رمان یاسمین قسمت هفتم



بلند شدم و لباس پوشيدم و گفتم :
-بريم دنبال فريبا ، گناه داره ، تنهاس . راستي حال مادرش چطوره ؟
كاوه – الحمدلله خراب!
-كاوه !
كاوه – يعني شكر خدا خراب !
-زبونت لال شه .
كاوه – خب حرفم رو عوض كردم ديگه !
-بيسواد كلمه خراب رو بايد عوض ميكردي . حالا بريم دنبال فريبا يا نه ؟
كاوه – نه بابا اون طفل معصوم الان دل و دماغ نداره كه بياد مهموني .
-بگو نميخوام با خودم ببرمش كه نفهمه تو چه ابليسي هستي ! ميخواي اونجا راحت باشي بي مزاحم !
كاوه-بفرماييد بريم الهه پاكي ! دير ميشه !
سوار ماشين شديم و حركت كرديم تو راه بهش گفتم :
-دست خالي ميريم بد نيست ؟ كاشكي يه گلي چيزي مي خريديم .
كاوه – من نمي فهمم ! پسر اوناسيس اينقدر كه تو ولخرجي مي كني ، نميكنه ! گل چيه ؟
-راست ميگن آدم هر چي پولدارتر ميشه ، خسيس تر ميشه ها !
كاوه – اصلا من حاج جبار ! خونه دختر خاله من مگه نيست ؟ نميخواد چيزي بخريم .
-به جهنم .
ده دقيقه بعد رسيديم و پياده شديم .
كاوه – بهزاد ، رفتيم تو كفشهاتو در نياري ها !
-بخدا كاوه يه چيزي بهت ميگم ها !
در زديم و رفتيم تو خونه . خونه ژاله ، خونه خاله كاوه هم يه خونه خيلي بزرگ بود .
-كاوه ، انگار پولدار شدن هم اپيدمي يه ! يكي كه تو فاميل پولدار ميشه ، به بقيه هم سرايت ميكنه و پولدار ميشن !
كاوه – آره ، من در اين مورد خيلي مطالعه كردم . درسته . مثل بدبختي ميمونه مثلا خودت . تو كه بدبختي تمام دور و وري هات رو هم بيچاره مي كني !
-شد من يه چيزي بگم تو زود جواب ندي ؟
كاوه – بريم تو بابا . حالا همه فكر ميكنن اينجا واستاديم با هم ماچ و بوسه بازي مي كنيم .
داشتيم مي خنديديم كه در راهرو واشد و فرنوش و ژاله به استقبالمون اومدن .
ژاله – خوب شما دو تا جورتون جوره مثل ليلي و مجنون مي مونيد دو تايي اينجا چيكار مي كنين ؟
كاوه – بيا ! نگفتم ؟
بعد رو كرد به ژاله و فرنوش و گفت :
-تقصير من نيست بخدا ! اين بي حياي خير نديده تو تاريكي پريد و منو ماچ كرد .
همه زديم زير خنده و با هم رفتيم تو .
فرنوش – حالت چطوره بهزاد ؟ چرا اينقدر دير كردي ؟
-كاوه تازه ساعت پنج و نيم بود كه اومد دنبال من تا حاضر شدم شش شد .
فرنوش – صبح كجا بودي ؟
-چطور مگه ؟ اومده بودي اونجا ؟
فرنوش – نه ، تلفن زدم به صاحب خونه ت گفت رفتي بيرون .
-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت .
فرنوش – بيا ، ميخوام با دوستام آشنات كنم .
تازه وارد سالن شديم از دم در كاوه داد زد .
-سلام به همگي . بچه ها دو تا ماچ اضافي كسي نداره بده به من ؟ واسه مريض مي خوام !
يكي از پسرها گفت :
-من دارم ، نسخه آوردي ؟
كاوه – با دفترچه بيمه نميدي ؟
پسر – نه !
كاوه – پس قربونت آزاد حساب كن ، بده ببرم .
همه زدن زير خنده و شروع كردن به خوش و بش كردن با ما . هر كسي رو معرفي مي كرد انگار همه شون ما دو نفر رو مي شناختن .
يكي مي گفت من پروانه ام ، يكي مي گفت من مسعودم . يكي مي گفت من سودابه ام خلاصه حسابي شلوغ شده بود كه كاوه گفت :
-چه خبرتونه ؟ سرسام گرفتم ! صد رحمت به حموم زنونه ! مگه سنگ پا گم شده كه اين قدر هوار ميزنين ؟ باز دو تا آدم حسابي ديدين دست و پاتون رو گم كردين ؟
همه زدن زير خنده كاوه در گوش من گفت :
-خره ! انگار يخ م گرفت ! ببين دارن واسه من غش و ضعف ميرن ! بعد گفت :
-خب شماها خودتون رو معرفي كردين . حالا بذارين مام خودمون رو معرفي كنيم ديگه .
يكي از دخترها گفت :
شما كه احتياج به معرفي ندارين .
كاوه – ميدونم من آقا كاوه معروفم .آفرين به تو دختر اسمت چيه ؟
-پونه
كاوه رو كرد به من و گفت :
بهزاد جون اسم اين پونه خانم رو يادداشت كن كه فردا مامانم رو بفرستم در خونه شون خواستگاري .
صداي جيغ دخترهاي ديگه بلند شد كه اعتراض كردن .
كاوه – هول نزنين به همتون ميرسه .
دوباره همه خنديدن .
كاوه- براي آشنايي بيشتر بايد عرض كنم قد : برت كنستر ، صدا : آلن دلون ، هيكل : آرنولد ، جذابيت: چارز برانسون ، چشم و ابرو : سوفيا لورن ، لب و دهن : عشرت لب قلوه اي ، مو: يول براينر ، تناسب اندام : كريم عبدالجبار، نمك كه نگو ، يه گوله نمكم !
يواش در گوشش گفتم :
اخلاق : رند جگر خوار !
كاوه –متقاضيان محترم پس از اطمينان از واجد شرايط بودن با در دست داشتن شناسنامه به يكي از باجه هاي پستي مراجعه كنن .

همه براش سوت كشيدن دوباره در گوشش گفتم :
-واسه همين نمي خواستي فريبا رو با خودت بياري ؟
يكي از دخترها گفت :
-بهزادخان چي در گوش كاوه خان ميگين ؟
كاوه – مرتيكه چش چرون هيز ميخواد همين جا دم در منو قر بزنه ، به شماها چيزي نرسه !
يه سقلمه زدم تو پهلوش ! خلاصه رفت وسط سالن و همه رو جمع كرد دور خودش و گفت :
-بچه ها همه دو انگشتي كف بزنين تا يه چيزي براتون بخونم .
همه هورا كشيدن و كاوه نشست رو زمين و همه دورش نشستن .
كاوه –
در خونه تونو دق دق ميزنم
مثه پينوكيو لق لق ميزنم
مثه كفتر چاهي بق بق ميزنم
مثه سگ تو كوچه وق وق ميزنم
يه تيكه نون خشك سق سق ميزنم
اگه زنم نشي بجون مادرم
تو سر كچلم شق شق ميزنم
همه غش و ريسه رفته بودن رفتم دوباره در گوشش گفتم :
-كاوه خجالت بكش ! اين دري وري ها چيه ميگي ؟ بسه ديگه . برو يه جا مثل آدم بگير بشين .
كاوه- چيكار كنم بهزاد جون ؟ اين همه آدم سالها منتظر بودن منو ببينن . حالا ميگي بهشون رو نشون ندم ؟
بعد بلند به همه گفت :
خانم ها و آقايون توجه كنين و كاغذهاتون رو حاضر كنين شماره تلفنهاي روابط عمومي آقاي كاوه برومند ايناس كه ميگم ! يادداشت كنين هنرمندهاي ما براي هرگونه مجالس عقد و عروسي در خدمت شما هستن !
در همين موقع يكي از دخترها گفت :
-كاوه خان يه چيز ديگه بخون ، از همين چيزها كه بلدي .
كاوه –بابا بي انصاف ها ، اسرا رو هم اول بهشون يه چيكه آب ميدن كه گلوشون تازه بشه بعد ازشون بازجويي و تحقيق مي كنن ! زبونم به سقم چسبيد ! گلو خشك نگم داشتين اينجا . ديگه اصلا حرف نميزنم .
تا كاوه اينا رو گفت ، دو سه تا دختر مثل برق رفتن و يه دقيقه بعد يكي براش نوشابه آورد يكي قهوه آورد يكي براش ميوه پوست كند ! خلاسه حسابي بهش رسيدن !
كاوه از دور براي من ابروهاشو مينداخت بالا كه يعني ببين چه تحويلم مي گيرن .
بعد نوشابه اش رو برداشت و اومد طرف من همه داد زدن كجا كاوه ؟ تازه مجلس گرم شده برگرد .
كاوه – بابا تلويزيون هم وسط برنامه اش ، دو دقيقه آگهي پخش ميكنه ! خسته شدم بذارين يه نفس بكشم ، بعد راز بقا رو ادامه ميديم .
بعد در حاليكه نوشابه اش رو به من تعارف مي كرد گفت :
-بگير بخور ، كسي كه فكر تو نيست خودت هم كه اينقدر دست و پا چلفتي هستي كه نميري يه چيزي برداري بخوري . اگه من به دادت نرسم تلف ميشي !
در همين موقع فرنوش با چايي و يه بشقاب ميوه اومد پيش من و به كاوه گفت :
پس من چكاره ام كاوه خان ؟ خودم بهش ميرسم .
كاوه – ببينم فرنوش خانم مي تونين اين يه لقمه رفيق رو از گلوي من در بياري يا نه ؟
هر دو خنديديم و يه دفعه وسط سالن همه دست زدن و با هم خوندن كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا .
كاوه در حاليكه به طرفشون مي رفت شروع كرد به خوندن و دست زدن.
جيگرم در بياد روي منقل بياد
باد بزن بده بدو خبر بده
يه سيخ جيگر طلا واسه شوهر بلا
حالا حاجي مياد بوي كاچي مياد
ببين چند نفرن ؟ ميخوان منو ببرن ؟
واسه اين همسايه واسه اون همسايه
آفتاب در اومد حاجي نيومد .
خدا مرگش بده يكي تركش بده
اصلا باورم نميشد كه اين چيزها رو كاوه بلد باشه بخونه
شعرش كه تموم شد همه براش دست زدن و يكي از دخترها كه از خنده اشك از چشمهاش مي اومد گفت :
-كاوه خدا خفه ات كنه از بس خنديدم ، دل درد گرفتم .
كاوه – اين جاي دستت درد نكنه اس ؟ يه ساعته يه ضرب دارين مي خندين .
جاي تشكر نفرينم ميكني ؟ پاشو برو صورتتو بشور سياهي ريملت راه افتاد !

يه ريمل مارك خوب بخر نگاه كن ريمل منو ! تكون نخورده ! واترپروفه !

تا حالا اگه مامانم اينجا بود صد تا ماشالله بهم گفته بود .
خاله و شوهر خاله كاوه كه از طبقه بالا پايين اومدن با هم گفتن ماشالله به اين چونه كاوه ! همه باهاشون سلام و احوالپرسي كرديم . خاله كاوه رفت تو آشپزخونه كه ترتيب غذا رو بده . يكي از دخترها از كاوه پرسيد :
-كاوه تو دكتر بشي چي ميشي؟ هر چي بشي ماها همه گي وقتي مريض شديم مي آييم پيش تو .
كاوه – من خيال دارم دكتر پزشك قانوني بشم ! حتما همه تون بيايين پيش من !
يه دختر ديگه :
-ذليل شده هر چي بهش ميگيم يه جواب تو آستينش داره !
كاوه – نخير ! نيم ساعته ديگه اينجا واستم ، از اين نفرينها كه بهم لطف مي كنن يا خفه ميشم يا ذليل و عليل !
شوهر خاله كاوه گفت :
-كاوه جون از بس دوستت دارن !
كاوه – مرده شور اون دوستي شون رو ببرن با اين دوستي ها فكر كنم آخر شب بايد اورژانس تهران منو ببره .
در همين موقع يه دختر كه اسمش زهره بود با يه فنجون قهوه اومد طرف كاوه و گفت :
-كاوه خان من مثل اينها نيستم براتون قهوه آوردم .بفرماييد.
تا زهره اين رو گفت كاوه دفتر تلفنش رو در آورد و گفت : آفرين به تو ! زود اسم و آدرست رو بگو كه بزارمت نفر اول ليست كه مامانم رو بفرستم خواستگاريت .
زهره از خوشحالي و خجالت صورتش گل انداخت .
كاوه – حالا كه دختر خوبي بودي برو يه قهوه واسه خودت بيار تا فالت رو بگيرم .
سودابه – كاوه خان تو رو خدا راست ميگي ؟
كاوه – بجون مامانم اگه دروغ بگم . اصلا كار مادرم اينه !
تا كاوه اينو گفت ، سه چهارتا دختر دويدن تو آشپزخونه كه قهوه بيارن .
زهره قهوه اي رو كه براي كاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد .
كاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟
زهره ببخشيد كاوه خان ، ميخواستم فال منو زودتر بگيريد بعدا براتون يكي ديگه ميارم .
فنجون رو زود برگردوند و رفت تا يه قهوه ديگه واسه كاوه بياره .
چند دقيقه بعد ، همه با يه فنجون دمر شده تو نعبلكي ، دور كاوه نشسته بودن !
كاوه – يكي يكي ، شلوغ نكنين بايد تمركز داشته باشم .
فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه كرد و يه خرده ديگه گفت :
-واخ واخ واخ واخ !!! چه تاريكه اين تو ! مثل دل سياه شيطون !!!
اين فال گفتن نداره . بيخود هم اصرار نكن نوبت كيه ؟
كاوه – بده ببينم اين وامونده رو .
يه نگاهي به فنجون كرد و گفت :
تو كه چيزي ته اين نذاشتي؟ ميخواستي تهش رو هم ليس بزني !
سودابه – كاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اينطوري شده . ريخته همه ش تو نعلبكي .

كاوه – آهان پس همين فالته ! خب بزار ببينم .
تو يه شوهر كچل گيرت مياد ! ببين ته فنجونت برق ميزنه !
سودابه – داري مسخره بازي در مياري ؟
كاوه جدي شد و گفت :
-اگه اعتقاد ندارين ، اصلا همه فنجونتون رو وردارين و برين . اصلا ديگه فال نمي گيرم .
پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلي ات كچل نبود ؟ خودت گفتي !
سودابه – اي واي راست ميگه ! ببخشيد تو رو خدا كاوه جان . بخدا اعتقاد دارم .
كاوه – ديگه از اين حرفها نزني ها !
خب چي مي گفتم ؟ آهان . اين پسره كچله يه بار اومده خواستگاريت جوابش كردي اما اشتباه كردي !
البته اون بازم مي آد جلو . اين دفعه رفته مو كاشته ! زلف داره عين جارو چزه !
اين دفعه خودت هم نمي شناسيش.
فعلا اينو داشته باش تا بقيه اش رو بهت بگم .
بعد رو به زهره كرد و گفت :
-بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟
فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش كرد و گفت :
-صاب مرده يه من كبره ته ش بسته ! من چه فالي برات بگيرم ؟
زهره كم مونده بود گريه اش بگيره .
كاوه – حالا خودت رو ناراحت نكن قسمت و سرنوشت همينه ديگه !
بيا انگشت بزن تو اين فنجون شايد يه روزنه اميدي برات وابشه . اينجوري وضعت خرابه !
زهره كه اشك تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و يه انگشت محكم زد توش كه كاوه داد زد :
-يواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش كردي . تموم خطوط زندگيت بهم ريخت كه ! گفتم يه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته سوراخش كن كه .
زهره با بغض جواب داد :
-بخدا زياد فشارش ندادم كاوه خان .
مجلس ساكت شده بود كاوه كه عصباني بود گفت :
خيلي خب حالا برو يه گوشه بشين تا بعد . حيف كه دل نازكم و گرنه دست به فنجونت نمي زدم .
فرنوش آروم از من پرسيد :
-كاوه فال قهوه بلده بگيره ؟
-نميدونم بخدا يعني تا حالا پيش نيومده بود كه بفهمم .
كاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه كرد سودابه دل تو دلش نبود .
كاوه – خب سودابه خانم داشتم چي مي گفتم ؟
سودابه – خواستگار قبليم رو گفتي .
كاوه – آره عكسش هم اينجا افتاده . حالا بيا يه انگشت بزن ته فنجون و نيت كن . سودابه آروم با نوك ناخن ش يه اشاره به ته فنجون كرد كه دوباره داد كاوه در اومد .
كاوه – اي بابا ! شماها چرا اينجوري هستين ؟ يه انگشت بلد نيستين بزنين ؟ با ناخن زدي چشم خواستگارت رو كور كردي حالا خوبه با يه چشم بياد خواستگاريت ؟ مثل دزدهاي دريايي كه چشمشون رو مي بندن . اصلا تو ديگه زنش ميشي؟

سودابه – كاوه خان من فقط يه اشاره كردم .
كاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم يارو ديگه .
ناخن نيست كه ! مثل نوك نيزه مي مونه .
دوباره تو فنجون رو نگاه كرد تو سالن صدا در نمي اومد بعد گفت :
-نه الحمدلله بخير گذشت . از بغل چشم يارو رد شد . يادت باشه يه صدقه بدي به گدايي چيزي.
سودابه – يه نفس راحت كشيد .
كاوه – اين يارو مهندسه .
سودابه – آره بخدا راست ميگه .
كاوه – وضعش هم خيلي خوبه . اين دفعه كه بياد دهن همه بسته ميشه و عروسيتون سر ميگيره .
همه هورا كشيدن و دست زدن .
كاوه – ساكت ! حواسم پرت ميشه . اينجاي فال خيلي حساسه ! در مورد خوشبختي تونه !
سودابه – بچه ها تو رو خدا ساكت باشين .
كاوه فقط تو فنجون رو نگاه ميكرد يه دقيقه بعد گفت :
-تو عروسيتون يه نوري مي بينم ! معني اش روشنايي يه . گويا سر عقده ! وقتي بعله رو ميگي ! اما درست نميدونم چيه !
سودابه – تو رو خدا كاوه خان بازم نگاه كن شايد بفهمي !
كاوه – والله انگار هر چي ميشه بعد از عقد ميشه .
سودابه – عروسي بهم ميخوره ؟
كاوه – نه ، يه اتفاق خوبه . فقط دارم نور مي بينم .
آهان فهميدم .
يارو كچله ، كلاه گيسش رو ورداشته از سرش. كله اش مثل پروژكتور هاي استاديوم آزادي ، داره همه جا رو نور بارون مي كنه . به به ! به به به اين فال .
همه زدن زير خنده
سودابه – شوخي ميكني كاوه خان ؟
كاوه – من موقع فال گرفتن شوخي با كسي ندارم . اينام بيخودي مي خندن . ببين سودابه خانم غصه نخور . كچل ها شانس دارن ! بعد از عروسي برق خونه تون مجانيه .
با اين نورافكني كه من تو اين فنجون مي بينم اصلا احتياج ندارين كه لامپ روشن كنين !
همه از خنده غش و ريسه رفته بودن اما خود كاوه نمي خنديد . رفتم جلو و گفتم :
اين چرت و پرت ها چيه ميگي ؟
كاوه – آخه بيا ببين ! فنجون خالي رو داده به من اونوقت ميگه فال برام بگير !
فنجون رو به همه نشون داد . راست ميگفت . گويا قهوه ش رو كم ريخته بود و قهوه هه آبكي بوده . ته فنجون پاك پاك بود .
كاوه – من هر چي تو اين فنجون نگاه ميكنم ، جز نور و روشنايي نمي بينم ! بلند شو سودابه خانم برو يه قهوه ديگه وردار بيار اما اين دفعه يه خرده قهوه م بذار ته ش بمونه .
بعد رو كرد به زهره و گفت :
-بده ببينم اون فنجونت رو !
زهره كه هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به كاوه داد . كاوه يه نگاهي بهش كرد و گفت :
-يه چيزي بهت بگم ناراحت نمي شي ؟ جنبه ش رو داري ؟
زهره – هر چي هست بگين كاوه خان .
كاوه – اين فال تو خيلي تاريكه !معني خوبي نداره . حالا ميخواي برات بگم ؟
زهره كه ديگه گريه ش گرفته بود با سر اشاره كرد .
كاوه – ببين زهره خانم . تا هفت نوبت ديگه ، وقتي ماه هلال بشه ، يه اتفاق خيلي خيلي بد برات مي افته !
زهره – هفت نوبت يعني چي ؟ آخه من يه هفته ديگه قراره از ايران برم .
كاوه – حساب كتاب نداره . ممكنه هفت دقيقه ديگه باشه ، ممكنه هفت ساعت باشه يا هفت روز باشه يا هفت هفته باشه يا هفت ماه باشه يا هفت سال يا هفتاد سال باشه . هيچ معلوم نيست ! حواست رو جمع كن . البته راه داره كه جلوش رو بگيري .
زهره – چيكار كنم ؟ بخدا من خيلي پول به گدا ميدم .
كاوه – آفرين . همين كمك هايي كه كردي ، الان يه راه برات وا شده !
دوباره تو فنجون رو نگاه كرد و گفت :
-يا نصيب و يا قسمت بيچاره خاله عصمت
همه زدن زير خنده . كاوه برگشت به من نگاه كرد و گفت :
-بهزاد تو چاخاني چيزي بلد نيستي بگي ؟ من ديگه دروغام ته كشيد .

تازه همه فهميدن نيم ساعته كه كاوه مسخرشون كرده !
تو همين موقع سودابه با يه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بيرون .
سودابه – چاخان ميكردي كاوه ؟
كاوه – نه ، اون كچله رو راست مي گفتم !
زهره – تو رو خدا دروغ بود اينا كه گفتي ؟ داشتم سكته ميكردم .
سودابه – از كجا فهميدي كه خواستگار قبلي من كچل بود و مهندس ؟
كاوه – خب اكثر كسايي كه وقت زدن گرفتنشون ميشه تو سني هستن كه معمولا مردها كچل ن!
امروزه روز هم از هر ده نفر نه نفرشون ليسانس گرفتن بيكار دارن ول ميگردن و دلشون خوشه كه بهشون ميگن مهندس .
همه دوباره خنديدن .
سودابه – بلا بگيري پسر ! چقدرم جدي بود .
كاوه – همين شماها آدم هاي ساده هستين كه پس فردا داستان زندگيتون رو تو صفحه بر سر دوراهي مجله ها مي نويسن ديگه !
بعد اومد طرف من و فرنوش و گفت :
-خوب فال براشون گرفتم ؟
-خوب امشب آتيش سوزوندي طفلك نزديك بود گريه ش بگيره .
كاوه – فال مفت و مجاني همينه ديگه راستي فرنوش خانم مادرتون به سلامتي كي از خارج برميگردن ؟
فرنوش – اينم يه نمايش ديگه س كاوه خان ؟
كاوه – خير از جوونيم نبينم اگه واسه شما نمايش بازي كنم ، همينطوري پرسيدم .
فرنوش خنديد و گفت :
-مادرم منتظره تا كار اقامتش درست بشه ، اونوقت بياد .
كاوه – يه پيشنهاد براشون دارم موقع برگشتن بفرماييد كه بجاي هواپيما با يكي از اين كشتي هاي بزرگ مسافرتي بيان ايران . ميگن سفر باهاشون خيلي لذت بخشه .
فرنوش – آخه اونا خيلي طول ميكشه تا برسه ايران .
كاوه – مهم نيست . عوضش برنامه هايي كه در طول مسافرت دارن خيلي جالب و تماشايي يه !
فرنوش – حالا اگه تلفن زد ايران بهش ميگم شايد خواست با كشتي بياد .
در همين موقع ژاله ، فرنوش رو صدا كرد ، فرنوش هم از ما عذرخواهي كرد و رفت . وقتي تنها شديم به كاوه گفتم :
-تو به اومدن مامان فرنوش چيكار داري كه پيشنهاد بيخودي ميدي ؟
من همش خداخدا ميكنم كه مادرش زودتر از مسافرت برگرده كه تكليف ما روشن بشه . همينطوريش معلوم نيست كي برگرده ايران .
دل تو دل من نيست تا اون بياد . اونوقت تو ميگي با كشتي مسافرتي بياد كه يه ماه هم اونطوري طول بكشه تا برسه ايران ؟
ديوونه شدي پسر ؟!
خيلي خونسرد رفت و يه ليوان نوشابه از روي ميز براي خودش آورد و يكي هم براي من . يه خورده ازش خورد و بعد گفت :
-تو حاليت نيست . من صلاح ت رو مي خوام !
اگه با كشتي بياد ممكنه اصلاً پاش به ايران نرسه .
اگه خدا بخواد شايد كشتي ش مثل كشتي تايتانيك از وسط بشكنه و غرق بشه ! اونوقت هم خيال تو راحت ميشه و هم خيال آقاي ستايش و هم خيال من .
در حالي كه مي خنديدم گفتم :
-خدانكنه ، عجب آدم خبيثي هستي تو !
كاوه_ آره ، از خنده ت معلومه ! خدا از دلت بشنوه ! راستي بهزاد ، جريان فريبا رو به ژاله نگي ها .
-چرا ميترسي كتكت بزنه ؟
كاوه – نه بابا ، اين ژاله در عالم خيال ، من رو شوهر خودش مي بينه با سه چهار تا بچه قد و نيم قد دور و برمون ! بفهمه شربه پا ميكنه . ميره به مامانش ميگه و اونهم صاف ميزاره كف دست مامان من . اون موقع ديگه بايد اسباب م رو جمع كنم و بيام تو اتاق تو با هم زندگي كنيم !
-مگه ژاله چه عيبي داره ؟ ديده شناخته س . دختر خوبي هم هست .
كاوه – آره ، اما مثل خواهر من مي مونه . از بچگي با هم بزرگ شديم . يه بار ديگه كه بهت گفته بودم .
در همين موقع ، دخترها كاوه رو صدا كردن . كاوه هم رفت پيش اونها . فرنوش هم بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد بريم تو حياط كمي با هم قدم بزنيم ؟
-حوصله ات سر رفته ؟

فرنوش – نه وقتي تو كنارم باشي هيچوقت حوصله ام سر نميره ! اما دلم مي خواد الان با تو تنها باشم .
خنديدم و دوتايي با هم به حياط رفتيم . هوا سرد بود و برف شروع به باريدن كرده بود .
فرنوش – اونقدر خوشم مياد زير برف قدم بزنم .
خنديدم .
فرنوش – چرا خنديدي ؟
-ياد يه چيزي افتادم ، اين حرف رو يه بار كاوه هم به من گفت . ميدوني اين يكي از علايق پولدارهاست .
فرنوش – تو دوست نداري زير برف راه بري و قدم بزني ؟
-اگه يه روز پولدار شدم ، اين رو جزو برنامه روزانه ام تو زمستون قرار ميدم .
فرنوش – ميدوني دوستام در مورد تو چي مي گفتن ؟
-حتما گفتن عجب آدم سرديه !
فرنوش – نه ، ميگفتن خيلي سنگين و با وقاره .
نگاهي بهش كردم و خنديدم بعد پرسيدم :
-در مورد من با مادرت صحبت كردي ؟
فرنوش – اونطوري هنوز نه .
-چطوري هنوز نه ؟
فرنوش – آخه پشت تلفن كه نميشه حرف زد . تازه مامانم كه تو رو نديده . اون بايد تو رو ببينه بعد حتما موافقت ميكنه كه باهات ازدواج كنم .
بعد در حاليكه مي خنديد گفت :
-اين قد بلند و صورت جذاب و چشم و ابرويي كه تو داري حتما دهن مامانم رو مي بنده و قبول مي كنه .
-خوب بلدي با اين حرفها گولم بزني ها !
فرنوش – بهت راست گفتم بهزاد . اينا كه گفتم بعلاوه روح پاك و بزرگت . همين ها رو ديدم كه عاشقت شدم .
-ميخواي منم ازت تعريف كنم ؟ نه ! من هيچ چيز رو نميگم و تمام عشق به تو رو تو قلبم نگه ميدارم .
فرنوش – تعريف از اين بهتر نميشه .
-فقط كمي ميترسم ، ميترسم يه وقت مامانت با ازدواج ما مخالفت كنه .
فرنوش- نه ، به اين چيزها فكر نكن . تو مامانم رو نمي شناسي . زن بدي نيست .
-ميدونم . فقط كمي دلم شور ميزنه .
فرنشو – راستي يادم باشه وقتي مامان زنگ زد بهش بگم اگه خواست با اين كشتي هاي تفريحي مسافرتي كه كاوه ميگفت برگرده ايران .
داشتم از خنده مي تركيدم . از خودم خجالت كشيدم و دو تا فحش نثار كاوه كردم و گفتم :
-اونا خوب نيست . مسافرت باهاشون خيلي طول ميكشه . من دلم مي خواد كه مادرت زودتر از خارج برگرده كه باهاش صحبت كنيم و اگه خدا بخواد زودتر ازدواج كنيم .
فرنوش – اونطوري هم بد نيست . دوران نامزدي مون بيشتر طول ميكشه .
اومدم يه چيزي به فرنوش بگم كه يه دفعه از بالاي بالكن طبقه بالا صداي خنده شنيدم . سرمون رو بلند كرديم ديديم كاوه با بقيه دخترها و پسرها اونجا واستادن و دارن من و فرنوش رو نگاه ميكنن و مي خندن . تا ديديمشون همگي برامون آهنگ مبارك باد رو خوندن . هم يه حال خوبي بهمون دست داد و هم خجالت كشيديم .

كاوه – مجنون بيا تو . مي خواهيم شاه وزير بازي كنيم . شايد بخت بهت رو كرد و يه دفعه تو عمره شاه شدي . اونوقت ديگه حكم ت همه جا جاريه .
-چشم ، شما برين ما هم الان مي آييم .
كاوه – نميشه ، بايد همين الان بيايين تو خونه . پدر فرنوش خانم تلفن زده و به من سفارش كرده كه مواظب دخترش باشم . گفته بپا اين بهزاد ديو سيرت، بچه ام رو گول نزنه !
همگي زدن زير خنده اونقدر خجالت كشيدم ، كه داشتم آب مي شدم .
كاوه – حالا مياي تو يا بازم بگم ؟!
-اومدم ، تو حرف نزن ، من اومدم تو !
وقتي دوباره همه تو سالن جمع شدن ، كاوه يه قوطي كبريت رو علامت گذاشت و شروع كرد به بازي شاه وزير .
كاوه – همه كبريت رو ميندازيم بالا وقتي افتاد زمين اگر با طرف باريكش بود ة اون شاهه ، هرچي گفت بايد اجرا بشه . هر كسي هم كه اون يكي طرف كبريت بهش افتاد ، دزده .
همه كبريت رو انداختن تا خود كاوه شاه شد و يه دختر به اسم شبنم دزد شد .
كاوه – اول بگو چرا دزدي كردي ؟
شبنم – وا ! من كي دزدي كردم ؟
كاوه – انكار مي كني ؟ جلاد ، شكنجه ! زود ازش اقرار بگيرين .
فرنوش – اينجا جلاد نداريم كه !
كاوه – مگه خالتون امشب تشريف نياوردن اينجا ؟
-كاوه خجالت بكش .
همه قاه قاه خنديدن .
فرنوش – خيلي ممنون كاوه خان ! يعني خاله من جلاده ؟
كاوه – ببخشيد منظورم پسرخالتون بود ! در هر صورت يكي بايد جلاد بشه .
شبنم – بابا خودم اعتراف مي كنم ، جلاد مي خواهيم چيكار ؟
كاوه – خب ، حالا بگو چرا دزدي كردي ؟
شبنم – احتياج مادي داشتم .
كاوه – مجازات شما اينه كه پنج ليوان آب پشت سر هم بخوري .
شبنم – پنج تا !! من يه ليوان آب هم بزور ميتونم بخورم و خودم رو نگه دارم كه بيرون نرم .
-قربانت گردم كمي تخفيف بدين .
كاوه – خودت هم بيا جلو . تو كار شاه دخالت كردي ! مجازات تو اينه كه بيس تا تخم مرغ نيمرو بخوري .
-عجب شاه ظالمي !
در همين موقع صداي زنگ موبايل اومد .

كاوه – ساكت موبايل شاه زنگ زد .
يكي دو دقيقه با تلفن حرف زد و بعد گفت :
-رعاياي من حيف كه بايد برم . گويا گوشه اي از مملكت سر به شورش گذاشته اند . بايد بريم و صدايشان را در نطفه خفه كنيم ! اگر عمري به دنيا بود در بازگشت پنج ليوان آب رو بخورد شبنم خانم خواهيم داد !
بعد به من اشاره كرد كه بريم . فرنوش پرسيد چي شده كه كاوه گفت مادر يكي از دوستامون حالش بده .
از همه خداحافظي كرديم . همه ناراحت و پكر بودن كه ماها مجبور بوديم بريم . از خونه كه بيرون اومديم پرسيدم :
-چي شد كاوه ؟
كاوه – مادر زن به اين ميگن ها ! آفرين واقعا آفرين ! مادر زن فهميده ايه !
همونطور نگاهش كردم از حرفهاش سر در نمي آوردم .
كاوه – ببين بهزاد ، اون مادر زني خوبه كه قبل از عروسي دختر بميره .
-معلوم هست چي ميگي ؟ زده به كله ات ؟
كاوه – بهترين جاي بهشت زهرا براش يه قبر دو نبش مي خرم . يه سنگ قبر براش ميدم بندازن خودش حظ كنه ! ميدم روش بنويسن تاريخ تولد : فلان . تاريخ فوت : بسيار بموقع .
فقط نگاهش ميكردم . داشت سوار ماشين مي شد و اين چيزها رو برا خودش مي گفت :
كاوه – ميدم زيرش اين شعر رو بنويسن :
مادر زن من رفتي به وقتش بگذشته ز من روزهاي سختش
نام تو بود هميشه در ياد چون قبل عروسي رفتي تو بر باد
ختم ت بگيرم چه آبرو مند داماد توام كاوه برومند .
از حرفهاش خندم گرفته بود . بهش گفتم :
-اين شعرها رو كجا ياد گرفتي ؟
كاوه – خودم گفتم .
-طبع شعرت هم گل كرده ! حالا اين يكي رو واسه كي گفتي ؟
كاوه – براي مادر فريبا خانم . خدابيامرز نيم ساعت پيش فوت كرد .
-مادر فريبا مرد ؟ راست ميگي؟ بيچاره ! فريبا بود زنگ زد ؟
كاوه – آره طفلك خيلي ناراحت بود و همش گريه مي كرد .
تازه متوجه حرفهاش شدم كه يه دقيقه پيش ميگفت شدم .
-كاوه ، مرده شور تو ببرن . تو چقدر سنگ دل و بي احساسي . اون بيچاره مرده و تو اون حرفها رو ميزدي و براش شعر مي گفتي ؟ از خودت خجالت بكش . واقعاً فكر ميكني آدمي ؟
كاوه – مگه چي گفتم ؟
-همون ها كه گفتي .
كاوه – بده مي خوام براش ختم بگيرم ؟ بده مي خوام قبر بخرم ؟ بده براش ميخوام يه سنگ قبر خوب سفارش بدم ؟ ميدوني سنگ قبر چنده ؟
-اينها بد نيست اما اون شعر چي ؟
كاوه – استعداد شعر داشتن كه دست خودم نيست . يه دفعه شعر مياد .
-منظورم اينه كه تو خوشحالي از اينكه مادر فريبا مرده ؟
كاوه – تو بدت مي آد الان بهت خبر بدن مادر فرنوش مرده ؟
-آره بدم مياد . دلم نمي خواد مادر كسي كه دوستش دارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم بميره .
كاوه – بسيار خوب . منم برات دعا مي كنم كه تا اخر عمرت هر روز دو سه ساعتي چهره دوست داشتني مادر زنت رو ببيني ! ايشالله وقتي هم مردي ، تو اون دنيا با روح مادر زنت محشور بشي .
واقعا باعث خوشحالي يه كه يه داماد اينقدر به مادر زنش علاقه داره ! قابل تقديره !
خندم گرفت و گفتم :
-اون طوري كه ديگه نه ! روزي دو سه ساعت كه نميشه آدم مادر زنش رو ببينه .
كاوه – بدبخت ! بعد از ازدواج ماهي دو سه دقيقه اش هم درد آوره !!!

دوباره خندم گرفت و گفتم :
-حالا حركت كن ، اون طفلك الان اونجا تنهاس .
كاوه – پس نتيجه چي شد ؟ همون كه من گفتم ؟
-واقعاً تو ديگه چه موجودي هستي ؟
كاوه – يه موجود ديو سيرت و پليد با ايده هاي جالب و دوست داشتني .
حركت كرديم .
كاوه – احساس مي كنم كه تو ته دلت به من حسوديت ميشه . قربون خدا برم . نه مادر زن دارم نه پدر زن و نه رقيب ! عوضش تو همه اينا رو داري ! وضعت خيلي خوبه ها !
-طفلك فريبا چه حالي داره .
كاوه – باور كن تو من نيستي بفهمي كه من چه حالي دارم .
اينو گفت و يه لبخند شيطاني زد !
-حالا ابليس كيه ؟
كاوه – من
خندم گرفت .
كاوه – بابا تا اونجا كه تونستم كمك شون كردم . تو بهترين بيمارستان بستريش كردم . حالا هم مواظب دخترشم و نمي ذارم آب تو دلش تكون بخوره . ديگه مردن كه دست من نيست ! ابليس هم هستم ولي آدمكش نيستم .
عمر اون خدا بيامرز تا همين قدر بوده . منكه نكشتمش .
حالا يه شوخي كردم . جدي كه نگفتم . اينا رو گفتم يه خورده بخنديم دلمون واشه !
-اگه فريبا بفهمه واسه مادرش شعر گفتي ؟
كاوه – حالا نري دهن لقي كني و چيزي بهش بگي ها .
شوخي كردم ديوونه وگرنه تو خودت ميدوني كه جون من بود و جون مادر زنم ! از چشمهام بيشتر دوستش داشتم ! خبر مردنش رو كه شنيدم ، به جون تو تمام چيزهاي دنيا رو انگار ريختن تو دل من !
-حتما تمام خوشي هاي دنيا رو ؟
كاوه با خنده گفت :
-خاك تو گور بد ذات بي شرم ت كنن ! ميگم به جون تو !
- به جون عمه ات !
كاوه – به جون عمه ام راست ميگم . تازه ما چند وقت ديگه دكتر ميشيم . دكتر كه نبايد دل نازك باشه .
-من تا حالا دكتري نديدم كه مريضش بميره و اون شعر بخونه و شادي كنه !
كاوه – اين دكتر فرق ميكنه . اين يكي متخصص شادي و نشاطه ! داروهايي هم كه تجويز ميكنه ، رقص و آواز و خنده اس ! دكترش قرطي يه ! ساز زنه ضربي يه !
ميخوام يه مطب سر چهار راه سيروس واز كنم ! اسمش رو هم ميذارم "مطب شادماني " هره كره درماني زير نظر دكتر كاوه برومند ! متخصص قر و قنبيله و اطوار ! لطفا با بشكن وارد شويد .
اصلا تو چيكار به كار من داري ؟
هر وقت مادر زن خودت مرد ، تا يكسال سياه بپوش و صورتت رو اصلاح نكن و بشين سر قبرش هي اشك بريز !
اصلا ميدوني چيه ؟ من مي خوام تخصصم تو رشته مفاصل بگيرم ! هر كي بياد پيشم و مثلاً بگه آقاي دكتر كمرم درد ميكنه ، دو تا نرمش قر كمر بهش ميدم در جا خوب ميشه .
-جون به جونت كنن ذاتا رقاصي !
كاوه – تازه فهميدي ؟ نيگاه كن !
شروع كرد پشت فرمون خودش رو تكون دادن رقصيدن و بعد گفت :
-خوبه ؟ دوست دارم اينطوري باشم . اصلا من عمر و عاص !
-باشه عيبي نداره . بشرطي كه همين ها رو جلوي فريبا هم بگي ها !
كاوه – باز من يه چيزي گفتم و تو ازش بل بگير !

ديگه رسيده بوديم . نزديك بيمارستان پارك كرديم و رفتيم تو . فريبا ، كنار سالن انتظار ، روي يه نيمكت نشسته بود و آروم گريه ميكرد . دوتايي رفتيم پيشش و آروم تسليت گفتيم و واستاديم. تا صداي ما رو شنيد ، سرش رو بلند كرد و گفت :
-يه ساعت قبل از اينكه تموم كنه ، چشماشو باز كرد و منو صدا كرد . رفتم بالا سرش و بوسيدمش . موهاشو ناز كردم . بهش آب دادم . نگاهم كرد و بهم خنديد . بعد يه قطره اشك از گوشه چشماش آروم سر خورد و اومد پايين . اشكش رو پاك كردم و گفتم مامان چرا گريه مي كني ؟ گفت دلم نمي خواد تو دختر خوب و نازم رو تنها بذارم و برم ، اما چيكار ميشه كرد ؟
گفتم : مامان دكترها گفتن حالتون خوب ميشه . ببين چه بيمارستان خوبي آوردمت ! دو تا جوون خوب و مهربون بهم كمك كردن .
گفت خدا بهشون عوض بده ، كجان ؟
گفتم الان اينجا نيستن . مي آن ، شايد نيم ساعت ، يه ساعت ديگه بيان . گفت شايد من نتونستم ببينمشون . از قول من ازشون تشكر كن و بهشون بگو اگه مردم ، فريبا رو اول به خدا بعد به شماها مي سپارم . من كه كاري از دستم بر نمي آد تا محبتشون رو جبران كنم اما پيش جدم زهرا براشون دعا مي كنم و دامن ش رو ول نمي كنم تا مرادشون رو بده . بهشون بگو انشالله دست توي خاكستر بكنن ، طلا و جواهربيرون بيارن به حق آبروي زهرا . اينا رو مي گفت و گريه مي كرد . گفتم مامان شما نبايد خودت رو ناراحت كني . برات خوب نيست .
گفت ديگه ناراحت نيستم . آقا مرادم رو داد ! بهشون بگو بچه ام رو دستتون سپرده تا روز محشر از خجالتتون در بيام !
اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين . رفتم براش آب آوردم . فريبا طفلك به هق هق افتاده بود . كمي آب خورد و اشكهاشو پاك كرد و گفت :
-بعدش بهم گفت بيا دخترم ، بيا سرت رو بذار تو دامنم . ميخوام مثل بچه گي هات اون موهاي قشنگت رو ناز كنم و برات لالايي بخونم تا خوابت ببره . بميرم برات از اون زندگي به كجا رسيدي ! بيا دخترم ، پشت تختم رو بلند كن . ميخوام بغلت كنم .
رفتم و پشت تختش رو بلند كردم و بعد سرم رو گذاشتم رو پاهاش . داشت نازم ميكرد . مثل بچگي هام . چشمهامو بسته بودم و فكر ميكردم كه يه دختر بچه ام و همه چيز مثل اون موقع هاست و پدرم هنوز زنده اس و توخونه بزرگ خودمونيم و هيچ غصه اي ندارم و مامانم داره برام لالايي ميخونه كه خوابم ببره .
يه دفعه ديدم كه ديگه دست مامانم حركت نمي كنه ! سرم رو بلند كردم . چشمهاش بسته شده بود و يه لبخند محو روي لباش بود . صداش كردم . تكونش دادم اما ديگه هيچي نگفت !
دوباره زار زار شروع به گريه كرد . گريه ام گرفته بود . از بغض نميتونستم حرف بزنم . گفتم كاوه خوددارتره ، بهش بگم كمي فريبا رو آروم كنه . برگشتم كه بهش اشاره كنم ديدم همينجور اشك از چشمهاش مي آد پايين .
از تو جيبم دستمالم رو بهش دادم و از بيمارستان اومدم بيرون . كوچه خلوت بود و ميتونستم راحت بحال اين دختر و روزگارش گريه كنم .
رفتم قسمت اطلاعات . معلوم شد كه جنازه رو به سردخونه بردن . ازشون خواستم كه يه اتاق ديگه به ما بدن كه تا صبح فريبا بتونه كمي بخوابه .
همراهي كردن و علاوه بر اتاق ، دكتر كشيك يه آرام بخش هم به فريبا داد و با كاوه برديمش تو اتاق بزور روي تخت خوابونديمش . طفلك خيلي ناراحت بود . گريه امونش نمي داد اما بلاخره تسليم آرام بخش شد و خوابيد .
من و كاوه هم روي مبل نشستيم . هر كدوم تو دنياي خودمون بوديم . يه ساعتي هيچكدوم حرف نزديم . يه دفعه فريبا از خواب پريد و داد زد كاوه !!!
كاوه رفت كنار تختش و گفت :
-چيه فريبا خانم . من اينجام . خيالت راحت باشه .
فريبا كه چشمش به كاوه افتاد كمي آروم شد و دوباره زد زير گريه و گفت :
-كجا بردن مامانم رو ؟
كاوه – بخواب فريبا خانم . اون الان جاش خيلي از منو تو بهتره . بخواب !
انگار مسكني كه بهش داده بودن خيلي قوي بود كه دوباره از حال رفت .
-نفهميدي چي بهش دادن ؟
كاوه – ديازپام 10 ميلي . آرومش ميكنه .
اومد كنار من نشست .
-كاوه ، من يه فكرهايي كردم .
كاوه – در مورد چي ؟
-فريبا!
كاوه خب
-بالاي اتاق من ، طبقه اوب . دو تا اتاق و آشپزخونه و حموم و دستشويي يه كه خالي شده . مستآجرش رفته . چطوره بگيرمش واسه فريبا . نميتونيم كه ولش كنيم و بريم . اجاره اش رو هم من يه جوري درست مي كنم ، زياد نيست . يه خورده كه صرف جويي كنم جور ميشه . هم پيش خودمه و حواسم بهش هست ، هم شايد وادارش كنم بره دنبال درس ش .

كاوه – ببخشيد ، شما ديگه تو چي مي خواي صرفه جويي كني ؟ حتماً جاي خود تخم مرغ ، پوست تخم مرغ رو با نون مي خواي بخوري ؟!
-نه بابا ، وضع من اون طوري ها هم بد نيست . يه كاريش مي كنم .
كاوه دولاشد و منو ماچ كرد و گفت :
-مي دونم خيلي مردي . مي دونم با معرفتي .مي دونم دلت درياست . اما ناسلامتي منم رفيق تو ام . تنه ت هم كه به تنه من خورده باشه ، بايد كمي از اخلاقت رو گرفته باشم يا نه ؟ همون دو تا اتاق رو كه گفتي خيلي عاليه . فريبا اگه پيش تو باشه خيال من هم راحت تره تا ببينم خدا چي مي خواد ؟
-كاوه ، اون چيزا كه گفتي شوخي بود ، حالا راستش رو بگو ازش خوشت اومده ؟
كاوه نگاهي به صورت فريبا كه خيلي معصومانه در خواب بود كرد و گفت :
-آره ، اما حسابي بايد فكر كنم ، تازه خودش هم بايد راضي باشه . اينا يه طرف ، پدر و مادرم هم يه طرف . اخلاقشون رو كه ميدوني ؟ مادرم واسه من يه صندوق دختر سوا كرده گذاشته كنار !حالا اگه برم و بهش بگم مي خوام يه دختر رو بگيرم كه هيچكس رو نداره ، وامصيبتا .
-خدا بزرگه . دنيا رو چه ديدي ؟ شايد قسمت تو هم فريبا بود و زبون پدر و مادرت بسته شد . تو اول بايد سبك سنگين كني و ببيني واقعاً دوستش داري ؟ بقيه چيزها درست ميشه .
كاوه - بيا يه كاري كنيم بهزاد !
-چيكار ؟
كاوه – بيا جاها رو عوض كنيم ! فريبا رو تو بگير كه مثل اون بي كس و كاري ! جوره جورين با هم . منم ميرم خواستگاري فرنوش . مامانش هم كه ثروت بابام رو ببينه ديگه لال ميشه . اونوقت بعدش جاها رو عوض مي كنيم ! چطوره ؟
-مثل بقيه ايده هات ، مزخرف!
كاوه موبايلشو در آورد و به خونه شون زنگ زد و گفت كه شب نمي آد خونه . منم بلند شدم و از تلفن بيرون يه زنگ به يكي از بچه ها ي دانشكده زدم و بهش گفتم كه فردا اگه ميتوني با چند تا از بچه ها بيان بهشت زهرا . گفتم مادر يكي از دوستان فوت كرده و كسي رو نداره خدا بيامرز . بعد برگشتم تو اتاق .
كاوه – بيا بگير بخواب . فردا كلي كار داريم .
-تو بخواب من خوابم نمي آد . ناراحتم .
كاوه – مگه عمه ات مرده كه ناراحتي ؟
بگير بخواب پسر، مادر يكي ديگه مرده ، تو ناراحتي ؟
-تو ديگه چه جور آدمي هستي ؟ نه به اون گريه كردنت ، نه به اين حرفات !
كاوه – گريه هامو كردم حالام خوابم مياد . فردا بايد جون داشته باشم كه دوباره گريه زاري كنم يا نه ؟
-من خوابم نمي آد .
كاوه – به درك ! من كه خوابيدم . آن !آن !

ينو گفت و چمباتمه زد رو مبل و چشمهاشو بسته و گفت :
-بهزاد ، تا من يه چرت ميزنم ، تو يه خرده گريه زاري كن كه حوصله ات سر نره ! جاي منم واسه شادي اون مرحوم دو تا فاتحه بخون تا من بيدار شم .
بعد چشمهاشو باز كرد و گفت :
-فاتحه نخونده نخوابي ها ! صبح بلند شدم از خود اون مرحوم مي پرسم ، فاتحه به روحش نرسيده باشه از صبحونه خبري نيست .
سرش رو گذاشت رو دستش و دو دقيقه نگذشته بود كه خوابش برد ! ديدم منم اگه نخوابم فردا از حال ميرم . تا چشمهامو بستم خوابم برد .
صبح پرستار بيدارمون كرد .
دوتايي دست و صورتي شستيم و رفتيم پايين و صبحونه خورديم .
وقتي به اتاق برگشتيم فريبا بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود .
دوتايي سلام كرديم .
بهمون يه لبخند زد كه من گفتم :
-خدا رحمت كنه مادرتون رو
تا اينو گفتم زد زير گريه ! كاوه اومد بغل من و آروم در گوشم گفت :
-پسر بيكاري ؟ تازه يادش رفته بود ها !
بعد رفت كنار تخت فريبا و گفت :
-شما بايد به فكر خودتونم باشين مريض ميشين ها !
فريبا اشكهاشو پاك كرد و گفت :
-ديشب حتما بهتون خيلي سخت گذشته ، بايد ببخشيد كاش رفته بودين خونه .
كاوه – صبحونه كه نخوردين ؟
فريبا – نه اشتها ندارم .
-اينطوري كه نميشه . ضعف مي گيرتتون . خدا نكرده مريض مي شين . اينطوري مادرتون هم راضي نيست .
تا اسم مادرش رو شنيد دوباره زد زير گريه . كاوه يه چپ چپ به من نگاه كرد و آروم بهم گفت :
-كرم داري ؟ حالا بايد ماهام پا به پاش گريه كنيم !
بعد به فريبا گفت :
-اگه شما گريه كنين ، ماهام ناراحت مي شيم ها !
-بذار گريه كنن ، سبك ميشن . اما بايد يه چيزي هم بخورن .
كاوه – الان ميگم براتون صبحونه بيارن .
كاوه رفت و به يه پرستار گفت كه براي فريبا صبحونه بياره . فريبا هم اشك هاشو پاك كرد و گفت :
-شما خيلي مهربونيد . ازتون ممنونم .
چند دقيقه بعد صبحونه آوردن و پرستاري كه سيني رو آورد به فريبا گفت :
- اين آقايون تا صبح رو دو تا مبل ، همينطوري نشسته خوابيدن . حتما شما براشون خيلي مهم هستين .
فريبا – اين آقايون واقعا به من لطف دارن .

بعد يه لبخند كمرنگ به كاوه زد . كاوه هم سيني صبحونه رو ورداشت و گذاشت رو ميزي كه جلوي فريبا بود و گفت :
حالا صبحونه تون رو بخورين .
فريبا – بخدا اشتها ندارم . از گلوم پايين نميره .
-فريبا خانم اگه صبحانه نخورين ، تو بهشت زهرا حالتون بد ميشه ها !
تا كلمه بهشت زهرا رو شنيد ، انگار داغش تازه شد و زاز زار شروع كرد به گريه كردن . انگار تازه متوجه شده بود كه بايد از مادرش خداحافظي كنه . كاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد جان ميشه ازت خواهش كنم ديگه نطق نكني ؟
تو دو تا ديگه از اين جمله ها بگي ، اين يكي رو هم بايد با مادرش ببريم قبرستون ها !
آروم بهش گفتم : گم شو كاوه ! بلاخره بايد يه چيزي بگم ديگه !
كاوه آروم گفت : بگو قربونت اما از كلمات مادر و بهشت زهرا و قبرستون استفاده نكن !
خندم گرفت . رفتم بيرون و از پرستار خواهش كردم ترتيب انتقال جنازه رو به بهشت زهرا بده . خلاصه يه ساعت بعد ماشين بهشت زهرا اومد و جنازه رو برد و من و كاوه هم دنبالش رفتيم . توي ماشين فريبا آروم آروم و بي صدا گريه مي كرد . اومدم دلداريش بدم كه كاوه آروم بهم گفت :
-بخدا بهزاد اگه از اون دلداري هاي توي بيمارستان به فريبا بگي ، با يه چيزي ميزنم تو پك و پهلوت ها ! ولش كن تازه آروم شده !
بازم خندم گرفت . ديگه هيچي نگفتم تا رسيديم . پياده شديم و به سالن كامپيوتر رفتيم و با تعجب ديديم كه اكثر بچه هاي دانشكده اومدن اونجا . حدود سي نفر مي شدن .
كاوه – باز ابتكار بخرج دادي ؟ اينا رو تو خبر كردي ؟
-اي بابا ! دو نفري كه نمي تونيم جنازه رو ببريم ! بايد يكي باشه كه بهمون كمك كنه يا نه ؟
فريبا رو نشونديم پيش چند تا از دخترهاي دانشكده و خودمون رفتيم تا ترتيب قبر و كفن و دفن رو بديم .
كاوه – سلام آقا ، خسته نباشين . ببخشيد يه قبر خوب و دلباز مي خواستم .
طرف خنده ش گرفت و گفت :
-دوست دارين سرويسش چطوري باشه ؟ ايروني يا فرنگي ؟
كاوه – يه چيز خوب و اس و قس دار مي خوام ديگه ! جوري باشه كه حداقل تا صد سال طوريش نشه !
-آي بچشم ! قبر از چهل هزار تومان داريم تا يه ميليون تومن ! كدومو بدم خدمتتون ؟
كاوه خيلي جدي حرف ميزد كه آدم فكر مي كرد داره يه آپارتمان از معاملات املاك ميخره !
كاوه – قربونت آقا ، يه ميليون تومني يه دوبلكسه ؟ يا نماي خوبي داره يا شايد طرفهاي خيابون جردنه ؟ تو ميدون ونك كه قبر نخواستيم ! همين جا يه نيم متري بهمون بده !

يارو كه قيافه كاوه رو ديد ، زد زير خنده و گفت :
آقا خيلي خوشي ! راستش رو بگو متوفي چه نسبتي با شما داره ؟
كاوه – خدابيامرز قرار بود بعدها مادرزنم بشه . قبل از خواستگاري فوت كرد . خدارحمتش كنه ، نور به قبرش بباره ، چه خانم فهميده اي بود !
آروم به كاوه گفتم :
-بابا همه منتظرن ! واستادي اينجا و چرت و پرت ميگي ؟
كاوه – دارم چونه ميزنم كه يه چيز خوب واسه ش بگيرم و ارزون ! مگه نمي بيني خونه آخرت هم منطقه بندي شده !
يارو با خنده ترتيب كارها رو داد و رفتيم پيش بچه ها و بعد با فريبا خانم رفتيم جلوي سالن شستشو . نيم ساعتي كه گذشت ، صدامون كردن و رفتيم جنازه رو برداريم . فريبا ميخواست بياد تو كه دخترها نگذاشتن.
خلاصه مراسم نماز ميت كه تموم شد ، سوار ماشين شديم و سر قبر رفتيم . جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قبر و خيلي زود همه چيز تموم شد . كاوه اومد پيش من و گفت :
-بهزاد اين فريبا كه فقط بي صدا گريه مي كنه ، اين دخترهام كه گفتي بيان ، چهار تا چيكه اشك بيشتر نريختن . پسرهام كه انگار نه انگار ! حداقل تو ي خرده شيون بزن و گريه زاري كن ! بابا بايد يه صدايي ، چيزي بلند بشه ديگه ! خوابت رو هم كه ديشب كردي و سرحالي !
داشتم از زير عينك ، آروم گريه مي كردم براي اون خدا بيامرز ، براي تنهايي فريبا ، براي بدبختي خودم . اينو كه كاوه گفت ، نزديك بود پخ بزنم زير خنده !
-كاوه خدا ذليلت كنه كه يه دقيقه نميتوني مثل بچه آدم يه جا واستي !
خاك رو كه رو قبر ريختن ، قبركن ها رفتن . يكي از بچه ها جلو اومد گفت :
من سخنراني بلد نيستم .نميدونم هم كه اين وقتها بايد چي گفت . خانم محترمي فوت كردن گويا خويشاوندي هم ندارن . اما اين مهم نيست . اگه درست فكر كنيم مي فهميم كه هيچكدوم از ما در لحظه مرگ كسي رو نداريم و بايد تنها به اين سفر بريم .
اطرافيان متاسف مي شن . اما اين تاسفي يه كه براي خودشونه . براي تنهايي خودشون . اين سفر يه پايان نيست . يه تولد تازه اس . ورودي به دنياي ديگر . تولدي دوباره .
كاوه آروم به من گفت :
-اين چي داره ميگه ؟ فكر ميكنه اومده جشن تولد !
محكم زدم تو پهلوش . دوستمون ادامه داد .
-ما نميدونم ايشون چه كارهاي خوبي كردن . قضاوتش هم با ما نيست . خودش ميدونه و خداوند بزرگ . اميدوارم در پيشگاه خداوند رو سفيد باشن .
حرفهامو با يه شعر تموم ميكنم . روحش شاد .
كاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد بدو بهش بگو يه دفعه آهنگ تولدت مبارك رو نخونه !!
اگه يه كلمه ديگه حرف ميزد ، نميتونستم خودم رو از خنده نگه دارم . سرم ذو انداختم پايين و به قفسمت آخر صحبت دوستمون كه يه شعر قشنگ بود گوش كردم .
چون حاصل آدمي در اين شورستان جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زد برفت و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
حالا همه يه فاتحه براي اين شادروان بخونيد .
مراسم تموم شد و از بچه ها تشكر كرديم و همه رفتن .

من و كاوه هم با فريبا به شهر برگشتيم . نزديك ظهر بود يه جا نهار خورديم و بعد به يه هتل رفتيم . كاوه يه اتاق براي فريبا گرفت و گفت :
-شما فعلا همين جا باش تا يه جايي رو برات جور كنم .
فريبا – من نمي دونم چي بايد بگم و چطوري ازتون تشكر كنم . كاري هم براي جبران از دستم بر نمي آد . فقط اينو ميگم كه شماها ثابت كردين كه هنوز انسانيت وجود داره ! ازتون ممنونم .
كاوه – ما كاري نكرديم . شما هم بيخودي خودت رو ناراحت نكن . فعلا استراحت كن تا ما ترتيب كارها رو بديم .
فريبا – اگه اجازه مي دادين كه برم خونه خودمون بهتر بود . ديگه مخارج هتل هم به بقيه اضافه نمي شد .
كاوه شما صلاح نيست كه فعلا اونجا برين . خاطرات اونجا عذابتون ميده . يه چند روز اينجا بمونين . همه چيز درست ميشه . ترتيب همه چيز رو اينجا ميدم . خيالتون راحت .
كاوه مقداري پول به فريبا داد . من اومدم كنار كه خجالت نكشه . بعد مقداري پول هم به پذيرش هتل داد و قرار شد كه تموم هزينه صبحونه و ناهار و شام رو روي صورت حساب بيارن .
خيلي سفارش كرد و از فريبا خداحافظي كرديم و از هتل اومديم بيرون . تا توي ماشين نشستيم ، موبايل كاوه زنگ زد . فرنوش بود . گويا به صاحب خونه من زنگ زده بود و چون دلش شور افتاده بود ، به كاوه تلفن كرده بود .
جريان رو براش گفتم . ازش خواستم كه به ژاله چيزي نگه . قرار شد عصري بياد پيش من . خداحافظي كردم و به كاوه گفتم كه منو برسونه خونه .
كاوه- پس تو ترتيب طبقه بالاي خونه ات رو ميدي ؟
-آره سعي مي كنم ظرف همين يكي دو روزه ، اونجا رو براي فريبا بگيرم . فقط مي مونه وسايل زندگي .
كاوه – اونها رو خودم جور مي كنم . تو فقط قرارداد رو بنويس .
بعد گفت :
دستت درد نكنه بهزاد . خوب شد به بچه ها خبر دادي . اگه اونها نبودن حتما فريبا خيلي ناراحت مي شد . فقط دفعه ديگه بهشون بگو دارن ميان وسط عزا ! دل تو دلم نبود كه وسط حرفهايش يه دفعه يه جك هم تعريف كنه !
-گم شو ! به اون قشنگي حرف زد .
به محض اينكه به خونه رسيدم ، با صاحب خونه صحبت كردم و طبقه بالا رو ازش اجاره كردم و تلفني به كاوه خبر دادم . قرار شد كه وسايل رو عصري بخره و بياره اونجا تا ترتيب پول و اين حرفها رو با صاحب خونه بديم .
رفتم يه دوش گرفتم و خوابيدم تا عصري كه فرنوش مي آد ، سرحال باشم .
دو ساعتي خوابيدم و بعدش چايي رو حاضر كردم و يه سر رفتم بيرون و كمي خرت و پرت و ميوه خريدم و زود برگشتم و نشستم تا فرنوش بياد .
نيم ساعتي نگذشته بود كه در زدن . فرنوش بود . تا اومد تو ، پرسيد :
-معلومه اينجا چه خبره ؟
-فعلا هيچي ، اما بعدش شايد خيلي خبرها بشه .
بعد مفصلا تمام جريان رو براش تعريف كردم كه گفت :
-حالا كاوه دوستش داره ؟
-فكر ميكنم آره . اما فعلا كه وقتش نيست ، تا بعد خدا چي بخواد .
فرنوش – بهزاد ، اومدم يه چيزي بهت بگم ، اما ازت مي خوام كه ناراحت نشي و مسئله رو درك كني .
-طوري شده ؟
فرنوش- طوري كه نشده ، فقط خاله م منو دعوت كرده خونه شون . يه مهمونيه .

-ميخواي بري؟
فرنوش – مجبورم ، بايد برم . اگه نرم وضع بدتر ميشه .
-تو بايد تكليفت رو با خودت روشن كني . اينطوري كه نميشه . من ميدونم براي چي اين مهموني رو خالت گرفته . ميخواد كارهايي رو كه بهرام كرده ، يه جوري رفع و رجوع كنه .
فرنوش – ميدونم ، اما چيكار كنم ؟ بايد برم ديگه .
-اگه نري چي ميشه ؟ بذار بفهمن كه تو خيال ازدواج با بهرام رو نداري .
فرنوش – بدتر ميشه بهزاد ! همين جوريش كلي تا حالا برام سوسه اومدن . من براي خودم تنها نمي گم . اگه بخوام با تو ازدواج كنم بايد مادرم راضي باشه يا نه ؟
-و اگر راضي نباشه ؟
فرنوش – تو اين چيزها رو بسپار دست من . خودم جورش مي كنم . فقط موقعيت من رو درك كن . راضي باش كه امشب برم . مگه تو به من اعتماد نداري ؟ تازه با ژاله ميرم .
كمي نگاهش كردم و حرفي نزدم كه گفت :
-چرا اينجوري نگاهم مي كني ؟
-احساس ميكنم كه كمي دلت پيش بهرامه . فرنوش تو در مورد تصميمي كه گرفتي مطمئني ؟
فرنوش – ازت انتظار نداشتم اين حرف رو بزني بهزاد .
-صبركن ببينم ! انتظار چي رو از من داشتي ؟ ميخواي بيام تا خونه بهرام برسونمت ؟
فرنوش – اونجا خونه خاله منه .
-چه فرقي داره ؟ بهرام كه اونجا هست . اگه نظري به تو نداشت ، حرفي نبود اما اون تو رو نامزد خودش ميدونه . تو هم كه داري ميري اونجا حالا انتظار داري چيكار كنم ؟ پاشم بشكن بزنم ؟
بلند شدم و براش چايي ريختم و گذاشتم جلوش مدتي سكوت كرديم كه گفت :
-بهزاد جون من يكي دو ساعت ميرم و بعد به بهانه سردرد برميگردمم خونه بهت تلفن مي كنم كه خيالت راحت بشه . خواهش مي كنم اوقات تلخي نكن . مسئله اونقدر ها بزرگ نيست كه اينطوري ناراحت شدي .
-براي من مسئله خيلي هم بزرگه فرنوش خانم . انگار پسر خاله شما رقيب بنده هستن ها !
فرنوش – بازم شدم فرنوش خانم ؟ تا يه چيزي پيش مياد باهات غريبه ميشم ؟
-من خوشم نمي آد امشب بري اونجا .يه تلفن بزن بگو مريضي و نمي توني بري . والسلام .
فرنوش – ولي من گفتم كه مي آم !
-پس اگه گفتي ، ديگه اين حرفها چيه ؟ برو ، به سلامت .
فرنوش – خواستم به تو گفته باشم . دلم مي خواست تو هم راضي باشي .
-خب گفتي . منم راضي نيستم . حالا چي ؟
فرنوش – تو خسته اي و اعصابت خرابه . وگرنه اينطوري با من حرف نمي زدي .
-اگه اعصاب و روان درستي داشتم كه از روز اول با تو حرف نمي زدم .
فرنوش – جدي ميگي بهزاد ؟
جوابي ندادم . يه دقيقه صبر كرد و بعد بلند شد و پالتوش رو ورداشت و رفت . وقتي داشت در رو پشت سرش مي بست ، كاوه رسيد و سلام كرد . صداشون مي اومد .

كاوه – سلام فرنوش خانم ، كجا ؟ چرا با اين عجله ؟ قدم من انگار بد بود .
فرنوش – سلام كاوه خان . قدم شما بد نبود ، حال دوستتون انگار بده .
كاوه – ا! بهزاد مريضه ؟ چي شده ؟ مرضش چيه ؟
فرنوش – مرض بد بيني و سوء ظن !
كاوه – آخ آخ آخ آخ ! يه همسايه داشتيم اين مرض رو گرفت . يه هفته نكشيد . مرد ! دواي اين مرض تنقيه گل گاو زبانه !
صداي فرنوش رو شنيدم كه يه خداحافظ گفت و سوار ماشين شد و رفت .
كاوه حالت تعجب اومد تو خونه و پرسيد :
-طوفان شده ؟ اين چش بود ؟ تو چته ؟ مريض شدي ؟ پاشو يه تنقيه ات كنم حالت جا بياد !
جريان رو براش گفتم كمي فكر كرد و بعد گفت :
-ميخواي از دست بهرام راحت بشي
-آره ، چه طوري؟
كاوه – من به يه هوايي مي آرمش بيرون شهر ، يه جا با هم قرار ميگذاريم تو هم بيا . بعد دو تايي ميريزيم سرش اول خوب ميزنيمش بعد سرش رو ببر و بنداز جلو سگها بخورن !
-مگه من اصغر قاتلم ديوونه ؟
كاوه- در هر صورت اين بهترين راه حله !
-دلم مي خواست مي رفتم تو مهموني شون و مثل اونشب كه اومد خونه فرنوش و مهموني ما رو بهم زد ، برنامه شون رو بهم مي زدم .
كاوه – حالا خودت رو ناراحت نكن . مطمئن باش امشب اونجا شيريني خورون فرنوش نيست !
يه مهموني يه ديگه ! بعدش هم فرنوش برميگرده خونشون و بازم ماله توهه .
-فعلا كه ديدي اوضاع خرابه .
كاوه – آره هوا كمي تا قسمتي ابري ، همراه با رعد و برق ! نفهميدي ساعت چند ميرن ؟
-نه ، مهموني شبه ديگه گفت ژاله هم قراره بياد .
كاوه – ژاله ما ؟
-نخير ژاله ما !
كاوه – پاشو بريم .
-كجا ؟
كاوه – بيا ، بهت ميگم . اول يه سر بريم خونه ما . بعدش يه جاي ديگه . بعدش بريم پيش فريبا .
-خودت برو من حوصله ندارم .
كاوه – تو بيا ، كارت دارم ، پاشو، دير ميشه ها .
بلند شديم و رفتيم خونه كاوه اصرار كرد بيام تو . نرفتم تو ماشين منتظرش موندم . نيم ساعتي طول داد و بعد با چهار پنج تا قوطي كبريت برگشت و سوار ماشين شد و حركت كرديم .
-چقدر طولش دادي ؟ حالا كجا ميري ؟
كاوه – پيش يه متخصص!


از حرفهاش سر در نياوردم . پنج دقيقه بعد جلوي خونه خاله اش نگه داشت .
-اينجا اومدي چيكار ؟
كاوه – خونه خاله مه . صبر كن مي فهمي . خونه خاله مونم نمي تونيم بدون اجازه بي آييم ؟
زنگ زد و چند دقيقه بعد سيامك اومد دم در . رنگ از روم پريد . دوتايي اومدن تو ماشين آروم بهش گفتم :
-با سيامك چيكار داري ؟
كاوه – نترس ! ميخوام باهاش يه پيمان صلح امضا كنم !
بعد رو به سيامك كه مشغول وررفتن با دكمه هاي ماشين بود كرد و گفت :
-سيامك ، من و تو پسرخاله هستيم يا نه ؟
سيامك- آره پسرخاله مي خواي باهام بازي كني ؟
كاوه – دلت مي خواد اون آلبوم تمبرم رو بهت بدم ؟
چشمهاي سيامك برق زد و با سر اشاره كرد .
كاوه – بايد يه كاري بكني . اما اگه كسي بفهمه ، آلبوم بي آلبوم ! باشه ؟
بعد قوطي كبريت ها رو داد به سيامك و شروع كرد در گوشش حرف زدن . يه ده دقيقه اي باهاش صحبت كرد و آخرش گفت :
-حواست باشه پسرخاله . دوازده تا و سه تا ! يكي يكي استفاده كن حيف و ميل نشه ها !
رسيدي خونه به من زنگ بزن . شماره موبايلم تو دفتر تلفن خونه تون هست .
دوتايي سوار شديم و ازش پرسيدم :
-اين بچه رو چيكار داري؟
كاوه – بچه خوبيه !
-كجاي اين بچه خوبه ؟
كاوه – امشب اين بچه براي تو يكي كه حتما خوبه !
از حرفهاش سر در نياوردم حركت كرديم طرف هتل فريبا سه ربع بعد برگشتيم خونه من و سه تايي رفتيم پيش صاحب خونه و قرارداد رو فريبا امضا كرد و كاوه پول پيش و اجاره خونه رو پرداخت كرد . بعد اومديم به اتاق من . چايي دم كردم و نشستيم به صحبت .
فريبا – از هر دوتون ممنونم . مخصوصا از كاوه خان . از خوا مي خوام كه روزي برسه بتوم جبران كنم .
-حالا از اينجا خوشتون اومده ؟
فريبا – خيلي عاليه تميز و خوب دستتون درد نكنه بايد كم كم برم دنبال يه كاري چيزي .
-نه فريبا خانم . شما نبايد فعلا به فكر كار باشين . من و كاوه فكر كرديم كه بهتره شما دنبال درستون رو بگيرين و به اميد خدا برين دانشگاه . حيفه !
فريبا – او وقت خرجم رو از كجا در بيارم ؟ هزينه اين زندگي و خونه و خورد و خوراكم رو كي ميده ؟
كاوه – خدا ميده .
گيرم شما برين سر كار مگه چقدر بهتون حقوق ميدن اصلا امروزه روز با ديپلم كسي رو استخدام مي كنن ؟ ليسانسه هاش موندن بيكار!
فريبا – درسته ، اما من بايد سعي خودم رو بكنم ببينيد تا همين جا هم كه كمك كاوه خان رو قبول كردم اين بود كه راه به جايي نداشتم تنها بودم و بي پناه دلم نمي خواد بيشتر مديون شما باشم . اون موقع مادرم زنده بود و مريض . كلي خرج داشت حالا كه ديگه اون نيست . مهمترين مسئله هم خونه بود كه كاوه خان زحمتش رو كشيد اگه من برم سر كار حداقل خرج خورد و خوراكم به ايشون تحميل نميشه . منم اينطوري راحت ترم .


[ بازدید : 69 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 27 مهر 1396 ] [ 10:56 ] [ fire queen ]

[ ]

نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]