم اگه بهت مي گفتن كه
فقيري و بي پولي و اگه بهت زن بديم .زنت نمي تونه تو رو جلوي فاميل در
بياره ناراحت و عصباني نمي شدي ؟ فرنوش – من نمي تونم تو رو جلوي فاميل در
بيارم ؟ -فعلاً حركت كن . راه افتاد انگار از هيچي خبر نداشت . خدا رو شكر
كردم . ولي اگه دم در ويلا ، يه گوشه واستاده بود ، چطور دويدن من رو نديده
! فرنوش – با مامانم دعوات شده ؟ -نه اصلاً وقتي اين حرفها رو زد ،
خداحافظي كردم اومدم بيرون . خيلي ناراحت شده بودم . حالا بگو ببينم ،
حاضري با فقر و نداري بسازي ؟ فرنوش – مگه اول كه با هم آشنا شديم و گفتم
كه دوستت دارم و مي خوام باهات ازدواج كنم پولدار بودي ؟ -آخه تو به اون
زندگي ها عادت كردي و برات سخته كه مثل من زندگي كني . بايد خودت رو آماده
كني كه با بدبختي ها بجنگي . آخرش هم ممكنه نهايتاً يه زندگي يه معمولي
برات درست كنم . فرنوش- اينطوري هام كه تو فكر مي كني نيست . درسته كه غرور
و طبع بلند خوبه اما منم نبايد از حق خودم بگذرم ! ديگه فقيرترين دخترها
وقتي شوهر مي كنن يه جهيزيه مختصر با خودشون مي برن خونه شوهر منم به عنوان
جهيزيه ، پول نقد مي آرم با طلا و جواهراتم -آخه من دلم ... نذاشت حرفهام
رو تموم كنم و گفت : -ببين بهزاد ، مگه تو منو دوست نداري؟ مگه نمي خواي كه
با هم باشيم ؟ با سر بهش جواب دادم. فرنوش – پس حرفهام رو گوش كن . اينها
رو به عنوان قرض قبول كن . به اميد خدا پولدار كه شديم همه رو بهم پس بده .
تازه يه مقدار از اين پول ها حق خودته كه اشتباهي اومده پيش باباي من ! هر
دو خنديديم . صداي قشنگ فرنوش ، خنده هاي شيرينش ، تمام ناراحتي ها رو از
يادم برد . دلم مي خواست ساعتها مي نشستم و فرنوش برام حرف مي زد . فرنوش –
مي دوني بهزاد ، پدر و مادر در مقابل بچه هاشون يه مسئوليتي دارن . من از
اون موقع كه يادم مي آد ، مامانم رو درست و حسابي نديدم . شش ماه از سال كه
ايران نيست . اون شش ماه ديگه م كه ايرانه ، يا خونه دوست هاشه يا دوستهاش
خونه ما دوره دارن . يه دقيقه تو خونه بند نمي شه ! خيلي ددريه ! خلاصه
مادري در حق من نكرده! -تو نبايد در مورد مامانت اينطوري صحبت كني فرنوش .
فرنوش – تو خبر نداري. تو توي زندگي ما نبودي كه بدوني . تا اونجا كه يادم
مي آد ، منو اين صغري خانم بزرگ كرده ! اين مادر حتي به من شير نداده ، مي
دوني چرا ؟ مي ترسيد هيكل ش خراب بشه ! چي بهت بگم ؟ هر چيزي رو كه نمي شه
گفت ! اين زن در حق من مادري كه نكرده هيچ ... نذاشتم حرف هاش تموم بشه و
گفتم : -تو نبايد به اين چيزها فكركني . اين همه چيزهاي خوب تو دنيا هست كه
مي تونيم در موردش با هم حرف بزنيم . برگشت يه نگاهي به من كرد و ديگه
چيزي نگفت . يه مدت تو سكوت رانندگي كرد و دوباره گفت : -بازم بابام .
حداقل جلوي من كاري نمي كرد البته تا چند سال پيش ! هر چند كه حالا اونم
زده به رگ بي خيالي ! تا چند سال پيش مراعات منو مي كرد . نمي دونستم چي
بايد بهش بگم ، اينه كه گفتم : -فرنوش جان، اين حرف ها رو ول كن . بايد به
فكر زندگي خودمون باشيم . هيچي نگفت . تو خاطراتش غرق شده بود كه گفتم :
-حالا بگو ببينم اگه مامانت مخالفت كرد كه حتماً مي كنه ، تو مي خواي چيكار
كني ؟ فرنوش – پدرم كه موافقه . تو بيا باهاش صحبت كن . بعد خيلي راحت مي
ريم يه محضر و عقد مي كنيم .
-اينطوري تو راضي هستي ؟ بدون
جشن و عروسي و اين حرف ها ؟ فرنوش – اون قدر تو خونه مون جشن و مهموني و
پارتي و مزخرف و لجن ديدم كه ديگه حالم از همه شون بهم مي خوره . -از حرفات
مطمئن هستي ؟ نكنه يه مدت كه گذشت جشن عروسي برات حسرت بشه . فرنوش – من
يه زندگي پاك توي يه خونواده پاك برام حسرته ! بهزاد خواهش مي كنم زودتر
منو از اين محيط گند ببر بيرون . بخدا من حاضرم تو همون اتاق كوچيك باهات
زندگي كنم . نگاهش كردم اشك تو چشماش جمع شده بود . فرنوش جان ، اگه
ناراحتي ، مي خواي ببرمت پيش فريبا . تا برنامه هامون جور بشه با فريبا
زندگي كني ؟ كار عقد و ازدواج چند وقت طول مي كشه . فرنوش – تا چند وقت
ديگه طاقت دارم . همين كه اميد داشته باشم تا يه مدت ديگه از اين خونه مي
رم تحمل هر چيزي رو دارم . -تو كه اين قدر اونجا ناراحت بودي چرا قبل از
اينكه مامانت برگرده ايران نخواستي با هم ازدواج كنيم ؟ چرا اصلاً تا حالا
زن يه نفر نشدي كه از اون خونه بري ؟ خواستگار كه زياد داشتي ؟ فرنوش-
خواستگار زياد داشتم اما همه سر و ته يه كرباس! همه شون مثل بهرام بودن !
-يعني پولدار بودن ؟ يعني تو دنبال آدم بي پول مثل من مي گشتي ؟ فرنوش –
دنبال يه مرد پاك و نجيب كه آلوده نباشه مي گشتم ! دنبال يه نفر كه مردونه
از من حماتيت كنه . نه بخاطر پول واين حرف ها . تو اين كار رو كردي . -از
كجا معلوم ؟ شايد منم بخاطر پول اينكاررو كرده باشن ! نگاهي بهم كرد و
خنديد و گفت : -وقتي كليه تو به كاوه مي دادي دنبال پول بودي ؟ من تو
زندگيم اون قدر آدم هاي پول پرست و زالو صفت ديدم كه از صد متري مي
شناسمشون ! رسيده بوديم داخل شهر ، كمي كه رانندگي كرد گفت : -اصلاً حوصله
ندارم برم خونه مون . - خب بريم خونه من . ميوه و شيريني هم دارم . شام هم
يه چيزي با هم مي خوريم . خنديد و گفت : -عاليه . بريم شام مهمون من .
-قرار نشد كه از حالا خرجي يه خونه رو تو بدي ها ! فرنوش – تازه خبر نداري !
مي خوام تمام طلا و جواهراتم رو بيارم بذارم پيش تو ! جاش امن تره ! ممكنه
مامانم وقتي فهميد مي خوام يواشكي زن تو بشم همه رو ورداره . -گيرم كه
برداشت . از چي مي ترسي ؟ اميدت به خدا باشه . حالا از اين حرفها بگذريم ،
مهريه چي مي خواي ؟ چقدر بايد مهرت كنم ؟ فرنوش – چي مهرم كني ؟ يه چيزي كه
تا من زنده م نتوني بهم بدي . -مثلاً صدميليون تومن پول! فرنوش – اون رو
ممكنه وقتي پولدار شدي بدي تازه من از اسم پول نفرت دارم . -ده هزار تا سكه
طلا! فرنوش – نه ، اين چيزها رو نمي خوام . پول و طلا هر چقدر كه بخوام
دارم . -راستي مگه تو چقدر النگو و گوشواره و چيزهاي طلا داري ؟ فرنوش –
اگه بگم ممكنه لجبازيت گل كنه و نذاري با خودم بيارم . -نه ديگه . اين
قدرهام لجباز نيستم . طلاهاي دختر مال خودشه . وقتي بعد از عروسي با خودت
بياري ، بازم مال خودته . حالا ششصد هفتصد گرم ميشه ؟ خنديد و گفت : -من
حدود 4كيلو طلا دارم . البته جواهر هم دارم . -چهار كيلو طلا ؟ چه خبره ؟
آخه اين همه طلا جواهر رو مي خواي چيكار ؟ فرنوش – چه ميدونم يه موقع
خوشحالم مي كرد . -پس اگه من يه روزي خواستم يه چيزي برات بخرم كه خوشحال
بشي ، تكليفم چيه ؟ فرنوش- ميري برام يه قواره پارچه مي خري از فروشگاه
حقيقت . مي دي بدوزنش ، البته به خياطي صداقت . بعد مي آي و مي ديش به من
البته با رفاقت . -بسيار خب . هم اين پارچه فروشي رو مي شناسم و هم اين
خياطي باهام آشناست . حالا نگفتي مهريه چي مي خواي ؟ فرنوش- خاك ! يه مشت
خاك! خاك گورم . بعد از اينكه مردم ! -قرار نشد حالا كه هنوز زندگي مون
شروع نشده از اين حرف ها بزني ها . فرنوش – آخه تا وقتي زنده م نمي توني
اين مهريه رو بهم بدي ! يه ربع بعد رسيديم ماشين رو پارك كرد و رفتيم تو
اتاقم . تا رسيديم ، هنوز فرنوش پالتوش رو درنياورده بود كه در زدند . كاوه
و فريبا بودند . كاوه – سلام !سلام !مبارك باشه! اي تو چه زرگي پسر !! تو
رفتي دو كلمه صحبت كني ، صحبت كه كردي هيچي ، خواستگاري هم كه كردي هيچي ،
عروس رو هم ورداشتي آوردي ؟ فرنوش – سلام كاوه خان . عروس خودش اومده .
كاوه – بابا ايولله . چه مهره ماري داره اين بهزاد ! بينم بهزاد ، تو رفتي
با خانم ستايش صحبت كني ، خرفت تموم نشده عروس رو فرستادن ؟ همه خنديديم
فريبا و فرنوش هم سلام و احوالپرسي و روبوسي كردن . كاوه آروم در گوش من
گفت : -چي كار كردي ؟ مادر زنت رو كشتي ؟ يه شيشه عمر داشتها !بايد اونو مي
زدي زمين مي شكوندي و مي گفتي ، كشتم با جفتش ! تا كاملاً بميره ! -سر به
سرم نذار كاوه ، حوصله ندارم ، خسته م . كاوه – حق داري ، دامادي كه مادر
زنش رو بكشه بايد م خسته باشه ! خسته نباشي ، خداقوت ! مي خواستي يه خرده
از گوشت تنش بكني بياري! مي گن داروي باطل السحره ! رو دل هم خوبه ! فريبا –
بهزاد خان ، من و فرنوش مي ريم بالا . شما و كاوه خان هم تشريف بيارين .
يه لقمه نون و پنير هست ،دور هم مي خوريم . فرنوش و فريبا رفتن بالا و وقتي
تنها شديم كاوه پرسيد : -چي شده ؟ مادرش چي گفت ؟ قيافه ت كه خيلي ناجوره !
-گفت نه ، همين ! كاوه _ يعني چي ؟ يه نه خالي گذاشت جلوت ؟ بدون مخالفت ؟
يه سبزي اي ماستي ، سالادي ، نوشابه اي ! دو تا فحشي چيزي ! فقط همين ؟
كجا رفتين با هم ؟ -نه بابا ، دو ساعت برام حرف زد . رفتيم ويلاشون . كاوه –
ويلاشون ؟ اونجا واسه چي ؟ اونكه مي خواست بهت جواب منفي بده چرا همين جا
نداد ؟ خيلي عجيبه ! چي ها مي گفت ؟ -مي گفت تو بي پولي و خونه نداري و
ماشين نداري و دكتر هم كه بشي حقوق و درآمد خوبي نداري و از اين حرف ها
ديگه ! كاوه – ا ! خب بهش مي گفتي من دكتر كه شدم ميرم دنبال كار قاچاق
مواد مخدر ! يه ساله وضعم روبراه مي شه . -حوصله ندارم كاوه ، ولم كن .
كاوه – به حرف من رسيدي حالا ؟ ديدي بهت چي گفتم ؟ بيا و اين دفعه حرفم رو
گوش كن . برو بهش بگو يه عمويي داشتي كه مرده و كلي برات ارث و ميراث
گذاشته ! بقيه اش با من . تو كاري ت نباشه . همه رو من جور مي كنم . -نه
كاوه جون ممنون .من و فرنوش تصميم خودمون رو گرفتيم . اين برنامه رو تموم ش
مي كنيم . كاوه – مي خواهين خودكشي كنين ؟ دوتايي با هم ؟عاليه! راحت مي
شين والله اون دنيا ديگه سر خر ندارين ! خونه م بهت مي دن ! تازه چون تو
بچه پاك و خوبي بودي . ممكنه بهت يه قصر بدن . لوازم منزل م هر چي كم و كسر
داشتي ، من از اينجا برات پست مي كنم . چطور تا حالا به اين فكر نيفتاده
بودي ؟ فقط چيزي كه هست ، قبل از رفتن ، آزمايش خون بدين !اونجا آزمايشگاه
پاتوبيولوژي ندارن ! واستاده بودم و نگاهش مي كردم . نمي خواستم اصل جريان
رو براي كسي تعريف كنم . كاوه هم بي خبر از همه جا هي شوخي مي كرد . -چرت و
پرت هات تموم شد ؟ كاوه – آره تموم شده . ممنون كه به چرت و پرت هام گوش
دادي ! -قراره برم پيش آقاي ستايش . باهاش صحبت كنم . اون راضيه . اگه خدا
بخواد بريم محضر عقد كنيم . كاوه – آفرين ! بارك الله ! اين كار رو بايد
خيلي وقت پيش مي كردين . الان هم بچه تون كلاس دوم راهنمايي بود . ولي عيب
نداره . حالام دير نشده . فقط بجنبين . مادر فرنوش اگه بو ببره جلوتون رو
مي گيره . مي گن يه زني يه كه هر كي ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه ...
-ا گم شو كاوه ! پاشو بريم بالا . اونام تنهان . در اتاق رو قفل كرديم و
داشتيم مي رفتيم بالا كه كاوه گفت : -بالاخره من نفهميدم . اين همه راه ،
تو رو برد كه بهت بگه دختر به تو نمي دم ؟! بهزاد نكنه چيز ديگه اي هم بوده
؟ به من كه دروغ نمي گي ؟ اگه چيز ديگه اي هم هست به من بگو . -نه بابا
چيز ديگه اي نبود . حتما مي خواسته ويلاشون رو به رخم بكشه . كاوه – غصه
نخور . به اميد خدا وقتي با فرنوش ازدواج كردي ، يه روز خودت دست مي ذاري
رو تمام اين مال و اموال . مي گن اگه كسي اين زن رو ببينه و از پوست صورتش
تعريف نكنه ، دق مي كنه و مي ميره . اون وقت همه ثروتش مي رسه به تو ! -خفه
شي كاوه ! كاوه – حالا از شوخي گذشته ، تو رو خدا بهزاد ، اين لجبازي و
تعارفت رو بذار كنار . هر چي پول مي خواي . بگو . بابا بعداً ازت پس مي
گيرم . آفرين پسرخوب ، ايشالله مادر زن ت قربونت بره ! درد و بلات بخوره به
جون بانو ستايش! خنديدم و گفتم : -چشم ، اگه پول لازم داشتم بهت مي گم .
دوتايي رفتيم خونه فريبا تا وارد شديم كاوه گفت : -خب الحمدلله همه چيز
درست شد . فرنوش- چطور مگه ؟ طوري شده ؟ كاوه – بعله ! يه نقشه كشيديم كه
همه چيز رو جور كنيم . فرنوش – مي خواين چيكار كنين ؟ زود بگين دلم آب شد .
كاوه – هيچي ديگه ! قرار شده شما برگردين خونه تون ، منم برم براي بهزاد
يه دختر ديگه رو بگيرم . اين طوري همه چيز درست مي شه ! فرنوش مات به كاوه
نگاه مي كرد كه خيلي جدي داشت حرف مي زد . -كاوه اذيتش نكن ، ناراحت مي شه .
فرنوش – داشتم باور مي كردم كاوه خان ! كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . قرار
شده كه بهزاد بره سر خونه و زندگيش ، اون وقت براي شما يه شوهر خوب پيدا
كنيم . كاوه – آهان ببخشيد اشتباه كردم . قرار شد فرنوش خانم و بهزاد برن
سر خونه و زندگيشون ، اون وقت فريبا خانم بره شوهر كنه ! اما نمي فهمم !
فريبا خانم شوهر كنه ، چطوري مشكل شما حل مي شه ؟ چه ربطي به هم داره ؟
آهان ! تازه فهميدم ! قرار شده .... -كاوه خفه ! سرمون رفت . فريبا – اول
به من بگين شام چي مي خورين ؟ همبرگر درست كنم مي خورين ؟ -نه فريبا خانم .
شام مهمون من . يه چيزي از بيرون مي گيريم . كاوه – مهمون تو و من نداره
كه . خودم مي رم يه چيزي مي گيرم . ساندويچ كه مي خورين . بلند شدم و بهش
پول دادم و گفتم : -امشب مهمون من . دفعه ديگه نوبت تو . فقط با ماشين برو
كه زودتر برگردي . فريبا – كاوه خان سالاد و نوشابه نگيرين . تو خونه هست .
فقط ساندويچ بگيرين . كاوه – چشم فريبا خانم . هر چي شما دستور بفرمائين .
شما چي ميل دارين براتون بگيرم ؟ -كباب تركي بد نيست ، خوشمزه است . كاوه –
ببخشيد از شما نپرسيدم ! از فريبا خانم سوال كردم . بعد رو كرد به فريبا و
گفت : -فريبا خانم ميل دارين برم از خود تركيه براتون كباب تركي بگيرم ؟
اجازه مي فرمائين برم از ايتاليا براتون پيتزا بگيرم و داغ داغ برسونم
اينجا ؟ فريبا با خنده گفت : -پيتزا نه كش لقمه ! كاوه – وابمونه اين كلمات
بيگانه كه خودشون رو مثل نخود چي كه قاطي يه آجيل مي شه ، ول دادن وسط
واژه هاي شيرين فارسي . همه خنديديم . فريبا كه وقتي كاوه حر ف مي زد ضعف
مي كرد . كاوه – اصلاً ميل دارين يه تك پا برم اصفهان و براتون بريوني
بگيرم و زود برسونم اينجا كه به دهنتون مزه كنه ؟ اصلاً ميل دارين من يه
دقيقه بپرم وسط خيابون و برم زير تريلي هيجده چرخ و تيكه تيكه از زيرش
بيارنم بيرون و هيچ بيمارستاني هم قبولم نكنه تا شما ديگه اينطوري با اون
چشماتون منو نگاه نكنين ؟! فريبا – خدا اون روز رو نياره ! -ما بيشتر ميل
داريم كه شما لال موني بگيرين و بپرين سر همين چهارراه و چهار تا دونه
ساندويچ معمولي بگيرين و بيارين بدين به ما . بعدش اگه خواستين برين زير
تريلي. كاوه – بهزاد خان ، شما هنوز ياد نگرفتين كه وقتي دو تا مهندس دارن
صحبت مي كنن يه عمله نمي پره تو حرفشون و بگه بيل م شكسته . -بي تربيت .
كاوه – داشتم عرض مي كردم خدمت تون فريبا خانم . مي گم اگه هوس كردين دست
كنم جيگرم رو در بيارم و بكشم به سيخ دو تا گل جيگر بذارين دهن تون قوت
بگيرين . -الهي چونت بخشكه پسر ! لازم نكرده تو بري شام بخري . خودم مي رم .
از گرسنگي ضعف كرديم . كاوه – رفتم كه رفتم . راستي فريبا خانم چي ميل
دارين ...؟ -د برو ديگه ! اين همه حرف زدي ، بلاخره فهميدي شام چي بگيري؟
كاوه – با اين پولي كه تو گدا به من دادي ، كارد سه سر! اون شب شام رو دور
هم خورديم . خيلي بهمون خوش گذشت . كاوه مرتب شوخي مي كرد و ما مي خنديديم .
بعد از شام فرنوش خداحافظي كرد و رفت . وقتي سوار ماشين شديم فرنوش گفت :
-بهزاد من فردا عصري با پدرم صحبت مي كنم . شب بهت خبر مي دم كه چي شده و
پدرم چي گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمي زني؟ فرنوش – پدرم صبح مي ره
شركت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوي اون نمي شه حرف بزنم . عصر مامانم مي
ره بيرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شايد منم فردا يه سري
برم پيش آقاي هدايت . بيچاره تنهاس . فرنوش – اي واي ! من چه آدم بدي هستم
! بايد مي رفتم ديدنشون . خيلي بد شد . دفعه ديگه كه رفتي ، منم مي آم .
از طرف من خيلي بهشون سلام برسون .عذرخواهي هم بكن . -چشم . اون هميشه بهت
سلام مي رسونه و حالت رو مي پرسه . يه چيزي مي خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از
خودت مطمئن هستي ؟ مي دوني كه داري چيكار مي كني ؟ بهم خنديد و گفت :
-بهزاد من با تو تا هر جايي كه بخواي مي آم . تو فقط محكم باش ، مثل هميشه .
من بهت احتياج دارم بهزاد . من اگه تو اين خونه بمونم ، از بين مي رم .
نابود ميشم . تو وضع خونه ما رو نمي دوني چيه ؟ مثل يه هتل ! هر دقيقه كه
از اتاق مي آم پايين تو سالن يه عده يه گوشه نشستن . معلوم نيست دوستهاي
بابام ن يا دوست هاي مامانم ! ديگه خسته شدم . بعضي از مردهاشون كه اين قدر
چشم چرونن كه مي خوان با چشم آدم رو بخورن ! يه موقع ها كه اصلاً جرات نمي
كنم از اتاق بيرون بيام ! -همه ش درست مي شه . خودت رو ناراحت نكن . به
اميد خدا فردا شب برام خبرهاي خوب بياري . با هم عروسي مي كنيم و تمام
اينها مي شه خاطره ! ديگه رسيده بوديم . جلوي خونه شون نگه داشت . فرنوش –
حالا سختت نيست پياده برگردي خونه ؟ -نه تمام راه به تو فكر مي كنم . خيلي
هم شيرينه . بهم خنديد و گفت : -مي خوام بهت يه يادگاري بدم . ولي نبايد
هيچوقت از خودت جداش كني ، باشه ؟ - باشه ، اما نري يه ماشين شيك از تو
پاركينگ تون در بياري بدي به من ! يه زنجير ظريف از گردنش درآورد انداخت
گردن من . بهش يه حرف f از طلا بود ظريف و قشنگ . فرنوش – ده سال ديگه كه
بچه ها مون بزرگ شدن هم بايد اين گردنت باشه وگرنه باهات قهر مي كنم ! -اگه
جونم بره ، اين زنجير رو از خودم دور نمي كنم . مطمئن باش . فرنوش – بهزاد
، خيلي دوستت دارم . -منم خيلي دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گريه مي كني ؟ا
ا ا ا ا ! شدي مثل بچه ها ! فرنوش- دست خودم نيست . نمي دونم چرا يه دفعه
دلم گرفت . -بخاطر اينه كه مي خواي بري خونه تون . چون از اين خونه بدت مي
اد ، اينطوري مي شي . الان كه رفتي خونه يه دوش بگير حالت خوب مي شه .
امروز خسته شدي . من ميرم كه تو زودتر بري استراحت كني . فرنوش – نه ! نرو !
حالا نرو! يه كم ديگه پيشم باش . -چرا اينقدر ناراحتي ؟ آخه طوري نشده كه !
فرنوش – مي دونم اما دلم شور مي زنه . اصلاً دلم نمي خواد تنهام بذاري .
-الان يا بعدها؟ فرنوش- هيچوقت نه الان نه بعدها . -مي مونم بشرطي كه گريه
نكني . من طاقت ديدن اشك هاتو ندارم . حيف نيست كه از اين چشمهاي قشنگ اشك
بيرون بياد ؟ ببين دنيا داره بهمون لبخند مي زنه ! چرا بيخودي غصه مي خوري؟
فرنوش – ديشب خواب ديدم كه لباس عروسي تنم كردم و دارم از خونه مي آم
بيرون كه با تو بريم عقد كنيم اما مامانم جلوم رو گرفته نمي ذاره از خونه
بيرون بيام . -ببين چه خواب خوبي هم ديدي ! خيالت راحت ! مامانت هم كم كم
راضي مي شه . فرنوش – مي گن لباس عروسي تو خواب خوب نيست . -كي اين حرف رو
زده ؟ لباس عروسي هميشه خوبه ! فرنوش – ولي مامانم چي ؟ اون نمي ذاره ما با
هم ازدواج كنيم . توي خواب كه زنداني م كرده بود . -اگه زندانيت هم بكنن ،
خودم مي ام نجاتت مي دم . مثل امير ارسلان ! مي ام به قلعه سنگ بارون ! نه
از سنگ هاش مي ترسم و نه از ديوارهاش ! فرنوش- طلسمت مي كنن! -من يه بار
طلسم اون چشمات اسير شدم . ديگه هيچ طلسمي به من كارگر نيست . رنوش – از
فولاد زره ديو نمي ترسي ؟ -ديگه از هيچكس نمي ترسم . جز تو چيزي ندارم كه
از دست بدم . تويي فرخ لقاي من! بازم امير ارسلان ، پول و مال و پادشاهي
داشت كه براي از دست دادنشون بترسه ، اما من جز اين جووني كه توي تن مه
چيزي ندارم . اونم مال تو . امير ارسلان كفش و لباس و عصاي آهني برداشت و
براي نجات فرخ لقا رفت . من با همين لباس و كفش معمولي خودم مي آم و دستت
رو مي گيرم و از اين خونه مي آرم بيرون ! درسته كه پول ندارم ، اما يه دل
دار مثل دل شير! فرنوش- از مامانم هم نميترسي؟ اون با پول همه رو سحر و
افسون مي كنه ! مي ترسم اسيراين طلسم بشي! خيلي ها به اين جادو گرفتار شدن .
-عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هيچي بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و
گفت : -نكنه وقتي مي آي براي نجات من ، به اين ور و اون ورت نگاه كني !دور
تا دورت پره از چيزهاي قشنگ ! چشمت كه به اونها بيفته ، من از يادت مي رم.
-ياد من تويي ! فكر من تويي ! جز تو چيزي تو سرم نيست كه متوجه چيز ديگه اي
بشم. فرنوش – نكنه وقتي اومدي به پشت سرت نگاه كني ! اگه بترسي و بخواي
برگردي ، سنگ مي شي ! -از وقتي كه حركت كردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و
نجات بدم ! نه بر مي گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه مي كنم ! تو رو ديدم و
فقط تو رو مي بينم . نه از كسي مي ترسم و نه از چيزي! فرنوش- فولاد زره ديو
، يه اژدها رو مي فرسته به جنگ ت كه از دهنش آتيش بيرون مي آد! وقتي اومد
چيكار مي كني ؟ -وا مي ايستم تا هر چقدر دلش خواست آتيش طرفم ول بده ! دل
من خيلي وقته كه سوخته ! مگه يه دل چند بار مي سوزه ؟ خود اژدها همه دلش مي
سوزه و مي ره ! فرنوش- از قلعه سنگ بارون ، سنگ ها مي آد طرفت ، هر كدوم
اندازه يه كوه . چيكار مي كني ؟ -اون قدر روزگار جلوي پام سنگ انداخته كه
ديگه به تموم سنگ ها عادت كردم ! خود سنگ هام به من عادت كردن . ديگه اونام
براي من مثل سنگ سخت نيستن! من و سنگ با هم غريبه نيستيم . نگاهي بهم كرد
كه درد و زخم تام اين سال ها تو دلم درمون شد ! صد سال نگاهش طول كشيد !
فرنوش – پس مي آي دنبالم ؟ -مي آم دنبالت . فرنوش – حالا ديگه برو . دلم
گرم شد . ديگه نمي ترسم . -منم ديگه نمي ترسم . يادمه اولين بار كه تو
چشمهام نگاه كردي ، دلم هري ريخت پايين! همون وقت فهميدم اسير شدم ! ترسم
از اين بود كه ديگه اين چشمها رو ازم پنهون كني . اما تو اومدي . بهم جرات
دادي ، دل دادي ! يادم دادي كه از زشتي هاي اين دنيا نترسم . دفعه اول تو
بودي كه نترسيدي ! من ياد گرفتم حالا دنبالت مي آم تا هر جا كه تو بخواي .
يه سكوت اومد تو ماشين . بين مون نشست و برامون هزار تا حرف زد . فرنوش –
خداحافظ بهزاد من ! تا توي خونه ، همه ش به فرنوش فكركردم . راه برام يه
قدم شد . تا رسيدم خونه ، فريبا صدام كرد . تلفن باهام كار داشت . فريبا
نشناخته بودش كه كيه . تا رسيدم بالا دلم هزار راه رفت . تلفن رو كه
برداشتم مثل برق گرفته ها در جا خشكم زد ! -الو بفرماييد ! -بهزاد سلام
-سلام از بنده س . بفرماييد ، خودم هستم . شما ؟ -منم فرشته . نشناختي؟
لعنت به من كه چه خامي كردم و شماره تلفن فريبا رو به اين زن خبيث دادم .
-شمائيد خانم ستايش؟ -آره اما براي تو فقط فرشته هستم . دير وقته ميدونم
اما نتونستم بهت زنگ نزنم . مي توني حرف بزني ؟ -بله امرتون رو بفرماييد ؟
-خب اول بگو عصر چرا يه دفعه فرار كردي ؟ ترسيدي بخورمت؟ -خير . از خودم
فرار كردم . -اي شيطون ! ترسيدي نتوني جلوي خودت رو بگيري؟ ولي خيلي حيف شد
! از كف ت رفت ! خيلي چيزهاي خوب رو از دست دادي! اين رو گفت و بلند خنديد
! -خانم ستايش من بهتون التماس مي كنم . ازتون تمنا مي كنم . همه چيز رو
فراموش كنيد . منم فراموش كردم . اصلاً انگار امروزي وجود نداشته . شما رو
قسم مي دم به اون كسي كه مي پرستيد با سرنوشت دو نفر بازي نكنيد . -اگه
گفتي من الان كي رو مي پرستم ؟ -خانم ستايش اگه فرنوش از اين جريان بويي
ببره ، كارش به جنون مي كشه ! حداقل به دخترتون رحم كنيد . -همه اين حرفها
مال اينه كه هنوز عقل رس نشدي . ساده اي خامي ! شما درست مي فرمايين . ولي
شما كه با تجربه ايد چرا داريد خطا مي كنيد ؟ -خطا؟ دوباره زد زير خنده !
-خواهش مي كنم آروم باشيد و به حرفهام گوش كنيد . -من الان كاملاً آرومم .
لباس خوابم رو پوشيدم و رو تختخوابم دراز كشيدم و ... نذاشتم ادامه بده .
-خانم ستايش من به پاهاتون مي افتم . فكر كنيد يه بنده رو خريديد و در راه
خدا آزاد كرديد ! ازتون خواهش مي كنم . راضي نشيد كه زندگي من آتيش بگيره .
همه چيز رو فراموش كنيد . -چه خوب ! كاشكي الان اينجا به پام ... -خانم
ستايش!!! -جانم ! همين شرم و حيات ديوونه م كرده ! -بخدا قسم شيطون گول تون
زده . -بهزاد ! ويلاي ما زياد دور نيست ها ! اشاره كني نيم ساعت ديگه
اونجائيم . -بخداوندي خدا قسم كه الان دارم گريه مي كنم . به حال شما گريه
مي كنم كه چه جوري مي خواهين روز قيامت جواب پروردگارم رو بدين ! بحال اون
دختر معصوم گريه مي كنم كه چه جوري تو اين آتيش كه شما به پا كردين مي سوزه
. بترسيد از قهر خدا ! -قربون اون اشك هات برم . تمام اين حرف هات به خاطر
اينه كه تو هنوز نفهميدي زندگي فقط همين دنياست . از خر شيطون بيا پايين .
لگد به بخت خودت نزن . فعلا كه خدا برات خواسته و مهرت به دلم افتاده . لب
تر كني كاري مي كنم كه تو پول غلت بزني . مزه عشق رو بيا من بهت بچشونم .
-شرم كنيد ! من جاي بچه شمام ! -پس اگه بچه مني بيا يه خرده !... تلفن رو
قطع كردم . اشك از چشمام مي اومد و پاهام مي لرزيد . صورتم رو از فريبا
برگردوندم تا چيزي نفهمه . فقط ازش خواهش كردم كه اگه اين بار تلفن با من
كار داشت و اين خانم بود دست به سرش كنه . چيز ديگه اي بهش نگفتم ، هر چند
كه حتماً همه چيز رو خودش فهميده بود . رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش كردم
و يه گوشه نشستم و زانوهام رو بغل كردم . دنياي عجيبي شده بود . ديگه مي
شد به كي اعتماد كرد ؟ با خودم گفتم كه اگه با فرنوش ازدواج كنم و حتي
بيارمش تو همين اتاق با هم زندگي كنيم ، صد مرتبه براش بهتر از جايي يه كه
الان داره زندگي مي كنه . خيلي اعصابم بهم ريخته بود . كلافه بودم . جملات
زشت اين زن از ذهنم بيرون نمي رفت . خدايا من چه جوري مي تونستم ديگه به
چشمهاي فرنوش نگاه كنم ؟ اما من كه گناهي نداشتم . با خودم فكر كردم كه برم
به آقاي ستايش جريان رو بگم ! اما نفعي كه برام نداشت هيچ ، كار رو هم
خراب تر مي كرد . بايد هر طوري بود نمي ذاشتم فرنوش چيزي بفهمه . اگه خدا
بخواد و با هم ازدواج كنيم ديگه مسئله تموم مي شه . اين زن هم خودش رو جمع و
جور مي كنه . واي خدا جون! اگه بعد از ازدواج من و فرنوش هم از كارش دست
بر نداره چي ؟ ديگه عقلم كار نمي كرد . بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم .
تا صداي قشنگش رو شنيدم طلسم شيطون باطل شد ! هواي اتاق كه تا يه دقيقه پيش
، از وسوسه اين زن بد پر شده بود ، يه دفعه پاك و طاهر شد ! هر چي به صداي
فرنوش كه مثل نسيمي بود و آهنگي كه برام ساخته بود گوش مي كردم ، از پليدي
و زشتي بيشتر دور مي شدم . عشقش مثل هاله اي وجودم رو مي گرفت تا هيچ
افسوني نتونه بهم اثر كنه ! صورتش رو مي ديدم كه با چشمهاي قشنگش منو نگاه
مي كنه و بهم نيرو مي ده . پيچ و تاب موهاي بلند و كمندش مثل موج دريا همه
چيز رو در درونم مي شوره و پاك مي كنه ! تاريكي ها رفتن و همه جا روشن شد .
اولين شعاع خورشيد رو ديدم كه رو قلب من افتاد ! صبح شد بدون اينكه حتي يه
جادو بتونه به من اثر كنه ! عشق پاك فرنوش طلسم جادوگر رو شكوند . بلند
شدم و يه دوش گرفتم و صبحونه خوردم و بعد به طرف خونه آقاي هدايت حركت كردم
. خدا خدا مي كردم كه زودتر شب برسه و فرنوش برام خبرهاي خوب بياره .
اصلاً ديگه چيزي برامون اهميت نداشت . مهم ما بوديم كه تصميم خودمون رو
گرفته بوديم . تازه پدرش هم كه راضي بود و منو دوست داشت . بقيه چيزها فرع
قضيه بود . يعني همه چيز جور مي شد ؟يا اينكه دوباره اين زن يه آتيش ديگه
به پا مي كرد ؟ سرم رو بلند كردم و ديدم جلوي در خونه آقاي هدايت واستادم .
در زدم . صداي پاي هدايت رو شنيبدم كه بطرف در مي اومد . -سلام قربان .
حالتون چطوره ؟ هدايت – سلام خوش آمدي عزيزم . صفا آوردي .دلم گواهي داد كه
امروز مي آي . خوبي ؟ خوشي ؟ -نه جناب هدايت ، دلم خيلي گرفته . هدايت –
دل دشمنت بگيره ! چرا ؟ كي اذيتت كرده ؟ بيا تو بگو ببينم چه چيزي گل پسرم
رو ناراحت كرده ؟ رفتم تو باغ . در رو بست . طلا، زبون بسته پشت در واستاده
بود . دستي به سر و گوشش كشيدم و گفتم : -روزگار ! روزگار جناب هدايت !
هدايت – باهاش همبازي شدي ؟ از اين بازي ها زياد داشته روزگار ! -اين زبون
بسته خيلي تنهاس . چرا نمي برينش توي جنگلي ، پاركي ، جايي كه تنها نباشه
ولش كنين؟ هدايت – اين از بچگي اينجا بوده . بيرون از اينجا رو نديده و
تجربه نكرده . ببرمش بيرون ، مرگش حتمي يه . اين الان از آدم ها نمي ترسه .
چون نديدتشون . تا حالا فقط من رو ديده و تو و رفيقت رو . پاش رو از اينجا
بذاره بيرون ، اولين نفر كه چشمش به اون بيفته ، اول مي بردش خونه . چند
روز كه گذشت يه كباب بره ازش درست مي كنه . هميشه اينطوري بوده . اولش به
اسم علاقه و دوستي مي آن طرف آدم ، چند وقتي كه گذشت يادشون مي افته كه مي
شه ازت استفاده هاي ديگه اي هم كرد . اون وقت بايد خدا بداد آدم برسه !
-راست مي گين . بعضي از آدم ها خيلي پليد و زشت هستن . هدايت – باور كن
پسرم ، اگه نمي گفتن گوشت آدميزاد تلخه ، اين آدم ها همديگرو هم مي خوردن .
-تازه ما خوب خوبشيم ! مثلاً با محبت و صفائيم . هدايت – نه ! كي گفته ما
خوب خوبشيم ؟ چون محبت زياد داريم خوبيم ؟ محبت بي منطق خيلي زود هم تبديل
به نفرت بي منطق مي شه ! تعارف هاي بي خودي و كشكي ! نوكرم چاكرم ظاهري!
جونم قربونت برم الكي ! تو تا حالا شنيدي يا ديدي كه مثلاً يه آدم اروپايي
به يه نفر بگه من نوكرتم ؟ نه ! غير ممكنه شنيده باشي . چون اصلاً توي
فرهنگ شون نيست . اگه يكي از اونا به يكي ديگه شون اين حرف رو بزنه ، طرف
فكر مي كنه يا يارو ديوونه س ، يا ورش مي داره و مي بره خونه شون كه نوكريش
رو بكنه ! يعني وقتي يارو با زبون خودش مي گه من نوكرتم و چاكرتم ، بايد
سر حرفش هم بمونه ، يعني هر چه تو دل شونه مي گن و سرحرفشون هم هستن .
اصلاً تعارف و از اين جور حرف ها ندارن . براي همين روي حرف هاشون مي شه
حساب كرد . حالا ما ها ! صدبار به رفيقمون مي گيم فدات شم ، تو رو خدا كاري
داري فقط به من بگو ! مخلصتم ! امري داري در خدمتم ! اما تا يه كار ازش مي
خواي هزار جور بهانه برات مي آره ! تازه حواست جمع نباشه ، سرت رو كلاه مي
زاره . حالا بگو ببينم كجا ما خوب خوبشيم ؟ بيا بريم تو يه چايي بخور حالت
جا بياد . رفتيم تو ساختمون . هدايت برام چايي ريخت و دوتايي يه گوشه
نشستيم . هدايت – يادته برات از اون مرد همسايه مون گفتم ؟ همون كه زير پاي
زنم نشست . چقدر بهش محبت كردم ! نصف اجاره رو ازش نمي گرفتم . صد بار پول
دستي خواست بهش دادم . اجاره سه ماه ش عقب مي افتاد به روش نمي آوردم .
وقتي اومد اونجا رو اجاره كنه اصلا فرش نداشت .از خونه خودم چند تا تيكه
فرش بردم انداختم زير پاش كه زن و بچه ش راحت باشن . آخرش چيكار كرد ؟
آشيونمو بهم زد واسه صنار سه شاهي حق دلالي يه زندگي رو پاشوند ! -راستي
چرا اينكار و كرد ؟ هدايت – چون ما عادت كرديم كه دروغگو و دورو باشيم . صد
تا قسم مي خوريم يكي ش راست نيست ! حرف حقيقت كه احتياج به قسم خوردن
نداره . چون مي خواهيم دروغ بگيم قسم مي خوريم كه شايد به ضرب قسم ، حرفمون
رو باور كنن . چايي ت رو بخور سرد نشه . خمون طور كه چايي رو مي خوردم
گفتم : -البته همه اينطور نيستن . هدايت- معلومه . يكي ش خود تو . مي دونم
دست تنگه اما حاضر نشدي از من كمكي قبول كني ! تا حالا چند بار بهت گفتم كه
يكي از اين كتاب ها رو وردار ببر بفروش و بزن تنگ زندگي ت اما قبلو نكردي
.چاخان هم نكردي كه مثلاً وضعم خوبه و بابام پولداره و ملك داريم و فلان و
فلان . يعني دورغ نگفتي . درسته همه اينطوري نيستن اما يه بز گر ، گر كند
يك گله را ! بدبختي اينه كه تا دلت بخواد بز گر داريم . يه كمي كه گذشت
پرسيدم : -جناب هدايت نمي خواهين بقيه سرگذشت رو تعريف كنين ؟ هدايت – بقيه
سرگذشت ؟ ديگه چيزي ش نمونده ! مي بيني كه ، يه آدم بدبخت وامونده ! ولي
خب بايد برات تمومش كنم ! تا اونجا برات گفتم كه رفتم و ياسمين رو ديدم و
برگشتم خونه . اون شب گذشت فردا صبحش كه علي رفت مدرسه و طرفاي ساعت نه بود
كه در زدن . رفتم در رو واكردم . چيزي نمونده بود كه سكته كنم . ياسمين
پشت در بود . يه عينك زده بود كه كسي نشناسدش . يه پالتوي قشنگ تنش بود و
ماشين شيكي هم دم در پارك بود . زبونم بند اومده بود . نمي دونستم چي بگم .
تا قبل از اون ، تمام عكس ها و صفحه آهنگ ها شو جمع مي كردم . البته
يواشكي كه علي نفهمه . شبها كه علي مي خوابيد ، صفحه شو ميذاشتم و به صداش
گوش مي كردم . عكس هاشو دور و برم مي چيدم و بهشون خيره مي شدم و ياد
روزگار خوش قديم مي افتادم . سيگاري روشن كرد و سرش رو انداخت پايين كه
چيكه اشكي رو كه گوشه چشمش پيدا بود نبينم. يه كمي صبر كردم بعد گفتم :
-چطوري ميشه ؟ زني كه به شما و زندگي و بچه ش پشت پا زده و دنبال دلش رفته .
چرا فكرو خاطره ش رو از ذهن تون بيرون نكردين ؟ چرا تو خودتون نكشتين ش ؟
هدايت – بكشمش؟ عشق واقعي رو كه نميشه كشت ! -عشقي كه مال شما نباشه عشق
نيست كه ! عشقي كه پيش شما نباشه ، عشق نيست كه ! هدايت – عشق مال هر كي و
هر كجا باشه ، احترام داره ! به عشق بايد احترام گذاشت ! عشق مقدسه . عشق
اگه حقيقي باشه هيچوقت نمي ميره . -وقتي بعد از اين همه سال ديدينش ، چه
احساسي داشتين ؟ دل تون نيم خواست بزنيدش ، فحشش بدين و بيرونش كنين ؟ آه
سردي كشيد و گفت : -نه راستش ديگه نفرتي ازش نداشتم . ديگه جسمش رو نمي
خواستم اما نفرتي هم ازش نداشتم . يعني اون ديگه ياسمين پاك من نبود ! يه
زن خواننده بود با يه اسم ديگه . من اون عشق پاك تو دلم جاوداني شده بود .
عشقي كه به زنم داشتم . به ياسمين . ولي اين زن فقط شكل ياسمين بود . درد
سرت ندم . از جلوي در رفتم كنار . اومد تو . در رو پشتش بستم . خودش راه
افتاد طرف ساختمون . تا رسيد تو خونه گفت : هنوز بوي نجابت از در و ديوار
جايي كه تو هستي مي باره ! رفت و يه گوشه نشست . براش چايي بردم و خودم
رفتم يه گوشه ديگه نشستم . اصلاً هيچي به ذهنم نمي رسيد كه بهش بگم . اين
بود كه سكوت كردم . يه خرده كه گذشت تو چشمام نگاه كرد و گفت : تو راستي مي
گفتي . پشيمونم .اومدم كه بهت بگم پشيمون شدم . اومدم بهت بگم كه دلت خنك
بشه . زندگيم رو مفت باختم . سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم . يه كم
بعد گفت : ميشه عكس پسرم رو بهم نشون بدي ؟ اين رو كه شنيدم طرفش براق شدم و
نمي دونم تو چشمام چي ديد كه گفت : ببخش! ميشه عكس علي رو نشونم بدي ؟
آروم شدم . بلند شدم و دو تا قاب عكس رو طاقچه رو آوردم و دادم بهش و عينكش
رو برداشت . اشك هاشو پاك كرد و زل زد به عكس علي . گريه امونش نمي داد .
گفت : كاش نرفته بودم . اي كاش گول اون بي همه چيز رو نمي خوردم و مي نشستم
سر خونه و زندگيم . اي كاش قلم هاي پام رو مي شكستن و نمي ذاشتن برم !
گفتم يادمه كه مي گفتي آدم از استعدادي كه خدا بهش داده استفاده نكنه كفران
نعمته . حالا ازش استفاده كردي ؟ معروف شدي ؟ گفت آره يادمه اما اين چيزي
نبودكه من مي خواستم . من دلم مي خواست تو يه محيط پاك ، هنرم رو به مردم
نشون بدم . مي خواستم استعدادم رو به رخ شون بكشم تا ببينن چقدر ازشون
بالاترم! مي خواستم اين آدمها كه تو بچگي اونقدر بهم ظلم كردن ، به پاهام
بيفتن . مي خواستم از زمين و زمان انتقام بگيرم ! مي خواستم تلافي اون همه
بدبختي رو براشون در بيارم . يادته يه روز ازم پرسيدي كه چطوري گذرم به اون
كاروانسرا افتاد ؟ بهت گفتم يه روزي برات تعريف مي كنم . حالا گوش كن و من
دختر فلان السلطنه م ! مادرم خونه شون كلفتي مي كرد و مادر بدبختم رو عوض
دو تا كيسه برنج از پدرش خريده بود . اين ها رو مادرم برام تعريف كرده . زن
بيچاره سني هم نداشته . شايد پونزده شونزده سالش بوده كه مي ره كلفتي .
مادرم اهل يكي از ده هاي طرف كنگاور بوده كه ملك همين شازده بي همه چيز
بوده . حساب كن ، يه آدم رو با دو تا كيسه برنج عوض كنن ! يه سالي خونه اين
شازده فلان السلطنه كار مي كنه . يه شب كه پسرش مست از بيرون مي آد خونه
نمي دونم چطوري چشمش مي افته به مادرم . گويا تو حوضخونه يقه شو مي گيره !
خلاصه اون كاري كه نبايد بشه ، مي شه . چند وقت بعد هم كه شيكم مادر بيچاره
م مي آد بالا ، يه وصله بهش مي چسبونن و از اونجا بيرونش مي كنن . مادرم
تنها و بي كس تو اين شهر خراب شده ، سرگردون مي شه كه مي خوره به پست اون
جواد باج خور بي غيرت .اونم مي بردش به همون كاروانسرا . بعد از اينكه من
به دنيا مي آم ، مادرم مي شه زر خريد جواد آقا . روزها براش گدايي مي كرده و
شب ها مترس ش بوده ! تا اينكه اونم مريض مي شه و مي ميره . اون موقع من
هشت سالم بود . تمام اين چيزها رو از خود مادرم شنيدم و تو خاطرم نقش بست .
چند سال هم من واسه جواد گدايي كردم . ديگه بقيه ش رو خودت ميدوني .
دوازده سيزده سالم بود كه تو اومدي تو كاروانسرا و بعدش هم من مريض شدم .
حالا فهميدي چرا مي خواستم از آدمها انتقام بگيرم ؟ بلند شدم و براش يه
ليوان آب آوردم . از زور گريه به هق هق افتاده بود . آب رو كه خورد يه
سيگار از تو كيفش در آورد و خواست روشن كنه كه يه دفعه متوجه من شد . خواست
سيگار رو دوباره بذاره تو كيفش . پرسيدم چرا روشن نكردي؟ از من شرم مي كني
و مثلاً بهم احترام ميذاري؟ گفت : بخدا آره . من هميشه به تو احترام
گذاشتم . تو هميشه پيش من احترام داشتي . خطا كردم ! نعمت تو بودي كه كفران
كردم ! حالا مي فهمم كه تو اين دنيا هيچ چيز ارزش يه دست نوازش شوهري مثل
تو رو نداره و هيچ شاديي هم به پاي خنده بچه آدم نمي رسه . روزي كه داشتم
مي رفتم فكر مي كردم كه همه فقط هنرم رو مي خوان ! اما يادم رفت كه يه زن
هستم و نمي تونم مال كسي نباشم . تو راست مي گفتي . اگه مرد بودم اينطوري
نمي شد . نفهميدم كه اينجا اگه يه زن پهلوون هم باشه بازم زنه . گولم زدن .
هنري رو كه مي شد همه ازش لذت ببرن به كثافت كشيدن. روزي كه همه كارها
تموم شده بود و اولين صفحه م مي خواست بياد بيرون ، جلوش رو گرفتن . بهم
گفتن يا بايد دم فلاني و فلاني رو ببيني يا خواننده شدن رو فراموش كني .
بهشون گفتم اولش كه اين حرفا نبود ! گفتن اون اولش بود كه پات وابشه
اينجاها ! حالا ديگه فرق مي كنه ! همون وقت مي خواست برگردم اما روي برگشتن
رو نداشتم . اگه مي دونستم كه بازم برات همون ياسمينم بر مي گشتم . به لجن
كشيدنم ! كسايي كه خودشون هيچ هنري نداشتن . مي دونم كه تو قبلش بهم گفته
بودي .اما خبر نداشتم كه زن چقدر بد بخت و ذليله ! به هيچكس هم نمي تونستم
پناه ببرم . طرف هر كي مي رفتم برام دندون تيز مي كرد . هيچكس هم نبود كه
ازم حمايت كنه . مردم هنرم رو مي خواستن اما اون بي شرف ها جسمم رو ! همون
وقت بود كه فهميدم چه اشتباهي كردم . هر چي بيشتر جلو مي رفتم بيشتر غرق مي
شدم و بيشتر مي فهميدم كه تو چه جواهري بودي. هر دقيقه ش كه مي گذشت ،
احترامت پيشم بيشتر مي شد . همونطور كه اشك بي پهناي صورتش مي اومد پايين
گفت : از روزي كه از تو جدا شدم ، دوستت داشتم و برات احترام قائل بودم .
هنوز دوستت دارم . تو تنها كسي بودي كه منو واسه خودم خواستي و بي ريا بهم
مهربوني كردي . عشقت واقعي بود . تو خيلي زحمت منو كشيدي . من بهت بد كردم .
پاش رو هم خوردم . خيلي چيزها ازم گرفتن جاش بهم پول دادن . ازم استفاده
كردن جاش بهم پول دادن . هر كاري كه دلشون خواست باهام كردن جاش بهم پول
دادن . روحم رو عشقم رو ، زندگيم رو ازم گرفتن ، جاش بهم پول دادن . حالا
تا دلت بخواد پول دارم . اما غير از پول هيچي برام نمونده . هيچكس ياسمين
رو نمي خواد همه خانم فلان رو مي خوان . همه خواننده هه رو مي خوان ! اما
دلم مي خواد باور كني ، هميشه براي تو خوندم . هر جا كه خوندم فقط براي تو
خوندم . تو عشق من بودي . هر جا مي رفتم و برنامه داشتم ، بين جمعيت نگاه
مي كردم تا شايد تو رو ببينم . ديروز كه ديدمت ، فهميدم اجازه دادي حداقل
به ديدنت بيام . تا حالا چندين بار اومدم اينجا و يه گوشه پايم شدم تا شايد
علي يا تو رو ببينم . آدرس ت رو با بدبختي از فلاني گرفتم . بهش سپرده
بودي نشوني ت رو به كسي نده . اونم نمي داد . اما وقتي پيشش گريه كردم راضي
شد . يكي دو دقيقه اي سكوت كرد، بعدش گفت : تو وضع زندگي ت خوبه ؟ به چيزي
احتياج نداري ؟ بهش خنديدم كه گفت : ميدونم غيرتت قبول نمي كنه كه از من
چيزي قبول كني . تو هميشه مرد بودي . كاش قدر تو رو مي دونستم . اما من
هنوز زن توام . يه وصيت نامه نوشتم و توش هر چي كه دارم دادم به تو . به تو
و علي . ميدونم كه پرروئي يه اما يه چيزي مي خوام ازت بپرسم . تو هنوزم
منو دوست داري؟ كمي فكر كردم بعدش گفتم من هميشه ياسمين رو دوست داشتم !
فهميد چي مي گم . سرش رو انداخت پايين . براش يه چايي ديگه ريختم . وقتي
خورد پرسيد : در مورد من به علي چي گفتي ؟ اون فكر مي كنه مادرش چي شده ؟
گفتم : در هر صورت تو رو فراموش كرده . درست نبود در مورد تو چيزي بدونه .
علي بچه غيرتي ايه . يه نگاهي بهم كرد و گفت :حق داري . روزي كه گذاشتمش و
رفتم بايد فكر امروز رو مي كردم . اون روزهايي كه پيشم بود و پيشش بودم قدر
ندونستم . حالا آروزي يه دفعه بغل كردنش رو دارم .حالا ديگه بايد آرزوي يه
زندگي گرم رو با شوهرم و بچه م به گور ببرم . اينم سرنوشت منه! شايد تو
زندگي قبلي م آدم بدي بودم كه بايد تو اين زندگيم تقاص پس بدم ! مي دوني ؟
قديمي ها مي گفتن آدميزاد چند بار تو اين دنيا مي آد تو يه جاي بهتر و
زندگي بهتري داره . اشك ها شو پاك كرد و گفت : زندگي من موقعي بود كه پيش
تو بودم . فقط اون سالها رو زندگي كردم . يادمه چند وقت بود كه خوب شده
بودم اما نه از رختخواب بيرون مي اومدم و نه حرف مي زدم ! يادته بهت گفتم
چرا ؟ گفتم مي ترسم همه چيز خراب بشه ! مي ترسم روزگار باز هم خوشبختب رو
ازم بگيره كه بلاخره هم گرفت . گفتم : تو خودت همه چيز رو خراب كردي . گفت :
اگه اون مردك بي همه چيز گور به گور شده زير گوشم فت فت نمي كرد ، الان
منم سر خونه و زندگيم بودم . گفتم : از اين آدمهاي بي همه چيز زيادن ، هر
كي بايد خودش عاقل باشه . حالا اين حرف ها فايده نداره . آب رفته به جوي بر
نمي گرده . گذشته ها گذشته . اگه خيلي از وضعت ناراحتي ، مي توني از كارت
دست بكشي. گفت : حالا ديگه اگه خودم هم بخوام نمي تونم . يعني ولم نمي كنن .
تو فكر كردي فقط صحبت خوانندگي يه ! يه شب اين كله گنده مي فرسته دنبالم ،
يه شب اون دم كلفت مي فرسته سراغم ، يه شب بايد پيش اين آقا زاده باشم و
يه شب ... نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم من نمي خوام اين چيزها رو بدونم .
گفت ببخش ، حواسم نبود كه پيش شوهرم هستم . خنديدم و گفتم شوهر ! يادته يه
روز به همين شوهر گفتي من نمي خوام زن يه مطرب باشم ؟ مي دوني اون روز دلم
رو سوزوندي ! م نبا همين نون به قول تو مطربي ، تو رو از مرگ نجات دادم ،
بچه م رو بزرگ كردم ، براش خونه و زندگي درست كردم . اين نون شرف داره به
نوني كه خيلي ها تو اين دوره و زمونه پيدا مي كنن و مي خورن ! حرفهاي اون
روزت هيچوقت يادم نمي ره ! گفت منو ببخش ، گه خوردم ، غلط كردم . تو هميشه
آقاي من بودي . بد كردم . الان هم تا خرخره رفتم تو لجن ! چوبش رو خوردم !
ديگه به روم نيار ! خودم يم دونم چه غلطي كردم . اينا رو گفت و دوباره شروع
به گريه كرد . دلم براش سوخت . كاش مي شد زمان رو به عقب برد و همه چيز رو
دوباره شروع كرد . يه وقتي آرزو مي كردم كه در باز بشه و ياسمين برگرده
خونه ! اما حالا اون اومده بود و اينجا جلوي روم نشسته بود ، مي ديدم كه
اين چند سال فقط دلم دنبال ياسمين بوده نه خواننده معروف بانو فلان! ياسمن
من ساده و بي آلايش و قشنگ بود. اما يه زني كه روبروم نشسته با يه خروار
آرايش ، مثل عروسك بي روح بزك كرده س ! يه كم كه گذشت گفت : انگار تو هم
سرد شدي ؟ گفتم : حتي وقتي كه مردم هم اگه قلبم رو از تو سينه در بيارن مي
بينن كه روش با خون گرم نوشته ياسمين ! من سرد نشدم . اما ديگه اون ياسمين
من وجود نداره ! اون ياسمين كه وقتي موهاش رو تكون مي داد ، موج ها بلند مي
شد مثل موج دريا و هر چي غم تو خونه بود مي شست و با خودش مي برد ! گفت
ببين ! هنوز اين موهاي كمند مي تونه موج درست كنه ! گفتم چنگ چند تا مرد
نامحرم تو اين موها رفته ؟ صداش ديگه در نيومد . سرش رو انداخت پايين كه
گفتم حالا ديگه بهتره بري ، امروز علي زود تعطيل مي شه . صلاح نيست كه تو
رو اينجا ببينه . نگاهم كرد . اشك تو چشماش جمع شد و يه سري تكون داد و گفت
: مي شه ازت يه خواهش بكنم ؟ سرم رو تكون دادم ، گفت : يه بار ديگه برام
ساز بزن . همون آهنگي كه هميشه مي خوندم و خودت ساخته بودي . همون كه شبها
واسه علي مي خوندم تا خوابش ببره . چه چيزي ازم خواسته بود ! برام خيلي سخت
بود اما بلند شدم و ويلن رو آوردم . بغض گلوم رو گرفت . اينجا بود كه دلم
مي خواست نعره بزنم كه چرا ؟ چرا آشيونمون رو خراب كردي؟ يه لونه با هم
داشتيم ، گرم !همه با هم مهربون ! تو خونه فقط محبت جا داشت . چرا خرابش
كردي؟ دنبال چي بودي ؟ چرا حالا اومدي و اين همه خاطره رو برام زنده كردي ؟
چرا غم هايي رو كه سالها يه گوشه دلم تپونده بودم در آوردي و ولوش كردي تو
جونم ؟ حالا ازم چي مي خواي ؟ من به درك ، تو رو چه جوري به علي نشون بدم ؟
دستت رو بگيرم بگم اين خانم خواننده همون مادرته ؟ تويي رو كه هزار تا حرف
پشت سرته ؟ چرا بيچارمون كردي؟ اما نه فرياد زدم و نه حتي يه كلمه حرف !
آرشه رو كشيدم رو سيم ها ، اما ازش صداي مرگ اومد ! دوباره كشيدم ، بازم
صداي مرگ داد ! بغضي كه سالها تو گلوم نشسته بود نمي ذاشت صداي ساز در بياد
! بغضم رو تركوندم تا ساز ناله كرد ! اشك هام رو ريختم بيرون تا دل ساز
نرم شد ! گريه كردم و زدم . اونم گريه مي كرد و مي خوند . آوازش با گريه و
ناله يكي شد . صداي گريه من و هق هق ساز هم يكي شد ! مي زدم و غم رو از دلم
مي شستم ! ختم عشق رو گرفته بوديم ! ديگه دست ، دست من نبود . ديگه چشم ،
چشم من نبود . بياد سال هاي تنهايي زدم ، بياد اون بچه كه بي مادر بزرگش
كرده بودم زدم . بياد زن قشنگم كه تو اين مرداب گم ش كرده بودم زدم . زدم
زدم زدم تا خون از پنجه م اومد ! ديگه صداي گريه او رو هم كه يه گوشه اتاق ،
زار زار گريه مي كرد نمي شنيدم . صداي گريه من و ساز نمي ذاشت كه صدا به
صدا برسه ! خون روي دسته ساز نشسته بود و من باز مي زدم ! مي زدم كه اين
روزگار بفهمه كه با من چه كرده ! من كه نمي تونستم بهش بگم ، گذاشتم اين
ساز بهش بگه ! ديگه پنجم از جون افتاد . از اشك ته ويلن خيس شد . ياسمين
رفته بود ! بلند شدم و از پنجره تو باغ رو نگاه كردم . لحظه آخر بود كه
ديدمش . اشك هاش رو پاك مي كرد و مي رفت . خواستم صداش كنم اما فقط از گلوم
صداي درد بيرون مي اومد ! مي ديدم داره مي ره ! اما حس اينكه برم و جلوش
رو بگيرم نداشتم ! همونطور واستادم و رفتنش رو نگاه كردم . صداي در اومد كه
پشت سرش بسته شد ! حال آقاي هدايت بد شده بود . اين پيرمرد با يادآوري
خاطراتش ، زير شكنجه داشت جون مي داد ! بلند شدم و يه ليوان آب بهش دادم و
بعد بغلش كردم . تازه متوجه شدم كه منم دارم گريه مي كنم . حالا يا بخاطر
اشك هاي اين پيرمرد بود ، يا بخاطر زندگيش كه از هم پاشيد و يا بخاطر
بدبختي خودم بود ! -كافيه پدر . براتون خوب نيست . شما در اين سن نبايد
دچار اين استرس ها بشيد . برگشت به عكس ياسمين نگاه كرد و در حاليكه گريه
مي كرد گفت : -الان هم داره همونطور به من نگاه مي كنه كه دفعه آخر نگاه
كرد . اون روز هم كه از پيشم رفت نگاهش معصوم شده بود . مثل اون وقت ها كه
ياسمين من بود و آفتاب و مهتاب رنگش رو نديده بودن! بزور بهش آب دادم بخوره
. بعدش هم براش يه چايي ريختم . يه سيگار هم براش روشن كردم و دادم دستش .
كمي آروم شد . يه پك به سيگار زد و مات ، يه گوشه اتاق رو نگاه كرد . بعد
از چند دقيقه گفت : -ياسمين يه بار اومد تو اين خونه و همون جا نشست . براي
من مثل اينه كه هنوزم همون جا نشسته و داره با نگاه معصوم منو نگاه مي كنه
! بي اختيار برگشتم و جايي رو كه هدايت نشون مي داد ، نگاه كردم . يه آن
به چشمم اومد زني رو با همون صورت اونجا ديدم كه نشسته ! دوباره كه نگاه
كردم ديگه چيزي نديدم . ولي انگار هدايت خيلي راحت اون رو مي ديد . كمي كه
گذشت گفت : -مثل اينكه ديوونه شدم هان ؟ -نخير اين ها طبيعيه . انسان وقتي
كسي رو دوست داره تصوير اون شخص هميشه جلوي چشمش مي آد . ببخشيد استاد ،
الان ياسمين خانم كجا زندگي مي كنن ؟ ايران هستن ؟ نگاهي كرد و گفت نه .
سيگارش رو خاموش كرد و گفت : -اون روز كه با گريه و پشيموني از اينجا رفت ،
يه چيزي مثل خوره افتاد به جونم . حال خودم رو نمي فهميدم . شب روزم يكي
شده بود . داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه رم دنبالش و بيارمش خونه يا نه .
همش با خودم ، غيرتم ، وجدانم تو جنگ و دعوا بودم ! از يه طرف آخرين نگاهش
بهم مي گفت ياسمين مي تونه پاك و طاهر بشه ، از يه طرف غيرتم قبول نمي كرد
. مونده بودم سر دو راهي . خلقم عوض شده بود . اين علي طفل معصوم هم
فهميده بود كه حال خوبي ندارم . طفلك فكر مي كرد مريض شدم ! هي مي خواست
ببرتم دكتر . دو روز سه روزي كه گذشت . تصميمم رو گرفتم . با خودم گفتم اول
مي رم سراغش و باهاش صحبت مي كنم . اگه قبول كرد كه دست از همه كارش
برداره و قيد خوانندگي و معروفيت رو بزنه ، گذشته ها رو فراموش مي كنم و مي
بخشمش و مي آرم سر خونه و زندگيش. خيال داشتم اگه قبول كرد ، كم كم گوش
علي رو پر كنم . بلاخره يه طوري مي شد ديگه . غيرتم قبلو نمي كرد كه اين زن
بيشتر از اين تو لجن دست و پا بزنه . مي دونستم كجا برنامه داره . با خودم
گفتم فردا طرفهاي غروب مي رم جلو اون كاباره وا مي ايستم تا بياد . وقتي
اومد بهش اشاره مي كنم كه بياد خونه . اون وقت تو خونه باهاش سنگ هامو وامي
كنم .به اميد خدا همه چي درست مي شه . گور پدر دل من ، حالا دوباره ياسمين
دستش رو بطرفم دراز كرده و ازم كمك مي خواد ، مردونگي نيست كه جوابش كنم .
با اين فكر ، اون شب رو بعد از چند شب راحت خوابيدم به اميد فردا . صبحش
از خواب بلند شدم و صبحونه رو درست كردم و دادم علي خورد و راهي ش كردم
مدرسه . خودم هم رفتم حموم و دستي به سر و روم كشيدم . وقتي اومد بيرون ،
خونه انگاري داشت رنگ و رويي به خودش مي گرفت . رفتم جلوي آينه ، نه ،
هنوزم بد نبودم ! درسته كه از روزي كه ياسمين ولم كرد و رفت ، ده سالي
گذشته بود اما ، هنوز بر و رويي داشتم . بعد از سالها شادي تو دلم نشسته
بود . يه دست لباس تر و تميز از گنجه در آوردم و گذاشتم رو صندلي و كفش هام
رو واكس زدم . واسه م مثل اين بود كه دوباره مي خواستم برم خواستگاري
ياسمين ! خدايي ش رو هم كه بخواهي ، تمام اين ده سال بهش وفادار مونده بودم
. كارهام تموم شده بود . حالا ساعت چند بود ؟ 5/9 صبح ! خدايا تا غروب چه
جوري صبر كنم ؟ خندم گرفته بود ! با خودم مي گفتم مرد! تو كه ده سال صبر
كردي ، چند ساعت هم روش . خلاصه حال خوشي داشتم ! اين ها رو كه هدايت تعريف
مي كرد گل از گلش شكفته بود . كاملاً برگشته بود به اون دوره . انگار
واقعاً همين امروز غروب مي خواد بره دنبال ياسمين . تو دلم گفتم خدا رو شكر
كه اين يكي جريان بخير گذشت و اين دو نفر بعد از سال ها دوري بهم رسيدن .
منم خنده رو لبهام بود كه يه دفعه صورت آقاي هدايت چنان تو هم رفت و گرفت
كه جا خوردم . يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت : -ساعت ده صبح بود حوصله م سر
رفته بود . تا غروب خيلي داشتيم . پيچ راديو رو واكردم . اخبار رو داشت مي
گفت . خبر از اين ور . خبر از اون ور . حال گوش دادن به اين چيزها رو
نداشتم . خواستم يه ايستگاه ديگه رو بگيرم شايد صداي قشنگ ياسمين رو پخش
كنه كه اخبار گفت به يه خبر مهم توجه كنين ! ديشب خواننده شهير ، هنرمند
محبوب ، بانو .... در يك حادثه رانندگي ، در يكي از پيچ هاي جاده هراز ،
جان خود را از دست داد ! ضايعه وارده را به مردم و جامعه هنري ايران تسليت
عرض مي كنيم ! جنازه اين بانوي هنرمند كه سالها به عالم هنر خدمت كرده ،
فردا رأس ساعت ده صبح از ميدان اصلي شهر به طرف قبرستان تشييع خواهد شد .
از عموم ملت دعوت مي شود كه با قدوم خود اين مراسم را مزين فرمايند . و
ديگر اخبار ! امروز جناب آقاي فلان ، كاباره را افتتاح خواهند...ديگه چيزي
نفهميدم ! همونجا نشستم زمين . باور نمي كردم ! يعني اين روزگار اينجوري
بازي مي كنه ؟ ماتم برده بود . برگشتم به راديو نگاه كردم . دلم مي خواست
گلوي گوينده رو مي گرفتم و از اون تو مي كشيدمش بيرون و خفه ش مي كردم .دلم
مي خواست خرخره اش رو بجوئم . نمي دونستم چه خاكي بايد تو سرم بكنم . مي
دونستم دروغ مي گن . ياسمين من سالم بود . غروب بايد مي رفتم دنبالش . اون
قراره دوباره بياد سر خونه و زندگيش! امروز بايد برم و ازش خواستگاري كنم !
دورغ مي گن اين پدر سوخته ها ! مي دونن قراره ديگه براشون نخونه ، اينه كه
بهم دروغ مي گن كه من نرم دنبال ياسمين ! پدر سگ ها حسوديشون مي شه !
فهميدن كه از امروز به بعد ياسمين من مثل اون وقت ها پاك و معصوم مي شه .
مي خوان دوباره از چنگ م درش بيارن ! مگهاين كه من مرده باشم . اون دفعه م
رو دست خوردم كه اون بلا سرم اومد ! بلند شدم . ولي خدايا كجا برم ؟ ! يه
نامه واسه علي نوشتم كه دلش شور نزنه و بعد از خونه زدم بيرون . راه افتادم
طرف راديو . نيم ساعت ، سه ربع بعد رسيدم . دم در جلوم رو گرفتن . نمي
ذاشتن برم تو . يادم افتادكه منم تو اينجا سهمي دارم ! اسمم رو گفتم ، يارو
شناخت . رفتم تو . سراغ اون خواننده خدابيامرز رو گرفتم . چند دقيقه بعد
پيداش كردم . با چند نفر ديگه ، تو يه اتاق نشسته بودن . اونام عزا گرفته
بودن . تا منو ديد پريد جلو و بغلم كرد . بهش گفتم راسته ؟ حقيقت داره ؟
اشك تو چشماش جمع شد . تازه فهميدم چه بروزم اومده . له و لورده رفتم روي
يه صندلي نشستم . اون خواننده منو به همه معرفي كرد . تا شناختنم به
احترامم بلند شدن . چهره ام ناشناس بود اما اسمم نه ! البته نمي دونستن كه
من شوهر ياسمينم . تعجب كرده بودن كه چرا از مرگ ياسمين اينقدر ناراحتم .
اون خدا بيامرز گفت كه من آهنگ سازش بودم . يه سيگار روشن كرد و داد دستم .
يه خرده كه گذشت ازش پرسيدم كجاست ؟ اسم يه بيمارستان رو گفت . بلند شدم .
گفت من ماشين دارم با هم مي ريم . راه افتاديم . كمي بعد رسيديم جلو
بيمارستان غلغله بود . همه جور آدمي جمع شده بودن اونجا . بعضي ها چهره شون
تو هم بود . بعضي ها مي خنديدن . بعضي ها گريه مي كردن . رفتيم جلو در .
دم در پرسيدن چيكار داري اما تا اون خواننده رو ديدن ، شناختن و راهمون
دادن تو . خلاصه اجازه گرفتيم رفتيم پيش رييس بيمارستان . وقتي فهميد من
شوهر ياسمينم ، ما رو با خودش برد دم در سردخونه . اونجا دوتايي واستادن و
به احترام من جلو نيومدن . در رو مسئول سردخونه وا كرد و منو برد تو . جلوي
يه تخت واستاد انگار يه نفر خوابيده بود و روش يه ملافه سفيد انداخته بودن
! يارو با انگشت تخت رو نشونم داد و رفت . موندم تنها بين چند تا مرده و
بوي بدي كه اونجا مي اومد . باور نمي كردم كه ياسمين من اينجا باشه . دلم
مي خواست برگردم. اما يه چيزي نمي ذاشت . جرات هم نداشتم كه ملافه رو بلند
كنم . يكي دو دقيقه گذشت . بي اختيار دستم رفت طرف ملافه . وقتي اون چلوار
سفيد رو پس زدم جاي اشك خون گريه كردم . ياسمين من كه روي تخت خوابيده بود .
مثل يه تيكه ماه ! مثل شبهايي كه پيشم بود و وقتي مي خوابيد آروم بي صدا
بالا سرش مي نشستم و نگاه ش مي كردم و انگار يه دفعه تو خواب حس مي كرد كه
من بالا سرشم و از خواب مي پريد و بهم مي خنديد. موهاي سياه و بلندش رو زير
سرش قلمبه كرده بودن و مثل اين بود كه سرش رو روي يه بالش سياه گذاشته
بودن . لاي چشماش باز بود . مثل اينكه چشم انتظاري داشت . يه لباس سفيد تنش
بود . زدم تو سرم ! واي به من ! واي به من كه دير اومدم خواستگاريت عزيزم .
واي به من كه اين دفعه پيشت نبودم تا كولت كنم و ببرمت دكتر تا خوب بشي.
واي به من كه آرزوي مرگت رو كرده بودم ! واي به من كه نذاشتم يه بار ديگه
پسرت رو ببيني ! واي به من كه دست رد به سينه ت زدم . واي به من كه پشيموني
ت رو نفهميدم ! واي به من كه خستگي ت رو نفهميدم ! واي به من كه بي پناهي ت
رو نفهميدم ! بخدا ياسمين داشتم مي اومدم دنبال تو . بخدا مي خواستم ببرمت
سر خونه زندگي ت . بميرم واسه چشمهاي منتظرت ! بميرم واسه تنهاييت! ببخش
منو زن قشنگم . تو رو خدا بلند شو ! مي برمت خونه و دوباره مي شي تاج سر من
! اينجا كه جاي تو نيست . اين تخته چيه روش خوابيدي ؟ تو اين جاي كثيف با
اين بوي بد . پاشو عزيزم ! پاشو . خودم دوا درمونت مي كنم . مثل اون دفعه !
نمي ذارم كسي اذيتت كنه . خودم پرستاري ت رو مي كنم . بخدا اشتباه كردم .
غلط كردم . ديگه از خونه بيرونت نمي كنم . مي برمت پيش علي . بهش مي گم تو
مادرشي . اونم قبول مي كنه . اونم گذشته ها رو فراموش مي كنه . دوباره سه
تايي مي شيم يه خونواده گرم ! خودم برات ساز مي زنم . واسه خودم بخون .
واسه پسرمون بخون كه عادت داشت با صداي تو بخوابه ! پاشو عزيزم كه ديگه ازت
ناراحت نيستم . پاشو كه اومدم دنبالت . ديدي اين دنيا ارزش نداره ؟ ديدي
بهت راست مي گفتم . حالا ديگه بيا برگرديم خونه . بيا كه خونه بي تو روح
نداره . تو رو خدا ديگه تنهام نذارو بيا كه ديگه هيچ نامحرمي رو تو خونه
راه نمي دم كه تو رو از چنگم در بياره . گريه مي كردم و اينها رو بلند مي
گفتم . از صداي من رئيس بيمارستان و اون خواننده اومدم تو سردخونه . از
گريه من گريه شون گرفت . رئيس بيمارستان ملافه رو كشيد رو ياسمين . به زور
آوردنم بيرون كه زدم زير دستشون و برگشتم . ملافه رو زدم كنار . خواستم
چشماش رو ببندم كه نشد ! گردنبندي رو كه دوتايي موقع تولد پسرمون واسه ش
خريده بوديم و يادگاري اون روزهاي خوب ، انداخته بودم گردن خودم . در آوردم
و گذاشتم كف دستش . دست گذاشتم رو چشماش . بسته شد ! ديگه منتظر كسي نبود !
آوردنم بيرون . دلم راضي نمي شد تنهاش بذارم . بردنم دفتر رئيس بيمارستان و
برام آب قند آوردن . گريه م بند نمي اومد . يه سيگاري روشن كردن و دادن
دستم . كمي بعد آروم تر شدم . از آگاهي يه افسر اومده بود اونجا . هيچي نمي
گفت و فقط منو نگاه مي كرد . انگار جريان زندگي ما رو بهش گفته بودن . ازش
پرسيدم چطوري اين اتفاق افتاده ؟ كمي من من كرد و بعد گفت : اينطور كه
معلوم شده ، احتمالاً به قصد خودكشي ، با ماشين رفته ته دره . بعد به بسته
رو داد به من و گفت : اين ها رو تو خونه ش پيدا كرديم . بگير صلاح نيست دست
كسي بيفته . يه آلبوم عكس با يه دفترچه خاطراته . بهش گفتم از كجا معلوم
كه خواسته خودكشي كنه ؟ گفت يه نامه تو خونه ازش پيدا كرديم . توش نوشته
بود كه ميخواسته چيكار كنه ! سرم رو انداختم پايين . پس ديرتر رسيده بودم !
اگه يه روز زودتر رفته بودم سراغش الان ياسمين من زنده بود . ديگه اونجا
كاري نداشتم . ديگه هيچ جاي دنيا كاري نداشتم . خواستم از جام بلند شم .
زانوهام حس نداشت . اون خواننده ، كمكم كرد . با اون افسر آگاهي از
بيمارستان اومديم بيرون . از لاي مردمي كه جمع شده بودن ، رد شديم . يه
مردي به يكي ديگه مي گفت : حيف شد ! خوب مالي بود ، تو زنده بودنش كه نصيب
ما نشد ، شايد تو عزاش يه چلوكبابي ازش به ما برسه ! نتونستم طاقت بيارم .
برگشتم و محكم زدم تو گوشش . يارو مونده بود كه چرا اينكار رو كردم ! اون
افسر آگاهي به دو تا مأمور اشاره كرد كه جمعيت رو رد كنن و منو بردن سوار
ماشين كردن . نيم ساعت بعد با يه روح متلاشي ، تو خونه يه گوشه نشسته بودم .
هدايت ، ديگه اون هدايت يه ساعت پيش نبود . سيگاري روشن كرد و پكي محكم
بهش د و براش چايي ريختم . چند دقيقه اي سكوت كرد و دوباره گفت : -وقتي تو
اتاق نشسته بودم تازه متوجه شدم كه اون بسته هنوز دستمه . آوردم بازش كردم .
يه آلبوم بود با يه دفترچه خاطرات . دلم نيومد كه هيچكدوم رو نگاه نكنم .
قدرت اينكه چشمم به عكس ياسمين بيفته نداشتم . اشكم به اندازه كافي سرازير
بود . هر رو گذاشتم تو پاكت و بردم تو صندوق خونه و ته يه يخدون كهنه قايم
كردم . نشستم يه گوشه به سيگار كشيدن و فكر كردن . رفتم تو عالم خودم ،
برگشتم به گذشته ها به روزهايي كه تو يتيم خونه بودم ، ياد خانم اكرمي ،
اكبر ، رضا ! ياد سختي هاش ! تازه فهميدم اون وقت ها چقدر راحت بودم . اومد
جلوتر ! رسيدم به وقتي كه فرار كردم . خودم رو تو خيابون ديدم . تو مردم ،
تو شهر . داشتم ساز مي زدم مردم برام پولمي ريختن . بازم رفتم جلوتر .
وقتي كه براي اولين بار ياسمين رو ديدم ، روزي كه ياسمين مريض بود و داشت
مي مرد و من بردمش دكتر . اما نه دلم مي خواست به اون روزها فكر كنم و نه
از اون روزها خوشم مي اومد . بازم رفتم جلوتر . به روزي كه از خواب بلند
شدم و ياسمين قشنگ معصوم رو ديدم كه وسط اتاق واستاده . به روزي رسيدم كه
ازم خواست باهاش عروسي كنم ! به روزهايي رسيدم كه با همديگه ، خوش و خرم
زندگي مي كرديم . به وقتي رسيدم كه واسه من فقط اون بود و واسه اون فقط من !
ياد وقتي افتادم كه بچه مون بدنيا اومد . ياد موقعي افتادم كه خوشي و
خوشبختي مون كامل بود . رفتم جلوتر . به وقتي كه واسه اولين بار صداي قشنگش
رو شنيدم . صدايي كه انگار از اون ور ابرها مي اومد . ديگه دلم نمي خواست
برم جلوتر . همين جا خوب بود . تا همين جاش همه چيز پاك بود روشن بود . كاش
مي شد زندگي رو هر جا كه خواستي ، نگه داري و نذاري بره جلو . تو همين
فكرها بودم كه ديدم علي بالا سرم واستاده و با ناراحتي هي مي گه بابا ،
بابا! بخودم اومدم . تا چشمم به علي افتاد بغضم تركيد . بچه م خيلي ترسيده
بود . هي كه پرسيد چي شده بابا ؟ بهش گفتم چيزي نيست . يكياز رفقاي قديمي م
مرده . يه دوست قديمي ! يه موقع با هم عالمي داشتيم . روزگار از هم جدامون
كرد ! طفلك ماچم كرد و رفت دنبال درس و مشقش! هر جوري بود تا صبح خودم رو
نگه داشتم . فرداش از ساعت 9 صبح ، ميدون اصلي شهر واستاده بودم . ساعت ده
بود كه جنازه رو آوردن . جمعيت تو ميدون پر شده بود . يه دسته موزيك هم
آورده بودن . آهنگ هاي ياسمين رو مي زدن . تابوت رو راه انداختن ، مردم پشت
سرشون راه افتادن . منم يه گوشه دنبال شون مي رفتم . دلم مي خواست همه چيز
زودتر تموم بشه . نمي خواستم غريبه دور و بر زنم بلوله ! نميدونم چقدر طول
كشيد تا رسيديم قبرستون ! غسل و كفن ش رو هم نفهميدم چطور تموم شده . اون
قد رآدم اونجا بودم كه نمي شد جلو رفت . اما اين يكي هم مثل تموم چيزهاي
ديگه اين دنيا گذشت و تموم شد . جنازه رو آوردن سر يه قبر كه قبلاً كنده
شده بود . خدا چي بگم كه نگفتن بهتره ! جنازه زن منو يه مشت مرد غريبه بلند
كردن و گذاشتن تو قبر ! فقط انگار دست من از همه چيز كوتاه بود و فقط
انگار شوهرش باهاش نامحرم بود . يه خرده بعد خاك رو ريخت روش و تموم شد .
يه زندگي تموم شد ، يه سرنوشت تموم شد ، يه عشق ! يه بازي ! يه دوستيي! يه
خوشبختي ، همه تموم شد ! اما چيزي كه شروع شد ، هزار تا سوال بود ! كجا رو
اشتباه كرديم ؟ كدوم حرف بيجايي رو زديم و كدوم قدم نادرست رو برداشتيم ؟
كدوم فكر غلط بيچارمون كرد ؟ رفتن ! همه رفتن . تمام كسايي كه يه روزي براش
دست مي زدن و تشويقش مي كردن و به پاش گل مي ريختن رفتن ! قبرستون خالي شد
. مونديم من و قبر كن كه داشت خاك رو قبر رو درست مي كرد . رفتم جلو .
يارو سرش رو بلند كرد و يه نگاهي به من انداخت و پرسيد از فاميل هاشي ؟
گفتم آره . گفت خدا رحمتش كنه ، خدا از سر تقصيراتش بگذره ! صداي خوبي داشت
، ما با اينكه وسعمون نمي رسيد هر جوري بود صفحه هاش رو گير مي آورديم و
گوش مي داديم . دست كردم و يه ده تومني دادم بهش . نگاهي كرد و گفت : خدا
رحمتش كنه . خدا همه رو بيامرزه و ببره . ما كه از جووني كارمون با مرده و
قبر و كفن و لحد بوده ! حالا گاهي وقتي يه معصيت هايي هم كرديم ! اگه قرار
بشه اون دنيا هم گرفتار عذاب و زجر بشيم كه خدا بايد به دادمون برسه . اما
نفهميدم اگه اين كار معصيت داشت چرا خدا بهش اين صدا رو داده بود .؟! بيلش
رو برداشت و رفت و در حاليكه فاتحه مي خوند به ده تومني نگاه مي كرد .
سلانه سلانه رفت . حالا ديگه با هم تنها شده بوديم و نگاهي به خاك سرد قبرش
كردم و نشستم كنارش .دستم رو لاي خاك قبر كردم . خاك سرد سرد بود . اما يه
كمي كه گذشت ، كرمي دستم خاكم رو هم گرم كرد . صداش كردم ! ياسمين !
ياسمين ! من اينجام ، نترس . تنها نيستي ! سيگاري روشن كردم و به قبرش نگاه
كردم . تو قبرستون پرنده پر نمي زد . يه دنيا حرف داشتم كه بهش بگم . گفتم
ياسمين بخواب . بخواب عزيزم كه امشب بعد از مدتها راحت مي خوابم چون مي
دونم ديگه جات امن و دست هيچ نامحرمي هم بهت نمي رسه . امشب رو مي دونم
كجايي و سر به بالين هيچكس نداري . همه رفتن . تمام اون كسايي كه دلت مي
خواست بشناسنت و از هنرت لذت ببرن ، رفتن . دوباره مونديم من و تو . حالا
بذار برات بگم كه چقدر دوستت داشتم . نصف اون آهنگ هايي كه خوندي و باعث
معروفيتت شد ، من برات ساخته بودم ! سپرده بودم بهت نگن ! نمي خواستم بدوني
! برات آهنگ قشنگ و خوب مي ساختم و به اسم يكي ديگه برات مي فرستادم تا
معروف شي ! معروف و مشهور بشي چون خودت دلت مي خواست . چون دوستت داشتم و
نمي خواستم تو ذوق ت بخوره ! ميخواستم به اون چيزي كه مي خواي برسي ! يكي
دو بار كه لنگ پول بودي ، برات پول فرستادم تا مجبور نشي واسه مال دنيا تن
به هر كاري بدي! بخواب عزيزم عشق من هوس نبود . بخواب زن قشنگم كه همه
چيزهاي بد تموم شد . بخواب زن خوبم كه ديگه اينجا كسي نمي تونه تو رو از
چنگم در بياره ! بخواب كه به خدا سپردمت ! بخواب كه امشب تا صبح تنهات نمي
ذارم . پيشت مي مونم كه نترسي ! قربون اون چشمهاي وحشي و قشنگت برم ، دنيا
همين بود ! فداي اون موهاي كمندت بشم ، روزگار همين بود ! بخواب كه تو دل
من هميشه زنده اي . برات عشق خيرات مي كنم ! از اين دل خون ، عشق خيرات مي
كنم ! اون دفعه كه رفتي ، حداقل مي دونستم كه هستي ، حالا چي ؟ حالا چيكار
كنم ؟ حالا چطور كمكت كنم ؟ پيش خدا ناله كنم ؟ پيش خدا زار بزنم ؟ اي
روزگار ! چه دشمني با من داري؟ به من زورت رو مي رسوني ؟ به من ضعيف ! به
مني كه از بچگي يتيم بودم و روي خوشي رو نديدم ! برو به كسي زورت رو نشون
بده كه قوت داره و مي تونه پنجه پنجه ت بندازه ! نه مني كه از بچه گي كتك
خودت بودم . تو ام زور و قوتت واسه ضعيف هاس ! نتونستم ديگه خودم رو نگه
دارم ، سرم رو گذاشتم رو خاك قبرش و هاي هاي گريه كردم . شب شد ، اون شب رو
تا صبح بالاي سر قبرش نشستم ! اون زير خاك بود و من بالاي سرش نشسته بودم .
ياد شبهايي افتادم كه دوتايي با هم پيش هم صبح مي كرديم ! آره نذاشتم اون
شب رو تنها بمونه ! آفتاب زد . يه هدايت اومد تو قبرستون ، يه هدايت ديگه
از قبرستون برگشت ! برگشتم خونه . طفلك بچه م تا صبح نخوابيده بود . خيلي
نگران شده بود . انگار اون بچه م فهميده بود مادرش مرده . بدون اينكه از
چيزي خبر داشته باشه ، تا صبح ناآروم بود . بلاخره قصه ياسمين هم تموم شد .
ياسميني كه مي خواست از روزگار انتقام بگيره! تا يكي دو روز ، صفحه اول
تمام روزنامه ها خبر خواننده مشهور و معروف رو مي نوشتن و كله گنده ها
تسليت مي گفتن ! حالا به كي تسليت مي گفتن ، من نفهميدم ! اما اين رو
فهميدم كه وقتي از خواننده معروف بانو فلان حرف مي زدن ، مثل اين بود كه من
اصلاً اون خواننده رو نمي شناختم ! يعني اون ياسمين من نبود ! يه زن
خواننده بود . با يه اسم ديگه با يه اسم هنري . ياسمين من ، تو قلب من ،
آروم خوابيده بود . چند روز بعد از اداره متوفيات فرستادن دنبالم . تو وصيت
نامه ، اون زن خواننده هر چي داشت و نداشت ، بخشيده بود به من ! دو تا
خونه بزرگ و چند تا مغازه و زمين و كلي پول نقد ! مالياتش رو حساب كردن و
ورداشتن و بقيه ش رو دادن به من . منم همه رو همونطوري ول كردم باشه . به
در من كه نمي خورد ، گذاشتم شايد يه روزي به درد علي بخوره . خود ياسمين مي
دونست كه من چشم به مال ندارم و پول زنم از گلوم پايين نمي ره . حالا ديگه
روزگار اون قدر بهم پول و ثروت داده بود كه نمي تونستم حسابش رو نگه دارم .
اما جاش اوني رو كه دوست داشتم و مي خواستم واسه هميشه پيشم باشه ، ازم
گرفت . بگذريم ، هميشه كار اين فلك همين بوده ! چند روزي بود كه مي ديدم
اين بچه ناآرومه . احساس مي كردم كه يه چيزي ميخواد به من بگه اما نمي تونه
. مثل مرغ سر كنده ، بخودش مي پيچيد و هيچي نمي گفت . يه روز صداش كردم و
نشوندمش پيشم و ازش پرسيدم چته بابا ؟ چرا اين چند وقته اينقدر تو خودتي ؟
چيزي شده ؟ گفت چيزي نيست بابا . درس ها سخت شده و دبير هامون هم خيلي سخت
مي گيرن . اينه كه كمي خسته شدم . گفتم نه بابا راستش رو بگو . تو پسر درس
خوني هستي . اين چند سال دبيرستان رو همش با معدل نوزده و بيست قبول شدي .
درد تو درس نيست . تو كه ميدوني بابا غير از تو كسي رو نداره . اگه غم تو
چشمات بشينه ، جون بابا در مي آد ! تو پسر گل و آقاي مني . حالا به بابا
بگو چي شده . يه كم من من كرد و بعد گفت مي ترسم اگه بگم مثل خيلي سال پيش
ناراحت بشي و گريه كني . بهش گفتم بگو بابا جون . ديگه از گريه من گذشته .
يه خرده ديگه دست دست كرد و سرش رو انداخت پايين . بلند شدم و ماچش كردم و
دلش كه قرص شد پرسيد : بابا ، مامان مرده ؟ انگار دنيا رو زدن تو سر من !
ساكت شدم . ولي بايد چيزي مي گفتم . نگاهش كردم خيلي ناراحت بود . غم و غصه
از چشمهاي بچه م مي باريد . گفتم مامان خيلي سال پيش مرده چطور ؟ چطور
حالا مي پرسي مامان مرده ؟ طفل معصوم خجالت مي كشيد . خيلي شرم و حيا داشت .
گفتم هر چي تو دلته بريز بيرون بابا . داشت با خودش كلنجار مي رفت . يه
دقيقه كه گذشت گفت : بابا ، من مي دونم فلاني مامانم بود ! خيلي وقته مي
دونم . به كسي نگفتم اما مي دونم اون مامانم بود ! به شمام نگفتم چون مي
دونستم ناراحت مي شي . خودم اين يكي دوساله گاهي مي رفتم اون جاهايي كه مي
دونستم قراره برنامه اجرا كنه ، يه گوشه بيرون وا مي ايستادم و مي ديدمش .
اما به شما چيزي نمي گفتم تا چند روز پيش كه فهميدم مامان مرد! شما هم اون
روز و شب رو رفته بودي سر خاكش ، مگه نه بابا؟! سرم رو انداختم پايين . چي
داشتم بگم ؟ علي حالا ديگه بچه نبود كه بشه گولش زد . هر چند كه از همون
وقت هم گول نخورده بود . فقط بخاطر من سكوت كرده بود ! بهش گفتم ، اون
مامان تو نبود بابا . مامان تو ياسمين زن من بود كه خيلي سال پيش مرد! اوني
كه تو ميگي يه خواننده زن بود با يه اسم ديگه ! گفت بابا من مامان رو خيلي
دوست داشتم . مامانم خيلي قشنگ بود . نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير
گريه . بچه م بلند شد و بغلم كرد و گفت ببخشيد بابا غلط كردم . نمي خواستم
شما رو ياد مامان بندازم . ديگه از اين حرفها نمي زنم . بچه م هيچوقت
نتونست در مورد مامانش با من حرف بزنه و ازم چيزي بپرسه ! اون روز هم ساكت
شد و رفت و ديگه چيزي نپرسيد . ديگه هيچي نپرسيد . يه ماه بعدش يه روز كه
از بيرون برگشتم خونه ، علي رو ، پسر گلم رو يه گوشه اتاقش ، سياه و كبود
پيدا كردم . مرگ موش خورده بود و خودش رو كشته بود . اينجاي سرگذشت كه
رسيديم ، هدايت اونقدر زد تو سر خودش و گريه كرد كه بحال مرگ افتاد ! زورم
نمي رسيد دستهاش رو بگيرم ! فقط گريه مي كرد و خودش رو مي زد . هدايت –
وقتي رسيدم بالا سرش كه كار از كار گذشته بود . بچه ام ديگه نفس نمي كشيد .
كمرم شكست . بخدا كمرم شكست ! بچه م رفت ! جوونم رفت ! گلم پرپر شد !
كنارش يه نامه پيدا كردم . توش نوشته بود . سلام پدر عزيزم و خداحافظ! اين
دم آخري ، حرف زيادي ندارم كه بزنم . نمي دونم چطور از زحمات شما تشكر كنم .
بايد منو ببخشيد . مي دونم كه اين كار من باعث زجر و عذاب شما مي شه اما
ديگه طاقت ندارم كه بمونم . پدر خيلي دوستتون دارم . حلالم كنيد . من بي
اجازه شما ، اون دفترچه خاطرات و آلبوم عكس مامان رو ديدم . غيرتم ديگه
قبول نمي كنه كه زنده باشم . ازتون خواهش مي كنم اون ها رو بسوزونيد و از
بين ببريد تا حداقل روح مامان راحت باشه . نمي دونم شما اونها رو ديديد يا
نه ؟ اما حدس مي زنم كه نه اون عكس ها رو ديده باشيد و نه اون خاطرات رو
خونده باشيد . چون در اين صورت حتماً نگه شون نمي داشتيد . خواهش مي كنم
نگاهشون هم نكنيد . فقط بندازيد تو بخاري ديواري تا از بين برن . خواستم
خودم اين كار رو بكنم اما بدون اجازه شما نكردم . دوستتون دارم پدر .
خداحافظ. پريدم رفت سر يخدون . آلبوم رو در آوردم و بازش كردم . خداي من !
چي ديدم ! حق داشت بچه م ! خاك بر سرم كنن! كاشكي اون روز حداقل يه نگاهي
بهشون مي كردم . اونقدر گريه مي كرد و خودش رو مي زد كه ترسيدم بلايي سرش
بياد .گفتم : -آقاي هدايت اگه آروم نشين مي ذارم مي رم ها ! اين چيزها كه
مي گين مال خيلي وقت پيشه ! همه چيز تموم شده ، آروم باشين ! راستش اشك از
چشمهاي خودم هم سرازير بود . انتظار يه همچين سرگذشتي رو نداشتم ! يه كمي
بهش آب دادم خورد . يه خورده آروم شد ، يه سيگاري هم روشن كردم دادم دستش .
يكي دو تا پك كه زد آروم تر شد ، يه دقيقه بعدش گفت : -راست ميگي بهزاد .
اينا مال خيلي سال پيشه اما مگه اين زخمها توي اين دل كهنه مي شه ؟ الهي
هيچكس داغ بچه شو نبينه ! بچه م رو انداختم رو كولم و دويدم بيرون . مي زدم
تو سرم و گريه كنون تو خيابونها مي دويدم . يه ماشين برام نگه داشت . كمك
كرد علي رو گذاشتم توش و رفتيم بيمارستان . اما چه فايده ! تا بچه مو ديدن و
معاينه ش كردن . دكتر اشاره كرد كه ببرنش سردخونه . نگاهي به من كرد و گفت
خيلي دير شده ! چشمام سياهي رفت و ديگه نفهميدم . يه وقت چشم واز كردم كه
ديد رو يه تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل كردن و يه پرستار بالاي سرمه . ازم
پرسيد پسرت بود ؟ نتونستم جواب بدم . سرم رو كردم زير بالش و گريه كردم .
ديگه اصلاً دلم نمي خواست زنده باشم چه برسه به اينكه با كسي حرف بزنم .
ولي چه كنم كه همه اسير سرنوشت خودمونيم . يكي دو ساعت بعد راهي م كردن
خونه . بدون پسرم ! نذاشتن پسر گلم رو با خودم ببرم ! هدايت دوباره شروع
كرد به گريه كردن . اما يه گريه آروم و بي صدا ! قطره هاي اشك آروم از
چشماش سرخورد و مي اومد پايين . اشك هايي كه شايد چندين سال پيش راه افتاده
بودن و حالا از صورتش يواش يواش و بي صدا مي چكيدن ! -رسيدم خونه اما چه
رسيدني! دلم نمي اومد در رو واكنم و برم تو ! آخه خونه بي علي خونه نبود .
پام پيش نمي رفت . بلاخره هر جوري بود رفتم تو و پشت در نشستم . جرات
نداشتم تو ساختمون . طاقت ديدن خونه رو بي علي نداشتم . همون پشت در تا صبح
نشستم و گريه كردم . چه شبي گذشت . هر چي بگم نمي فهمي ! خدا برا كسي
نخواد . صبح رفتم بيمارستان . از آگاهي ، همون افسره اومده بود اونجا . تا
منو ديد وا داد ! گفت اين پسر شما بود ؟! گريه كردم . جاي جواب گريه كردم .
گفت چرا اين كار رو كرد ؟ بهش جريان رو گفتم . بيچاره ماتش برده بود . يه
سيگار روشن كرد و گفت اي كاش اون عكس ها رو بهت نداده بودم . كاش اصلاً منو
نمي فرستادن واسه اون پرونده ! كاشكي يه جايي مي ذاشتي كه دست اين بچه بهش
نرسه ! طفلك جوون بوده و نتونسته تحمل كنه ! چند سالش بود؟ گفتم تو رو خدا
نمك رو زخمم نپاش . بيچاره خيلي ناراحت شده بود . سرش رو انداخت پايين و
رفت پيش دكتر يه چيزي بهش گفت و برگشت پيش من . بهم گفت كاري داري كه برات
انجام بدم ؟ بهش گفتم آره . هفت تيرت رو در بيار و يه تير بزن تو مغز من !
بزن راحتم كن ! بخدا نمي تونم اين يكي رو ببرم قبرستون ! سرش رو انداخت
پايين و رفت . نيم ساعت بعد يه ماشين اومد و گفتن سوار شو . رفتم جلو ديدم
يه چيزي پشت ماشين گذاشتن . از پشت شيشه نگاه كردم . علي من بود ! سرم رو
محكم زدم به ماشين . پيشونيم شكست . اومدن گرفتنم . خلاصه هر جوري بود ،
پسر گلم رو با نعش من رسوندن قبرستون . بچه م رو بردن غسالخونه . منم رفتم
تو ، مرده شوره گفت برو بيرون . گفتم نمي رم . مي خوام بچه م رو خودم بشورم
. حموم دامادي كه نتونستم ببرمش ، حداقل بذار اينجا بشورمش ! يارو ناراحت
شد . صورتم رو ماچ كرد و به يكي اشاره كرد كه منو ببره بيرون . بهش گفتم
حواله ت به قرآن اگه با بچه ام بد رفتاري كني ! آوردنم بيرون . منم همون
پشت در نشستم . اون تو بچه ام رو مي شستن . من پشت در مي زدم تو سرم و گريه
مي كردم . تموم شد ! حموم پسرم تموم شد و دادنش بيرون . اينجا دوباره مي
زد تو پيشونيش و گريه مي كرد . دل خودم داشت مي تركيد . رفتم بالا سر بچه م
. مونده بودم چيكار كنم . هيچكس رو نداشتم كه كمك كنه و نعش پسرم رو بلند
كنه ! علي خوابيده بود اونجا و من بالا سرش نشسته بودم و نمي دونستم چيكار
كنم . خودم بلند شدم و رفتم تنهايي بچه م رو بغل كردم ! چند نفر دويدن جلو و
گفتن لااله الا الله ! چيكار مي كني مرد ! گفتم چيكار كنم ؟ من و بچه م
تنهائيم ! كسي رو نداريم ! بي كسيم ! اينو كه گفتم ده بيست نفر كه براي يه
مرده ديگه اومده بودن اونجا گفتن يا الله ! اول اين خدا بيامرز رو ببريم
بعد مرده خودمون رو ! پسرم رو ورداشتن و بردن . نمازش رو خوندن. صلوات
فرستادن . اشهد براش گفتن و بردنش سر يه قبر . خدا عوضشون بده . تا قبرو
نكندن و بچه م رو خاك نكردن ، نرفتن ! وقتي همه چيز تموم شد ، فاتحه خوندن و
خداحافظي كردن و رفتن . دوباره مونديم من و علي . اون زير خاك و من روي
خاك ! قبر بچه م چند تا قبر با قبر مادرش ، ياسمين فاصله داشت . رفتم بالا
سر ياسمين . گفتم بيا ! علي رو مي خواستي ببيني ؟ ببين! تا حالا با من بود ،
از حالا تو مواظبش باش ! من كه نتونستم! برگشتم سر خاك پسرم . بالا سرش
نشستم و گفتم : بابا جون خيلي سختي كشيدي ؟ نه ؟ خاك بر سر اين بابا كنن كه
نتونست يه امانت خدا رو نگه داره ! خاك بر سر اين بابا كنن كه نذاشت تو از
بچگي حرف دلت رو بهش بزني ! پسر با غيرتم ، با درد تو چه كنم ؟ پسر نجيبم
با داغ تو چه كنم ؟ بابا جون چي ازم ديدي كه تنهام گذاشتي ؟ من كه جز تو
كسي رو نداشتم . توبودي و زندگيم ! حالا به چه اميد زنده باشم ؟ باباجون
هميشه مامانت رو ازم مي خواستي ؟ اين مامانت ! چند متر اون طرف تر منم كه
بي غيرتم و هنوز زنده م ! گل بابا ، بميرم كه هيچوقت توقعي ازم نداشتي .
بميرم برات پسر آروم و سر براهم . بابا اگه همكلاسي هات بيان دنبالت چي
بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، ديگه نمي آي كارنامه تو بهم نشون بدي ؟ ديگه
نمي آي بگي بابا جايزه گرفتم ؟ ديگه نمي آي بگي بابا شاگرد اول شدم ؟ خدا !
هر چي كه داشتم ازم گرفتي كه ! منم ببر ديگه ! سرم رو گذاشتم رو قبر پسرم و
خوابم برد . يه وقت بيدار شدم كه عصر بود . يه ساعتي به غروب داشتيم .
بلند شدم و راه افتادم طرف خونه . رفتم و برگشتم ، شب شده بود . در قبرستون
رو بسته بودن . يواشكي از بالاي نرده ها پريدم تو . رفتم بالا سر علي م .
همه جا تاريك بود و چند تا چراغ از دور سو سو مي زد . نشستم . خاكش رو ماچ
كردم و گفتم بابا برگشتم . غصه نخور من اينجام . مامانت هم اينجاست . تنها
نيستي ! پسر ماه و نازم . قربون اون كاكل قشنگت برم كه هيچوقت ازم هيچي
نخواستي . نه لباس ، نه كفش ، نه گردش ، نه تفريح ، هيچي ازم نخواستي!
اونقدر حيا تو چشمت بود كه جلوي من پاهات رو دراز نمي كردي! فقط يه بار يه
چيزي ازم خواستي . اونم موقعي بود كه مامانت رفته بود . ازم خواستي برات
ساز بزنم . ازم خواستي برات اون آهنگ رو بزنم كه مامانت دوست داشت و مي
خوند تا تو بخوابي و نترسي! حالام اومدم كه برات همون آهنگ رو بزنم تا
نترسي و بخوابي! سازم رو در آوردم و گذاشتم زير چونم . آرشه رو تو دستام
گرفتم كه ديگه جوني توش نمونده بود . گفتم بخواب پسرم . چشمات رو ببند كه
بابا بالا سرت مي شينه تا تو خوابت ببره ! شروع كردم آروم زدن . اشك هام از
روي ساز چكيد رو قبر بچه م ! نرم نرم مي زدم و گريه مي كردم ! يه موقع
نگاه كردم و ديدم يه نفر بغل دستم واستاده . خجالت كشيدم . سرم رو انداختم
پايين . مامور اونجا بود . پرسيد چيكار مي كني اينجا ؟ جواب ندادم . گفت
معصيت داره تو قبرستون ساز مي زني گفتم دارم با خدا حرف مي زنم . دارم واسه
بچه م قصه مي گم ! گفت با ساز ؟! گفتم اين زبون منه ! ساز نيست ! من غير
از اين زبون ، زبون ديگه اي ندارم ! حالا اگه نمي خواي بذاري حرف بزنم ،
نمي زنم ! يه نگاهي بهم كرد و گفت : تو همون نيستي كه چند وقت پيش هم واسه
اون خواننده هم اومده بودي اينجا ؟ گفتم چرا . گفت اينجا كه قبر اون نيست !
قبر يه پسر بچه س! گفتم پسرمه ! پسر گل مهربونمه! اومدم براش قصه بگم تا
خوابش ببره . فانوس دستش بود . گذاشت زمين و خودش هم نشست و يه سيگار روشن
كرد و گفت : حالا كه اين ساز نيست ، معصيت هم نداره ! بزن! حرف دلت رو بزن!
منم قصه خيلي دوست دارم . بگو تعريف كن ! دوباره شروع كردم . اين دفعه
ديگه ساز خودش مي زد . من فقط گريه مي كردم ! خدايا چه كرده بودم كه روزگار
فقط يه پرده از نمايش خوب زندگي رو بهم نشون داد . آي بميرم واسه غمي كه
تو دلت بود بابا! بميرم واسه مهري كه رو لبت بود بابا! ببخش منو پسرم ،
ببخش منو گل بي خارم ! همه زندگي رو اشتباه كردم . كاشكي تو اون چشماي قشنگ
و معصومت درد و غم رو خونده بودم . چرا نفهميدم كه هميشه يه گوشه قلب
كوچيكت از مهر مادر خالي بود . چرا نتونستم واسه ت هم پدر باشم و هم مادر.
خدايا چقدر بايد آزمايش پس بدم ؟ يه آدم ضعيف مثل من كه امتحان كردن نداره !
ببين ديگه . يه ذليل تو سري خوردم! هر دفعه كه امتحانم كردي مگه چيكار
كردم ؟ غير از اينكه يه گوشه نشستم و گريه كردم ؟! اي روزگار نانجيب ، حالا
كه زورت رو بهم رسوندي ، دلت خنك شد ؟ راحت شدي ؟ پدر و مادرم رو ازم
گرفتي ، يتيم خونه رو نصيبم كردي . زن قشنگم رو ازم گرفتي ، دنيام رو خراب
كردي ، بس م نبود؟ چرا بچه ام رو ازم گرفتي ؟ تو اين دنياي به اين بزرگي
فقط جا واسه زن و بچه من نبود ؟! فقط زن و بچه من زيادي بودن ؟! هيچوقت
صداي سازم رو اينقدر محزون و غمگين نشنيده بودم . صداي بغض كرده ش تو تمام
قبرستون پيچيده بود . صدا از صدا در نمي اومد ! قبركنه بلند شد . يه قطره
اشكي رو كه رو صورتش بود پاك كرد و گفت جيگرم آتيش گرفت . مگه تو اين دلت
چقدر غمه ؟ امشب تمام اموات رو به گريه انداختي كه !! بعد سرش رو انداخت
پايين و آروم آروم رفت . ساز رو گذاشتم زمين و سرم رو گذاشتم رو خاك پسرم .
ماچش كردم و گفتم بخواب عزيزم ، قصه منم تموم شد . چشمت رو ببند كه خواب
تو چشمات نره ! منم همين جا پيش ت مي خوابم . خدا رو چه ديدي ؟ شايد يه روز
دوباره هر سه تامون به هم ديگه رسيديم ! هدايت ديگه چيزي نگفت . سرش رو
تكيه داد به ديوار و آروم گريه كرد . چشماش رو بسته بود و گريه مي كرد .
نگاهش كردم . از يه ساعت پيش تا حالا انگار آب شده بود يه پوست و استخون
!باورم نمي شد كه اين آدم همون استاد.... باشه ! دلم نمي اومد تنهاش بذارم
اما بايد مي رفتم تا خودش با غم ها و دردهاش كنار بياد . وقتي از جام بلند
شدم ، دم درد كه رسيدم گفت : تو خيلي شبيه پسرم هستي . چه صورتت چه حيا و
نجابتت! واسه همين از روز اول مهرت به دلم افتاد . -مي تونم يه سوال ازتون
بكنم ؟ سرش رو تكون داد . -جريان اين طلا چيه ؟ هدايت – علي پسرم يه روز يه
جفت آهو از يه دوره گرد خريد . زبون بسته حامله بود . بعد ها فهميدم چرا
اون رو خريده . چشماش ! چشمهاش شبيه مادرش بود . شبيه چشمهاي ياسمين ! اين
رو گفت و سرش رو انداخت پايين و گريه كرد . نگاهي به عكس ياسمين كردم .
راست مي گفت . چشمهاش مثل آهو بود . درشت و قشنگ . اومدم بيرون . طلا تو
باغ واستاده بود . تا منو ديد اومد جلو . نازش كردم . يه آن دلم واسه پسر
آقاي هدايت سوخت . خيلي سخته كه يه بچه جاي مادر ، دلش رو به يه جفت چشم
خوش كنه ! از باغ زدم بيرون و در رو پشت سرم بستم . از در و ديوار و درخت
ها و زمين همه چيزش غم مي باريد . قدم زنون رفتم طرف خونه . بيست دقيقه بعد
رسيدم . از دور كاوره رو ديدم كه پشت در اتاقم نشسته و سرش پايينه . متوجه
من نشد . وقتي رسيدم بهش ديدم چند تا اسكناس صد تومني و پنجاه تومني و
دويست تومني جلوش افتاده رو زمين . مونده بودم كه جريان چيه كه متوجه من شد
و از جاش بلند شد و گفت : -كجايي بابا ؟ يه ساعته مثل گداها نشستم اينجا !
ببين چقدر پول برام ريختن !هر كي رد شد يا يه پنجاه تومني يا صد تومني
انداخت جلوم ! -راست مي گي كاوه ؟ كاوه – بجون تو اگه دروغ بگم . يعني
اينجا نشسته بودم و منتظر تو بودم . سرم رو گذاشته بودم رو دستم و يه دستم
رو هم گذاشته بودم رو زانوم و رفته بودم تو فكر . يه زن و مرد داشتن رد مي
شدن . زنه به مرده گفت : ببين بي كاري چه بيداد مي كنه ! جوون مثل گل ،
لنگه ديوار نشسته اينجا داره گدايي مي كنه ! مرده بهش گفت : از بس تنبله و
تن لش ! بيا بريم ولش كن ! اما زنه اومد جلو و يه پنجاه تومني انداخت جلوم .
منم هيچي نگفتم و از جام تكون نخوردم . راستش اولش خجالت كشيدم كه مرده
گفت لباس تنش رو ببين ! از لباس پسر خودمون شيك تره ! زنه در حاليكه دستش
رو مي كشيد گفت بيا بريم مرد تو كه اينقدر خسيس نبودي ! پنجاه تومن كه ما
رو نكشته ! خلاصه دو تايي رفتن . اونا كه رفتن سرم رو بلند كردم . ديدم مثل
گداها نشستم كنار خيابون و دستم هم كمي دراز شده جلو ! حساب كردم حالا كه
كاري ندارم تو هم معلوم نيست كي بر مي گردي خونه ، چطوره از وقت استفاده
كنم ! از تو جيبم دو سه تا صد تومني در آوردم و انداختم جلوم و همونجوري
نشستم و دست رو هم بيشتر دراز كردم و سرم رو گذاشتم رو اون يكي دستم و كف
دستم رو گرفتم طرف بالا ! پسر چه جاي خوبي يه اينجا ! چقدر هم توش رفت و
آمده ! هر كي رد شد يه اسكناس برام انداخت! بيشتر دخترا واسه م پول مي
ريختن ! از فردا من همين ساعت ها مي آم اينجا مي شينم . -برو گم شو ! پاشو
بريم تو ! كاوه – بذار دخل امروزم رو جمع كنم . شروع كرد پول ها رو از روي
زمين جمع كردن و شمردن ! با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم : -كاوه جون من راست
مي گي يا بازم داري چاخان مي كني ؟ كاوه در حاليكه اسكناس ها رو دسته كرده
بود و داشت مي شمرد گفت : -بجون تو راست مي گم صبر كن . بعد شمرد . -هزار و
صد ، اينم هزار سيصد ، اينم هزار و چهارصد و پنجاه . بعد به ساعتش نگاه
كرد و گفت : -ببين الان سه ربعه كه اينجا نشستم . هزار و چهارصد و پنجاه
كاسبي كردم ! اما نه ! سيصد تومنش مال خودمه .از جيبي خودم در آوردم مي شه
هزار و صد و پنجاه . مات شده بودم بهش و باورم نمي شد كه گفت : -چرا
اينطوري نگاه مي كني؟ -كاوه جدي اينجا نشستي گدايي كردي؟ كاوه – مي گم به
جون تو ! عجب خري هستي ها ! -پسر تو خجات نكشيدي ؟ اگه يه آشنا رد مي شد ؟
اگه فريبا از اون بالا مي ديدت چي ؟ كاوه – سرم رو انداخته بودم پايين
صورتم معلوم نبود ! -واقعا ديگه تو شورش رو در آوردي ! تو رو خدا راست بگو .
جدا داشتي گدايي مي كردي ؟ كاوه – اولا كه من گدايي نمي كردم ، يعني نه از
كسي چيزي خواستم و نه چيزي به كسي گفتم . حالا حالت نشستنم مثل گداها بوده
بماند ! اينكه گدايي نيست ! خب مردم ما مهربون و دل رحم ن و زود واسه كمك
كردن به همنوع داوطلبي مي شن به من چه مربوطه !! دور و برم رو نگاه كردم .
خيس عرق شده بودم ! كاوه خيلي خونسرد پول ها رو گذاشت تو جيبش و گفت :
-بجون تو اگه بابام بفهمه يه همچين جايي هست و يه همچين كاسبي اي مي شه كرد
، از فردا حجره اش رو مي بنده و با مامانم مي آن مي شينن اينجا ! همه خنده
م گرفته بود و هم از خجالت داشتم آب مي شدم . -نمي دوني بهزاد ! دخترا كه
برام پول مي انداختن انقدر چيزاي قشنگ و با نمك بهم مي گفتن كه نگو! -مرده
شور اون روت رو بشوره كه چقدر پررويي تو ! كاوه – بجون تو يكي شون يه صد
تومني انداخت جلومو بعد بهم گفت : اگه سرت رو بلند كني و بذاري من صورتت رو
ببينم پونصد تومن ديگه بهت ميدم ! يه آن اومدم سرم رو بلند كنم و پونصد
تومني رو بگيرم كه ترسيدم نكنه يكي از دختراي دانشگاه باشه ! بعد خيلي جدي
گفت : اگه اون پانصد تومني يه رو مي گرفتم الان دخلم شده بود هزار و شيصد و
پنجاه ! دستش رو گرفتم و كشيدمش طرف در خونه و در رو واز كردم و بردمش تو
اتاق و گفتم : -آبرو براي من نذاشتي تو اين محل بخدا ! يه نگاهي به من كرد و
گفت : -همچين حرف ميزني كه هر كي نشناسدت فكر مي كنه پسر امير كويتي ! بعد
در حاليكه مي خنديد گفت : -بهزاد جون ! فعلاً كه تعطيليم و بيكار . اگه
روزي سه ساعت بشيني همين پشت در خونه ت تكيه رو بدي به ديوار ، بهت قول
ميدم سر يه ماه اونقدر پول در بياري كه مادر فرنوش با منت دخترش رو بده
!بجون تو هيچ كاري هم نداره ! خيلي راحته . تازه مي توني همونجور كه سرت رو
پايين انداختي واسه خودت يا زير لب شعر بخوني يا درس هات رو مرور كني .
-واي واي واي ! بخدا وقتي فكرش رو مي كنم تنم مي لرزه ! تو چه جوري روت شد
بشيني اينجا گدايي كني ؟ اگه يه دفعه يكي مي ديد و مي رفت به بابات مي گفت
چي مي شد ؟ كاوه – هيچي ! بابام خيلي خوشحال مي شد ! مي گفت : پسرم ديگه رو
پاي خودش واستاده و داره واسه خودش كاسبي مي كنه ! -خدا مرگت بده كاوه !
از خنده داشتم مي مردم كه گفت : -جون من تو يه دقيقه هيچي نگو و بذار من
برم پشت در اتاقت مثل يه ربع پيش بشينم . تو فقط از پنجره نيگا كن ببين
چقدر برام پول مي ريزن! باور كن اونجوري مي شينم ملت جمع مي شن دورم و برام
اسكناس ميندازن و واسه م دلسوزي مي كنن ! از خنده دل درد گرفته بودم كه
گفت : -خودم باور نمي كردم اينقدر پر رو باشم و بتونم گدايي م بكنم . خب
الحمدلله اگه يه روز از دانشگاه فارغ التحصيل شدم و مدركم بدردم نخورد كه
حتماً نمي خوره ، زن و بچه م گشنه نمي مون. با خنده بهش گفتم : -اگه تو
همون موقع مأموراي شهرداري مي گرفتن ت چيكار مي كردي؟ كاوه – اونقدر كاسبي م
خوب بود كه يه چيزي بهشون مي دادم و مي رفتن . دوتايي زديم زير خنده .
وقتي خنده هام تموم شد بهش گفتم : -حالا اين وقت روز اومده بودي ، اينجا
چيكار ؟
كاوه – اونقدر از اين پول ها كه در آوردم ذوق زده شدم كه يادم رفت واسه چي اومده بودم اينجا !
-حالا فكر كن ببين واسه چي اومده بودي؟
يه كمي فكر كرد و گفت :
-بهزاد ، بجون تو يه حساب سرانگشتي كردم و ديدم اگه هر روز بيام اينجا بشينم روزي هفت هشت هزار تومن پول در مي آرم !
-خدا خفه ت كنه كاوه ! بخدا يه روز با اين شوخي هات كار دست خودت مي دي ها !
بالاخره يادت اومد واسه چي اومده بودي اينجا ؟
كاوه – هر چي مي خوام فكر اين كاسبي رو از ذهنم بيرون كنم نمي شه ! وامونده اصلاً يه دقيقه نمي ذاره به چيز ديگه فكر كنم !
دوباره دوتايي زديم زير خنده كه گفت :
-باور كن تو اين شهر پول ريخته ! فقط بايد جمع ش كرد !
بخدا
چه ملت نوع پرور و رئوف و انسان دوستي داريم ما ! چه مردم نجيبي داريم !
يكي نيومد به من بگه آخه پسر تو با اين سر و وضع چرا نشستي گدايي مي كني ؟
بعد چكمه هاش رو بهم نشون داد و گفت :
-ببين
بهزاد ، هر كور و احمقي اين چكمه ها رو ببينه مي فهمه هيچي هيچي نه صد
هزار تومن قيمتشه ! هر هالويي اين كاپشن تنم رو ببينه مي فهمه خارجي يه و
هفتاد و هشتاد هزار تومن مي ارزه ! اونوقت هي برام پول مي ريختن!
خنديدم و گفتم :
-بالاخره واسه چي اومده بودي اينجا ؟ چرا نرفتي بالا پيش فريبا؟
انگار تازه يادش افتاده و قيافه غمگين به خودش گرفت و گفت :
-ناراحتم . غصه تموم جونم رو گرفته ! بيا نيگاه كن ، تا تو جيبهام غصه رفته ! يه تيكه غم رفته بود تو چكمه م ، پام رو زخم كرد !
-خفه بشي كاوه كه غصه ت هم مثل آدميزاد نيست ! حالا بگو ببينم چي شده ؟
كاوه
– غصه گلوم رو گرفته نمي تونم حرف بزنم ، يه صد تومني در راه خد كمك كن
شايد غصه ها بره پايين تا برات تعريف كنم . الان تو كه رفيق مني بايد به
دادم برسي . بايد غمم رو بخوري . بيا ، نيم كيلو ، پنجاه گرم كم ، برات غم
آوردم . بگير بخور . بخور تعارف نكن كه زياد دارم !
-تو كي آدم مي شي ؟ آدم نمي فهمه داري راست مي گي يا دروغ ؟ جداً طوري شده ؟
كاوه – آره بابا ! حتماً بايد نعش منو ببيني تا باور كني ناراحتم ؟!
-آخه تو كه مثل آدم حرف نمي زني!
كاوه – بجون تو خيلي ناراحتم !
-مگه من مرده ام كه تو ناراحت باشي رفيق .
كاوه
– خيلي ممنون .قربونت بهزاد جون . ولي ايكاش تو مرده بودي ! دو روز
عزاداري مي كرديم و تموم مي شد مي رفت پي كارش ! بدبختي من از اين چيزها
بيشتره !
-خفه نشي با اين حرف زدنت .
بالاخره مي گي چي شده يا نه ؟
[ بازدید : 224 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما : ]