رمان یاسمین قسمت هشتم
كاوه- اولا كه پناه همه خداست دوم شما اگه برين سر كار چقدر حقوق بهتون ميدن؟
ماهي سي هزار تومن بيشتر ميدن ؟
فريبا – نه ، فكر نكنم اينقدر هم بدن . ولي خب هر چقدر بدن خوبه .
كاوه – من همين سي تومن را به شما ميدم واسه خود من كار كنين .
فريبا خنديد و گفت :
-مگه
شما چكار دارين كه من بتونم براتون انجام بدم غير از اون شما هر كاري
داشته باشين من از صميم قلب و بدون چشم داشت در خدمتتون هستم كاوه خان !
كاوه – خيلي ممنون فريبا خانم اما من هزار تا كار دارم كه شما مي تونين برام انجام بدين . يكيش اينه كه جاي من يه خرده درس بخونين !
بعدش هم ، من راه ميرم چرت و پرت ميگم . ميخوام شما شب به شب اينها رو يادداشت كنين و بدين به من شايد يه كتاب بدم منتشر كنن !
-اتفاقا ً بد هم نگفتي كاوه شايد يه كتاب چرند و پرند هم تو بدي بيرون !
فريبا تبسمي كرد و گفت :
-اي كاش همه چرند و پرندها ، مثل حرفهاي كاوه خان بود .
كاوه
– ممنون خانم محترم ! البته من تمام استعدادهاي نهفته در اعماق ذهنم رو يه
دفعه قلنبه بروز نميدم ! من رو بايد كم كم كشف كنن يه ذره يه ذره و چيكه
چيكه بايد خودم رو نشون بدم !
هر جا قدم ميذارم بايد يه خرده اونجا استعدادم شكوفا بشه ! بعد يه دفعه درسته منو كشف كنن !
آروم گفتم :
مثل سگ هر جا تو خيابون ميره ، پاي درختها ...
كاوه اومد تو حرفم و گفت :
-بهزاد جون يه چايي بريز ، بخوريم . فرنوش الان ديگه رفته خونه خاله اش ، حواست باشه !
باز ياد اين جريان افتادم دمق شدم و چپ چپ نگاه كردم بلند شدم و سه تا چايي ريختم و تعارف كردم .
فريبا كه از حرفهاي كاوه و من خنده اش گرفته بود ، گفت :
-اميدوارم
هميشه ، همين طوري شما دو نفر با هم خوب و مهربون باشين . تو اين چند روزه
كه فرصتي نشد در مورد خودتون با من حرف بزنين حالا دلم مي خواد بدونم
چطوري با هم دوست شدين ؟ چيكار مي كنين ؟ تحصيلاتتون چيه ؟ خيلي برام جالبه
!
كاوه – والله جونم براتون بگه كه اين بهزاد خان ، چند سال پيش ، سر كلاس ، تو دانشكده ، يه دفعه پريد و پاچه منو گرفت و جر داد !
-بي تربيت !
كاوه
– خانمي كه شما باشين ، چند روز بعد فهميد چه اشتباهي كرده اومد و يه قلوه
بيست سال مونده گنديده لهيده ش رو داد به من ! چه قلوه اي ! صد رحمت به
قلوه گوسفند !
فريبا اصلا نمي فهميد كاوه چي ميگه . فقط همين طوري نگاش ميكرد .
فريبا – ببخشيد ، من متوجه نشدم . سركلاس با هم حرفتون شده بود ؟
كاوه – اين با من حرفش شد ، من با اين حرفم نشد .
فريبا – اون وقت اومدن با شما آشتي كنن براتون قلوه آوردن ؟
كاوه – نه بابا يكي از قلوه هاي خودش رو آورد .
فريبا – قلوه ؟!
كاوه – كليه بابا ، كليه !
فريبا هاج و واج مونده بود كه كاوه خنده كنون داستان رو براش تعريف كرد .
فريبا – باورم نميشه . اين خيلي عجيبه !
كاوه – ميخواين پهلومو جر بدم كليه اش رو ببينين ؟ دروغ كه ندارم بگم به مرگ يه دونه بهزادم ! الان يه قلوه اين داره يه قلوه من !
فريبا – خوش بحالتون كاوه خان كه يه همچين دوستي دارين !
كاوه
– بله البته بخاطر همين هم بزرگش كردم . گذاشتمش تحصيل كنه و واسه خودش
سري تو سرها در بياره ! زير بال و پر خودم گرفتمش ! خلاصه تا حالا خيلي
هواش رو داشتم . به دندون گرفتمش تا اينقده شده ! وگر نه حالا يا عملي شده
بود يا الان سينه قبرستون خوابيده بود.
من و فريبا گوش مي كرديم و مي
خنديديم . طوري جدي حرف ميزد كه هر كي اونجا بود فكر مي كرد منو از
پرورشگاه آورده و بزرگ كرده ! بعد با يه حالت محزون گفت :
-حالا كه ديگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه مي كشه و تو روم وا مي سته !
خلاصه
دو ساعتي نشسته بود و از اين چرت و پرت ها مي گفت و ما مي خنديديم ،
خوشحال بودم كه فريبا داره مي خنده .خودم هم از داشتن چنين دوستي احساس
شادي مي كردم .
تو همين موقع موبايلش زنگ زد و كاوه جواب داد . داشت مي
خنديد و هي مي گفت آفرين ! آفرين ! بعد گفت : الان ديگه خونه ايد ، آره ؟
آفرين ! آفرين!
يه پنج دقيقه اي حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو ميارم پسر خاله ! بعد خداحافظي كرد و به من گفت :
-پاشو ديگه خيالت راحت باشه !
-چي شده ؟ كي بود ؟ سيامك؟
كاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسك بهش داده بود هر كدوم اندازه پلنگ !
سه تا مارمولك داده بودم بهش ، هر كدوم اندازه يه تسماح !
طفل معصوم اين سيامك ، همه رو يكي يكي ول داده رو مهمونه ! اونام جيغ و داد ! خلاص !
مهموني بهم خورده ! خيالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشريف دارن !
-راست ميگي كاوه ؟ جون من ؟
كاوه
– بجان تو . باور نمي كني بيا ، زنگ بزن به فرنوش . همين الان مامور ما ،
دو صفر سيامك ! طي تماس تلفني خبر انهدام خونه خاله فرنوش رو به من داد !
همه صحيح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جاني نداشتيم ! حالا
خوشحال شدي ؟
پريدم و ماچش كردم و گفتم :
-آره ، اما اگه ميدونستم ، نمي ذاشتم اينكارو بكني .
كاوه – كور شده ، اگه سوسكها نبودن كه خاله فرنوش همين امشب خواستگاري رو هم كرده بود !
-خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم !
كاوه – كي بود مي گفت رقيب رو بايد با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از ميدون بدر كرد ؟
بهش خنديدم .
كاوه – ولي راه اصلي ، همونه كه بهت گفتم . يه روز بيرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوي سگها !
فريبا مات به ما نگاه مي كرد .
فريبا – ميشه به منم بگين چي شده كه اينقدر خوشحالين ؟
كاوه – شما تشريف بيارين ، تو راه براتون ميگم . مگه نمي خوايين برين هتل . ديروقته . فردا هم كلي خريد بايد بكنيم .
دوتايي بلند شدن و كاوه گفت :
-فردا چيكار مي كني ؟
-شايد برم خونه آقاي هدايت ، چطور مگه ؟
كاوه – ميري اونجا هر روز چيكار ميكني ؟
-كمي حرف مي زنيم ، برام ويلن ميزنه ، گاهي هم از گذشته اش يه چيزايي برام تعريف مي كنه .
كاوه – نكنه پيرمرد بيچاره رو كشتي و داري كم كم اسباب اثاثيه شو خالي مي كني ؟
-گم شو ! حالا فريبا خانم فكرميكنه من يه قاتل ديو سيرتم !
وقتي داشتن ميرفتن ، كاوه گفت :
-پسر فكر خودت باش . خطر بيخ گوشه ته ها ! اين خاله فرنوش از اون هفت هاي روزگاره ها !
-عوضش دل فرنوش با منه !
كاوه – آره ، دل فرنوش با تو يه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من !
خنديدم و باهاشون خداحافظي كردم .
يه
مقدار نون و پنير گذاشتم جلوم و با چايي خوردم . خواستم كمي به اوضاع و
احوال فكر كنم ، اما اونقدر گيج و منگ بودم كه ديدم اگه بخوابم بهتره .
رختخوابم رو انداختم و خوابيدم . اما چه خوابي !
صبح
مثل برج زهرمار از خواب بيدار شدم و بعد از صبحونه ، راهي خونه هدايت شدم .
اين بار خودش دم در داشت به باغچه و درخت ها ور ميرفت . من رو ديد و خنديد
و گفت :
-حلال زاده اي ! الان تو فكرت بودم .
-سلام ، خسته نباشيد . اجازه بدين كمك تون كنم .
هدايت – دستت درد نكنه ، تموم شد بريم تو خونه .
(طلا اومد جلو و دستي سر و گوشش كشيدم و با هدايت رفتيم تو خونه . چايي حاضر بود . هدايت دو تا ريخت و كنارم نشست .)
-خب ، چه حال چه خبر ؟
-سلامتي . شما چطوريد ؟
هدايت – هنوز زنده ! تا كي غروب ما برسه ، خدا ميدونه .
-شما نبايد اينقدر نااميد باشين . زندگي اونطور هم زشت نيست هرچند كه براي خودم هم زياد زيبا نيست .
هدايت – سرگذشت من بايد براي تو يه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . بايد مبارزه كني جلو بري بيفتي بلند شي .
-يه سوال دارم جناب هدايت . الان كه برميگردين و به پشت سرتون به اين همه خاطره نگاه مي كنين چه احساسي دارين ؟
هدايت كمي فكر كرد و گفت :
-پوچي ! شايد باور نكني تا زماني كه جوون بودم و درگير مسائل ، هيچي نمي فهميدم .
اما
حالا كه همه چيز تموم شده ، مي فهمم كه بيخودي اين همه دست و پا زدم .
زندگي ارزش هيچ غمي رو نداره . ما بدنيا نيومديم كه براي خودمون غم و غصه
درست كنيم و بشينيم تو سر خودمون بزنيم .
چايي مون رو خورديم و بعد رو به هدايت كردم و گفتم :
-نمي خواهين بقيه داستان رو تعريف كنين ؟
هدايت – برات واقعا جالبه ؟
-خيلي
. وقتي مي شنوم كه چه مشكلاتي رو پشت سرگذاشتين ، آروم مي شم . گاهي كه
اصلاً باورم نميشه كه خود شما بازيگر اين نقش ها بودين .
هدايت – نقش ؟
شايد هم درست ميگي . زندگي چند پرده نمايشه ! بعضي از پرده ها خسته كننده س
، بعضي ها هم غم انگيز . فكر كنم اين پرده ها توي نمايش همه آدم ها باشه .
فقط كسي بهش فكر نمي كنه .
سيگارش رو در آورد و روشن كرد . وقتي چند تا پك محكم به سيگار زد ، گفت :
-طرف
غروب بود كه از خونه سركيس اومدم بيرون و سر راه يه چيزي خوردم و رفتم تو
اون خيابون محل هميشگي . يه ساعتي گذشت . داشتم ويلن ميزدم كه يه دست سنگين
، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، ديدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابي
جا خوردم . آماده شدم كه يه كتك جانانه بخورم كه لبخند شعبون خان دلم رو
آروم كرد .
بهم گفت خسته نباشي . جواب ش رو دادم . پرسيد اينجا شبي چند
كاسبي ؟ گفتم دو تومن ، بيست و پنج زار . پرسيد كجا مي خوابي ؟ بهش گفتم .
بهم اشاره كرد كه دنبالش برم .
رفتيم طرف هتل و دوتايي از در پشتي هتل
وارد هتل شديم . مدير هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست
مدير و رفت . مونده بودم كه چي ؟
مدير نگاهي به من كرد و گفت : چيكار
كردي كه شعبون خان ضامنت شده ؟ هيچي نگفتم كه گفت از فردا ، يه دست لباس
حسابي تنت مي كني و تو همين جا مشغول مي شي . يه ساعت از غروب رفته ، كارت
شروع ميشه . شبي دوتومن هم بهت ميدم . انعامش هم مال خودته .
پرسيدم يه
تومن انعام داره ؟ خنديد و گفت پسرجون ، هر چي كله گنده س مي آد اينجا . يه
تومن واسه اينا پول نيست . حالا برو ، فردا شب نو نوار بيا .
برگشتم پي كارم ، اما همش حواسم پي فردا شب و هتل بود .
فردا
صبح رفتم و يه دست لباس آبرومند خريدم و پيچيدم تو يه بقچه و رفتم خونه
سركيس . تا هاسميك در رو واكرد با ذوق جريان رو براش تعريف كردم . خيلي
خوشحال شد و گفت ناقلا! نكنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش كني ؟
بهش خنديدم و گفتم خيالت راحت باشه . از اينجا مي برمت انگار خدا برام خواسته .
هاسميك
پريد و يه ليوان چايي برام آورد و دوتايي روي يه تخت نشستيم و دستم رو تو
دستاش گرفت . يه حال عجيبي شدم انگار آب جوش ريختن رو سرم !
بهم گفت
امروز و ديشب همه ش تو فكر اين بوده كه دوتايي با هم از اينجا بريم و يه
خونه كوچولو واسه خودمون جور كنيم و يه زندگي ساده و راحت رو با هم شروع
كنيم . مي گفت من الان تو رو شوهر خودم مي دونم و ديگه بي تو يه دقيقه هم
اينجا نمي مونم .
تو دلم قند آب مي كردن وقتي هاسميك اين حرفها رو بهم
مي زد . دلم مي خواست كه وضعم خوب بود و همين الان دستش رو مي گرفتم و با
خودم مي بردم .
ارش پرسيدم هاسميك راست راستي منو دوست داري؟ يه تكوني
به موهاش داد كه دلم ضعف رفت . بعد با يه خنده نمكي جوابم رو داد . اومدم
يه چيزي بهش بگم كه سركيس سرخر شد .
كم كم مشتري ها هم پاشون واشد . تك و توك اومدن . تا زياد بشن ، يه چايي خوردم كه به اشاره سركيس ، شروع كردم به ساز زدن .
يه
كم كه گذشت ، هاسميك هم اومد وسط به رقصيدن . دلم مي خواست كله سركيس و
مشتري هاي نره غول ش رو بكنم ، اما چاره اي نبود بايد تحمل مي كردم .
درد سرت ندم اولين عشق ، براي هر جووني فراموش نشدني يه ! شايد اگه با همون هاسميك عروسي مي كردم اينقدر بيچارگي نمي كشيدم .
و به قول شاعر : عشق اول سركش و خونين بود .
خلاصه
چه شبي گذشت . كارم تو هتل عالي بود . سه برابر حقوقم انعام مي گرفتم . سر
هر ميز كه مي رفتم يه پنج زاري كاسب بودم .يه عصر كه خونه سركيس ، وسط
برنامه ، داشتم خستگي در مي كردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پريدم
جلو و ازش تشكر كردم . خنده اي بهم كرد و رفت نشست . تنگ غروبي كه خواستم
از اونجا بيام بيرون ، شعبون خان صدام كرد . وقتي رفتم پيشش نشستم بهم گفت
تو پسر خوبي هستي ، حيفه ضايع بشي . شنيدم اين دختره هاسميك دو رو ورت مي
گرده . داره خامت مي كنه . حواست باشه ، اين به درد تو نمي خوره .
هيچي
نگفتم و راهم رو كشيدم و رفتم . اما تمام شب تو فكرش بودم . آخر شب كه رفتم
كاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت عجيبي حس مي كردم .
رجب اومد پيشم و يه خرده كه نشست پرسيد چرا دمقي ؟ دلم مي خواست براي يكي درد و دل كنم . چه كسي هم بهتر از رجب !
جريان
رو بهش گفتم . تا اسم هاسميك رو شنيد گفت هاسميك ؟ مي خواي اونو بگيري ؟
مگه ديوونه شدي ؟ پرسيدم مگه مي شناسيش؟ گفت با پنج زار تو هم مي توني بهتر
بشناسيش !
پريدم و يقه ش رو گرفتم و زدمش زمين . بهش گفتم اگه يه بار
ديگه گه مفت بخوري ، خفه ت مي كنم ! بيچاره نگاهي به من كرد و گفت ،
خاطرخواهي كورت كرده .
پاشو ، پاشو بريم تا بهت نشون بدم . چه حالي
داشتم ، بماند ! نفهميدم تا خونه سركيس چه جوري رفتم و تو راه رجب چه
چيزهايي بهم گفت . رسيديم و رجب در زد . من يه كنار واستادم . در كه واشد
رفتيم تو . تاريك بود و سركيس صورتم رو نديد . يه راست رجب منو برد بالا سر
هاسميك تو اتاق .
چي ديدم ؟ انگار تموم دنيا رو كردن اندازه يه توپ و زدن تو سر من !
زانوهام
خم شد همونجا نشستم . هاسميك كه من رو اونجا ديد ، نفس ش بند اومد .
نتونست يه كلمه حرف بزنه . فقط پتو رو كشيد رو سرش و هاي هاي شروع كرد به
گريه كردن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت يه چكه اشك رو كه گوشه چشمش جمع شده بود ، پاك كرد و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت :
-الان
كه اينا رو برات تعريف كردم ، انگار همين ديروز بود كه از ديدن اون صحنه ،
قلبم شكست ! باور نمي كنم كه اينها براي خودم اتفاق افتاده و ساليان ساله
كه ازش گذشته !
آه سردي كشيد و گفت :
اون شب ، رجب دستم رو گرفت و
بلند كرد . نا نداشتم كه رو پاهام واستم . اولين تو دهني اي بود كه تو عشق
مي خوردم ! كسي رو كه دوستش داشتم و مي خواستم باهاش ازدواج كنم با يه نره
غول تو اون وضع! دو تايي راه افتاديم طرف خونه . يه خرده كه از خونه سركيس
دور شديم ، يه گوشه نشستم و مثل يه زن بچه مرده ، زدم زير گريه . دلم خيلي
سوخته بود .
وقتي رسيديم به كاروانسرا ، يه راست رفتم و تو اتاق كه
رسيدم مثل توپ خوردم زمين . يه دفعه تو خودم داغون شدم . دوباره گريه اي
كردم كه نپرس !
يه ساعتي كه گذشت تازه به فكر افتادم كه چرا دوتايي شون رو نكشتم ؟ اين يكي بيشتر آزارم مي داد . دلم مي خواست ازش انتقام بگيرم !
نشستم يه گوشه و مثل ديوونه ها به خودم و در و ديوار فحش دادم . گاهي مي زدم تو سر خودم و گاهي يه مشت مي زدم به ديوار!
با
خودم فكر مي كردم كه دنيا ديگه تموم شده ! باور نمي كردم كه ديگه صبح بشه .
اما اون شب كه صبح شد هيچي ، خيلي شبهاي ديگه م بود كه مثل همين شب بود و
بازم برام صبح شد ! آره ، مي گفتم . فرداش اونجا نرفتم . موندم تو خونه و
غصه خوردم .
شب لباسهامو عوض كردم و رفتم هتل . شبي بود اون شب . از
سازم جز صداي ناله و گريه بيرون نمي اومد ! درد و رنجم بود كه از زبون ساز
بيرون مي اومد .
دو سه روز گذشت . با خودم كلنجار رفتم . بلاخره هم تصميم گرفتم كه برم سراغ هاسميك و دستش رو بگيرم و از اونجا بيارمش بيرون .
ميدونستم كه اونم يه آدم بدبخته مثل خودم . اونم از بدبختي به اين روز افتاده .
شب رفتم پيش رجب و بهش گفتم مي خوام چيكار كنم . يه نگاهي بهم كرد و گفت ول كن . گفتم نه ، فكرهامو كردم . فردا ميرم سراغش .
رجب كمي اين پا اون پا كرد و بعد گفت ، راستش نمي خواستم بهت بگم ، اما حالا كه مي گي مي خواي بري سراغ هاسميك ، ديگه مجبورم بگم .
گفتم چي بگي ؟ گفت هاسميك خودش رو چيز خور كرد و كشت !
زدم تو سر م! خشكم زد . پرسيدم ارواح خاك بابات راست ميگي رجب ؟
گفت به اون نون و نمكي كه با هم خورديم اگه دروغ بگم مي خواي خودت برو بپرس .
ولو شدم رو زمين ! اي دل غافل . چه غلطي كردم . پس اون دختر بيچاره راست مي گفت كه دوستم داره و خاطرم رو مي خواد !
كاش قلم پام شكسته بود و نمي رفتم اونجا كه اونو توي اون وضع ببينم . كاش لال مي شدم و به رجب چيزي نمي گفتم .
پريدم
به رجب گفتم ، پسر خير از جووني ت نبيني كه روزگارم رو سياه كردي . آتيش
به عمرت بگيره كه آتيش به زندگيم زدي . من چيكار داشتم كه بدونم هاسميك
چيكاره س؟
همونكه همديگرو دوست داشتيم برام بس بود . حناق مي گرفتي اگه زبونت رو نگه مي داشتي ؟
بيچاره
رجب لام تا كام حرف نزد و سرش رو انداخت پايين . راه افتادم و رفتم تو
اتاقم . زدم زير گريه . اما اين گريه با اون يكي فرق داشت . اون يكي گريه
مرد زخم خرده بود و اين گريه يه آدم عشق مرده بود .
اين دومين كسي بود كه بدون اينكه خودم بخوام ، باعث مرگش شده بودم .
چند
ماهي گذشت . ديگه عشق هاسميك هم مثل خودش خاك شد . زندگي چه بخواهيم و چه
نخواهيم راه خودش رو مي ره . كم كم دلخوريم از رجب هم تموم شد و با هم
دوباره اخت شديم . يه روز ازش پرسيدم اون دختره كه شب اول ديدمش ، كجاست ؟
پيداش نيست .
گفت ياسمين رو مي گي ؟ گفتم آره يه ماه دو ماهي ميشه كه
افتاده يه گوشه و ... رو داده و منتظر قبضه ! گفتم يعني چي ؟ گفت منتظره
يكي واسه ش دو متر چلوار كفني بخره تا راهي شه ! پرسيدم حالا كجاست ؟ گفت
تو يكي از همين سولاخ سنبه ها !
بزور رجب رو وادار كردم منو ببره بالا
سر بيمار . دو تايي رفتيم تو يكي از اتاقهاي ته كاروانسرا بغل طويله !
اونقدر تاريك بود كه چشم چشم رو نمي ديد .
چشمم كه به تاريكي عادت كرد ،
گوشه اتاق روي يه مشت كاره و يونجه يه جونوري رو ديدم شبيه آدميزاد كه
دراز به دراز خوابيده ! يه آن فكر كردم كه مرده . تو اتاق يه بوي گندي مي
اومد كه نگو . پرسيدم اين چرا اينجوري شده ؟ انگار مرده ! رجب رفت جلو و با
نوك پا يه لگد بهش زد ! يه صداي ناله ضعيف ازش بلند شد .
برگشت بهم گفت : آدم هر چي بيچاره تر مي شه سگ جون تر هم ميشه ! هنوز وقت غسل و كفن ش نشده ! سه تا جون ديگه تو تنش هست .
اينو
گفت و خنديد . نگاهي به دختر كه عين يه حيوون اون گوشه افتاده بود كردم و
بعد به رجب گفتم ، پسر مگه تو آدم نيستي ؟ آدم با گربه تو خونه ش اين كار
رو نمي كنه ! تو توي دلت رحم و مروت پيدا نمي شه ؟
رجب يه پوزخندي
تحويلم داد و گفت كسي كه مثل ما دربدر و دزد و بي كس و كار شد ، تو دلش
هيچي پيدا نمي شه . مثل ما آدمها خيلي همت كنيم شلوار خودمون رو مي چسبيم
از پامون نيفته ! گفتم اينو بايد برسونيم به يه حكيم و دوا . كمك كن بلندش
كنيم .
گفت حكيم و دوا درمون پول مي خواد . من كه شيپيش تو جيبم طاق يا جفت بازي مي كنه ! نشت مشت ما كو !
گفتم كمك كن بندازش رو كول من خودم مي برمش.
گفت پسر دست بهش نزن . مرض واگيردار داره . نفله مي شي ها !
خودم رفتم جلو و دستش رو گرفتم كه بلندش كنم . دست كه چي بگم . دو تا پاره استخون .
تا
دست بهش زدم مثل يه گربه صدا كرد . دلم آتيش گرفت . رجب گفت ولش كن .
تكونش بدي ، تموم مي كنه خونش مي افته گردنت ها ! اين داره از هم وا مي ره
ها ولش كن . گيرم دوا درمونش كردي و خوب شد . بازم يا بايد بره گدايي يا
اگه برو رويي پيدا كنه آقا جواد وادارش مي كنه بره .... كنه ! زندگي درست
حسابي كه پيدا نمي كنه . اينجوري هم از بدبختي نجات پيدا مي كنه هم اينكه
شايد خدا بخواد و بره بهشت . تازه جهنم هم كه بره حداقل يه وعده غذاي حسابي
گيرش مي آد !
يه آن دو دل شدم ، با خودم گفتم نكنه برام شر بشه . اما
دلم نيومد يه انسان رو تو اون حال ول كنم كه بميره . بخدا توكل كردم و
انداختمش رو كولم و راه افتادم .
رجب كه اين رو ديد ، داد زد كه محكمه دكتر همين نزديكي هاست .
جوابش رو ندادم كه خودش دنبالم راه افتاد . نيم ساعت بعد رسيديم به يه ساختمون تر و تميز .
در زديم و رفتيم تو . تا دكتر چشمش به دختره افتاد گفت چرا اين رو آوردين اينجا ؟
گفتم
پس كجا بايد ببريمش ؟ گفت ببرين ش قبرستون ! اينكه ديگه چيزي ازش نمونده
كه من معالجه ش كنم ! از كجا آوردينش اينجا ؟ ناحيه جفت پنج كار مي كرده ؟
هيچي نگفتم . دكتر يه ده دقيقه اي معاينه اش كرد و بعد رو به ما گفت . ورش دار . ورش دار ببرش .
پرسيدم دكتر مرد ؟ گفت صد رحمت به مرده قبرستون ، مرده رو قلقلك بديم مي خنده . اين اصلا تكون نمي خوره كه !
گفتم
چيكار كنم دكتر جون ؟ من امروز ديدمش . واسه رضاي خدا انداختم رو كولم
آوردمش اينجا . گفت ، ببين پسر جون اين هم خرج معالجش زياده ، هم طولانيه
هم آخر كار ، اميدي بهش نيست . كي ته ؟
گفتم هيچكس م نيست . يه غريبه س . گفت پس ورش دار بذارش گوشه كوچه ! حداق سگ ها مي خورنش سير مي شن .
نگاهي
بهش كردم و گفتم تو دكتري يا جلاد ؟ گفت امروزه روز ، تو هر كوچه و پس
كوچه ده تا از اينا افتادن ! چيكار مي شه براشون كرد . گيرم من پول نگيرم ،
خرج مريضخونه چي ؟
دست كردم جيبم و يه مشت اسكناس در آوردم و بهش نشون دادم و گفتم شما معالجه ش كن . پولش از من ، شفاش از خدا .
گفت
اين ده تا مرض جور واجور داره . معلوم نيست كه خوب بشه يا نه ها ! بعدش
نياي دبه كني كه تو به من نگفتي . بهت گفته باشم . حالا اسمش چيه ؟
گفتم
ياسمين . نگاهي به من كرد و قاه قاه شروع كرد به خنديدن و بعد گفت ، چه
اسمي ، قربون خارهاي تو خيابون ! چه رنگي هست ؟ اصلا معلوم نيست ، سياه
پوسته ، سفيده زرده ؟ چطور به اين روز افتاده ؟
رجب گفت ، يه آدم نامرد تا تونسته ازش كار كشيده و وقتي ديگه به دردش نخورده ، انداخته يه طرف .
دكتر
گفت بايد برسونيمش مريض خونه . رفتم كه بغلش كنم يه ناله كرد كه دل سنگ آب
شد . دكتر كه ناراحت شده بود زير لب به حكومت و دولت بد و بيراه گفت و
لباسش رو عوض كرد و خودش جلو اومد و بيمار رو بغل كرد و گفت بيايين با
ماشين خودم مي بريمش .
تو چشماش اشك حلقه زده بود . وقتي سوار ماشينش شديم آروم گفت ديگه كم كم داره يادم ميره كه پزشكم و آدم .
خلاصه
ياسمين رو رسونديم به مريض خونه و تو يه اتاق چند تخته خوابونديم . كمي
پول به بيمارستان دادم و قرار شد چند روز يكبار بهش سر بزنم وجدانم كمي
راحت شده بود كه اگر باعث مرگ هاسميك شدم ، عوضش سعي خودم رو كردم كه
ياسمين رو نجات بدم . دكتر بيچاره حق داشت . ياسمين يه اسكلت بود . تمام
موهاش ريخته بود و كچل كچل بود . تو صورتش نمي شد نگاه كرد . يه من قي رو
چشماش بود . تمام بدنش زخم و زيلي بود . ناخن هاش افتاده بود . خلاصه وضعي
داشت كه صد رحمت به ميت ! يه دونه مژه نداشت .
دو روز بعد رفتم مريض
خونه بهش سر بزنم . ديدم رو تختش نيست . فكركردم مرده و از اونجا بردنش .
از يه پرستار پرسيدم با اكراه بهم جواب داد . معلوم شد براي آزمايش و اين
چيزها بردنش جاي ديگه .
پرستار سرو وضع من رو كه ديده بود دلش نمي اومد
جواب سلامم رو بده ! اين بود كه رفتم و يكي دو دست لباس حسابي براي خودم
خريدم . تا اون وقت ، غير از شبها كه تو كافه هتل ساز مي زدم ، همون لباسي
كه رضا بهم داده بود رو تنم مي كردم .
پس فرداش كه با لباس شيك و تر تميز رفتم مريض خونه ، همه پرستارها يه جور ديگه بهم نگاه مي كردن !
آخه
از تو چه پنهون اون وقت ها برو و رويي داشتم . ما پيرمرد ها وقتي جوونيم
نمي دونيم كه يه پيري هم داريم . وقتي كه پير شديم ، جوون ها باور نمي كنن
كه ماها يه روز جووني داشتيم !
خلاصه پرستارها گفتن كه ياسمين تو همون
اتاقه . رفتم تو اتاق . ديدم روتخت يه نفر خوابيده . قيافش همون ياسمين بود
اما رنگ پوستش نه ! پوست ياسمين سياه يكدست بود ، اما اين يكي سفيد بود .
جلوتر كه رفتم ديدم خود ياسمينه .
يه پرستار از پشت سرم ، با خنده گفت
چيه ؟ تعجب كردي ؟ دو روز سمباته ش زديم تا اين رنگي شده ! تو صورتش نگاه
كردم . نه مژه داشت نه ابرو . سرش رو هم از بس زخم بود باند پيچي كرده بودن
. هنوز در حالت بيهوشي بود .
بعد از اون روز هر دو روز يكبار بهش سر
ميزدم و از حالش با خبر مي شدم . يه ماهي گذشت تا كم كم جون گرفت و چشمهاشو
وا كرد . خيلي خوشحال شده بوديم . هم دكتر و هم پرستارها خدا رو شكر
ميكرديم كه زحمت هامون به هدر نرفته .
خلاصه بعد از سه ماه ، ياسمين از
بيمارستان مرخص شد . دكتر يه گوني دوا به من داد و ما دو تا رو با يه ماشين
روونه خونه كرد . حساب بيمارستان به پول آنموقع خيلي شد كه من دادم .
بيچاره دكتر ، خودش پولي نگرفت .
ياسمين نجات پيدا كرده بود اما نه حرف
مي زد نه مي فهميد . مثل عقب افتاده ها ! فقط نگاه مي كرد . با چشمهاي سياه
و درشت ش كه از بس صورتش لاغر و استخوني بود حالت ترسناك اما گيرايي داشت ،
به آدم نگاه مي كرد ولي هيچ عكس العملي نشون نمي داد . بردمش كاروانسرا
براش رختخواب رو انداختم و خوابوندمش .
يه پاش كه اصلاً جون داشت و حركتي نمي كرد . حرف هم كه نمي زد يه دستش هم لمس بود و حس نداشت . مونده بودم باهاش چيكار كنم .
تو
بيمارستان كه نمي تونست بمونه . خرجش زياد مي شد و من پولش رو نداشتم بدم .
توي خيابون هم كه نمي تونستم ولش كنم . چاره اي نبود بايد خودم ازش
نگهداري مي كردم كاري هم به من نداشت . يه غذايي درست مي كردم و خودم بهش
مي دادم كه بخوره .
دواهاش رو هم سر ساعت مي دادم . روزي يه سوزن هم بايد مي زد كه يه جعفر آقا بود و باهاش طي كرد بودم و هر روز مي اومد و بهش مي زد .
يه
لگن هم گذاشته بودم گوشه اتاق براي قضاي حاجت ش . هفته اي يه روز هم يه
افسرخانم بود . زن جعفر آقا آمپول زن بهش سپرده بودم بياد و حمومش كنه كه
هميشه سفيد و تميز باشه . حموم كردنش هم كه كاري نداشت . طفلك اندازه يه
جوجه بود .
ده روزي يه بار هم مي بردمش دكتر .
اوايل نمي دونستم
وقتي خونه هستم بايد باهاش چيكار كنم . مثل يه بره زل مي زد به آدم و نگاه
مي كرد . اما كم كم بهش عادت كردم . براش حرف مي زدم ، درد دل مي كردم از
بچه گي هام براش مي گفتم . خلاصه شده بود سنگ صبور من فقط گوش مي كرد .
زبونش بند اومده بود فقط هم دو نفر رو مي شناخت يكي من . يكي دكتر .
هر
كي ديگه بهش نزديك مي شد ، تو چشماش ترس ميدويد و سرش رو مي كرد زير پتو .
فقط موقعي آرامش داشت كه من خونه بودم و وقتي تو چشماش شادي بود كه من غذا
دهنش مي ذاشتم و از اتفاقاتي كه شب ، تو كافه هتل افتاده بود ، براش حرف مي
زدم .
صبح ها كه خودم خونه بودم شب هم كه مي خواستم برم سركار ، در رو
قفل مي كردم و مي رفتم . اونجا كسي بهش كار نداشت . جواد آقا هم از ترس
شعبون خان كه با من خيلي عياق بود سر بسر ما نمي ذاشت .
دو ماهي از اين
جريان گذشت . زخم هاي سروتنش خوب شد . موهاش هم اندازه يه جو در اومده بود .
سياه سياه . اما خودش دلش نمي خواست سرش معلوم باشه و با باندي كه دكتر
دور سرش مي پيچيد راحت تر بود .
روزها سازم رو ورميداشتم و براي دل خودم
، بياد هاسميك ، به ياد رضا و به ياد اكبر مي زدم تا صداي ساز بلند مي شد ،
چشمهاش فقط به دستام بود . پلك نمي زد .
انگاري خيلي از صداي ويلن خوشش مي اومد . چشمهاش با دست من حركت مي كرد .
منم
كه مي ديدم از موسيقي خوشش مي آد دريغ نداشتم . هر وقت بيكار مي شدم براش
ساز مي زدم . چند دست لباس خوشگل دخترونه هم واسه ش خريده بودم كه از يكي
شون خيلي خوشش مي اومد .
افسر خانم هر وقت حمومش مي كرد ، لباس رو عوض مي كرد .
تمام
رخت هاشو خودم مي شستم . لگنش رو خودم خالي مي كردم . دست و صورتش رو صبح
ها خودم مي شستم . ناخن هاشو كه ديگه در اومده بود خودم مي گرفتم .
دست و
پاش رو كه بي حس بود ، مي گرفتم و تكون ميدادم ، دكتر بهم گفته بود .
دندونهاش كه مثل مرواريد سفيد بود خودم براش مسواك ميزدم . براش حرف ميزدم .
قصه مي گفتم . شعر مي خوندم . خلاصه طوري شده بود كه به هواي ياسمين مي
اومدم خونه .
شبها كه سركار بودم ، همش دلم شور ميزد كه نكنه يه اتفاقي براش بيفته . تا نمي رسيدم خونه دلم آروم نمي گرفت . شده بودم مادرش.
تا
اينكه يه روز صبح ، وقتي داشتم صورتش رو مي شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد
. دقت كردم ديدم اندازه يه بند انگشت مژه هاش بلند شده !
نمي دونم
چطور متوجه نشده بودم . باندي رو كه دور سرش پيچيده بود و تا روي ابروهاش
پايين مي كشيد ، ورداشتم . خيلي جا خوردم . ابروهاش كه در اومده بود هيچ
موهاش هم حسابي بلند شده بود . شده بود دو برابر موهاي من . مثل شبق مشكي !
بهش
خنديدم و گفتم حيف نيست مو به اين قشنگي و ابرو به اين كموني رو قايم كني ؟
دستش رفت براي باند سرش كه مثل يه كلاه بود . مي خواست دوباره بزاره سرش .
اذيتش نكردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بيرون كه آب بيارم
وقتي برگشتم ديدم باندها رو انداخته يه طرف و ديگه سرش نذاشته . با چشمهاش
هم زل زده بود به من كه ببينه من چي ميگم .
بهش خنديدم . گفتم ، آهان حالا شدي يه دختر خوشگل !
انگار
آبي زير پوستش رفته بود . درسته كه هنوز مثل اسكلت لاغر بود اما باور نمي
كردم كه اين دختر همون بيمار كه چند ماه پيش تو يه اتاق ته كاروانسرا پيداش
كرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم كه آجان ها
ريختن تو كاروانسرا و همه بچه ها رو گرفتن . يكي شون اومد سراغ من . فكر مي
كرد منم دزد و جيب برم . خدا رحم كرد كه يكي شون منو شناخت كه تو هتل ساز
مي زدم وگرنه مي بردنمون كميسري .
خلاصه ديدم كه اونجا ديگه جاي ما نيست
. بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود كه يه خونه كوچيك اما دلباز و
خوب رو اجاره كردم و يه درشكه گرفتم و اسباب و اثاثيه مو جمع كردم و با
ياسمين رفتيم به خونه جديد . ديگه صلاح نبود تو اون كاروانسرا بمونيم .
يه
خونه بود دو طبقه كه يه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و
دستشويي و حموم . واسه ما عالي بود . خوبيش اين بود كه حموم داشت و خودمون
آب گرم مي كرديم و افسر خانم مي تونست ياسمين رو توش حموم كنه . ديگه مثل
اتاق كاروانسرا ، مجبور نبوديم واسه حموم كردن ياسمين فرش رو جمع كنيم كه
خيس نشه .
رختخواب رو انداختم يه گوشه و خوابيد . همسايه بالامون هم يه
زن و شوهر بودن با دو تا بچه . ديگه خيالم راحت بود كه وقتي نيستم جاي
ياسمين امن و خوبه .
خلاصه درد سرت ندم . دو سالي گذشت و من پرستاري ياسمين رو كردم . شده بود همه كس من ، منم شده بودم همه كس اون .
بعد
از اين مدت اگه ياسمين رو مي ديدي محال بود باور كني كه اين هموني كه يه
روز داشت مي مرد و دكتر به زنده موندنش هيچ اميدي نداشت .
موهاش تا تو
كمرش بود . يه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتي به من نگاه مي
كرد تا ته قلبم تير مي كشيد . اما خدا مي دونه كه به چشم بد بهش نگاه نمي
كردم .
وقتي صداي سازم بلند مي شد ، يه لبخندي مي زد كه شيرين تر از يك
كيلو عسل بود . اونوقت دو تا چال مي افتاد رو لپ هاش كه زانوم رو سست مي
كرد .
خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن مي گرفتن . دست خودم
نبود . ياسمين خيلي قشنگ و خوشگل شده بود . حيف كه يه دست و يه پاش فلج
بود . گاهي با خودم فكر مي كردم كه اگه حرف مي زد بهش مي گفتم كه دوستش
دارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم .
بهش مي گفتم كه برام مهم نيست كه
فلجه و لال . اما اين رو خلاف جوونمردي مي دونستم . اين دختر نون خور من
بود و اگه حتي مي فهميد كه چي مي گم ، شايد مجبوري زن من مي شد .
يه روز
صبح از خواب پريدم . از تو اتاق ياسمين صدا مي اومد . انگار يكي داشت با
ظرف و ظروف ور مي رفت . فكر كردم دزدي چيزيه ! پريدم طرف اتاق ياسمين . با
خودم گفتم اگه كسي دست به ياسمين زده باشه مي كشمش .
رسيدم به چهار چوب در كه خشكم زد . باور نمي كردم !
ياسمين
بلند شده بود و رختخواب رو جمع كرده بود و چايي دم كرده بود و سفره صبحونه
رو انداخته بود تا منو ديد بهم خنديد . نمي دونم چه مدت همونجوري واستاده
بودم و نگاهش مي كردم .
تازه بخودم اومدم . ياسمين ، سالم و سلامت وسط
اتاق واستاده بود و به من مي خنديد . قد بلند . هيكل قشنگ . اصلا نمي
دونستم چي بگم و چيكار كنم . دولاشدم و زمين رو ماچ كردم و در حاليكه اشك
از چشمام مي اومد شكر خدا رو كردم .
خدايا اين همون دختر مردني بود ؟
نه
كه تا اون وقت همش تو رختخواب خوابيده بود . متوجه نشده بودم كه اينقدر
بلند قد و خوش هيكله . تا اون لحظه ياسمين رو هميشه با رختخواب و پتو ديد
بودم . حالا اين دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود .
همونجا رو زمين نشستم و نگاهش كردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهي قدرشناس و لبخندي نمكي به من نگاه مي كرد .
حالا
كه سالم شده بود و آبي زير پوستش رفته بود ديگه اون چشمهاي درشت ، ترسناك
كه نبود هيچ خيلي هم تو صورتش مي نشست و شده بود بلاي جون من بدبخت ! چند
دقيقه اي كه گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره
نشستم خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نكنم .
برام چايي ريخت و
گذاشت جلوم . خودش هم نشست كنار من . دلم نميخواست چشم ازش بردارم . احساس
مي كردم ياسمين چيزي كه خودم درست كردم و ساختم . حس مالكيت بهش داشتم .
اونقدر هم خوشگل شده بود كه نگو . لباسي هم كه پوشيده بود خيلي بهش مي اومد
.
آروم گفتم به اميد خدا تا چند وقت ديگه زبونت واميشه و به حرف مي افتي .
تا
اين رو گفتم ، خنديد و گفت ، اگه تو بخواي برات حرف ميزنم ، فقط براي تو !
ديگه چيزي نمونده بود گريه م بگيره ! حساب كن آدم يه روز از رختخواب بلند
بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن !
حال اونوقت رو نمي تونم برات بگم . خيلي خوشحال بودم
ازش پرسيدم ، ياسمين چطور تمام اين چيزها يه دفعه جور شد ؟
گفت يه دفعه نشد . من خيلي وقته كه مي تونم حرف بزنم . دست و پام هم كه با ورزش هايي كه تو بهش مي دادي كم كم راه افتاد .
گفتم پس چرا تا حالا حرف نمي زدي ؟ چرا از جات بلند نمي شدي ؟
گفت
مي ترسيدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمينان نداشتم . از بس اون جواد
پدر سگ اذيتم كرده بود از همه چيز وحشت داشتم . حرف هم نمي زدم چون با همه
قهر كرده بودم . با خودم با دنيا . با خدا .
گفتم اين حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد .
گفت
خدا پدر من رو در آورد . حالا يه جون هم بهم داده . خب اين رو يا از اول
بهم نمي داد يا مي داد درست مي داد . مگه من ،يه بچه كوچيك ،چه گناهي كرده
بودم كه بايد اونقدر سختي بكشم .
گفتم خدا بنده هاشو امتحان مي كنه . هر كسي روسفيد از امتحان بيرون بياد مي ره تو بهشت .
گفت
نه اون بهش رو مي خوام نه اين جهنم رو . مگه من مي خواست كه به دنيا بيام ؟
تا چشم وا كردم تو بدبختي بودم و بيچارگي . پونزده سال از عمرم با دربدري و
گدايي گذشت .
يادت رفته روز اولي كه من رو ديدي چه حال و روزي داشتم ؟ چند ماه بعدش چي ؟ يادت رفته ؟ تمام اينها رو خدا برام خواسته بود .
گفتم
: خبه خبه ! كفر نگو . از قديم گفتن الدنيا مزرعه الاخره . اين دنيا مزرعه
اون دنيا و آخرته هر چي تو اين دنيا بكاري تو اون دنيا درو مي كني .
گفت يه دختر بچه شش هفت ساله چي مي تونه بكاره ؟ اصلا عقلش به اين چيزها مي رسه ؟
پدر
و مادره كه اين چيزها رو باعث مي شن . منم اگه ننه باباي درست و حسابي
داشتم ، كارم به اين جاها نمي كشيد كه بخاطر يه لقمه نون تن به هر كاري بدم
و آخر و عاقبتم اون باشه كه ديدي .
گفتم ديگه از اين حرفها نزن . حالا
كه شكر خدا همه چيز گذشته و الان هم كه حالت خوبه و جات امن و امان و يه
لقمه نون هم كه پيدا مي شه بخوريم و منم كه ....
ديگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . ديگه ياد ندارم هيچ چيز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبيده باشه .
وقتي بساط سفره رو جمع كرديم . ياسمين پرسيد : چي دلت مي خود براي ناهار درست كنم ؟
ته دلم يه جوري شد . بهش گفتم تو بشين . خودم درست مي كنم .
گفت نه ديگه همين جوري هم نمي دونم چطوري زحمت هاتو جبران كنم .
گفتم
بيا بشين اينجا . دلم پوسيد از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادي . حالا
مي خوام يه دل سير به حرفات گوش بدم . اول برام تعريف كن چجوري افتادي تو
اون كاروانسرا ؟
يه خنده اي كرد ! اي روزگار لعنت بهت !
آقاي هدايت اينجا كه رسيد ، يه سيگار ديگه روشن كرد و برگشت به تابلوي پشت سرش نگاه كرد و گفت مي بيني ؟ قشنگه ،نه ؟
به
تابلو نگاه كردم . همون تابلوي نقاشي بود كه روز اول تو اين خونه ديده
بودم . تصوير زن زيبايي بود با موهاي بلند مشكي و صورت خيلي قشنگ . پرسيدم :
-تصوير ياسمين خانمه ؟
هدايت
– آره خودشه . بگو ببينم ، تو كه يه جوون هستي ، اگه يه دختر رو از مرگ
نجات مي دادي و اون دختر هم يه همچين شكلي داشت ، دل و دين بهش نمي دادي ؟
-ياد
دل گرو رفته خودم افتادم كه چند وقت ديگه از دست فرنوش ، دينم هم داشت از
دست مي رفت ! سرم رو انداختم پايين و ديگه به تابلو نگاه نكردم و حرمت نگه
داشتم .
هدايت – داشتم مي گفتم . يه خنده اي كرد كه دودمانم رو به باد داد !
بهم
گفت : تو كه برام حرف مي زدي ، هر كلمه ش شفا بود . وقتي ساز مي زدي هر
صداش برام دوا بود . دلم مي خواست فقط به صداي تو و سازت گوش بدم . اين بود
كه حرف نمي زدم . اوايل كه اصلا زبونم كار نمي كرد اما بعدش ديگه خودم دلم
نمي خواست كه كار كنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام .
گفتم شفا دست خداست . ما وسيله ايم .
گفت
: تو هم تو زندگي خيلي بدبختي كشيدي . اون وقتها كه زندگي و بچگي هات رو
برام تعريف مي كردي ، دلم خيلي برات مي سوخت . گريه م مي گرفت . اما فرق تو
با من اين بود كه تو پسر بودي و من دختر . هر كي از راه مي رسه مي شه آقا
سر دختر ها و زن ها ! يكي تو خونه حبس شون مي كنه ، يكي با زور ، سر برهنه
مي فرسته شون تو خيابون . يكي مي پوشوندشون . يكي لخت شون مي كنه. شماها هر
كاري بكنين بهتون ننگ نمي بندن ، ما تكون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون
مي چسبونن . شما مردها مال خودتونين و ما زنها حتما بايد مال يكي باشيم .
گفتم طبيعت زن اينطوريه . از اولش اين جوري بوده !
گفت :آدم رو هر جوري بار بيارن همون جور مي شه .ماها هم چون ضعيف بوديم اين طبيعت رو پيدا كرديم .
گفتم : ول كن اين حرفها رو ياسمين . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخي مي كني . با هم بگيم و بخنديم كه بهتره .
مي ترسم حالا كه چند وقته يه چيكه آب خوش داره از گلوم پايين مي ره همه چيز رو خراب كنه !
گفتم
نترس شكر خدا همه چيز درسته . يه سقفي بالا سرمون و يه فرشي زير پامونه
.اوضاع كاسبي من هم بد نيست . ديگه يه آدم از خدا چي مي خواد ؟ حالا برام
تعريف كن چي شد كه از پدر و مادرت جدا شدي ؟
گفت حالا نه . بعدا يه روزي همه رو برات تعريف مي كنم . يادت باشه از اين به بعد هر روزي وقتي برميگردي خونه يه روزنامه هم بخر .
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم مگه تو سواد داري ؟
گفت
آره يه كوره سواد دارم . گاهي كه تو روزنامه مي خريدي يواشكي وقتي خونه
نبودي با زور و بدبختي همه ش رو مي خوندم . خب خيلي كلمه هاشو نمي فهميدم
اما آسون هاشو چرا !
گفتم : خود منم تو يتيم خونه پنج كلاس بيشتر درس نخوندم .
گفت
: عيبي نداره با هم مي خونيم و ياد مي گيريم . تمام بدبختي هاي ماها از
بيسوادي و نادونيه . بايد يه كاري هم صبح ها واسه خودت پيدا كني .
گفتم
صبح ها كه جايي خبري نيست كه برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه .
چه احتياجي دارم كه بيشتر بدوم ؟ از زيادي دويدن ، كفش و كلاه آدم پاره مي
شه .
گفت تو متوجه نيستي . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با اين
هنري كه تو داري ، راحت مي توني پول در بياري . بايد رو چند تا تيكه كاغذ
بنويسي كه تعليم ساز مي دي و بچسبوني دم هتل و جاهاي ديگه . مطمئن باش خيلي
ها مي آن سراغت . ديگه اون وقت ، صبح ها هم بي كار نيستي و پول در مياري .
بايد يه خونه بخري . اجاره نشيني فايده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود .
چطور تا حالا به عقل خودم نرسيده بود ؟
پرسيدم اين چيزها چه طوري به فكر تو ميرسه ؟
بهم خنديد و گفت : تو اين مدت من خيلي وقت داشتم كه فكر كنم .
خلاصه
سرت رو درد نيارم . همون كاري كه ياسمين گفته بود كردم . كارم هم گرفت .
آدرس هتل رو تو اعلاميه ها نوشته بودم . يه ماه نشد كه روزي دو سه تا شاگرد
گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبي هم ازشون مي
گرفتم . درآمدم دو برابر شده بود .
هر چي هم پول داشتم . ياسمين ازم مي گرفت و جمع مي كرد
شيش
ماه بعد با پولي كه قبلاً داشتم و اون پول ها كه ياسمين جمع كرده بود ،
تقريبا بالاي شهر يه خونه بزرگ خريديم . طبقه پايين دست خودمون بود و بالاش
رو داديم اجاره . اتفاقاً كسي كه طبقه بالا رو اجاره كرده بود ، تو راديو
كار مي كرد . چند وقتي بود كه راديو كار افتاده بود . تو اين مدت هم چند
بار خواستم كه به ياسمين بگم چقدر دوستش دارم و مي خوام باهاش عروسي كنم .
اما هر بار شرمم مي شد حرف بزنم .
حساب مي كردم اگه بهش بگم شايد مجبوري
قبول كنه و زنم بشه . منم دلم نمي خواست اين طوري باشه . از خدا مي خواستم
كه مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه .
-اينجاي داستان كه رسيديم ، هدايت دو تا چايي ريخت و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت :
-نمي
دونم چرا اين چيزها رو براي تو تعريف مي كنم . شايد اصلا حوصله شنيدن ش رو
نداشته باشي . نميدونم چطور اين قدر با تو حرفم مي آد !
-سرگذشت شما خيلي شيرين و شنيدنيه . من لذت مي برم وقتي برام حرف مي زنين .
هدايت – مي دوني پسرم ؟ اسم من هدايت نيست ! همين طوري خودم رو هدايت معرفي كردم .
آقاي
هدايت اون روز اسم اصليش رو بهم گفت خيلي تعجب كردم . بارها و بارها اسمش
رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست كه اسم واقعي ش رو به كسي نگم و حتي
خودم هم با همون اسم هدايت صداش كنم . مي گفت اولاً دلم نمي خواد كسي
بفهمه كه من كي هستم ، در ثاني اسم واقعي خودم آزارم مي ده .
مي گفت
خيلي وقته كه خودم رو گم و گور كردم . مي گفت من خيلي وقته مردم و خاك شدم .
وقتي از جام بلند شدم كه برم ، هنوز سرش پايين بود و به گلهاي قالي نگاه
مي كرد .
نگاهي ديگه به عكس نقاشي شده ياسمين انداختم و با يه خداحافظي
يه آروم از اتاق بيرون اومدم . نزديك در باغ كه رسيدم صداي ويلن ش رو شنيدم
كه ترانه غم رو اجرا مي كرد . غمي كه در تك تك كلماتش معلوم بود .
نزديك ظهر رسيدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، يكي در زد . گفتم كيه ؟
-ما همسايه طبقه بالاتون هستيم . اومديم ظهرنشيني . شب هم كه شد ، مي آئيم شب نشيني .
تازه يادم افتاد كه قرار بود امروز كاوه و فريبا براي خريد وسايل برن . در رو وا كردم .
كاوه – سلام ، كشتي ش ؟ هدايت رو ميگم !
-سلام ، بيا تو . فريبا كجاست ؟
كاوه – بالا . دارن وسايل رو مي چينن و تر و تميز مي كنن .
-مگه چند نفرن ؟ كارگر گرفتين ؟
كاوه – باشه ! باشه ! حالا ديگه توهين مي كني ؟ فرنوش خانم بالا تشريف دارن .
-فرنوش ؟ بالا چيكار مي كنه ؟
كاوه
– اومده بود سراغ تو . من و فريبا هم رسيديم . با هم آشنا شدن . حالا هم
داره كمك مي كنه اسباب ها رو بچينيم و يه خونه تكوني كنيم . فرنوش خانم
گفته تا دستم تو كاره ، يه سر هم مي رم پايين خدمت آقا بهزاد . گفت نزديك
عيده ، ثواب داره . آقا بهزاد رو هم بتكونم .
-منو كه دنيا تكونده ! بذار فرنوش خانم هم بتكونه .
كاوه – نه ، من ازش خواهش كردم اين دفعه رو ببخشدت . گفتم ديگه از اين غلط ها نمي كنه .
-حالا بيا تو . چرا دم در واستادي ؟
كاوه
– من و فريبا مي خواهيم بريم ناهار بخوريم . فرنوش خانم مي خواد بياد
پايين . اومد پارس نكني ها ! پاچه ش رو نگيري ها ! انسان باش ! آدم باش !
-حوصله ندارم كاوه . يه چيز دري وري بهت مي گم ها !
كاوه
– چخه صاب مرده ! من الان مي رم بالا و به فرنوش مي گم اومدي . حواست رو
جمع كن درست حرف بزن . فرنوش بسيار دختر خوب و خانمي يه . خيلي هم متواضع و
افتاده س . از سر تو آدم لجباز و يه دنده هم خيلي زياد تره . مي گن انگور
خوب نصيب شغال مي شه !
-شغال خودتي !
كاوه – مي دوني بهزاد صدات شبيه قار قار كلاغه .
از
حرفش خندم گرفت . وقتي مي رفت دوباره بهم سفارش كرد كه با فرنوش ملايم
باشم . چند دقيقه بعد فرنوش در زد . در رو وا كردم و اومد تو و نشست .
بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش و بعد يه گوشه نشستم .
فرنوش- حالت خوبه ؟
-خوبم .
فرنوش
– يه چيزي بهت بگم باور نمي كني بهزاد . انگار چون تو راضي نبودي من برم
خونه خاله م ، مهموني شون بهم خورد . از در و ديوار سوسك و مار مولك مي
ريخت رو سرمون ! يه سوسك كه رفته بود لاي موهاي خاله م . داشت از ترس سكته
مي كرد . خيلي عجيب بود كه اين همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن
بيان تو مهموني خاله م . خلاصه منم از خدا خواسته به هواي اينكه ترسيدم
بلند شدم و با ژاله و سيامك برادرش ، اومديم خونه .
داشتم از خنده مي مردم اما جلوي خودم رو گرفتم .
-حالا چرا اومدي اينجا ؟ اومدي اين چيزها رو برام بگي ؟
فرنوش – بهزاد تو خيلي بد با من حرف ميزني . اون از حرف ديروزت اين هم از امروز !
من دلم نمي خواد عصباني بشم و كنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحريك مي كني .
-خب عصباني شو دختر خانم پولدار .حتما وقتي كنترل ت رو از دست بدي ، به پسر خاله ت ، بهرام خان مي گي بياد و خدمت من برسه . هان ؟
خيلي ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه كرد و بعد سرش رو انداخت پايين . فكر كردم الان بلند ميشه مي ره . اما يه دقيقه بعد گفت :
-بهزاد
تو چته ؟ چرا اينجوري شدي ؟ از ديروز تا حالا انگار تو رو بردن و يه بهزاد
ديگه رو آوردن گذاشتن جاي تو ! يه جوري با من رفتار مي كني كه فكر مي كنم
دلت مي خواد من برم . اگه من برم ، ديگه منو نمي بيني ! اون وقت غصه مي
خوري ها !
-من چيزي ندارم كه از دست بدم .
فرنوش- يعني من براي تو چيزي نيستم ؟
سرم
رو پايين انداختم و جوابي ندادم . براي خودم هم عجيب بود كه چطور يه دفعه
اين قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم مي خواست باهاش ملايم باشم اما نمي
دونم چرا يه چيزي در درونم مانع مي شد . در همين موقع آب كتري جوش اومد و
در كتري به صدا افتاد .
فرنوش بلند شد و كتر ي رو برداشت و مشغول چايي
دم كردن شد . منم زير چشمي نگاهش مي كردم و لذت مي بردم . كار كردن فرنوش
تو خونه من برام خيلي قشنگ بود . يعني در اتاق من خيلي قشنگ بود . تا چايي
دم بكشه ، سرش رو با وررفتن به كتاب هام گرم كرد .
چند دقيقه بعد يه چايي ريخت و با قندو آورد و گذاشت جلوي من و به يه حالتي گفت :
-بفرماييد آقاي عصباني ! اين چايي رو ميل كنيد شايد مهر من دوباره به دلتون بيفته .
-مهر شما از دل من بيرون نرفته كه بخواد دوباره به دلم بيفته .
فرنوش – پس چرا با من اين قدر قهر و دعوا مي كني ؟
-براي اينكه دلم نمي خواست بري خونه خاله ت . خوشم نمي آد اصلاً بهرام با تو حرف بزنه .
فرنوش اومد كنارم نشست و با لبخند گفت :
-خوشم مي آد وقتي حسود مي شي !
-من اصلاً حسودي نمي كنم . اصلا چيزي كه به من نمي خوره حسوديه !
خنديد و گفت :
-بهزاد
جون ، تو متوجه بعضي از چيزها نيستي . من اگر نمي رفتم خونه خاله م ،
بلافاصله تلفن مي زد به مادرم و چغلي من رو بهش مي كرد . بعدش هم مي گفت
هنوز هيچي نشده ، پاي خواهر زادم رو از خونه خاله ش بريده ، واي به وقتي كه
اين پسره ، فرنوش رو عقد كنه ! اون وقت حتما اجازه نمي ده يه سر خونه
مادرش بياد . حالا فهميدي چرا اصرار داشتم كه ديشب برم ؟
با خودم فكركردم كه عقل اين دخترها به چه چيزهايي مي رسه ! وقتي ديد من ساكتم دوباره گفت :
-بهزاد
، من تو رو خيلي خيلي دوست دارم و خجالت هم نمي كشم از اينكه اين رو بهت
بگم . يعني حرف دلم رو بهت مي زنم . تو بايد اجازه بدي كه من كار خودم رو
بكنم . مگه دوستم نداري . مگه نمي خواي من باهات عروسي كنم ؟
-من از خدا مي خوام كه تو فقط مال باشي اما انگار همه ش يكي بهم مي گه كه ازدواج من و تو سر نمي گيره و كارها جور نميشه .
تو
اين چيزها رو بسپر دست من ، ديگه كاري ت نباشه . من خودم بهتر مي دونم
چيكار بايد بكنم . فقط به شرطي كه هر چي من مي گم گوش كني . حالا اخم هاتو
وا كن . يه كم بخند . كسي اگه تورو نشناسه ، فكر مي كنه من دارم به زور زنت
مي شم !
خنديدم و گفتم :
-خيلي خودم رو گرفتم ، نه ؟
فرنوش- خيلي !! ! مردم تا يه خنده رو لب هات اومد !
تو چشماش نگاه كردم و گفتم :
-ببين
فرنوش جان ، مي خوام يه چيزي رو بهت بگم . من از نظر مالي خيلي ضعيفم اما
مي گن بخشش خيلي همت مي خواد ولي رد كردن و قبول نكردن بخشش از خود بخشش
بيشتر همت مي خواد .
پدر كاوه بارها خواسته كه به من ماشين و آپارتمان و پول و اين حرف ها بده اما من قبول نكردم . بي پول هستم اما گدا نيستم .
من
از خيلي چيزها تو زندگي گذشتم .خونه خوب ، ماشين خوب ، زندگي خوب ، حتي يه
غذاي خوب ! اينها همش بخاطر اين بوده كه خواستم عزت نفسم رو حفظ كنم وگر
نه همه اين چيزها با يه اشاره من برام جور مي شه !
همين آقاي هدايت كه
باهاش تصادف كردي ، بارها خواسته كه كتاب هاي خطي ش رو كه خيلي گرون قيمته
بده به من . يا مثلا چند وقت پيش مي گفت كه هر كدوم از تابلوهاش رو كه مي
خوام وردارم و ببرم بفروشم . با پول يكي از اونها شايد بشه چند تا آپارتمان
خريد .
اما من قبول نكردم . حالا تو اين وضعيت من ، وقتي تو كاري مي
كني ، مثل رفتن به خونه خاله ت ! دل من مي شكنه . غصه مي خورم . چون مثل
پسر خاله ت زر و زور ندارم .
به خدا وقتي تنهايي مي شينم و به اين چيزها فكر مي كنم ، خيلي دلم مي گيره !
نه اينكه فكر كني پول رو براي خودم مي خوام ، نه !
دلم
مي خواست پولدار بودم تا همه ش رو مي ريختم به پاي تو . دلم مي خواست
پولدار بودم تا وقتي مي آم خواستگاريت ، كسي فقر و نداري رو تو سرم نكوبه .
دلم مي خواست پولدار بودم تا وقتي تنها مي شم و مي رم تو خودم ، اين فكر كه ممكنه تو رو به من ندن ، مثل خوره به جونم نيفته .
منم دلم مي خواست كه با يه ماشين آخرين مدل ، بيام دنبالت و ورت دارم و ببرم بهترين رستوران ها !
بغض گلوم رو گرفته بود . حرف زدن برام سخت بود . سرم رو انداختم پايين و گفتم :
-فرنوض
، من تو اين دنيا ، دلم رو به هيچ چيز خوش نكردم . به هيچ چيز دل نبستم ،
مي دوني چرا ؟ چون نمي تونستم اون چيزها رو داشته باشم . هميشه خدا ، هر
شعله اي كه تو دلم روشن مي شه ، خاموش كردم . هر صدايي كه از دل واموندم
بلند شد ، خفه اش كردم !
خيلي وقته كه اين دل ، كز و پژمرده اس . حالا
بعد اين همه وقت ، به تو دل بستم اگه اين روزگار تو رو هم از من بگيره ،
ديگه بودن و نبودن اين دل واسم فرقي نداره .
چايي م رو بداشتم و به هواي خوردنش ، بغضي رو كه داشت خفه م مي كرد ، دادم پايين .
سرم
رو كه بلند كردم ديدم فرنوش در حاليكه به من نگاه مي كنه ، اشك از چشمهاش
پايين مي آد . بي اختيار استكان از دستم افتاد زمين . يه حال بدي شدم .
انگار تو دلم رخت مي شستن . بهش گفتم :
-خدا منو بكشه ! من جونم رو مي دم كه خار به پاي تو نره . حالا خودم گريه ت انداختم ؟
فرنوش
– بهزاد ، من غير از تو هيچكس رو نمي خوام . خودم مي دونم كه تو اونقدر
منش داري كه از مال دنيا گذشتي . اون روز كه خودت رو جاي من به پليس معرفي
كردي ، با اينكه مي دونستي ممكنه آقاي هدايت بميره . همون وقت تموم ثروت
دنيا رو به پاي من ريختي .
بهزاد من تو رو همينطوري مي خوام . با پول كم و عشق و مردونگي زياد .
تو اگه خودت رو مي فروختي ديگه نمي خواستمت . فقط ازت مي خوام كه دوستم داشته باشي و با من بياي و تنها م نذاري .
-فرنوش
، تو هم اگه منو همين جوري خواستي ، باهات همه جا مي آم . ول ت نمي كنم .
تنهات نمي ذارم . غم ت رو به جونم مي خرم و خوشي ها مو فدات مي كنم .
با تو برام صبحه و بي تو شب . من چيزي ندارم كه بهت هديه بدم و به چشمت بياد ، جونم مال تو فرنوش .
نيم
ساعت بعد با فرنوش به طرف خونه شون حركت كرديم . فرنوش پياده اومده بود
خونه من . پياده هم رسوندمش . همينطور كه راه مي رفتيم گفت :
-بهزاد ، مواظب خودت باش . بهرام خيلي دلش مي خواد خونه تو رو ياد بگيره . نمي دونم چه خيالي تو سرشه .
-خب آدرس م رو بهش بده . شايد مي خواد با من حرف بزنه . براي چي نگراني ؟ من كه بچه چهارده ساله نيستم كه بلا ملا سرم بياره .
فرنوش- تو به خودت نگاه كردي ! بهرام پسر عوض يه ! لاته و بد دهن!
-باز هم مهم نيست . تو آدرس منو بهش بده . بلاخره يه جوري زبون همديگرو مي فهميم .
فرنوش – يه دفعه مي آد در خونه ت آبروريزي مي كنه !
-اولا
ً كه جرات اين كارها رو نداره . بعدش هم مملكت قانون داره . مگه هر كي كه
دلش خواست مي تونه بره در خونه يه نفر عربده كشي كنه ؟ تو زيادي بهرام رو
گنده ش كردي !
فرنوش – با تموم اين حرفها كه گفتي ، من آدرس ت رو بهش نمي دم .
-باشه ، خودم بهش تلفن مي كنم و يه روز دعوتش مي كنم خونه م !
فرنوش-
آره ، همين يه كارت مونده كه بكني . تو و بهرام بشينين سر سفره و به
سلامتي خون همديگرو بخورين . تو فكر كردي بهرام حرف حساب حاليش مي شه ؟ از
بس بچه شر و بدي يه كه از دانشگاه اخراجش كردن .
-خيلي خب من دعوتش نمي كنم خونه م . يه روز خودم ناهار مي رم خونه شون !
فرنوش خنديد و گفت :
-اون وقت براش راحت تره . يه چيزي مي ريزه تو غذات و مسمومت مي كنه !
-اتفاقاً كاوه يه نظري داره . مي گه يه روز بهرام رو ببريم بيرون شهر دوتايي بريزيم سرش.
بعد سرش رو ببريم و بندازيم جلوي سگ ها !
دوتايي زديم زير خنده .
فرنوش- ايده هاي كاوه مثل ايده هاي شمره .
-همه اينا تقصر تو ئه فرنوش !
فرنوش- تقصير من ؟
-آره
. اگه تو اين مهموني ها اينقدر لباس قشنگ نپوشي ، بهرام بدبخت ديوونه نمي
شه كه بخواد منو از ميدون بدر كنه ! تو خودت به اندازه كافي خوشگل و قشنگ
هستي خداوند در آفرينش تو از هيچي مضايقه نكرده ! همين طوري پدر من و بهرام
رو در آوردي ، چه برسه به اينكه يه دستي هم تو صورتت ببري!
فرنوش با خنده گفت :
-اينها
رو بذارم به پاي تعريف ؟ تو هم خوب بلدي هم تعريف بكني از من و هم حرف
هاتو بزني ها 1 در ضمن خدمت شما عرض كنم من هيچ آرايشي نمي كنم . اين چهره ،
چهره ساده منه!
-جدي مي گي فرنوش ؟
فرنوش – آره بخدا ! من اصلا آرايش نمي كنم .
-خدا
به داد من برسه اگه تو بخواي آرايش هم بكني ! اون وقت بايد كار و زندگيم
رو بذارم كنار و يكي يكي رقبا رو ببرم بيرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوي
سگ ها !
اين رو كه گفتم يه مرتبه ديدم كه رنگ فرنوش پريد و حالت اضطراب پيدا كرد و به من گفت :
-بهزاد جون تو برگرد خونه . ديگه رسيديم . تو برو من خودم اين يه تيكه راه رو مي رم .
تعجب كردم . سركوچه شون رسيده بوديم پرسيدم :
-نمي خواي همسايه ها من و تو رو با هم ببينن؟
فرنوش – نه ، موضوع اين نيست . تو برو بعداً بهت مي گم .
برگشتم
و به طرف خونه شون نگاه كردم . بهرام و بهناز وسط كوچه ، در خونه فرنوش
واستاده بودن و به ما نگاه مي كردن . برگشتم و به چشمهاي فرنوش كه ترس ازش
مي باريد نگاه كردم و بهش گفتم :
-اگه تو براي موقعيت خودت مي گي ، باشه . من حرفي ندارم و مي رم . ولي اگه نگران مني ، اجازه بده تا دم خونه برسونمت .
فرنوش- من نگران تو هستم بهزاد وگرنه هيچ چيز ديگه ش برام مهم نيست .
-پس
حالا كه اينطوره خيلي محكم راه بيفت بريم . از هيچي هم نترس . من اينجام ،
خيالت راحت باشه . انگار ديگه لازم نيست بهرام رو دعوت كنم خونه مون .
فرنوش – باشه ، هر چي تو بگي . هر كاري تو بخواي من ميكنم بهزاد براي اينكه بفهمي چقدر دوستت دارم .
دوتايي حركت كرديم و وقتي به بهرام و بهناز رسيديم ، من به بهناز سلام كردم .
-سلام بهزاد خان ، خيلي ممنون . حال شما چطوره ؟ خوب هستين .
بهرام با آرنج ش زد به بهناز و گفت :
-واسه چي باهاش خوش و بش مي كني ؟
بعد رو كرد به من و گفت :
-مگه بهت نگفته بودم اگه يه بار ديگه اين طرفا ببينمت چيكارت مي كنم ؟
-منم خدمت شما عرض كرده بودم كه اگه يه بار ديگه من رو ديديد بايد فكر يه چيزي براي خودتون باشين !
بهرام – تو انگار زبون آدميزاد سرت نمي شه ؟
-من متوجه حرفهاي شما نمي شم وگرنه زبون آدمها رو خوب مي فهمم و بلدم با چه زبوني باهاشون حرف بزنم .
بهناز – بهرام بيا بريم . اين كارها زشته .
بهرام – تو حرف نزن .
بعد رو به فرنوش كرد و گفت :
-حالا حق دارم هر كاري دلم خواست باهاش بكنم ؟
فرنوش – تو با بهزاد حرف بزن . هر چي بهزاد بگه ، حرف منم همونه !
بهرام – از كي تا حالا آدم زنده وكيل وصي پيدا كرده ؟
فرنوش- وكيل وصي نه . شوهر !
نگاهي با تمام دلم بهش كردم و گفتم :
-فرنوش جان ، شما برو خونه . اصلاً هم نگران نباش . برو .
فرنوش يه خداحافظي به من و بهناز گفت و رفت تو خونه و در رو پشت سرش بست . مونديم ما سه نفر . رو به بهرام كردم و گفتم :
-شما
هم بهرام خان اگه با من حرفي يا كاري دارين . لطفاً تشريف بيارين دو تا
خيابون اون طرف تر . اونجا با هم راحت تر صحبت مي كنيم . بهناز خانم ، شما
هم خواهش مي كنم تشريف ببريد . صحيح نيست كه اين حرفها در حضور خانم ها
گفته بشه .
بهرام – تو به خواهر من كار نداشته باش .
در حاليكه راه افتادم بهش گفتم :
-در هر صورت من كمي جلوتر منتظرشما مي مونم كه اگه كاري باهام داريد در خدمت باشم .
حركت
كردم و رفتم سرخيابون واستادم . بهرام هم كمي صبر كرد و بعد با بهناز سوار
ماشين شد و اومد سر خيابون . وقتي مي خواست پياده بشه . بهناز در حاليكه
گريه مي كرد دستش رو گرفته بود و نمي ذاشت بهرام از ماشين پياده بياد پايين
. بهرام هم انگار بدش نمي اومد كه از تو همون ماشين با من حرف بزنه .
شيشه رو كشيد پايين و گفت :
-اين دفعه آخرت باشه . اين دفعه م باهات كاري ندارم . اما اگه يه بار ديگه ....
رفتم تو حرفش و گفتم :
-خواهش مي كنم ملاحظه منو نكنين . لطفا ً همين الان باهام كار داشته باشين!
چپ چپ نگاهم كرد و خواست شيشه ماشين رو بكشه بالا كه اين بار من شروع كردم :
-بهرام
خان ، هر لات بي سرو پايي بلده عربده بكشه و لش بازي در بياره ! خوب گوش
هاتو واكن ببين چي مي گم . اگه يه بار ديگه بشنوم كه براي فرنوش شاخ و شونه
كشيدي ، مي آم در خونه تون و مي كشمت بيرون و اون وقت بهت نشون مي دم كه
دندونهاي كي مي ريزه تو دهنش ! فرنوش دختر بزرگيه . خودش مي تونه تصميم
بگيره كه چه كسي رو دوست داره !
شخصيتت رو ، اگه داري ، حفظ كن . بذار خود فرنوش انتخاب كنه .
يادت نره امروز چي بهت گفتم . من مثل تو ، يه دفعه ديگه به طرف مهلت نمي دم !
شيشه رو كشيد بالا و با سرعت ، گاز داد رفت و فقط از اون همه هارت و پورت ش ، يه خرده گرد و خاك بجا موند!
آروم
و سلانه سلانه بطرف خونه راه افتادم . تو راه با خودم فكر ميكردم . نمي
دونستم كاري كه كردم خوب بود يا بد ، نيم ساعت ، سه ربعي طول كشيد تا به
خونه رسيدم . هنوز وارد نشده بودم كه در زدند . فريبا بود .
-سلام بهزاد خان . حالتون چطوره ؟
-سلام فريبا خانم . شما چطوريد ؟ ببخشيد ، امروز متأسفانه نرسيدم بيام كمك تون .
فريبا – شما و كاوه خان به اندازه كافي به من محبت كردين . ببخشيد ؛ فرنوش خانم پاي تلفن شما رو كار دارن . بفرماييد بالا .
-اي بابا هنوز هيچي نشده باعث مزاحمت شديم كه !
فريبا – تو رو خدا تعارف نكنين . بفرماييد خواهش مي كنم .
دوتايي با هم رفتيم بالا و من تلفن رو جواب دادم .
فرنوش
– سلام بهزاد خوبي ؟ طوريت نشده ؟ چرا نيومدي بهم خبر بدي بعد بري خونه ؟
دلم هزار راه رفت . مي دونم حتماً اعصابت ناراحته . اين پسره تنه لش خيلي
بي ادبه . ممنون كه در خونه نذاشتي سر و صدا بشه . تو كه گفتي برو خونه .
من رفتم و پشت در خونه واستادم به حرف هاتون گوش كردم . تا اونجا ها رو
شنيدم . وقتي تو رفتي سر خيابون ، تو دلم سيرو سركه مي جوشيد . خودم از
تموم جريان با خبرم اما دلم مي خواد خودت برام تعريف كني كه چي شد .
الو بهزاد !اونجايي ؟ چرا حرف نمي زني ؟
-بله اينجام .
فرنوش – پس چرا هيچي نمي گي ؟
-والله صداي تو اونقدر شيرين و قشنگه كه دلم نيومد حرف هاتو قطع كنم .
فرنوش – يعني خيلي پر حرفي كردم ؟ آخه دلم خيلي برات شور زد .
- دلواپسي هاي تو برام اميد زندگيه !
فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
-بهزاد
ة هيچ فكر نمي كردم كه تو ، تويي كه اون قدر سر بزيري و آروم ، بتوني يه
آدم مثل بهرام رو اون جوري بشوني سر جاش . دستت درد نكنه . تو راست مي گفتي
. بهرام رو خيلي بزرگ كرده بودم .
-فرنوش ، اونجا من بودم و بهرام و بهناز . تو اين چيزها رو از كجا فهميدي ؟
فرنوش – يه بار ديگه بهت گفته بودم . زن ها اگه بخوان از همه چيز با خبر مي شن !
-در هر صورت اگه بازم مزاحمت شد ، يه خبر به من بده . باشه ؟
فرنوش – باشه ، ولي تو مواظب خودت باش . بهرام آدم خوبي نيست !
-چشم
فرنوش با خنده گفت :
-چشمت بي بلا جوون.
دوتايي خنديديم و ازش خداحافظي كردم .
فرنوش – از تعريف هات هم ممنون .
-از دلشوره و دلواپسي هاي تو هم ممنون .
تلفن
رو قطع كردم . وقتي برگشتم كه از فريبا تشكر و عذر خواهي كنم ، ديدم تكيه
شو داده به ديوار و با لبخند داره به من نگاه مي كنه . بهش خنديدم و سرم رو
انداختم پايين . خجالت مي كشيدم .
فريبا – خيلي دوستش دارين . نه ؟ فرنوش دختر بسيار قشنگي يه .
-خيلي . اونقدر كه اوايل مي خواستم از سر راهش برم كنار كه مانع خوشبختي ش نشم .
فريبا – بفرمايين بشينين .
دور و برم رو نگاه كردم . كاوه سنگ تموم گذاشته بود و همه چيز براي فريبا خريده بود .
-مبارك باشه . اينجا رو خيلي با سليقه چيدين .
فرنوش-
كاوه خان حسابي شرمنده كردن . مبل راحتي و يخچال فريزر و گاز و خلاصه همه
چيز ! حتي حرف من رو قبول نكردن كه فرش ماشيني بخريم . نگاه كنين! اين
قاليچه رو خيلي گرون خريدن . من اصلا راديو و تلويزيون نمي خواستم . رفتن
يه تلويزيون رنگي بزرگ و اين دستگاه راديو ضبط و نمي دونم چي چي يه ؟ آهان
چند ديسكه برام خريدن
هزاد خان ، بخدا من نمي دونم در مقابل اين همه
لطف بايد چيكار كنم . خجالت هم مي كشم رو حرفش حرف بزنم . بهزاد خان ، من
خيلي تنهام . از يه طرف بعد از خدا ، جز كاوه و شما پناهي ندارم . موندم
اين وسط كه چيكار بايد بكنم ! همه اين چيزها رو قبول كنم . همون طور كه شما
خواستين درس م رو ادامه بدم ؟ يا سرم بندازم پايين و از اينجا ، از شما ،
از كاوه از خودم و همه چيز فرار كنم !
با خودم فكر مي كنم كه تا من
دانشگاه قبول بشم و يه مدركي چيزي بگيرم و يه كاري پيدا كنم و بتونم اين
همه زحمت ها رو جبران كنم ، بيست سال طول مي كشه ! حداقل اينكه تا وارد
دانشگاه بشم و درسم تموم بشه ، پنج شش سال وقت مي خواد . تا اون موقع بايد
سر باره كاوه خان باشم ؟ اگه يه سال ديگه دوسال ديگه ايشون خواست ازدواج
كنه ، يا اصلاً طوري شد كه ديگه نتونست به من كمك كنه ، اون وقت چيكار كنم ؟
اين
فكر ها داره ديونه م مي كنه . وقتي به اين آپارتمان و اين وسايل نگاه مي
كنم . وقتي به شما و به كاوه فكر مي كنم كه دارين از من حمايت مي كنين ، تو
دلم گرم مي شه و به زندگي اميدوار مي شم . اما بعدش يه دفعه ، يه فكرهايي
تو سرم مي آد كه از يه دقيقه بعدم هم مي ترسم !
گريه ش گرفته بود . روي
مبل نشست و سرش رو ميون دستهاش گرفت و مثل اون وقتي كه تازه مادرش مرده بود
، آروم آروم گريه كرد . دلم خيلي براش سوخت . روي يه مبل نشستم و گفتم :
-اولاً
كه شما تنها نيستين . من شما رو به چشم خواهر كوچيكترم نگاه مي كنم .
اميدوارم كه اون شايستگي رو داشته باشم كه شما به چشم برادر به من نگاه
كنين .
دوم ، اينكه اگه يه روز كاوه به هر دليل نتونست به شما كمك كنه ،
من كه نمردم ! سوم ، شما هنوز كاوه رو نمي شناسين . به شوخ طبعي و بذله
گويي ش نگاه نكنين . كاوه بسيار پسر خوب و محكمي يه . در دوستي ثابت قدمه .
آدمي يه كه ميشه بهش اعتماد كرد . مطمئن باشين .
شما هم نبايد اجازه
بدين كه فكرهاي بد به ذهنتون بياد . توكل به خدا كنين . حتماً خودش خواسته
كه اين طوري بشه . بلاخره موقعي مي رسه كه شما هم مي تونين خيلي چيزها رو
جبران كنين . حالام نه در مورد كاوه . محبت رو بايد دست به دست چرخوند .
منم يكي مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهايي رو بي كسي و نداري و بدبختي غريبه نيستم .
حالا
ديگه گريه نكنين . خودتون رو تسليم خواست خداوند بكنين و اجازه بدين
سرنوشت كار خودش رو بكنه . اگه اينطوري فكر كنين كه تمام اين جريانات به
خواست پروردگاره ، ديگه آروم ميشين .
مدتي بود كه به من نگاه مي كرد . لحظه اي بعد اشك هاشو پاك كرد و خنديد و گفت :
-پاشم براتون چايي بيارم .
وقتي داشت به طرف آشپزخونه مي رفت ، وسط راه واستاد و گفت :
-ممنون بهزاد خان . حرفهاي شما خيلي آدم رو آروم مي كنه . شما طوري آروم ولي محكم صحبت مي كنين كه تا اعماق روح طرف اثر مي كنه .
بعد
به طرف اشپزخونه رفت . يه دقيقه بعد زنگ خونه رو زدن . آيفون رو فريبا
جواب داد . كاوه بود . اومد بالا . مثل هميشه شلوغ و پرسرو صدا . تا رسيد
تو خونه گفت : -سلام پهلوان ! دست مريزاد ! حالا ديگه تنهايي محله رو قرق
مي كني ؟ سنگ ميندازي ، خاكم مي پاشي ؟ شنيدم رو كم كني بوده ؟
بهرام
بيچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوكش كردي . ببينم شما همون
بهزاد خان استخواني نيستي ؟ رفتم در اتاقت نبودي . حدس زدم ؟!
-بابا بيا تو خونه . چرا دم در واستادي و فرياد مي زني پسر ؟
كاوه – ببخشيد سامسون خان ! هوا تايك بود سيبيل هاتون رو نديدم .
-من كه سيبيل ندارم .
كاوه
– پوزش مي خوام دلاور ! بازوهاتون رو نديدم . خوب پهلوون، تو كه طرف رو
جيرجيرك ش كردي ، همونجا سرش رو مي بريدي و مينداختي جلو سگ ها بخورن !
-تو از كجا اين چيزها رو فهميدي ؟
كاوه – رخصت بده بيام تو ، مي گم .
كفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فريبا گفت :
-ببخشين فريبا خانم . سلام اين شعبون خان ما ، سر چهار سوق يكي رو شقه كرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشين .
فريبا كه از حرفهاي كاوه به خنده افتاده بود با يه سيني چاي اومد جلو .
-جدي كاوه تو از كجا فهميدي ؟
كاوه – بهزاد ، انگار اين بهناز هم يه چيزيش ميشه ها ! غلط نكرده باشم چشمش تو رو گرفته !
-باز پشت سر مردم حرف زدي ؟
كاوه
– آخه تو بگو ، روي برادرش رو كم كردن ، اونوقت اين يكي خوشحاله ! تا
رسيده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چيز رو تعريف كرده و اونم زنگ زده به
ژاله و ژاله هم به مادرش كه خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم
دارم به تو مي گم ! بهتره تو هم به فريبا بگي ، فريبا هم به فرنوش بگه و
فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و ...
-بسه ديگه خفه م كردي ! سرمون رفت .
كاوه – اينم بگم ديگه حرف نزنم باشه ؟
-بگو .
كاوه – مادرش كه خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فريبا بگي و فريبا به ...
-لال بشي كاوه ! حداقل خودت رو جلوي فريبا خانم نگه دار .
فريبا خنديد و رفت تو آشپزخونه كه ميوه بياره . كاوه آروم در گوش من گفت :
-بازم از مادر و قبرستون و اين چيزها حرف زدي ؟ چشمهاي فريبا گريه ايه !
-فرنوش زنگ زد اينجا . فريبا من رو صدا كرد بالا . بعد از تلفن كمي درد و دل كرد . خيلي ناراحت بود . منم دلداري ش دادم .
كاوه – الهي من بگردم !!
بهش چپ چپ نگاه كردم كه گفت :
-دنبال يه اتاق بزرگتر واسه تو !
فريبا با يه ظرف ميوه از آشپزخونه اومد بيرون و ميوه رو گذاشت رو ميز و گفت :
-چايي تون يخ كرد ، عوضش كنم ؟
كاوه – الهي اين چايي آخر ما باشه كه يخ كنه تا شما تو زحمت نيفتين .
-زحمت نكشين فريبا خانم . ما با اجازه تون مرخص مي شيم .
فريبا
– نه تو رو خدا ، تنهايي ديوونه ميشم . حوصله ام سر ميره . تازه مي خواستم
ازتون خواهش كنم بيشتر بيائين اينجا . دور هم باشيم بهتره . منم زيادي فكر
نمي كنم . راحت ترم .
كاوه – درد و بلاي شما بخوره تو سر اين بهرام بي تربيت .
بعد رو به من كرد و گفت :
-بشين
بهزاد ، يه ساعت ديگه مي رم شام مي گيرم و مي آم . سه تايي خيلي مي چسبه .
مي زنيم تو سر و مغز هم و شاممون رو كوفت مي كنيم . و هي پشت سر بهرام حرف
مي زنيم و بهش فحش ميديم .
-من هنوز ناهار نخوردم تازه مي خوام برم پايين فكر يه چيزي واسه ناهار بكنم .
فريبا – جدي ميگين بهزاد خان ؟ الان براتون يه چيزي درست مي كنم .
-نه تو رو خدا ، زحمت نكشين مي رم پايين يه چيزي مي خورم .
كاوه – چه فرقي مي كنه ؟ اون تخم مرغي كه مي خواي پايين بخوري ، همين جا بخور .
فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. كاوه پرسيد :
نگفتي بهزاد ، چي شد پريدي به بهرام . تو كه مي گفتي رقيب رو بايد با ملايمت از ميدون به در كرد !
-يه
ساختمون همون قدر كه شيشه و پنجره و گل و گياه و چيزهاي زينتي احتياج داره
. به تيرآهن و سيمان و آجر و ديوار قطور هم احتياج داره .
تا زماني كه ميشه ، بايد ملايم بود اما يه زماني هم مي رسه كه بايد محكم واستاد .
كاوه – فرنوش چي گفت ؟ خوشحال بود از اينكه جلوي بهرام در اومدي ؟
-اره خيلي خوشحال بود .
كاوه – بايد از اينجا يه سيم بكشيم پايين و يه تلفن بذاريم واسه تو .
-من تلفن لازم ندارم . هر وقت هم فرنوش يا تو باهام كار داشتين ، زنگ بزنين اينجا .
يه ربع بعد فريبا با يه سيني اومد تو اتاق و سيني رو گذاشت جلوي من و گفت :
ببخشيد بهزاد خان. چيز ديگه حاضر نبود . انشالله يه روز ناهار در خدمتتون باشم .
برام همبرگر درست كرده بود . ازش تشكر كردم و با اشتها خوردم .
كاوه – چيزي از همبرگر مونده ؟
-اره بيا . دو تا بود . اين يكي رو تو بخور ، من سير شدم .
كاوه هم يكي ديگه از همبرگر ها رو خورد و به فريبا گفت :
-آخيش ! سير شدم . خدا از خوشگلي كم تون نكنه . ايشالله خدا يه شوهر خوش تيپ مثل من نصيبتون كنه .
-هيس كاوه . مي شنوه ها !
فريبا از تو آشپزخونه گفت :
-چيزي مي خواين ، تعارف نكنين ، بگين بيارم . چي لازم دارين ؟
-خيلي ممنون ، سير شديم . كاوه مي گه خدا از خانمي كم تون نكنه .
كاوه آروم گفت : يه بشقاب وفا لازم دارم . اگه دم دسته لطفا بيارين !
بعد يواش به من گفت :
-براي خانم ها اگه در مورد خوشگلي شون دعا كني ، بيشتر خوششون مي آد تا خانمي شون !
هالو جون اينا رو ياد بگير ، پس فردا به دردت مي خوره .
-به چه دردم مي خوره ؟ فرنوش كه به قدر كافي، شايد هم زيادتر از كافي ، خوشگل هست ، چه من تعريف بكنم ، چه نكنم .
كاوه
– واسه فرنوش نمي گم كه ساده ! واسه مادرش مي گم . چند وقت ديگه كه از
فرنگ برگشت . تا ديديش بايد بگي : به به به به ! ماشالله ! شما هم كه مثل
قالي كرمون مي مونيد ! هر چي مي گذره بهتر مي شين ! به به به به ! پوست
صورت رو ببين ! مثله برگ گله ! چه كرمي استفاده مي كنين ! وا خدا مرگم بده !
منو باش ! اصلاً اين صورت احتياج به كرم و اين حرفا نداره ! به به چه
ابروهايي ! تاتو كردين ؟ اوا لال بميرم ! اين ابرو كه تاتو نمي خواد !
اينا
رو با حالت زنونه مي گفت و خيلي با نمك اداشو در مي آورد . داشتيم مي
خنديديم كه متوجه شديم فريبا هم تو چهارچوب در آشپزخونه واستاده و مي خنده .
فريبا – كاوه خان ، همه خانم ها هم اينطوري نيستن .
كاوه – مادر فرنوش خانم اين جوريه . من مي شناسمش !
-پشت سر مردم حرف نزن . تازه اگه اين طور هم باشه ، من بلد نيستم از اين تعريف ها بكنم .
كاوه – اونم دختر بهت نمي ده ! اون وقت بايد بري خواستگاري يه خاله فرنوش .
فريبا – مادر فرنوش خانم چه جور آدميه ؟
كاوه
– والله ما كه خودمون تا حالا نديديمش . ولي اينطور كه مي گن ، يه چيزي
بين آرلوند و مارادونا و هند جيگر خوار! يه هيكل داره ، دوتايي من ! از اين
در تو نمي آد .
-خجالت بكش كاوه !
كاوه – ا ا ا بازم اين از مادر زن
حمايت كرد . اميدوارم به حق اين روز عزيز ، اين مادر فرنوش بياد يه بلايي
سر تو بياره ، ببينم بازم تو ازش حمايت مي كني يا نه !
-تو از كجا ميدوني ؟ اصلاً تو از كجا مي شناسيش ؟ تا حالا ديديش ؟
كاوه
– شكر خدا تا حالا با اين موجود عزيز برخورد نكردم ! اما برات رفتم پرس و
جو ! رفتم پيش خاله م و پرونده ش رو از بايگاني كشيدم بيرون !
[ بازدید : 91 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما : ]